چهره بی‌نقاب شیراز و رویاهای کودکی پشت چراغ‌ قرمز/ طرح ساماندهی کودکان کار درست اجرا نمی‌شود


گروه استان‌ها ـ کودکان کار، کودکانی که خواب رویاهایشان را می‌بینند بی‌آن که در بیداری امیدی به رسیدن به رویاهایشان داشته باشند چهره‌ای بی‌نقاب از کلانشهر شیراز هستند.

به گزارش خبرگزاری تسنیم از شیراز، ساعت از 8 شب گذشته و دستفروش‌ها و بساطی‌ها کم کم با سیم و لامپ و تشکیلاتشان در حال آماده‌سازی برای پهن کردن بساطشان هستند. شب با سیمای تاریکش انگار نقاب از رخ برداشته باشد پاورچین پاورچین از راه می‌رسد.انگاری بر خلاف تصور همه ما، در شب همه چیز روشن‌تر و واقعی‌تر از روز می‌شود.

دختری که فقر آهن در چهره تکیده و چشمان گودش موج می‌زند روی گاری دستی حاوی کارتن و زباله پدر نشسته و لحظاتی بعد گوشه‌ای توقف می‌کنند و میان انبوه زباله‌ها به تفکیک پلاستیک‌ها از آهن و شیشه‌ها می‌پردازند. انگاری که سهمشان از عدالت را در سطل زباله‌ها جستجو می‌کنند.

کارشان که تمام می‌شود به سمت پدر رفته و انگار که جغرافیای گاری پدر، هم اسباب معاشش باشد هم اسبابِ بازی‌اش و هم خلاصه‌ای از تمام دنیای او و پدرش، سوار گاری شده و با هم مسیر را ادامه می‌دهند. در نگاه اول او هم  شبیه یکی از هزاران فرشته کوچکی است که اغلبشان نیز پشت چراغ قرمزها و خط ایست‌ها و در پستوی زاغه‌ها و کپرها، رویاهایشان را جا می‌گذارند و لابلای خط کشی‌ها آرزوهایشان را گم می‌کنند و در دره‌های عمیق فقر، گرفتار می‌شوند. دره‌های فقری که به فرموده  حضرت امیرعلی(ع) عمقی به ارتفاع قله‌های ثروتی دارند که توسط ثروت‌اندوزان ایجاد شده است.

کنار جوی آب زنی حدود 40 ساله را می‌بینم که لباس مندرس و وصله‌دار مردانه‌ای را بر تن کرده تا مبادا نگاه‌های ناپاک، پاکی‌اش را نشانه برود. زن که تعدادی کارتن را تا زده و در کیسه همراهش تعبیه کرده در حالی که پلاستیک زباله درون سطل‌ها را به هوای  یافتن  بطری‌های آب معدنی و شیشه به هم می‌ریزد نگاه سردی به من  می‌کند.

می‌کوشم گام‌هایم را تندتر کنم. پیرمردی با کوله پشتی پر از مواد بازیافتی با گام‌های  لرزان و سنگینش سرعتم را کند می‌کند. بی‌آن که غر بزنم از کنارش به آرامی عبور می‌کنم.

جلوی یک مغازه لباس‌فروشی می‌ایستم. دختر بچه‌ای با لباس مدرسه و مقنعه سفید در حالی که یک عالمه لیف و کیسه برای فروش  دارد با نگاه گرسنه‌اش، سیر نگاهم  می‌کند. با اینکه همین هفته قبل خودم را وزن کرده‌ام  اما دوباره روی ترازویش می‌روم. می‌خندد و می‌گوید تقلب نکن و شکمت را توو نده.

لب‌های خشکش نشان می‌دهد ساعت‌ها است غذایی نخورده. با همان لب‌های پر عطش می‌گوید با لباس‌هایت می‌شود 80 کیلو.5 تومان کف دستش می‌گذارم و به راهم ادامه می‌دهم. همچنان گزارشی که قرار است برای فردا بنویسم ذهنم را مشغول کرده است. اما چه سوژه‌ای بهتر از کودکان کار؛ کودکانی که خواب رویاهایشان را می‌بینند  بی‌آن که در بیداری  امیدی به رسیدن به رویاهایشان داشته باشند.

جلوتر می‌روم از میان همهمه مردم یکی از کنارت رد می‌شود. شبیه همان که تا دیروز در گوشت می‌گفت سیگار، سی دی و غیره اما این بار شیک‌تر و در حالی که کیف کمری چرمی به خودش بسته آرام از کنارت رد می‌شود و می‌گوید دلار، یورو، هر ارزی بخوای داریم.

