شهید صدرزاده چگونه اراذل و اوباش را هیئتی می کرد؟/ برای استخر پایگاه بسیج زده بود
شهید صدرزاده از این اخلاق ها داشت. مثلاً می رفت دست در گردن کسی که کنار جوی آب نشسته بود میانداخت و می گفت: «داداش بیا دو دقیقه رو با ما بد بگذرون»
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، شهید مصطفی صدرزاده با نام جهادی "سیدابراهیم" متولد 1365 بود. ساکن اسلامشهر بود و دو فرزند داشت. شهید سید ابراهیم فرمانده ایرانی گردان عمار از لشکر فاطمیون بود. او برای اعزام به سوریه تلاش های فراوان کرد ولی موفق نشد. تا اینکه به عنوان یک مهاجر افغانستانی خود را به لشکر فاطمیون رساند. او سال 1394 همزمان با تاسوعای حسینی در حلب به شهادت رسید. خاطرات فراوانی از سبک زندگی این شهید مدافع حرم به جا مانده است روایاتی از مصطفی آقامحمدلو، محمد علی محمدی، علیرضا بخشی، محمد صدرزاده(پدر شهید)، سبحان ابراهیم پور، حسین حسین زاده، ابوالفضل حاج محمد لو و علی یاری درباره شهید صدرزاده در ادامه می آید:
درون قلب های ما نفوذ کرده بود
با مصطفی انس عجیبی گرفته بودیم. درون قلب های ما نفوذ کرده بود. شاید مثلاً کار خاصی به نظرمان می کرد. ولی همین که از وقت خود، از مال و ثروت خود میزد و به یک جاهایی میرسید، درک میکرد که این بچه نیاز به کمک دارد. خیلی جالب بود اصلاً برای او مهم نبود که یکی فقیر است و دیگری پول دار. این خوشگل تر است و دیگری زشت تر. همه را به یک چشم میدید. به همه احترام می گذاشت و همه را بالا می آورد. مصطفی در این قضایا خیلی مقید بود.
اراذل و اوباش را جذب هیئت می کرد
مثلاً می رفت دست در گردن کسی که کنار جوی آب نشسته بود میانداخت و می گفت: «داداش بیا دو دقیقه رو با ما بد بگذرون» یا مثلا با اینکه سن خودش کم بود به مدرسه میرفت، لیست بچهها را میگرفت به آنها زنگ میزد و به مسجد دعوتشان می کرد. مصطفی حتی افرادی که همه به چشم اراذل و اوباش به آنها نگاه میکردند، جذب هیئت میکرد. آن ها هم بچههای خوبی می شدند و خیلی به نفع اهالی محل می شد.
***
خارج از رسم جوانمردی بود
از دایی مصطفی خواهش کردیم تا او را در هتل المپیک استخدام کنند. دایی اش مدیرعامل آنجا بود و گفته بود ایشان در اتاق مانیتورینگ مشغول به کار شود اما بعد از مدتی بیرون آمد. به او گفتم: «باباجان دردسر می خوای بکشی؟ برای چه نماندی؟ هم کار میکردی و هم میتوانستی درست را بخوانی.» گفت: «چون دایی مدیرعامل بود من را به اتاق مانیتورینگ بردند در حالی که نیروهای آنجا هشت سال زحمت کشیده بودند تا به اتاق مانیتورینگ بروند.
باید یک نفر را بیرون می کردند تا من به جای او بنشینم این خارج از جوانمردی بود. اگر هم مثل بقیه نگهبانی میدادم در حق دایی نامردی کرده بودم چون مردم میگفتند نگاه کن به بچه خواهرش رحم نکرده و او را در سرما و گرما جلوی در گذاشته است برای همین بهتر بود از آنجا بروم.»
***
ارادت خاصی به شهید ابراهیم هادی داشت
زندگی نامه شهدا را از اول تا آخر می خواند مثلاً میگفت شهید ابراهیمهادی فلان خصوصیت را داشت. شهید همت فلان کار را میکرد یا مثلاً شهید آبشناسان کسی است که انواع دوره های تکاوری دورههای چتربازی غواصی و اینها را دیده است. یکی از شب ها مصطفی از شب تا صبح از خاطرات ابراهیم هادی برای من گفت.
