روایت تسنیم از نخستین فرمانده سپاه در غرب کشور / مقام معظم رهبری درباره شهیدجعفری چه گفتند؟
گروه استانها ـ شهید سید محمدسعید جعفری نخستین فرمانده سپاه در غرب کشور است که مقام معظم رهبری وی را شهید پیشرو خطاب کردند.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از کرمانشاه، مادرش با دیدن یک خواب پیشاپیش خبر آمدنش را فهمیده بود. او در داخل هالهای از نور پایین میآمد. چند وقت بعد از این خواب خانواده جعفری صاحب فرزندی شد. فرزند چهارم این خانواده پسر بود و نام او را محمدسعید گذاشتند.
سعید در ظاهر فرق زیادی با بقیه نمیکرد. خانواده جعفری به صورت خدادادی دارای هوش و استعداد بالایی بودند. فرزندان قبل از او هم توانسته بودند تا حدودی برای خودشان نامی دست و پا کنند. برای همین سعید هم باید راه خودش را انتخاب میکرد. در کودکی با هدایت پدرش سیدکاظم قرآن را به خوبی یاد گرفته بود و در نوجوانی با اندوخته دوران کودکیاش مدام آدمهای اطرافش را شگفتزده میکرد.
در محیط مدرسه شخصیت کاریزماتیکی داشت و در دوران تحصیل گوی سبقت را از همه ربوده بود. نوجوانی سعید در واقع جوانی او بود میل سیریناپذیر او برای جلوتر بودن از زمان این اتفاق را رقم میزد.
در روزهای سرد سال 1349 سعید دیگر یک جوان 17 یا 18 ساله شده بود و از کمی پیشتر تحصیل حوزویاش را پای درس اساتیدی همچون آیتالله جلیلی، حجتی کرمانی و آیتالله نجومی شروع کرده و درس و مدرسهاش را هم تا دیپلم ریاضی ادامه داد. کنکور برای او رشته مهندسی برق را رقم زد اما سعید نمیخواست چهار سال از عمرش را از دویدن بایستد و دوباره از نو شروع کند.
مبارزه با رژیم شاهنشاهی دیگر از خانهها به خیابانها کشیده شده بود و هر روز خبرهایی از تظاهرات در شهرهای مختلف به گوش میرسید اما ساز اعتراضات کرمانشاه گویا خیلی با بقیه کوک نبود. سعید نمیتوانست این سرعت آهسته را تحمل کند و باید کاری میکرد.
اولین قدم همگام کردن علمای شهر برای هدفی واحد و راهی مشترک در مشی مبارزه بود. اعلامیههای مشترک با مضامین ضد شاهنشاهی میتوانست گزینه خوبی برای شروع باشد. اعلامیههایی که هم امضای علمای بزرگ شهر را پای یک برگه جمع میکرد و هم به حکومت مستقر خبرهای محکمی از اعتراضات غرب کشور میداد.
22 شهریور 1353 با دختر حاج جعفر پولکی ازدواج کرد و حاصل این ازدواج فرزندی به نام عبدالصالح بود. خانواده پولکی او را همچون فرزند خود دوست داشتند و در مبارزات در کنار خانواده خود سعید سنگر امنی برایش ساخته بودند. سعید مدتی نزد پدرش در کارگاه مبلسازی او کار کرد و چندی بعد ایده کارخانه تالوت را عملی کرد و به نوعی کار پدرش را گسترش داد. کارخانهای که خیلی سودده نبود زیرا تمام درآمد آن در راه مبارزات انقلابی سعید خرج میشد.
داستان کوتاه انقلابی سعید تازه بعد از انقلاب شروع میشد.