پول  بهتر است یا ثروت؟

بی‌توجه به او مسیرم را به سمت بازگشت تغییر می‌دهم. به پارکینگ می‌روم. ماشین عاریتی دوستم را سوار می‌شوم و رهسپار سوی دیگر شهر یعنی پارامونت (چهارراه 15 خرداد) می‌شوم. 

به خیابان ذوالانوار مرکز تجمع کارتن خواب‌ها و و زباله‌گردها نزدیک می‌شوم. از اینکه اثری از چند معتاد اسپند به دست همیشگی نیست که در این ایام کرونایی صورتشان را به  راننده می‌چسباندند، خوشحال می‌شوم. اگر هم به آنها ایراد بگیری از لابلای دندان‌های زرد و پوسیده‌شان با خنده خواهند گفت "معتادا کرونا نمی‌گیرن". آخر چگونه می‌شود با چهار دانه اسپند، خیابان را ضدعفونی کرد و به جنگ کرونا رفت؟

رادیو را روشن می‌کنم. همچنان که اخبار بالا و پایین کشیدن قیمت دلار را از رادیو می‌شنوم شیشه ماشین را کمی پایین می‌کشم. به این فکر می‌کنم که بارانی که برای عده‌ای هوای دو نفره و لذت‌های ناب شاعرانه و گام نهادن برروی خش خش برگ‌های پاییزی را تداعی می‌کند از یکی دوماه دیگر قرار است چه بر سر بساط اینها  و تن‌های رنجور و بی‌دفاعشان بیاورد؟

برای لحظاتی تمام آنچه که در دوران مدرسه آموخته‌ام برایم مرور می‌شود. همه را به چالش می‌کشم از تساوی در ریاضیات گرفته تا دوگانه علم و ثروت در انشا؛ تلفظ صحیح مخارج حروف در کلماتی مثل عدالت و غیره.

همزمان غرق در این دریای پر تلاطم افکار می‌شوی که صدای تق تق شیشه خودرو به خودت می‌آورد. تنها مکثی کافی بود که خودت را در محاصره کودکان کار  یا گدایان مدرن ببینی.کودکانی کاملا متحدالشکل با کوله‌های مدرسه بر پشت و شیشه پاک کن و فرچه‌های لاستیکی در دست.

بی‌ آن که از تو اجازه بگیرند روی شیشه آب پاشیده و شروع می‌کنند به شستن شیشه، سپس با دستمالی که به نظر می‌آید از شیشه کثیف‌تر است، شیشه را خشک و به زعم خودشان تمیز می‌کنند. کارش که تمام می‌شود طلبکارانه در این ایام کرونایی سرش را داخل خودرو کرده و تقاضای پول می‌کند. 

اخم می‌کنم اما یادم می‌آید که این کودکان  نه فرصت یادگیری این مسائل داشته‌اند نه فرصتی برای نشستن پای تلویزیون و احتمالا شب پس از اتمام کار خسته و کوفته و به رختخواب که نه به خواب می‌روند.

ماشین کناری‌ شاسی بلند مشکی رنگی است که دخترکی حدود 10 ساله روی رکابش رفته و خودش را به شیشه سمت راننده رسانده و همین که می‌آید از راننده اجازه بگیرد، راننده شیشه خودرو را بالا کشیده و با وانمود کردن به حرکت، دخترک را از رکاب ماشین پیاده و دور می‌کند.

لابد کودکی برای آنها یعنی دویدن‌های بی‌حاصل در زمینی که گرد است و هر روز این  دویدن‌ها تکرار می‌شود. ما که آن همه کودکی کردیم و کارتن دیدیم این شدیم. وای به حال این کودکان که همین رویا و آرزوها را هم ندارند و دویدن‌هایشان خالی از اندیشه فردا است.

30 ثانیه به سبز شدن چراغ قرمز مانده و همچنان پسر بچه آخرین زورهایش را روی شیشه اتومبیل من خالی می‌کند. کارش که تمام می‌شود با لبخندی به من نگاه می‌کند اما نمی‌دانم با این وضعیت نابسامان اقتصادی، این 90 ثانیه فعالیت او چقدر برای من آب می‌خورد. منی که آنقدر تنوع بدهی‌هایم زیاد شده که تاریخ پرداخت اقساط و وام‌ها، دیون را هم از یاد برده‌ام. حقوقم را تازه گرفته‌ام و حداقل تا یک هفته دغدغه مالی خاصی ندارم حالا بماند 23 روز دیگرش را چطور می‌گذرانم.