هر وقت با مصطفی زیارت عاشورا می خواندم ثوابش را به ابراهیم هادی هدیه می کرد اما تا آن موقع زیاد درباره این شهید صحبت نکرده بودیم مصطفی گفت ابراهیم هادی را در خواب دیدم که به من گفت: «شما هم می آیی پیش ما.»
سیره شهدا را می خواند و در جمع ما می نشست و در مورد شهدا حرف میزد. می گفت: «به یاد داشته باشید یکی از چیزهایی که شهید را از بقیه متمایز می کند کمک به خلق است. سعی کنید به مردم کمک کنید.»
***
در دستگیری فقرا فوق العاده بود
مصطفی در دستگیری فقرا فوق العاده بود. خیلیها نفهمیدند. هیچ کس نمی داند که دست چه کسانی را گرفته است. برای ما از رسیدگی به مشکلات درسی شان تا پادرمیانی در خانواده ها و تا رسیدگی عاطفی و همدردی با مشکلات شان می گفت. این توجه به فقرا تا حدی بود که صدرزاده پایگاه تاسیس شده خود را رها میکند و در یکی از محلات به شدت فقیر هیئتی راه اندازی میکند. یک روز مصطفی به من زنگ زد و گفت: «بیا برای شب ولادت حضرت ابوالفضل(ع) در هیئت جدید ما مداحی کن.» گفتم: «در یوسف آباد تهران جلسه دارم و به آنها قول دادم.»
گفت: «این هیئتی که به تو میگویم در منطقه خیلی محروم و فقیر نشین است. ببین حاجی! برای خود آقا ابوالفضل بیا. من اینجا را راه انداختم برای خودش.» با او قرار گذاشتم و قرار قبلی را لغو کردم. وقتی به آنجا رفتم دیدم مصطفی چند بچه کوچک را دور خودش جمع کرده بود. از ظاهرشان می شد فهمید که وضعیت اقتصادی آنها چقدر ضعیف است.
***
برای استخر پایگاه بسیج زده بود
در کارهای فرهنگی خیلی سختی تحمل میکرد. وقت خواب و استراحتش خیلی کم بود. ماه رمضان داخل تابستان افتاده بود. مصطفی تا حدود ساعت 12 شب در مسجد میماند و کار فرهنگی می کرد. کلاس قرآن داشت. سفره افطار داشت. بعد از افطار هم کلاس صالحین و برنامههای مختلف. بعد از تمام شدن کلاس های مسجد، حاج آقا بطحایی را تا نماز صبح استخر می برد که پاسخگوی سوالات شرعی مردم باشد.
ورودی و لابی استخر بیشتر به یک مجموعه فرهنگی هنری و نمایشگاهی میخورد تا استخر. از در که وارد شدم دیدم خدایا عکس علما، شهدا و آرم سپاه به در و دیوار استخر چسبانده است. یک اتاق همان جا بود که روی آن نوشته بود: «پایگاه بسیج استخر قائم ثبت نام می کند.» کلاً فضای فکری مصطفی حول بسیج میچرخید. عشق بسیج بود. همه چیزش را وقف بسیج کرده بود.
***
ایده مصطفی برای شام رنگارنگ هیئت
در محله ملت یک خانه تک واحدی را برای پایگاه بسیج اجاره کرده بود و هیئت را هم که قبل از آن در سوله و خانه بچه ها برگزار می شد، به آن خانه برد. سقف آن را مشما کرد و در محرم هر شب شام می داد. برای تهیه شام ها هم مثلا به مادر من میگفت شما 14 پرس غذا درست کنید. به مادر خودش می گفت 14 پرس غذا هم شما درست کنید. هر خانه که 14 تا غذا درست می کردند، شام هیئت تأمین میشد. موقع پخش غذا می دیدیم غذاهای مختلف جمع شده است. مثلاً 14 تا قورمه 14 تا قیمه 14 تا مرغ و...
انتهای پیام/