شهید صیاد شیرازی در صحبتهایی درباره شهید جعفری میگوید: زنگ در خانه را زدند. دیدم دو جوان هستند. یکیشان 18 سال و دیگری سرباز بود و 20 سال سن داشت و با من حدود هشت سال اختلاف سن داشت. میگفتند ما شبها جلسات مذهبی داریم شما در آن شرکت کنید. یکی از آنها گفت خیلی عذرخواهی میکنم روی دیوار چیست گفتم عکس شاه است و گفت چه لزومی دارد آنجا باشد و من هم خیلی تند برخورد کردم. آن تندی برای من خیلی کراهت دارد که آن جوان پاک، بیآلایش و مکتبی بود و برایش زنگاری قابل قبول نبود. به او گفتم من هم این کار را قبول ندارم اما احساس میکنم اگر این عکس روی دیوار باشد فعلا امنیت بیشتری داریم حالا تا بعد که فکری برای آن بکنیم.
تا فروردین هنوز راه زیادی در پیش بود اما برای مردم عید آن سال در بهمن ماه اتفاق افتاد؛ آنقدر زود که دیگر فرصت زیادی برای خانه تکانی هم نمانده بود. خیابانها به سرعت جارو میخورد و ظاهر شهر سریع در حال تغییر بود. خانهتکانی شروع شده بود. چشمها بیشتر از هر لحظهای باز و گردنها برای رصد اخبار کشیدهتر میشد. همه سرخوش از این عید سرزده در خیابانها بودند. خیابانهایی که دیگر آسفالتش به سیاهی گذشته نبود.
حکومت شاهنشاهی تمام و حالا چیز دیگری به جای آن در آستانه سر برآوردن بود. قاب عکسهای قبلی جای خود را به قاب عکسهای جدید میدادند و آدمهای جدید جای آدمهای قبلی را میگرفتند. خانه همان خانه بود اما چیدمان به طور کلی عوض شده بود. همه از چیزی که اتفاق افتاده بود مطلع بودند اما کسی خبر دقیق از آینده نداشت. آیا روزهای خوش این عید غافلگیرکننده تا ابد ادامه دارد؟
بهروز همتی از همرزمان شهید جعفری میگوید: پیشبینی او این بود که کردستان آبستن حوادثی است به ویژه اینکه همه فراریها از تمامی مناطق کشور به کردستان رفته بودند. ایشان قبل از انقلاب با تبعیدیهای منطقه و با دانشجویان دانشگاه سنندج ارتباط داشت به همین دلیل اطلاعات خوبی از آن منطقه داشت.
شهید چمران درباره وضعیت آن زمان گفته است که هزاران مسلح از گروه های مختلف دست به دست هم دادنند. این گروههای مختلف شامل چپترین چپها و راستترین راستها بودند و متحد شدند. از طرفداران پالیزبان و سردار جاف که از سرپلذهاب آمدند، از قسمت جوانرودیها تا حزب دموکرات و فداییان خلق و گروههای چپ نمای دیگر متحد بودند.
اوضاع زودتر از چیزی که تصور میشد داشت به هم میریخت مهمانهای ناخوانده سر رسیده بودند و بنا داشتند سهمی از این گربه نقشه جغرافیا بردارند. نقطه باب میلشان هم نقطه قدیمی و مورد مناقشه بود؛ کردستان را میخواستند.
پادگان مهاباد سقوط کرده بود و مهمات به دستشان رسیده بود. گروههایشان یکی پس از دیگری تجهیز و برای تسخیر نقاط دیگر راهی اهداف از پیش تعیین شده میشدند. رادیوهای شهر صدای هشدار آنها را پخش میکردند و آدمهای پشت میکروفون وعده نزدیک سقوط کردستان را میدادند. اما تحقق این وعده یک شرط بزرگ داشت و آن هم تسخیر پادگان سنندج بود. در تهران گویا کمتر کسی حواسش به اتفاقات غرب کشور بود اما در کرمانشاه یک جوان بیست و چند ساله پیشبینی وقوع چنین وضعیتی را از قبل کرده بود و حتی حرفش را پیش امام(ره) هم رسانده بود.
بهروز همتی افزود: آمدند پادگان سنندج را محاصره کردند و سعید نظرش این بود که تحت هر شرایطی پادگان باید حفظ شود. چون بزرگترین زاغه مهمات در شمالغرب کشور بعد از کرمانشاه که لشکر زرهی بود لشکر 28 کردستان محسوب میشد.