یک اسکناس دو هزاری از داشبورد ماشین درآورده و به گونه‌ای که رعایت پروتکل‌های بهداشتی شود آن را از بالا در کف دستش رها می‌کنم. نگاهی عبوس و از سر نارصایتی به من می‌کند. می‌گویم پول خرد ندارم. فورا می‌گوید کارت خوان داریم. توجهی نمی‌کنم. با بالا انداختن شانه‌هایش کوله پشتی‌اش را روی دوشش جا انداخته و بدون تشکر به کناره خیابان می‌رود وسوسه می‌شوم پول بیشتری به او بدهم اما دچار تردید می‌شوم و می‌گویم اصلا چه دلیلی دارد کودک در این سن دنبال پول باشد؟ از کجا معلوم این پول به دست آنها برسد؟ نکند باند باشند؟

به راستی چه کسی مسئول ساماندهی این  کودکان کار است که فارغ از نگاه دردمند و دلسوازنه ما  اغلب توسط باندهای سازمان‌دهی می‌شوند؟  آیا وقت آن نیست نیروی انتظامی، بهزیستی و شهرداری فکری به حال این مسئله کند؟ البته قبل از آن باید مشخص شود کدام یک از این کودکان بچه مدرسه‌ای فقیر همین شهر هستند که در کنار مدرسه کار می‌کنند و کدام یک از آنها سازمان یافته به بیگاری مشغول هستند؟

عده‌ای از آنها هم که اتباع بیگانه هستند  و  متاسفانه برخی از این کودکان نیز توسط خانواده‌های خود به افراد سودجو اجاره داده شده و از  آنها به عنوان نیروی کار ارزان برای مشاغلی چون گلفروشی، دست فروشی و یا حتی زباله گردی و توزیع مواد مخدر استفاده می‌شود. نیروی کاری که  به سبب روحیه احساسی  مردم ایران، خیلی راحت می‌توانند  جیب صاحبکارهای خود را پر کنند. البته کم هم نیستند در این شهر خانواده‌های  آبرومندی که پدر خانواده یا فوت شده یا از کار افتاده و بچه‌های آنها مجبورند برای گذران معاش خانه کار کنند.

مجلس و قانون حمایت از اطفال و نوجوانان

طرح ساماندهی کودکان کار با همکاری نیروهای انتظامی و امنیتی، بهزیستی و شهرداری هر از چند مدتی یک باره مطرح می‌شود و سپس به بهانه‌ای (این بار به بهانه کرونا) کمرنگ می‌شود، اگر به خوبی اجرا شود می‌تواند تا حدی زیادی این وصله ناجور را از سیمای شهر جدا کند.

مجلس دهم البته در آخرین روزهای عمر خود بالاخره  اقدامی مثبت در این راستا برداشت و قانون حمایت از اطفال و نوجوانان را به تصویب رساند که اجرای صحیح آن می‌تواند نویدبخش روزهای خوبی برای  ما باشد و به نظر می‌رسد  نمایندگان چالاک و تازه نفس مجلس انقلابی یازدهم هم اهتمامی برای پیگیری امور مربوط به این گروه سنی مغفول و مظلوم دارند.

گروه سنی که بی‌دفاع ترین قشر جامعه است. ماده 15  این قانون را مرور می‌کنم که می‌گوید «هر شخصی برخلاف مقررات قانون کار، مرتکب بهره‌کشی اقتصادی از اطفال و نوجوانان این قانون شود، علاوه بر مجازات‌های مذکور در قانون کار به مجازات حبس درجه شش قانون مجازات اسلامی نیز محکوم می‌شود.»

این روزها تمام خیابان‌های شهر راز پر است از کودکلانی که قد می‌کشند اما بزرگ نمی‌شوند. در حالی که کم کم به مقصد می‌رسم به پسر فال‌فروشی می‌رسم که با موهای تراشیده‌اش که مشخص است حکایت از مدرسه رفتنش می‌دهد به سمتم می‌آید و با لهجه‌ای خاص می‌گوید: آقا تورو خدا یک فال بخر، یه دونه دیگه مونده!

برای من که به فال حافظ اعتقاد زیادی دارم هیجان خاصی در این خرید لحظه آخری نهفته است. پولش را می‌دهم و برگه فال را در جیبم می‌گذارم. در حالی که صدای نفس‌های پاییز را کم کم می‌شنوم اندوهم را به باد و به برگ‌های  لرزان دمدمه پاییز می‌سپارم تا شاید دلهره‌هایم را تسکین باشد. فال را باز و  شعر حافظ را آرام زمزمه می‌کنم: «رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند/ چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند».

گزارش از سروش سلیمی

انتهای پیام/424/ح