چله عزت|روایت پدری شهید در قامت استخوان‌های خاک خورده

دختر شهید قاسم کریمی می‌گوید: قامت او لباس یک رزمنده کلاه به سر بود که باعث شده بود هنوز بعد از سال‌ها اسکلتش استوار نگه داشته شود و پلاک آویزان به گردنش را حفظ کند. پیکری که که حرف نمی‌زد و نمی‌توانست با پوتین‌هایی خاک خورده به استقبال ما بیاید.

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم ، شهید قاسم کریمی در 26 شهریور سال 1338 در روستای خالد آباد ورامین در خانواده‌ای مذهبی و کشاورز به دنیا آمد. او دارای چهار خواهر و سه برادر بود. قاسم کریمی پس از تحصیل برای طی دوران سربازی به مرکز تسلیحاتی صنایع دفاع پیوست و در این مرکز استخدام شد.‌ در سال 1358 با یکی از اقوام خود ازدواج کرد و پس از شروع جنگ تحمیلی در سال 1361 به عنوان نیروی داوطلب به جبهه‌های جنگ حق علیه باطل پیوست.

شهید قاسم کریمی در عملیات مسلم ابن عقیل در مهرماه سال 1361 و در منطقه سومار به درجه رفیع‌ شهادت نائل آمد.‌ اما پیکر مطهر او در منطقه ماند و در شمار شهدای مفقود الاثر قرار گرفت. تا مدت‌ها نامش جزو اسرای جنگ تحمیلی بود و خانواده‌اش اطلاعی از وضعیت او نداشتند تا اینکه پیکرش در 14 اردیبهشت ماه سال 1377 مصادف با هفتم محرم طی عملیات تفحص پیکر شهدا پیدا شده و پس از شناسایی هویتش به خانواده تحویل داده شد.

پیکر شهید کریمی در گلزار شهدای سید فتح‌الله ورامین در کنار همرزمان، دایی و دو‌پسر دایی‌اش به خاک سپرده شد. از او دو‌ دختر و‌ یک پسر به یادگار مانده است. همسر شهید نیز در کسوت معلمی وظیفه بزرگ کردن یادگاران این شهید را بر عهده گرفت. محمد کریمی پدر شهید در سال 1372 و قبل از بازگشت پیکر شهید درگذشت اما مادر او پیکر شهید را دید و چند ماه پس از بازگشت شهید از دنیا رفت.

 معصومه کریمی همسر شهید در گفتگو با تسنیم با اشاره به خصوصیت اخلاقی منحصر به فرد شهید می‌گوید: نوع دوستی شهید مثال زدنی بود. خاطرم هست اوایل ازدواج‌مان خانواده‌های جنگ زده‌ای در  ورامین نزدیک محل سکونت ما ساکن شده بودند.‌ یکبار درب خانه ما‌ را زدند‌ و از من‌ خواستند مقداری گوشت که به همراه داشتند را برایشان چرخ کنم. تازه عروس بودم و وسایلم کاملا نو بود. همسرم از من خواست چرخ گوشتم را به آن‌ها بدهم و قول داد برای من چرخ گوشتی خریداری کند.

او ادامه می‌دهد: همیشه دیگران را به خود ترجیح می‌داد و با همین روحیه ایثارگری برای دفاع از ناموس کشور به جبهه رفت. یادم هست اولین بار که به جبهه رفت قدری کسالت داشت و با همان حال و با یک کیسه دارو به جبهه رفت اما حاضر نشد منتظر بماند تا سلامتی کامل را به دست بیاورد و بعد عازم جبهه شود.

 فاطمه کریمی خواهر بزرگ شهید قاسم کریمی نیز درباره برادر می‌گوید: محبت قاسم به خانواده، پدر و مادر و هم نوعانش زبانزد همه اقوام و دوستان و آشنایان بود. در حالی که‌ پس از ازدواج در ورامین ساکن شد و پدر و مادرش در روستا زندگی می‌کردند، هر روز صبح خود را ملزم می‌کرد نان صبحانه پدر و مادر سالخورده خود را با موتور تهیه کند.

