دلتنگی‌های مادر شهید برای فرزندش / عشق به روایت مادران انتظار + فیلم

گروه استان‌ها ـ قامتش خمیده اما به قول حضرت آقا صلابتی که در این قامت‌هاست کمر کوه را هم شکسته؛ او هم مثل دیگر مادران شهدا هنوز هم دلتنگ عبدالمجیدش است اما با صلابت از اینکه در راه خدا پسرش را تقدیم کرده افتخار می‌کند.

به گزارش خبرگزاری تسنیم از دزفول، با ورود به کوچه‌ای که طعم کوچه پس کوچههایش بوی شهادت دارد وارد منزلی میشوم که عطردلنشین صمیمتش از دیوارهایش بالا رفته؛ در می‌یابی که گویی در این خانه خبرهایی است که تو سال‌ها از آن بی‌خبر بودی. در که باز می‌شود مادر شهید با لبخند به استقبالت می‌آید؛ لبخندی که حکایتی از 38سال سختی و انتظار را دارد.

خبرنگار تسنیم به مناسبت سالروز عملیات والفجر با «زیباغلام‌پور مادر شهید جاویدالاثر عبدالمجید فتحی» به گفت‌وگو پرداخته است که در ادامه آن را ملاحظه می‌کنید.

قامتش خمیده اما به قول حضرت آقا صلابتی که در این قامت‌هاست کمر کوه را هم شکسته؛ او هم مثل دیگر مادران شهدا هنوز هم دلتنگ عبدالمجید خود است اما با صلابت از اینکه در راه خدا پسرش را تقدیم کرده افتخار می‌کند و سخن خویش را اینگونه آغاز می‌کند و می‌گوید: مادر شهید جاویدالاثرعبدالمجید فتحی هستم. پنج فرزند دارم، عبدالمجید متولد 1344 فرزند اول و پسر ارشدم بود که در عملیات والفجرمقدماتی در منطقه فکه در سال1361/11/21 جاویدالاثرشد؛ 3دختر و یک پسر دیگر هم دارم.

طاقچه خانه‌اش پر بود از عکس جوان 14ساله‌ای که هنوز طعم شیرین سن تکلیف را نچشیده بود ولی به بهترین نحو دین خود را ادا کرد و بلوغش همنوا با بلوغ شهادت و جوانی خونینش می‌شود؛ مادرشهیدفتحی از روز رفتن فرزندشهیدش در ادامه گفت: مجید 14ساله و عضو بسیج مسجدامام محمدباقر(ع) بود. مجید گفت: «من علاقه دارم به جبهه بروم». به مجید گفتم: «مجیدمادر شما هنوز کوچیک هستی و سن شما مناسب به جبهه رفتن نیست، جبهه رفتن که شوخی نیست». مجید گفت: «اگر من به جبهه نروم، دیگران هم نروند پس چه کسی به جبهه برود؟» با صبحت‌هایش من را قانع کرد و من هم با خودم گفتم: «مجید در راه خدا می‌رود.»

 

شهیدفتحی با لبیک خمینی به پا ایستاد و سراسیمه رفت تا آنچه را که در چنته دارد هدیه کند؛ مادر شهیدفتحی در ادامه بیان کرد: آن روز مادربزرگ مجید خانه ما بود به مجید گفت: «مادر مجید برایت زحمت کشیده‌ام دوست دارم به جبهه نروی» مجید قرآن را گرفت و به مادربزرگش گفت: «جلوی مامانم این صبحت‌ها را نکنید ما در راه و برای خدا می‌رویم.» 

