روایت تسنیم از زندگی شهیدی که لحظه شهادتش را میدانست/ تصمیم سرنوشتساز شهید مختار بند برای نبرد با تکفیریها
گروه استانها- حاج حمید مختار بند شهید مدافع حرمی است که با دیدن ظلم و ستم به مردم مظلوم و بیحرمتی به حرم اهلبیت (ع) تاب نیاورد و با تصمیمی سرنوشتساز پس از نبرد با تکفیریها، مزد یکعمر تلاش صادقانهاش را میگیرد.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از قم، اولین فرزند از خانوادهای پرجمعیت، او را مقید میکرد به سبک کردن بار از دوش پدر، بدون عار دانستن کاری، روزهای گرم و بلند تابستان شوشتر را سخت سرگرم کارگری بود و تمام دستمزد خود را بیکموکاست تقدیم پدر میکرد بدن ورزیده و روحیه محکمش را، از همان دوران کودکی، مدیون کارهای سخت یدی میدانست.
درس و مدرسه را با جدیت بسیار به همراه هم سن و سالانش، شروع کرد و دوران نوجوانیاش هم با زمزمههای انقلاب گره خورد در آن روزهای پرشور و حماسی، یکدستش توزیع اعلامیه و ابداع نشریه عبرت شوشتر بود و دست دیگرش شعارنویسی بر دیوارهای شهر، یکپایش در جلسات قرآن و مفاهیم و وعظ و خطابه بود و پای دیگرش در راهپیمایی و تظاهرات محلی.
از همان روزهای آغاز نبرد و خاصه در غائله کردستان بالباس مقدس سبز سپاه، خود را وسط معرکه انداخت؛ کمتر مرخصی میگرفت اما در روزهای حضورش هم برای ادای دین به اسلام و دینش لحظهای دست از تلاش شبانهروزی نکشید با به راهاندازی مسجد و پایگاه محله، جوانان بسیاری را پای بند ترویج فرهنگ و فعالیتهای جهادی کرد فرمانده بود اما پا بهپای نیروهایش، پای ثابت، خط مقدم خدمت بود.
مسئولیتهای مختلفی را عهدهدار شد اما به دلیل حساسیت و دقتش در استفاده از بیتالمال، مدیریت شعب بانک انصار خوزستان و سپس قم به او محول میشود و در بُرش آخر از زندگیاش، حالا که باید راحت و آسوده از دوران بازنشستگی خود استفاده کند با دیدن ظلم و ستم به مردم مظلوم و بیحرمتی به حرم اهلبیت (ع) تاب نیاورده و راهی میشود و درنهایت مزد یکعمر تلاش صادقانهاش را میگیرد.
ابو زهرا نامی است که شهید حاج حمید مختار بند در میدانهای نبرد سوریه به آن لقب گرفت، او که تربیتشده مکتب حسینی بود خود را به آبوآتش میزد برای دستگیری و حل مشکل هم نوعانش و تنها دغدغه خویش را، پیوستن در صف یاران نزدیک به مولایش میدانست و تاآخریننفس، دوشادوش رزمندگان اسلام روزهای سخت مبارزه و جهاد را گذراند.
اثبات صدق ادعای شهید با حضور در آتش نبرد سوریه
"ما سینه زدیم، بیصدا باریدند از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند ما مدعیان صف اول بودیم*از آخر مجلس شهدا را چی" شعری است که «ابو زهرا» پیوسته زیر لب زمزمه میکرد و سالها از اینکه جامانده کاروان شهدا بود میساخت و میسوخت، اما بهیکباره ورق برگشت و در کمال ناباوری، پس از مدتها پیگیری، در صف مدافعان حرم اهلبیت (ع) قرار میگیرد و بار سفر میبندد.
