سختیهای زندگی مادر و همسر شهید افغانستانی/ خدا نکند که مادری هم مادر باشد و هم پدر/ عاشق مسیر جهادیم
مادر و همسر شهیدان سجادی میگوید: امیدوارم خدا این جهاد را از ما قبول کند و دست ما را از راه جهاد کوتاه نکند. زیرا ما عاشق این مسیر هستیم.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، حجتالاسلام والمسلمین «شهید سید عبدالحمید سجادی» در سال 1335 در غور افغانستان به دنیا آمد. با دختر شیخ قاسم علی از علمای مناطق مرکزی ازدواج کرد و برای ادامه تحصیل در حوزه علمیه نجف به همراه همسرش عازم عراق شد. «مرضیه ناصری» همسر شهید سید عبدالحمید سجادی و مادر «شهید سید اسدالله سجادی» 11 ساله بود که در زندگی این مجاهد خستگیناپذیر قدم گذاشت و زندگی مشترکش را آغاز کرد. سید عبدالحمید یکی از فعال ترین روحانیون مبارز در خدمت امام(ره) بود.
پس از مدتی سید عبدالحمید سجادی به همراه جمعی از طلاب از عراق اخراج شد. او پس از ورود به افغانستان برای جذب نیروهای انقلابی تلاش کرد و با منافقین جنگید. اقدام به برپایی حوزهای کرد و در آنجا تصمیم به تدریس برای کودکان و نوجوانان و تربیت آنان گرفت.
شهید سید عبدالحمید سجادی شهید جهاد افغانستان است که سال 1369 در شهر لاهور پاکستان ترور شد و فرزند او شهید سید اسدالله سجادی که بعد از شهادت پدر رشد کرد و به سن جوانی رسید هم راهی مسیر جهاد شد. او شهید مدافع حرم فاطمیون است که سال 1393 در سوریه به شهادت رسید. بخش اول گفتوگوی تفصیلی تسنیم با مرضیه ناصری همسر و مادر شهیدان سجادی در اینجا قابل مشاهده و بخش دوم و پایانی آن در ادامه میآید:
* تسنیم: شما سال 1369 و در روزگاری با شهادت همسرتان یک خانواده شهید افغانستانی شدید که شرایط مشابه شما را کمتر کسی از مهاجرین در ایران تجربه میکرد. رفتار دیگران با شما چگونه بود؟ آیا وضعیت شما را درک میکردند؟
اطرافیان که اصلاً درک نمیکردند. ما اینجا در ایران بودیم و کارهای انقلابی را جلو میبردیم. شرایط خیلی سخت بود. همسر من که همیشه برای جهاد و نشر مفاهیم انقلاب به افغانستان رفت و آمد داشت و آنجا هم بهخاطر حساسیتهای امنیتی که در افغانستان وجود داشت، نباید شناسایی میشد. شرایط ایران هم برای ما خیلی سخت بود. خیلی از نزدیکان من این روش زندگی ما را قبول نداشتند. بستگان میگفتند: «چه کار دارید؟ به شما چه که مردم ایران انقلاب کردند؟ میخواهید خودتان را به کشتن دهید؟»
در روزگاری که از یک طرف مشکلات انقلاب و وضعیت افغانستان روی دوشم بود و باید شوهرم را حمایت میکردم و از طرف دیگر بچههایم را در این راه تربیت میکردم و شرایط مبارزه را برایشان جا میانداختم، شنیدن این حرفها خیلی سخت بود. باید بچهها را به گونهای بار میآوردم که بتوانند این نگاه را بپذیرند که چرا این راه را انتخاب کردهایم. چه مصلحت بزرگی باعث شده که در این روزگار پدر در کنار خانواده نباشد و دائم در مبارزه باشد.
خانه ما محل رفت و آمد مجاهدین افغانستان بود. کسانی که از افغانستان میآمدند در خانه ما میماندند تا جایشان در پادگانی آماده میشد، ما از این افراد هم در منزل پذیرایی میکردیم. شرایط بسیار سختی بود که قابل بیان نیست.
آن روزها مادر همسرم هم زن پیر و بیماری بود. مادر خودم هم بود و من با 6 بچه قد و نیم قد بدون هیچگونه پوشش اقتصادی یا پوشش عاطفی اطرافیان باید روزگار را میگذراندم. هر کدام از این مشکلات یک کوه را آب میکند. ولی خدا کمک کرد و ما توانستیم با شرایط کنار بیایم. بزرگترین فرزندم فاطمه 18 ساله بود که پدرش شهید شد و بقیه بچهها کوچکتر بودند. زینب و جمال و روح الله و اسد.