وی گفت: در همین ایام بود که همان هیئت به اصطلاح حسن نیت مستقر شدند و کار مذاکرات را شروع کردند و به نتیجه آتشبس رسیدند و بعدها آتشبس بارها از سوی مخالفان نقض شد.
همتی عنوان کرد: از همان بدو پیوستن به نهضت امام و حتی قبل از آن ارادت و عشقش به امام در حد اعلی بود و در غرب کشور مؤسس حرکتهای انقلابی در راستای نهضت حضرت امام(ره) شد.
شهید بهشتی نیز در همین ایام طی سخنرانی به این موضوع اشاره کرد و گفت: درود فراوان بر مردم قهرمان و مسلمان کردستان. برادران و خواهران عزیز کردستان نغمههای شوم که کرد از غیرکرد جداست و نغمههای شوم که در جمهوری اسلامی حقوق مردمی مردم غیرتمند کردستان نادیده گرفته میشود و نغمههای شوم که در جامعه اسلامی آینده مستضعفان و محرومان همچنان محروم خواهند ماند این نغمهها ضدالهی و اسلامی و ضدخلقی و ضدکردستان است.
فرجالله صیرفی از همرزمان شهید جعفری گفت: مهماتی که در پادگان سنندج بود اگر به دست ضد انقلاب میافتاد میتوانستند با آن ماهها بجنگند.
وی میگوید: رفتم ایشان را از منزل سوار کنم که به طرف اردوگاه برویم دیدم ایشان پشت تلفن برافرخته و عصبانی بود و بلند بلند فریاد میزد و با تهران صحبت میکرد. گفتم آقا سعید چه اتفاقی افتاده گفت که به پادگان حمله شده است.
صیرفی افزود: با تهران که تماس گرفت از ستاد ارتش دستور داده بودند که هوانیروز برای انتقال رزمندهها و کمکرسانی بالگرد در اختیار شهید جعفری قرار دهد.
صادق اشک تلخ نیز از حاضران و شاهدان قائله کردستان گفت: تا جایی که به یاد دارم صبح روز یکشنبه 27 اسفند 57 بود که سپیده صبح اتوبوس آوردند و گفتند همه جمع بشوید که باید به مأموریت برویم.
وی افزود: من با شهید کرم و امیر داخل آسایشگاه بودیم که یکمرتبه متوجه شدیم بلندگو اعلام میکند همه در مقابل ساختمان فرماندهی جمع شوند. ما جمع شدیم و آقا سعید بلافاصله روی سکو آن محل قرار گرفت و با یک میکروفون توپکی قدیمی و بلندگوی شیپوری که روی پشت بام طبقه اول بود شروع کرد به گفتن مقدمات: بسم الله الرحمن الرحیم برادران من یک حلوای شیرین برای شما سراغ دارم و آن حلوای شیرین شهادت. است هر کس میخواهد به این حلوا برسد باید به کردستان برود و گوارایش باد. برادران امروز کردستان کربلا است کربلا منتظر شماست. این رفتن برگشتن ندارد بروید غسل شهادت کنید. کسی از سنندج زنده برنخواهد گشت من برای همه افرادی که به سنندج میروند دعا میکنم. اگر میروید حتی انگشتر خود را درآورید که به خاطر آن انگشتان شما را قطع نکنند.
اشکتلخ افزود: آماده شدیم که به طرف هوانیروز برویم که آقا سعید اسم چند نفر از جمله شهید حسین ما را گفت که این افراد را نبرید. در واقع گزینش کرد. در آن مرحله من با شهید امیر که در مینیبوس بودیم با اصرار زیاد من و تعدادی دیگر را پیاده کرد و اجازه نداد همراه آنها برویم و گفت که شما در مرحله بعد بیایید.
