روایت آغاز جنگ تحمیلی و نخستین پروازهای جنگی خلبان استشهادی
جنگ برایش فیلمهای سیاه و سفید تلویزیون بود. هواپیماهای تیرهرنگ با آرم بزرگ نازیها که بمبهای بیضیشکل را روی شهرها میریختند، بعد آوار خانهها و آدمهای قرمزرنگ که دیگر زنده نبودند.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، شهید عباس دوران سال 1351 بعد از اتمام تحصیلات به دانشگاه خلبانی نیروی هوایی ارتش رفت، با اتمام دوره مقدماتی جهت ادامه تحصیل به آمریکا اعزام شد و با اخذ نشان و گواهینامه خلبانی به ایران بازگشت. با آغاز جنگ تحمیلی خدمت خود را در پست افسر خلبان شکاری و معاونت عملیات فرماندهی پایگاه سوم شکاری نفتی شهید نوژه ادامه داد و در طول سالهای دفاع مقدس بیش از 100 سورتی پرواز جنگی انجام داد.
در 30 تیرماه سال 1361 برای انجام مأموریت حاضر شد. او قصد داشت با ناامن کردن شهر بغداد از برگزاری کنفرانس سران کشورهای غیرمتعهد در این شهر جلوگیری کند و مانع رسیدن صدام به اهداف شومش شود، به همین علت از سد دفاع هوایی پایتخت عراق گذشت و شهر را بمباران کرد. اما اصابت موشک عراقی باعث شد هواپیما آتش بگیرد، دوران بهطرف پالایشگاه الدوره پرواز کرد. تمام بمبها را بهروی پالایشگاه فرو ریخت، قسمت عقب هواپیما در آتش میسوخت. دوران بهسمت هتل سران ممالک غیرمتعهد پرواز کرد. او در آخرین لحظات با یک عملیات استشهادی هواپیما را به ساختمان هتل کوبید و به این صورت عباس دوران در 31 تیرماه 1361 به شهادت رسید، بعد از این واقعه اجلاس سران غیرمتعهدها بهعلت فقدان امنیت در بغداد برگزار نشد.
«نرگس خاتون (مهناز) دلیرروی فرد»، همسر شهید عباس دوران خاطرات خود و عباس را از روزهای شروع جنگ تحمیلی روایت میکند. بخشی از داستان روایت او در کتاب «آسمان» و بخشی از یادداشتهای شهید دوران از نخستین عملیاتهای جنگیاش در ادامه میآید:
مهناز گفت «آقای ضرابی زنگ زد عباس، باهات کار داشت.»، عباس ابروهاش را کشید به هم، گفت «ضرابی؟ من که الآن پایگاه بودم، نگفت چیکار داره؟» و از جایش بلند شد و رفت سمت تلفن. مکالمه عباس کوتاه بود، بهقدر گفتن چند کلمه تکسیلابی، اما رنگش پریده بود. مهناز از روی صندلی بلند شد و مثل خوابزدهها رفت سمت او، چشمهایش را دوخت به چشمهای مات عباس و بیحرف نگاهش کرد. خاله از پشت میز، مهناز و عباس را نگاه میکرد، پرسید: «چطور شده عباس آقا، اتفاقی افتاده، چیچی میگفتن پشت تلفن؟»، عباس پلک زد، آب دهانش را قورت داد و سیبک زیر گلویش یک لحظه بالا و پایین شد، گفت: «جنگ شده، جنگ.»
خاله گفت: «یااباالفضل!»، عباس اول رفت سمت رادیوی روی طاقچه، روشنش کرد و بعد لباس پوشید. مهناز رفت سمت عباس، آرنجش را سفت گرفته بود و گریه میکرد، پشتسر هم میگفت «تنها نرو، بذار من هم بیام. بگذار من هم بیام.»، جنگ برایش فیلمهای سیاه و سفید تلویزیون بود. هواپیماهای تیرهرنگ با آرم بزرگ نازیها که بمبهای بیضیشکل را روی شهرها میریختند. بعد آوار خانهها و آدمهای قرمزرنگ که دیگر زنده نبودند. اما مهناز همه اینها را توی فیلم دیده بود.
شهر شکل قیامت بود. ماشینها یکبند بوق میزدند و آدمها گُله به گُله توی پیادهروها یا حتی خیابان جمع شده بودند و سعی میکردند بفهمند واقعاً چه اتفاقی افتاده است. مهناز دستهایش را روی صورت و چشمهایش گذاشت، دلش نمیخواست چیزی ببیند، پنجره را کشید پایین و بلند بلند گریه کرد.
عباس یک پایش روی پدال گاز بود، یک پایش روی ترمز، دستش روی بوق ماشین میرفت و میآمد، نگاه کرد به مهناز که چشمهایش مثل دو تا آلبالوی رسیده شده بود، گفت: «آروم بگیر مهناز.»، زیر لب غر زد: «لعنتی، شبیه یه پارکینگ گنده شده.» راه یکساعته را سهساعته آمده بودند. پست بازرسی گذاشته بودند. عباس کارت شناساییاش را داد به مرد. مرد نگاهی به آنها کرد و نگاهی هم به لباس پرواز عباس که روی صندلی عقب بود، سلام نظامی داد و عباس پایش را گذاشت روی گاز.