با شوخی به او میگفتم جنگ برای جوانهاست نه پیرمردها، با لبخند دلنشین همیشگی جواب داد: «حاجخانم هر وقت روبروی آینه میایستم و چهره خودم رو میبینم، تازه یادم میآید که پیری به سراغم آمده ولی در وجودم اصلاً احساس پیری نمیکنم» توان و تلاش این مرد خدا در حد یک جوان ورزیده بود درواقع جسم خود را اسیر روح خستگیناپذیرش کرد تا به اهداف آرمانی خود دست پیدا کند.
همسر شهید مختار بند میگوید: «اطاعت محض حاج حمید از ولایتفقیه در اعمالش بسیار بارز بود نسبت به امام خمینی (ره) و بعد از ایشان به رهبر معظم انقلاب ارادت قلبی داشت و همواره میگفت: «بهقدری به حضرت آیتالله خامنهای ایماندارم که اگر به من بگوید برو درون آتش، باجان و دل میروم» در صحت این گفته همین بس که با حضور خود در آتش جنگ سوریه، عشق خود را به همه ما ثابت کرد.
حاج حمید طلبه نبود اما در کنار خوی و مرام طلبگی خود، علاقه و ارادت خاصی به این قشر داشت؛ دو سالی مستأجر حاج حمید بودم به یاد دارم روز اولی را که با ایشان صحبت کردم، تنها شرط ایشان پرداخت بهموقع اجارهبها بود همین تأکید، برایم جای سؤال داشت تا اینکه پس از گذشت دو سال، به هنگام نقلمکان بهجای دیگر، پاکتی به دستم داد، با تعجب پرسیدم این چیست؟ گفت: «هدیهای برای خانواده» وقتی پاکت را باز کردم، تمام مبلغ کرایه دوساله را جمع کرده بود و همه را یکجا برگرداند.
وفای به عهد، وعدهای که محقق شد
دندانهای شکستهاش رانشانم داد، پرسیدم «این کار برای چیست؟» گفت: «اینها نشانه است برای اینکه اگر نیاز بود مرا شناسایی کنید در خاطرتان باشد؛ میدانی شهادت یعنی چه؟ یعنی من زودتر میروم به بهشت و برای شما جا میگیرم تا زمانی که شما هم به من ملحق شوید» حاج حمید زمان و مکان شهادت خود را پیشبینی کرده بود و مدام با صحبتهایش میخواست ما را آماده کند.
چند باری بهاتفاق به زیارت حضرت زینب (س) مشرف شدیم، با دیدن بارگاه نورانی حضرت بیقرار میشد، دیگر اشک و نمناکی چشم جوابگو نبود و صدای بلند گریهاش، سکوت آن فضای معنوی را در هم میشکست؛ در آخرین سفرمان به سوریه، میخواستم مقداری از وسایلم را در دمشق بگذارم تا در سفرهای بعدی استفاده کنم، گفت: «همه وسایلت را بردار» گفتم: «میخواهم دوباره به زیارت بیایم» گفت: «میآیی، اما بهعنوان همسر شهید»
یک سالی از رفتنش به سوریه میگذشت به او گفتم: «برنمیگردی؟» گفت: «حاجخانم، محاله با پای خودم برگردم، مگر اینکه مرا بیاورند» گفت: «اول محرم برای مراسم عزاداری اباعبدالله حتماً میآیم» «ما هم در انتظار آمدنش نشستیم تا به آن روز تمام وعدههایش محقق میشد و محال ممکن بود بدقولی از حاجی سر بزند؛ آمد، طبق وعدهای که داده بود، اما بر بال ملائک، آوردند پیکرش را.»
شهدا انسانهای بزرگی هستند که درصحنههای خطر، سینه خود را برای دفاع از اسلام سپر کردند تا امنیت و آرامش را برای هم نوعانشان به ارمغان بیاورند؛ در اینجا این سؤال مطرح میشود که آیا میشود شهدا را دوست داشت و آرمانهایشان را نه؟ آیا گریه بر شهدا بهتنهایی برای ادای حق آنها کافی است؟ شهدا رهروانی میخواهند که اهدافشان را دنبال کنند تا چه اندازه رهرو راهشان بودیم؟
گزارش از الهام پناهی فر
انتهای پیام/ 453/ ع