یکی از رزمندگان حاضر در عملیات پادگان کردستان و همرزم شهدای اشکتلخ میگوید: من آنجا با شهدای اشک تلخ آشنا شدم و دیدم چند نفر با هم بحث میکنند. شهید امیر و حسین و یک جوان دیگر با هم بحث میکردند. جوان میگفت من هم دوست دارم بیایم و شهید امیر و حسین میگفتند ما میرویم شما دیگر نیازی نیست بیایید.
وی افزود: با یک مینیبوس قرمز رنگ که حتی یادم است شاهرخ یارمحمدی پشت فرمان بود به سمت هوانیروز کرمانشاه رفتیم. حدودا بیست هشتم و بیست و نهم به ما خبر دادند دو نفر از نیروها شهید شدند. من که به آنجا رفتم متوجه شدم شهید امیرمسعود شاهرضایی و امیر اشکتلخ هستند. جلوتر که رفتیم دیدم حسین روی سر امیر ایستاده و صحبت و نجوا میکرد و میگفت امیر جان تو رفتی من هم به تو میپیوندم و تو را تنها نمیگذارم. جواب مادر را چه بدهم؟ ما با هم آمدیم و با هم برمیگردیم.
وی افزود: یکم فروردین 58 نیز گفتند یکی دیگر از نیروها شهید شده است و آن یک نفر حسین اشکتلخ بود که جلوی همان پادگان ژاندارمری شهید شده بود. شهید صارمی نیز همراهش بود که خواسته بود شهید حسین را به عقب ببرد پایش تیر خورده بود.
صادق اشکتلخ برادر شهیدان امیر و حسین اشکتلخ افزود: من با احساس غربت و بیکسی و خسته به تیربرق سیمانی پادگان تکیه زده بودم که متوجه شدم سعید جعفری با قدمهای محکم و ایستاده رخ به رخ به چشمان من زل زده و به طرف من میآید. به فاصله نیم متری من که رسید اولین نهیب را به من زد و گفت درست و محکم بایست و خودم را از تیربرق جدا کردم. گفت مگر تو شهادت را نمیخواهی گفتم بله میخواهم گفت پس چرا شهادت را برای خودت میخواهی اما برای برادرانت نمیخواهی من دوباره سکوت کردم و گفت ما هم شهید خواهیم شد اما باید زمان آن برسد. بلند شو و حرکت کن که باید شهیدانت را غسل دهیم و راه آنها را ادامه دهیم. من کلا از آن حالت خارج شدم.
وی گفت: به این راه طوری اعتقاد و ایمان داشت که فراز و فرودها، فرمانده شدن، شهید شدن یاران و پیروزی و شکست برای او مهم نبود و تنها به دنبال هدف خود بود. واقعا باید بگویم این قصه و حال در جمهوری اسلامی تعطیل شده است.
سهرابی گفت: آمدن این نیروها خیلی کمک بود از نظر تعداد نیروها خیلی کمک می کرد. میگفتند از فلسطین و لبنان نیرو آمده است چون افراد ورزیدهای بودند و صورت خود را با چفیه پوشانده بودند و این قوت قلبی برای نیروها بود.
رسول ایوانی از همرزمان شهید جعفری گفت: ما در میدان فرود آمدیم. پادگان کردستان برای ما غریب بود چون تا آن موقع آنجا را ندیده بودیم. دیدیم موجی از پادگان به سمت ما آمدند فکر میکردند ما از فلسطین آمدهایم.
وی افزود: بالاخره خداوند توفیق داد و معجزه الهی رخ داد و سه شبانه روز درگیری و جنگ شهری و تن به تن با دشمن ناشناس به اتمام رسید.
حجتالاسلام سیدمصطفی حسینی گفت: روزی در مدرسه آیتالله بروجردی بودم که دیدم آقا سعید با سرعت به طرف من میِدود و صدا میزند آقاسید مصطفی و من از حجره بیرون آمدم به من گفت بیا برویم میخواهیم سپاه تشکیل دهیم. گفتم سپاه چیست گفت سپاه پاسداران. آن موقع هنوز اسمی از سپاه پاسداران در کل کشور نبود.