* تسنیم: با مشکلات اقتصادی چگونه کنار می آمدید؟
وقتی همسرم در افغانستان بود، همهمان در خانواده کار میکردیم. وقتهایی که بچهها مدرسه نمیرفتند به مزرعهها برای کار میرفتیم یا در کارخانهها مشغول میشدیم. جارو پَر میکردیم. خیاطی من خوب بود. لحافدوزی و گلیمبافی را خوب بلد بودم. آش درست میکردم یا هر کار دیگری که از دستمان برمیآمد. و با این کارها میتوانستیم بخشی از مشکلات اقتصادی را جوابگو باشیم.
بعد از اینکه همسرم هم شهید شد حدود 2 سال ما زیر پوشش اقتصادی به عنوان خانواده شهید بودیم اما وقتی دولت هاشمی رفسنجانی به پایان رسید و ریاست جمهوری خاتمی آغاز شد حقوق همه مهاجرین از جمله افغانستانیها را قطع کردند. بچهها کمی بزرگتر شدند. بچهها هر چه بزرگتر میشوند مراقبت بیشتری میخواهند. و نیازهایشان بیشتر میشود. هرچند بچههای سازگاری داشتم و همیشه به دارایی ما بسنده میکردند، ولی مشکلات اقتصادی خیلی بیشتر از درآمدمان بود.
تا به حال شده یک هفته قند در خانهات نباشد؟ شده یک هفته هر روز صبح فقط یک لیوان چای شیرین برای صبحانه داشته باشی؟ صبحانه که هیچ اما ما افغانستانیها چای شیرین را صبحها خیلی دوست داریم آن چای را هم فقط با یک قاشق شکر شیرین میکردم اما باز هم وضعیت مالیمان به گونهای بود که هر کسی بیدقتی میکرد و لیوان چای شیرینش روی زمین میریخت آن روز صبح از چایی شیرین محروم بود. چون نداشتیم که جایگزینش کنیم.
* تسنیم: وقتی پسرتان، سید اسدالله سجادی در سوریه به شهادت رسید، میزان درک اطرافیان نسبت به این مسئله جهاد و شهادت بالاتر رفته بود؟ رفتارها منطقی تر شده بود؟
درکشان بالاتر رفته بود ولی از آنجایی که پسر من در سالهای اول درگیری در سوریه به شهادت رسید و کمتر کسی از اوضاع مدافعان حرم و شرایط سوریه اطلاع داشت، همدردی وجود نداشت. فقط نوع زخم زبانها و سرزنشهایشان جور دیگری بود. میگفتند: «شوهرت را فرستادی جنگ شهید شد، کافی نبود که حالا بچهات را هم فرستادی و به کشتن دادی؟» حتی از همان روز تشییع پسرم این حرفها را میشنیدم.
من هم میگفتم: «شما نمیدانید و از حس من باخبر نیستید. شما جلوی بچههایتان را بگیرید تا کنارتان بمانند و ببینم به کجا میرسند. من اصلاً پشیمان نیستم که بچهام را در این راه دادهام. این عقیده من است. مگر خون بچه من از خون فرزندان امام حسین(ع) رنگینتر است؟» طرز تفکر آدمها با هم فرق میکند. اینکه در کجا و چگونه بزرگ شدهاند و چه چیزی را به چه میزان باور دارند، شخصیت آنها را میسازد.
وقتی کم کم برای خود افغانستانیها موضوع دفاع از حرم جا افتاد و شهدای بیشتری از فاطمیون در این راه رفتند، مردم درکشان بالاتر رفت. یادم هست وقتی اسدالله به سوریه رفت، بعضی از بچههای افغانستانی قاچاقی خودشان را به سوریه میرساندند که از قافله فاطمیون عقب نمانند. وقتی پیکر شهدا میآمد، تشییعها بدون هیاهو و عکس و فیلم برگزار میشد. وقتی پسرم شهید شد برایش شکلات و نقل تهیه کردم تا به استقبالش بروم.
