ناگفتههایی از شهید محمودرضا شهربانی از شهدای تازه تفحص شده اندیمشک
گروه استانها-کربلایی محمودرضا شهریانی در عملیات والفجر مقدماتی به فیض شهادت نائل رسیدند و پیکر مطهر ایشان پس از ۳۸ سال دوری به شهر یکهزار شهید اندیمشک، بازگشت، بمناسبت اربعین خاکسپاری این شهید با یکی از همرزمان شهید به گفتگو پرداختیم.
حجت الاسلام حمید رضایی، یکی از همرزمان و دوستان شهید در گفتوگو با خبرنگار تسنیم در اندیمشک اظهار داشت: لشکر 7 حضرت ولیعصر(عج)، در منطقهای به نام رقابیه اردو زده بود و گردانهای عملیاتی آن، با ارائه آموزشها، تاکتیکها و تمرینات نظامی؛ نیروهای خود را برای یک عملیات بزرگ آماده میکردند.
این رزمنده دوران دفاع مقدس، گفت: رزمندگان گردان حضرت میثم تمّّار(ع) نیز به همراه گردانهای دیگری همچون بلال و عمار در منطقه مستقر شده بودند؛ ما هم به اتفاق جمعی از رفقای بسیجی؛ همانند برادران گرانقدرم عباس دهواری، مسعود اکبری، مسعود قادری و محمودرضا شهریانی سگوند توفیق همراهی و حضور در این گردان را داشتیم.
رضایی افزود: در آن چندماه قبل از عملیات، کمتر روز یا شبی بود که فعالیتی رزمی و آموزشی نظامی نداشته باشیم؛ پیادهرویهای طولانی در روز و رزمهای شبانهی طاقت فرسا و نفس گیر و یک آموزش و تمرین ویژهای که تا آنروزها حتی تصورش را نمیکردیم و برای ما خیلی جدید و مهیج بود
وی گفت: یکی از آموزشهایی که داشتیم، شیوه سوار شدن بر خودروهای زرهی به نام پی ام پی، که مخصوص عبور از ناهمواریها و مناطق رملی و زمین آبی و خاکی و غیره طراحی و ساخته شده بود؛ این نفر بر زرهی پی ام پی دوتا کارکرد مهم داشت، یکی جابجایی نیروهای رزمی و دیگری تعقیب و شکار تانکهای جنگی؛ اما کارکرد سومی نیز برایش تعریف شد و آن سوار کردن نفرات زیاد به روی سقفش بود؛ این ابتکار برای افزایش سرعت انتقال و جابجایی نیروهای عملیاتی در مناطق صعب العبور، توسط فرماندهان وقت صورت پذیرفته بود
همرزم شهید، ادامه داد: به همین دلیل تعداد محدودی از نیروهای رزمی در فضای سر پوشیده و داخلی "پی ام پی" قرار میگرفتند و عده بیشتری از آنها بر روی این نفربرهای زرهی مینشستند و در موقع لزوم و در حال حرکت به سرعت از بالای آن پایین میپریدند
وی افزود: چند روزی این تمرین لذت بخش و در عین حال خطرناک ادامه یافت و پس از اتمام آموزشهای لازم؛ همهی گردانها برای انجام یک عملیات بزرگ و تاریخی مهیا شدند.
رضایی اظهار داشت: در یکی از روزهای نیمه اول بهمن ماه سال 1361، از طرف فرماندهی گردان دستور داده شد که نیروهای هر گروهان به طور جداگانه بیایند برای توجیه نهایی، روی نقشه و ماکت محور و منطقهای که باید عملیات میکردیم؛ ماکت را با خاک و گل و مقداری وسایل اولیه بر روی زمین درست کرده بودند؛ فرمانده گردان، نقطهی شروع و پایان عملیات، حدود و نقاطی که باید میگرفتیم را به طور کامل بیان کردند که فهمیدیم، مسیری طولانی را باید پیاده طی کنیم و بعد با چند دستگاه "پی ام پی" از تپههای رملی و شنزارها عبور کنیم و آنگاه به خط درگیری برسیم.
وی عنوان کرد: فرمانده گردان محل معبرهایی که در میدانهای مین ایجاد شده بود را به خوبی توضیح دادند، همچنین جهتهای جغرافیایی و محلهای استقرار نیروهای خودی و دشمن را بیان کردند و در ادامه به سوالات فرماندهان گروهان و دسته و برخی دیگر از نیروها پاسخ دادند.