صیرفی میگوید: سروان همتی را برای آموزش از تهران به کرمانشاه آوردیم و چند روز بعد با شهید جعفری نزد فرمانده ارتش رفتیم. سعید گفت سربازان همه فرار کردهاند پادگان هم نمیتوانی اداره کنی چه برسد به کنترل مشکلات در عوض ما نیرو داریم امکانات نداریم.
وی افزود: روزی 500 جیره غذایی، اسلحه، مهمات و کامیون از ارتش گرفتیم و اردوگاه خضرزنده را قبل از تشکیل سپاه راه انداختیم. سپاه را به نام پاسداران انقلاب اسلامی تشکیل دادیم که آقای بشارتی روزی به اردوگاه آمد و پرسید اینجا چکار میکنید و وقتی برایش توضیح دادیم گفت بیایید و به ما در تهران بپیوندید؛ ما نیز در تهران سپاه پاسداران را تشکیل دادهایم.
حسینی ادامه داد: 20 تا 25 روز که از آن روز گذشت امام(ره) آقای ابوشریف را به عنوان مسئول سپاه معرفی کرد که ابوشریف به اردوگاه آمد با خانم دباغ جلسهای گذاشت و آقا سعید گفت ما بحمدالله نطفه اولیه سپاه را تشکیل دادهایم و آموزشهای رزمی برای نیروها آغاز شده است.
سعید بعد از آن دیدار با تصمیم هیئت حاضر در کرمانشاه به عنوان فرمانده سپاه در غرب کشور منصوب شد. حالا پاسداران انقلاب اسلامی که حتی سابقه انجام اولین عملیات موفق در قائله سنندج را در کارنامه را داشت با پیوستن به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی وجه رسمی به خود گرفته بود. جایی که بعدها از قدرتمندترین بازوهای سپاه در غرب کشور شد و حوادث تلخ و شیرین زیادی را از سر گذراند و شهدای زیادی را تقدیم انقلاب کرد و جولانگاه انسانهای بزرگی شد و البته دست آخر داستانهای زیادی را هم برای خود سعید به وجود آورد. سعید در تصمیمگیریها و اعمالش با کسی تعارف نداشت و همین مسئله سبب بروز مشکلات جدی و دنباله داری شده بود.
جلیل کرم از همرزمان شهید جعفری گفت: دو گروه فکری ایجاد شده بود. یک گروه بچههای حزبالله تحت سرپرستی شهید جعفری و زیر نظر علمای کرمانشاه همچون آیتالله کاظمیان، نجومی، حاجآخوند، عبداللهی، خرمشاهی بودند و تعدادی زیرمجموعه دو روحانی اهل اصفهان بودند که در کرمانشاه مستقر شده بودند به اسم سید موسی و رضا میم که از نزدیکان مهدی هاشمی و برادرش که داماد آقای منتظری بود، بودند.
صادق اشک تلخ گفت: والله از اول جریان سید مهدی هاشمی و بیت منتظری، شهید جعفری اولین پرچمهای مخالفت را برداشت و او را به عنوان خطر انقلاب مطرح میکرد.
وی افزود: سید هادی و مهدی هاشمی و ارتباط آنها با مرکز هماهنگی فعالیتهای غرب کشور که دو روحانی به نام سیدموسی و رضا میم آن را هدایت میکردند و ارتباط آنها با بدنه جنبش مسلمانان مبارز یعنی افکار التقاطی و حتی بعدها با حزب توده نقاط خطر بودند.
اشکتلخ با اشاره به اینکه در انتخابات اول مجلس شورای اسلامی سیدرضا میم یکی از کاندیداهای حزب توده بود گفت: چون اینها فامیلی نزدیکی با هادی و مهدی هاشمی داشتند از همان روزهای اول هر وقت بحث میشد آقا سعید میگفت جریان منتظری یک جریان خطرناک است.