محمد کریمی برادر شهید از آخرین دیدار شهید با خانواده‌اش چنین می‌گوید: زمانی که قصد عزیمت به جبهه داشت و به دیدار خانواده و پدر و مادر آمد در دیداری که به عنوان آخرین دیدار با  پدر و‌مادر و خانواده معروف شد به او آهسته گفتم: «برادر! بچه‌ها و فرزند در راه خود را در این مدت چه کار می‌کنی و به که می‌سپاری؟» که گفت بهتر از خدا سراغ ندارم و آن‌ها را به خدا می‌سپارم.

یکی از بستگان شهید کریمی می‌گوید: مادر قاسم هر زمانی که پیکر شهدا شناسایی و در سطح‌ شهر تشییع می‌شد به دنبال نام و نشانی از شهید خود جزو شهدا بود.‌ همان سالی که پیکر شهید شناسایی و در کنار سایر شهدا در تهران تشییع شد، مادر شهید که برای درمان به تهران آمده و  منزل یکی از فرزندان خود بود، از تشییع شهدا در میدان انقلاب پس از نماز جمعه مطلع می‌شود. او آن روزها چندان وضعیت و حال مساعدی نداشت اما اصرار به شرکت در مراسم تشییع شهدا را داشت. پس از چند روز مسئولان بنیاد شهید با منزل او تماس گرفتند و خبر از شناسایی هویت شهید قاسم کریمی دادند. اما مادر پیشتر بدون اینکه بداند در مراسم تشییع فرزندش نیز شرکت کرده بود و بالاخره گم شده خود را پیدا کرد.

عسل مرادی نوه شهید قاسم کریمی 11 سال دارد. او با وجود اینکه حضور پدربزرگ خود را درک نکرده است اما هرسال به مناسبت تولد شهید در مزارش حاضر می‌شود و از شجاعت پدربزرگ خود تقدیر می‌کند و می‌گوید به وجود چنین پدربزرگی افتخار می‌کنم و احساس می‌کنم در زندگی ما حضور دارد.

 

خاطره طیبه کریمی دختر شهید در قالب دل نوشته‌ درباره روز بازگشت پیکر شهید قاسم کریمی در ادامه می‌آید: «آن روز از صبح دلشوره داشتم. از ساعت سه بعدظهر از مدرسه به خانه آمدیم. پدر بزرگم تلفنی به مادرم چیزی گفت و آن وقت بود که بت انتظار خانواده ما به یکباره شکسته شد. وقتی که ما را برای دیدن پیکرش به سپاه ورامین بردند، به جای دیدن تصویر لبخند همیشگی که از چهره پدرم در عکس‌ها داشتم با پیکر او مواجه شدم، با خودم گفتم این همان بابای من است که آرزوی دیدن ‌روی ماهش را داشتم؟ کسی که آرزو داشتم بغلش کنم و به پیشانی و گونه‌هایش بوسه بزنم؟ آن وقت مثل دختر کوچولوها بنشینم روی پاهایش و از تنهایی‌ها و از بی‌پدری‌هایم برایش بگویم.

ولی قامت او لباس یک رزمنده کلاه به سر بود که باعث شده بود هنوز  بعد از سال‌ها اسکلتش استوار نگه داشته شود و پلاک آویزان به گردنش را حفظ کند. پیکری که که حرف نمی‌زد  و نمی‌توانست با پوتین‌هایی خاک خورده به استقبال ما بیاید. نمی‌شد آغوشش را باز کند و دختران کوچکش را بغل کند. آری؛ یادم افتاد چند شب پیش در خواب دیده بودم که بابا به خانه آمده بود آن هم با همان لباس‌های خاکی جبهه که در همه عکس‌ها همانطور دیده بودمش. من را بغل کرد و بوسید، چون  می‌دانست که چقدر دلتنگ آغوشش بودم. دیگر از آن شب به بعد به خوابم نیامد. نمی‌دانم چرا؟ ولی بابا جان! تو همان هیبت و جلال توی عکس‌هایت را داری. هنوز دلتنگم و منتظر تا در عالم خواب مرا در آغوش بگیری و آرامم کنی.»

نامه شهید قاسم کریمی از جبهه برای خانواده

انتهای پیام/

واژه های کاربردی مرتبط
واژه های کاربردی مرتبط