نگاهم را رها می‌کنم روی چهره‌اش؛ می‌توانی سال‌ها رنج و محنت را بخوانی، سال‌ها سختی و سوختنی که پاداشش بی‌شک بهشت است؛ مادر با وجود این همه سختی ولی استوار سخن می‌گوید؛ بی‌شک فردی که زندگی‌اش را وقف جهاد کرده است باید این چنین باشد؛ مادرشهیدفتحی گفت: خودم هم کار پشتیبانی جبهه را انجام می‌دادم. لباس برای رزمندگان می‌دوختم یا به خیابان می‌رفتم پارچه تهیه می‌کردم و پارچه‌های دوخته شده را به همراه چفیه و تنقلات به مجید می‌دادم تا به دست رزمندگان برساند.

مادر شهیدفتحی در ادامه از خاطرات رفتن فرزند شهیدش به جبهه، برایمان گفت: مجید یک روز به خانه آمد و گفت: «با بسیج مسجد می‌خواهم به مشهد بروم؛ سه روزی بود که مشهد بود» که اعلام کردند نیروی می‌خواهیم با خودم گفتم: « خوب شد که مجید نیست» هنوز صبحتم تمام نشده بود که به یکبار دیدم مجید در خانه را باز کرد و به خانه آمد و به جبهه رفت. مجید در جبهه بیسم چی و آر.پی. جی زن بود.

مادر که هنوز خاطرات پسر و جگرگوشه‌اش را فراموش نکرده بود، در ادامه گفت: پدرمجید شغلش آزاد بود و مدام به تهران می‌رفت. پدرش گفت: بسیجیان را در قطار می‌بینم اما نمی‌دانم چرا خبری از مجید نیست؟ به او گفتم: « من هم نمی‌دانم چرا مجید نمی‌آید».

 

مادرشهیدفتحی با بیان اینکه مجید قریب به یک ماهی بود که به خانه نیامده بود، گفت: در حال شستن لباس‌ها بودم که مجید آهسته در خانه را باز کرد و بالای سرم ایستاد؛ انقدر که از دیدنش خوشحال و ذوق‌زده شده بودم به مجید گفتم: «دیگر نمیزارم به جبهه بروی» برای اینکه من را راضی کند مجید به من گفت: « امتحان دارم، آمده‌ام، برگه‌هایم امتحانیم را ببرم که در جبهه از من امتحان بگیرند»

مادرشهید فتحی در ادامه گفت: این در صورتی بود که کتف سمت راستش ترکش خورده بود و به بیمارستان رفت تا دکتر ترکش را از دستش در بیاورد.

هنگامی که با مادرشهید برخورد می‌کنی تازه می‌فهمید که از دامن این مادران چه غیور مردانی تربیت شده‌اند تا به معراج برسند؛ مادرشهید فتحی به آخرین روز رفتن فرزندشهیدش اشاره کرد و گفت: بار آخر که مجید خواست به جبهه برود من با تلفن صبحت می‌کردم شیرینی‌هایی که برای او خریده بودم بر روی پله‌های حیات گذاشتم؛ مجید شیرینی‌ها را با خودش برد؛ زمانی که به در خانه رفتم تا مجید را ببینم مجید رفته بود و دیگر او را ندیدم...

 

مادرشهید فتحی به سجایای اخلاقی فرزندشهیدش اشاره می‌کند و می‌گوید: مجید بسیار آدم قانعی بود، اصلا اهل اسراف و بریز به پاش نبود؛ یک روز خواستم برای او دو تخم‌مرغ سرخ کنم او قبول نکرد مجید گفت: «یک روز یک جایی گیر میفتیم نه آب هست نه نان».

صدای مادر لرزان می‌شود و از نشانه‌های حضور مجید می‌گوید: من با مجید زندگی می‌کنم و تمام درد و دل و صبحت‌های من با اوست؛ فکر نمی‌کنم مجید شهید شده باشد. شب که می‌خوابم احساس می‌کنم مجیدم کنارم است و با من صبحت می‌کند.