رسول ایوانی میگوید: تمام انحرافات کرمانشاه از این دو فرد شروع شد. ما هر فکر انحرافی داریم از آنها داریم. آقای منتظری را اینها بیچاره کردند. همین تفکر انحرافی هنوز هم در کرمانشاه در مقابل انقلاب و ولایت تمام قد ایستاده است.
عبدالصالح فرزند شهید جعفری میگوید: به شهید داوود کریمی گفته میشود نیروهایی که در کرمانشاه هستند قدرتمند هستند اما هماهنگ با نوع فکری ما نیستند و شما بروید و تلاش کنید جانشین شهید جعفری شوید و کار را از دست آنها بگیرید اما شهید کریمی برای من تعریف کرد که من در اولین برخورد شهید جعفری را انسان بسیار ظاهرالصالحی دیدم و نسبت به مطالبی که درباره ایشان به گوشم میرسید تعجب کردم و به خودم گفتم من یک ماه به روی خودم نمیآورم که برای کرمانشاه حکم دارم و با شهید جعفری همکاری میکنم و زیرنظر بگیرم و شرایط ایشان را بسنجم و ببینم نگرانیهایی که درباره ایشان وجود دارد درست هست یا نه. گفتند من هر چقدر به شهید جعفری نزدیک شدم دیدم از ایشان مطلبی جز خوبی ندیدم و گفتم شاید در درون خانواده مسائلی دارد و این ظاهر به گونه دیگری است و حتی وارد خانه شما شدم یعنی به نحوی شد که من را به منزل دعوت کردند و دیدم کل خانواده مذهبی هستند و نگرانی درباره آنها که جزو نیروهای تجزیه طلب هستند به هیچ وجه صحت ندارد.
فرزند شهید جعفری افزود: شهید کریمی برای من تعریف کردند که من برگشتم تهران و گفتم نهتنها من حاضر نیستم این مسئولیت را بپذیرم و جای آقا سعید بنشینم بلکه پیشنهاد میدهم ایشان را به تهران بیاورید و به عنوان فرمانده کل منصوب کنید و من این مسئولیت را نمیپذیرم.
فرزند شهید جعفری میگوید: شهید جعفری آن زمان حتی گفتهاند استعفا میدهند و در متن استعفا گفته بودند برای حفظ آرمانهای انقلاب اسلامی من استعفا میدهم. اما این استعفا پذیرفته نشد.
شهید جعفری در سخنرانی در همین ایام گفته بود «در کرمانشاه کسانی که خلافتی فکر میکنند و خیال میکنند اسلام همین سیاسته اونها تلاش عجیب و غریبی را از بعد از سقوط رژیم شروع کردند و بعد از روی کار آمدن حکومت اسلامی تلاش عجیبی کردند که تمام کارشان خلاصه شود در اینکه فلان استاندار، فرماندار، مسئول رادیو و تلویزیون یا استاد را بیاورند که از نظرات آنها تبعیت کند و فلان استاد را در رأس دانشگاه قرار دهند که از نظراتشان تبعیت کند چون انسان را خلاصه در خلافت میبینند.»
همچون داوطلبان معمولی با جمعی که پدید آورده بود راهی جبههها شد. میگفت حتی اگر ما را به میدان راه ندهند شاید بتوانیم پایههای توپها را برای رزمندگان جابهجا کنیم. سعید تمام شدنی نبود.
صادق اشکتلخ میگوید: سعید جعفری هرگز خسته نمیشد و نمیگفت من تکلیف خود را انجام دادهام. چون به راهی که انتخاب کرده بود ایمان مطلق داشت هر نوع تغییر در لباس برایش ایجاد میشد آن را فقط تغییر در لباس میدید نه در هتدف و مأموریت و میگفت امروز لباس سبز بر تن ما است و فردا اگر نباشد لباس خاکی میپوشیم راه و مأموریت تغییر نکرده است.
همتی گفت: وقتی که عراق حمله کرد و تا سرپلذهاب پیش آمده بودند ما در منطقه غرب کشور تشکیلات منسجمی نداشتیم و اسلحه برای 50 نفر لازم داشتیم که با فرماندهی آقا سعید به سرپلذهاب برای دفاع برویم. در سپاه استان هیچکس به ما اسلحه نداد.