مهناز اولین بار بود که دلش نمیخواست وارد یک پایگاه بشود. به پایگاه بوشهر فکر کرد که به مادرش گفته بود جزیره خوشبختیاش است. عباس یکراست او را برد خانه آقای محمدی. زنگ که زدند در را خود آقای محمدی باز کرد. عباس به چشمهای آقای محمدی نگاه کرد، گفت: «تو که هواشناس نیروی هوایی هستی، بگو این جنگ قابل پیشبینی بود؟» و دست او را که بهطرفش دراز شده بود گرفت.
* * * * *
وقتی مهناز گوشی را گذاشت، اولین چیزهایی را که توی مغزش بود تکرار کرد: «جنگ کی تموم میشه؟»، آقای محمدی نگاهش کرد و زیر لب گفت: «خدا میدونه». عباس شب دیروقت برگشت. خانواده محمدی خوابیده بودند. در را مهناز برای عباس باز کرد. عباس بوی سیگار میداد. مهناز نگاهش کرد، آرام گفت: «تو رو به روح آقام بذار اینجا بمونم.»، عباس کلافه بود، گفت: «فکر میکنی اینجا باشی، هر روز میتونیم همدیگه رو ببینیم؟ از الآن من دیگر اختیارم دست خودم نیست. هر روز برای پرواز باید بریم به پایگاه.»
مهناز گفت: «من اصلاً میخوام بیام خونه خودمون، برمیگردیم بوشهر.»، عباس گفت: «بوشهر؟ برگردی پایگاه؟ صبح زنگ زدم، همه بچهها زن و بچههاشون رو فرستادن یه طرفی، اونوقت تو میخوای بیای بوشهر؟ پروازها لغو شده، برای همین زنگ زدم نادر یا قاسم بیان دنبالت. من صبح زود باید برم. برو شیراز. بهت تلفن میکنم، سرمیزنم، قول میدم مهناز. انشاءالله جنگ زود تموم میشه. این جنگ نمیتونه زیاد طولانی بشه، فوقش یه ماهه، تحمل کن، عاقل باش.»
عباس در روزهای دوری از مهناز ضمن عملیاتهای نفسگیر، یادداشتهایی را هم از عملیاتهایش مینویسد:
دوم مهر 1359
1. محرمنژاد ــ علیخواه
تهران ــ بوشهر
صبح روز دوم سرگرد خاجی اطلاع داد که "پایگاه ششم خلبان کم دارد و باید بلافاصله به پایگاه خودتان برگردید". ساعت 11 صبح بلند شدیم و در بوشهر بعد از یک ساعت پرواز فرود آمدیم.
2. دوران ــ وزیری
بلافاصله بعد از نشستن در بوشهر، به من ابلاغ شد که به آلرت بروم و من هم بدون اطلاع از منطقه و بوشهر به آلرت رفتم. بعد از یک ماه بود که بچهها را میدیدم. ساعت 5 عصر برای پرواز CAP بلند شدیم. همان موقع جزیره خارک مورد هدف هواپیماهای عراقی قرار گرفته بود و داشت در آتش میسوخت. موقعی که وضعیت را با رادار اطلاع دادم، گفتند تماس میگیرند. ولی تا موقع نشستن من که یک ساعت و نیم بعد از آن بود، هنوز نتوانسته بودند با خارک تماس بگیرند.
سوم مهر 1359
1. دوران ــ کرم
شب قبل بهصورت آماده در آنجا ماندم و صبح زود با بوق SCRAMBLE بلند شدم و پس از یک ساعت گشتزنی در پایگاه نشستم.
2. سفیدموی ــ کیانآرا
دوران ــ اقدام
بمب، شمال بصره
در گردان یک سردرگمی وجود داشت، هدفها بدون محاسبه و مطالعه بهصورت یک مختصات جغرافیایی به خلبان داده میشد. این مأموریت انهدام نیروی زرهی و توپخانه دشمن که از شمال بصره وارد ایران میشدند، بود. این در واقع اولین مأموریت جنگی من بود و با صحبتهایی که بچهها میکردند، معلوم بود ارتفاع باید خیلی کم و سرعت زیاد باشد.
من شماره دوی دسته بودم و تا روی هدف فقط به شماره یک نگاه میکردم. یک دقیقه قبل از رسیدن روی هدف، کابین عقب به من گفت: «نیروها باید اینجا باشند»، پس از این که شماره یک PUP UP کرد، من هم نیروها را دیدم و بمبها را روی آنها ریختم و موقع برگشتن به حرفهای آقای اقدام که اشکالات را میگفت گوش میدادم. بعد از نشستن متوجه شدیم که اولین قربانی، ناصر دژبسته، بهوسیله نیروی دشمن مورد هدف قرار گرفته است.