 

از مادرشهیدفتحی سئوال می‌کنم این روزها که دزفول میزبان فرزندان شهیدش بود؛ شهدایی که بعد از 38سال برگشته بودند بر دل مادران شهدای جاویدالاثر چه گذشت؟ مادر شهید فتحی با صدای لرزان می‌گوید: مادر برای من هر دقیقه 38سال انتظار است نه هر روز؛ آن روز که پیکر شهدا بعد از 38 سال برگشته بود؛ حال من بسیار خراب بود و مدام فشارم بالا می‌رفت. 

آرزوی بوسیدن فرزندی که 38 ساله شد

در میان مادران شهدا برخی با جلوه‌های مختلف از جنس صبر و استقامت گوی سبقت را از دیگران ربوده‌اند و در زمره السابقون السابقون جای گرفته‌اند، مادرانی که با نگاه ساده اما عمیق خود به فرهنگ جهاد و شهادت رنگ و بوی دیگران بخشیده و می‌توان از آنها به عنوان اسوه صبر یاد کرد.

از مادر شهیدعبدالمجیدفتحی می‌پرسم اگر یک روز خبر آمدن مجید پسرت را به شما بدهند اولین جمله‌ای که به مجید می‌گوید؟ مادر جوابم را با بغض می‌گوید: خوش آمدی، مادر جانم فدایت، هدیه‌ای بودی که در راه خدا دادم.

مادرنگرانی دیگری هم داشت که بعد از هجرتش از این دنیا مجیدش را جگرگوشه‌اش را نبیند؛ از میان صبحت‌های مانده در دلش، می‌گوید: تنها آرزویم دین مجیدم است؛ دوست دارم تا زنده هستم مجید را ببینم.

 

مادر که باشی دنیا هم جمع بشود در وسعت دلواپسی‌ها و شب نخوابی‌هایت تا فرزندی بزرگ کنی که یک روز عصای دست شود و در کنارش افتخار کنی و تو بگویی این پسر رشید من است؛ اما امان از روزی که از فرزندت، از شیره جانت 38سال خبری نباشد؛ وقتی از مادر شهیدعبدالمجیدفتحی سئوال می‌کنم چه چیزی مادران شهدای جاویدالاثر را آرام می‌کند؟ مادر آهی می‌کشد و می‌گوید: مجیدم را که ندیده‌ام نمی‌توانم آرام باشم، نمی‌توانم او را فراموش کنم؛ اگر مجید را می‌دیم راحت‌تر بودم؛ مادر، چشم انتظار برایم خیلی سخت است؛ هر کاری هم می‌کنم که خودم را قانع کنم نمی‌توانم.

 

 مادر شهیدفتحی در ادامه به وصیت نامه فرزند شهیدش اشاره کرد، یادآور شد: مجید در وصیتنامه‌اش گفته؛ دوست دارم در مراسم تشییع‌ام برایم نقل و شیرینی پرتاب کنی، آرزو دارم مجیدم برگردد تا برای او نقل شیرینی و گل پرتاب کنم.

مادر در ادامه با بیان اینکه زمانی که اسرار را آورده بودند خیلی پیگیری کردم تا شاید خبری از مجیدم باشد، گفت: مجید بعد از 16ماه در رادیو صبحت کرده بود و  عکس مجیدم هم در بین اسرار بود؛ من هم برای استقبال از مجیدم کلی لامپ و بادکنک خریدم و تابلوی خوش آمدیدی تهیه کردم که به استقبالش بروم اما خبری نشد که نشد؛ چندین سال تمام وسایلش را نگه داشته بودم، سال گذشته برای جشن نیمه شعبان وسایلش را به مسجد هدیه کردم.

مادرشهیدفتحی در  پایان کلام خود، گفت: در خواستی که از همه مردم به ویژه جوانان دارم؛ دوست دارم جوانان رهرو راه شهدا باشند.

در ادامه کلیپ گفت‌وگو با مادرشهیدجاویدالاثرعبدالمجیدفتحی که 38سال انتظار؛ خبری از فرزند شهید است را مشاهده کنید.

گزارش از فاطمه دقاق‌نژاد و حسین گلستانی

انتهای پیام/337/ش