وی افزود: من مستقیما به حاج قاسم منفرد زنگ زدم و موضوع را گفتم و ایشان گفتند دست ما هم خالی است اما به هر حال تلاش میکنم تا فردا برای شما امکاناتی بفرستم. بعد تماس گرفتند گفتند یک مینیبوس آبی رنگ با تجهیزات لازم به میدان لبآب یا پل ولایت کنونی فرستادهایم. ساعت 10 صبح بود که دیدیم مینیبوس رسیده است.
اشکتلخ گفت: اوایل گفته میشد مردم در حال تخلیه شهر هستند و کم استقبال میکنند شهید جعفری گفت اگر مردم با سخن ما به جبهه نمیآیند با دیدن کشته ما خواهند آمد.
همتی عنوان کرد: 50 نفر سوار سیمرغ سبزرنگ شدیم و به شهرک المهدی یا قرهبلاغ سابق سرپلذهاب رفتیم و مستقر شدیم. همانجا سعید شروع به ساماندهی خط کرد و چون قدرت فرماندهی خوبی داشت خیلی سریع با فرمانده ارتش مستقر در آنجا ارتباط برقرار کرد و تقسیم وظایف کردند.
طوطیان گفت: آقا سعید خانواده خود را اینگونه آماده کرده بود. 10 روز قبل از رفتن به منزل ایشان زنگ زدم که بپرسم کجا هستند آقا صالح فرزند شهید که آن زمان سه یا چهار سال سن داشت جواب داد پدرم جبهه رفته پرسیدم چه زمانی برمیگردد گفت مگر کسی که جبهه میرود مشخص است چه زمانی برمیگردد و حتی ممکن است شهید شود.
فرزند شهید میگوید: بار اولی که پدرم به جبهه میرفتند من به یادم دارم موقع خداحافظی من، مادر و مادربزرگم بودیم و پدر در حال رفتن بود. من پنج سالم بود فریاد زدم بابا سعید الهی کشته شوی و در راه خدا شهید شوی و این حرف من برای ایشان مقداری شوکهآور بود و برگشت نگاهی به من انداخت. در حالی که این حرف برای من عادی بود زیرا به من گفته بودن که کشته شدن در راه خدا خیلی خوب است.
همتی گفت: من کرمانشاه بودم که ساعت 10 صبح یکی از دوستان سراسیمه خود را به من رساند و دو دستی بر سر خود میکوبید و میگفت بدبخت و بیچاره شدیم و وقتی ماجرا را از او پرسیدم گفت سعید شهید شد و همه برافروختیم و باور نمیکردیم. گفت که دیشب سعید با تعدادی از بچهها برای شناسایی رفته بودند و دشمن از قبل متوجه شده بود.
فرزند شهید جعفری افزود: وقتی خبر درگذشت ایشان را گفتند مادرم سکوت کرد و هیچ نمیگفت و حتی گریه هم نمیکرد اما مادربزرگم فریاد میزد که به ایشان گفتم مامان پری چرا گریه میکنی مگر نگفتی کسانی که کشته میشوند پیش خدا میروند.
رهبر فرزانه انقلاب نیز با عنایت به این خدمات و تلاشهای پاسدار و طلبه مجاهد و بسیجی و نگاه ژرف و آیندهنگرانه خود در سفر به کرمانشاه درباره شهید سعید جعفری، فرمودند: «شهید سید محمد سعید جعفری، شهید پیشرو و پیشتاز با جمع رفقای خودش رفتند از پادگان لشکر سنندج دفاع کردند، فهمیدند که معنای این دفاع چیست، تسلط ضدانقلاب بر یک پادگان نظامی معنایش چیست. این زود فهمیدن، بهوقت فهمیدن، بههنگام عمل کردن و پاسخ به نیاز دادن این آن نقطه برجستهای است که نباید مغفول بماند».
انتهای پیام/832/ش