ششم مهر 1359
1.ضرابی ــ عسگری
دوران ــ پیروان
راکت، غرب اهواز
در طول مسیر در ارتفاع بالا پرواز میکردم، اهواز را در ارتفاع پنجهزارپایی قطع و نیروهای دشمن را کاملاً دیدم. آنها بهطرف ما تیراندازی میکردند. البته ما 5 دقیقه دیرتر روی هدف رسیدیم و با یک دسته هواپیمای افــ5 روبهرو شدیم که البته اتفاقی نیفتاد. نیروهای دشمن در حال کندن سنگر بودند و ما هم نیروی توپخانه و یا زرهی که همراه با فرمانده و تجهیزات باشد نداشتیم. بههرحال راکتها و فشنگها روی آنها ریخته شد و خیلی واضح، دیدم که یکی از تانکها آتش گرفت البته موقع زدن راکت در ارتفاع پانصدتایی بودم.
2. دوران ــ خلعتبری
یاسینی ــ رنجبر
غرب، اهواز
شبی بعد از اولین پرواز و صحبتهای زیادی که درباره نیرو و مهمانی که داشتیم شد، گفتند "اگر میشود به ارتفاع بالا بروید و بمب موریک بزنید". در غرب اهواز شماره دو از من جدا شد. من یک دسته از نیروی دشمن را پیدا و با چهار AGM آنها را منهدم کردم. این اولین بار بود که با اطمینان میشد گفت چهار تانک و مقداری اسلحه دیگر از روی آسمان تکه تکه شدند.
هشتم مهر 1359
1. یاسینی ــ رنجبر
دوران ــ خلعتبری
امالقصر
این مأموریت بنا به درخواست نیروی دریایی و برای حمله به پایگاه دریایی امالقصر و احتمالاً انهدام چند ناوچه به من داده شده است. این مأموریت را بهصورت شماره دو در ارتفاع پست انجام دادم. در جنوب آبادان بهعلت دود غلیظ حاصل از سوخت بشکههای نفت دید بسیار کم بود و به همین خاطر شماره یک، چهار مایل زودتر PUP UP کرد و در ارتفاع 7هزارپایی موشکهای خود را رها کرد، ولی بهعلت فاصله زیاد همه کوتاه خوردند.
من بعد از رفتن شماره یک، یک کشتی نفتکش و یک ناوچه اوزا را مورد هدف قرار دادم و در موقع فرار که درست روی پایگاه امالقصر رسیده بودم، یک ناو جنگی دیدم که بهوسیله یک موشک آخر منهدم شد. در این مأموریت تجربه کردم که در پرواز AGM کابین جلو باید بدون G پرواز کند و فاصله هرچه کمتر و سرعت هرچه زیادتر باشد، موشک بهتر به هدف میخورد.
2. دوران ــ خلعتبری
فعلیزاده ــ اقدام
بمب، غرب اهواز
این مأموریت هم انهدام نیروی دشمن مستقر در غرب و جنوبغربی اهواز بود. شماره دو بهعلت اشکال ABOET کرد و من بهطور مستقل مأموریت را انجام دادم. چون تنها بودم و هم اینکه در مأموریت قبل، محل نیروها را دیده بودم. با سرعت کمتر یعنی 500 نات و ارتفاع 1000 پا، شمال اهواز را قطع و در شرق و جنوبشرقی هویزه نیروی دشمن را دیدم. نیروی دشمن با شنیدن صدای هواپیما شروع به آتش میکردند و نیروهای جلو با فرستادن رسام فقط وضعیت آینده هواپیما را برای توپهای بدون رادار مشخص میکردند. بههرحال شانس یا هر چیز دیگر، در این پرواز هم آسیبی به هواپیمای من نرسید، ولی عمل کردن بمبهای خود را در مجموعه نیروی زمینی دشمن دیدم.
* * * * *
مهناز داخل نامه برای عباس نوشته است: "فقط زنهایی که شوهرهای نظامی داشته باشند، حال و روز هم را میفهمند. ولی تو بدتر از نظامی، خلبانی.یاد حرف بابام خدابیامرز افتادم، همیشه میگفت «بیا از این شغل دست بردار عباس آقا. خلبانی شغل خطرناکیه، بیایید همین بازار، حجرهای بگیرید، بچسبید به کسبوکار.»، تو هم هر بار میگفتی: «حاجی، من مرد آسمونهام، روی زمین بلد نیستم کاری بکنم.»
من هم شدم مثل یک تکه گوشت قربانی، یا خانه خودمان هستم، یا خانه شما. یک چادر سفید انداختهام سرم، تکیه دادهام به پشتی و مثل خبرنگارها با مردم سؤال و جواب میکنم. همه میخواهند بدانند وقتی جنگ شد ما کجا بودیم، بهخصوص درباره تو صد جور سؤال میپرسند؛ حالا کجایی؟ چهکار میکنی؟ چندتا پرواز کردی؟ کجاها رفتی؟ بمب هم سر کسی ریختی؟..."
رادیوی بغل دست مهناز روشن است، گوینده دارد تازهترین اخبار جنگ را میخواند و بعد ارتباط تلفنی با رئیس هلال احمر که از هموطنان درخواست اهدای خون میکند، پلکهایش آرام میافتد روی هم.
انتهای پیام/+