* تسنیم: چرا؟ مگر عزادار نبودید؟ چه چیزی این طرز تفکر را برای شما ایجاد کرده بود؟
ما ناراحت از دست دادنش بودیم اما شهادت عزاداری نمیخواهد بلکه شهادت برای فرد اوج زندگی است. هم در زمان شهادت همسرم و هم زمان شهادت پسرم چند کیلو شکلات و نقل و نبات تهیه کرده و از همان دم در خانه پیکرشان را نقل باران کردم. بار آخری که شوهرم رفته بود برای جهاد، چند سال در افغانستان مانده بود، وقتی به شهادت رسید، عکس او را همهجا به عنوان مجاهد خستگیناپذیر زده بودند. به همه آشنایان سپرده بودم، همانطور که وقتی زنده بود و به خانه بازمیگشت برای آمدنش خوشحال میشدیم حالا هم همانطور باید از آمدن پیکرش استقبال کنیم.
در زمان شهادت پسرم هم همین حرف را زدم. به اطرافیان گفتم هر کدامتان که اسد را دوست داشت و میخواست در زمان حیات او موقع بازگشت از سوریه به استقبالش برود، حالا بعد از شهادت هم با شکلات و نقل به استقبالش بیاید. خلاصه پیکر اسد را هم در خانه نقلباران کردیم و بدنش را همانجایی در خانه آوردیم که روزی پیکر پدرش آنجا آورده شده بود. و نهایتاً در بهشت رضا(ع) به خاک سپرده شد.
* تسنیم: شنیدن خبر شهادت همسر برایتان سخت تر بود یا فرزند؟
چون آمادگی داشتم شنیدن خبر شهادت پسر یا شوهرم هیچ فرقی برایم نداشت. کاملاً آمادگی داشتم. شوهرم که چندین بار زندانی و شکنجه شده بود و میدانستم غایت این جهاد، شهادت است. در جبهه که نقل و نبات پخش نمیکنند. گاهی خبرهای دلخراشی از نوع شکنجه و شهادت مجاهدان افغانستانی میشنیدیم که من فقط دعا میکردم همسرم آبرومندانه شهید شود. زیرا منافقین برخی را زنده زنده پوست میکندند و به شکل فجیعی به شهادت میرساندند.
اذیت من از شهادت همسرم فقط به خاطر بچههایم بود. چون میدیدم باید آنها را بدون سرپرست بزرگ کنم. آن روزها گذشت و امروز هم میگذرد فقط امیدوارم خدا این جهاد را از ما قبول کند و به حق حضرت فاطمه زهرا(س) دست ما را از این راه جهاد کوتاه نکند. زیرا ما عاشق این مسیر هستیم.
* تسنیم: در این سالهایی که هم همسر شهید بودید و هم مادر شهید، سختترین مشکلی که با آن دست و پنجه نرم کردید چه بود؟
بزرگ کردن بچهها به تنهایی سختترین مشکل بود. اینکه نمیدانستم اول به کدام یک برسم. شهید سجادی مثلاً 40 تومان شهریه حوزه علمیه داشت که میبایست وقتی شهید شود آن را نصف کنند در حالی که پیش از شهادتش وقتی هنوز در افغانستان بود این شهریه قطع شد. و فقط لطف خدا کمک زندگی ما بود.
شاید هفتهای یک بار می توانستم برای بچههایم سیرابی یا پای مرغ بخرم. هر کدام اینها نیازی داشت اما نمیتوانستم تهیه کنم. یا مادر پیر و مریض همسرم که از او نگهداری میکردم اگر نیاز به گوشت داشت توان تهیه آن را نداشتم. از این لحاظ خیلی شکنجه شدم. خدا نکند که یک مادری هم مادر باشد و هم پدر. چون از دو طرف دلش برای بچههایش میسوزد. دلش میخواهد بچههایش خوب بخورند و خوب بپوشند اما توان تهیه آن را ندارد.
هر کدام از بچههایم که میخواستند ازدواج کنند، لحظات سختی را سپری میکردم. زمان خواندن عقد، لحظات فراموش نشدنی است آن هم در غیاب پدر. صحبتهایی را که برای ازدواج دختر، پدر او باید بگوید را به تنهایی میگفتم و تحمل این جای خالی در زمان ازدواج بچهها برایم سخت بود. خدا را شاکرم که الان همه بچهها سر و سامان پیدا کردهاند و فقط یکی از بچهها هنوز پیش خودم زندگی میکند.
گفت و گو از: نجمه السادات مولایی
انتهای پیام/