چرا ساواکی ها در کمین شهید محسن وزوایی بودند؟
از وقتی تظاهرات و راهپیمایی ضد نظام شاهنشاهی شروع شد، کار محسن وزوایی هم شده بود اعلامیه پخش کردن و شرکت در تظاهرات.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، فاتح بازی دراز شهید محسن وزوایی، مرداد 1339 به دنیا آمد. در سال 1355 که کنکور داد و در رشته مهندسی شیمی شاگرد اول شد. دانشجوی دانشگاه شریف شد. پدرش هم رزم آیتالله کاشانی بود و او الفبای مبارزه را به خوبی میدانست به همین دلیل عضو انجمن اسلامی دانشگاه شد. از تظاهرات 17 شهریور که چهره مبارزه با شاه تغییر کرد تا ورود حضرت امام(ره)، او همه جا جلودار مردم بود. این بود تا پیروزی انقلاب.
پدر مرحومش از روزهای مبارزه او در بحبوحه انقلاب چنین می گفت: از وقتی تظاهرات و راهپیمایی شروع شد، کار محسن وزوایی هم شده بود اعلامیه پخش کردن و شرکت در تظاهرات. یک بار از ترس مامور ها جرات نمی کرد به خانه بیاید. ساواکیها کمین کرده بودند که او را بگیرند ولی محسن هم خیلی تیز بود و دم به تله نمی داد. دو روزی بود که هیچ خبری از او نداشتیم. آن هم در وضعیتی که گاردی ها مثل مور و ملخ در خیابانها میریختند و با مردم درگیر میشدند. بازار شایعه هم که داغ بود.
وقتی در خانه را باز می کردم، سمت در کوچه پاک، خلوت و بی صدا بود و هیچ جنبنده ای در کوچه نبود فقط صدای تیراندازی از دور می آید که یک لحظه هم قطع نمی شد. صدای تیر و تفنگ گاردیها گوش فلک را پر کرده بود و گویی کل شهر میدان تیر شده بود. می گفتند گاردی ها به پادگان نیروی هوایی حمله کردهاند اما همافران اسلحه به مردم داده و بیشتر مردم مسلح شدند.
میگفتیم خدا خودش ختم به خیر کند چون از طرف پادگان عشرت آباد هم صدای تیراندازی می آمد. ظاهراً مردم به تلافی حمله گاردی ها به همافران نیروی هوایی، به آنجا حمله کرده بودند.
در همان شرایط من نگران محسن بودم. در کوچه را بستم و به داخل حیاط برگشتم. در سجده شکر بودم که صدای در بلند شد. محسن وارد اتاق شد. سر تا پایش خاک و خون و خستگی بود. همراه با دو تفنگ ژ3 آمده بود. می گفت گاردی ها در میدان انقلاب مثل مور و ملخ ریخته بودند و هر طرف که سر می چرخاندی گلوله و آتش بود و فوج فوج مردم بی پناه.
می گفت: صدای آمبولانس ها یک لحظه قطع نمی شد. تعداد زخمی ها زیاد بود و پشت سر هم با آمبولانس ها راهی بیمارستان می شدند. یک جوان کنار من ایستاده بود که با فریاد الله اکبر به طرف گاردی ها دوید و در حالی که به پهنای صورت اشک می ریخت رو به نظامیان فریاد می کشید: «ما به شما گل میدیم؛ شما به ما گلوله»
به چند متری گاردی ها که رسید یکی از آن ها رگبار مسلسل خودش را به سمت او گرفت. همه بدنش غرق خون شده بود. جلوی چشم های حیرت زده ما در خون خودش غلتی زد و به شهادت رسید. نمی دانید چه صحنه دلخراشی بود. اصلا رحم نداشتند. وقتی محسن حرف هایش را می زد، چشم هایش خیس و سرخ شده بودند.
انتهای پیام/