همرزم شهید بیان کرد: در این روز به یاد ماندنی در حالی که فرماندهی آخرین مطالب را یادآور میشدند؛ من و محمودرضا شهریان سگوند که معاون یکی از دستهها بود، با هم کنار ماکت ایستاده بودیم؛ محمودجان، عینکی طبی و دودی به چشم داشت و با دقت زیاد به توضیحات و سخنان فرمانده گوش میداد، با اینکه سابق بر این، در جلسات دیگری، نسبت به نحوه عملیات و منطقه آشنا و اطلاعات لازم را دریافت کرده بود و مباحث برای او و دیگر فرماندهان از باب تکرار و تاکید و احیاناً شنیدن نکته ای جدید بود؛ با این حال محمود، شش دانگ حواسش متوجه به صحبتهای فرمانده گردان بود.
وی گفت: وقتی که فرمانده پاسخ نیروهای سئوال کننده را دادند و دیگر برای کسی ابهامی باقی نمانده بود، جلسه با ذکر صلوات تمام شد و همه رفتند که استراحتی داشته باشند و همچنان آماده و منتظر بمانند تا فرمان حرکت و شب حمله فرا رسد؛ من هم به آقا محمودرضا گفتم: برویم که گفت: آقا حمید کمی صبر کن، میخواهم همین جا مطلبی را به تو بگویم؛ گفتم: چه مطلبی؟ ابتدا فکر میکردم میخواهد نسبت به چگونگی حضور در عملیات چیزی و یا نکتهای را بگوید؛ برای همین پرسیدم: در خصوص عملیات است؟
وی ادامه داد: گفتند: بله ولی مربوط به گردان نیست، بلکه مسئله شخصی است؛ دلم یهویی ریخت و با خودم گفتم خدایا عزیز برادرم چه میخواهد بگوید! چون در بین همه رفقای رزمنده، محمود برای من از همه عزیزتر و نزدیکتر بود؛ او حقیقتا برایم جایگاه استاد اخلاق و احکام و معارف دینی را داشت و هم برادر بزرگترم بود
و البته قبل از اعزام هم، فرماندهام در پایگاه مقاومت بسیج مسجد امام حسن مجتبی(ع) بود و هم بچه محل بودیم
رضایی عنوان کرد: با کلی نگرانی و اضطراب گفتم: خوب بگو گوش میکنم؛ عینک را از چشمش برداشت و گفت: قول بده به کسی چیزی نگویی، قبول کردم؛ بعد در حالیکه لبخندی به لب داشت نگاهی به ماکت انداخت و با صدایی آهسته و لحنی مهربان و آرامش خاصی که در چهرهاش نمایان بود، گفت: حمید من دیگه برنمیگردم؛ گفتم: یعنی چی برنمیگردی؟ گفت: همین که شنیدی من دیگه بر نمیگردم، چون میخواهم بروم کربلا و آنجا میمانم.
همرزم شهید بیان کرد: منکه از حرف هایش تعجب کرده بودم، خواستم از او سوالی بپرسم که گفت: صبر داشته باش تا حرفم تمام شود؛ گفتم: باشه بگو؛ آقا محمودرضا ادامه داد: وقتی که عملیات تمام شد و برگشتی شهر، برو به منزل ما سری بزن، مادرم سراغم را از تو میگیرد و میپرسد: پس محمود چرا نیامده؟ مگر محمود با شما نبوده؟ آن وقت به مادرم بگو، دیگه منو محمودرضا صدا نزنه، بگو: محمود گفته: از این به بعد هروقت خواستی نام منو ببری و صدام بزنی بگو: کربلایی محمود؛ گفتم: آقا محمود چی داری میگی؟ راه کربلا که باز نیست! ما تازه داریم میرویم عملیات؛ آنهم نهایت تا اتوبان "العماره - بصره " اگر موفق شویم؛ کربلا کجا بود، ما که کربلا نمیرویم؛ اگر هم بخواهیم، نمیتوانیم که برویم
رضایی افزود: باز لبخند ملیحی زد و گفت: شما را که نگفتم، خودم را میگویم، راه برای من باز خواهد شد و به دیدار مولای شهیدم امام حسین(ع) خواهم رفت.
وی افزود: گریهام گرفت، سرم را به سینهاش چسباند و گفت: کربلا رفتن که گریه نداره، باید خوشحال باشی که می روم کربلا و نائب الزیاره شماها خواهم بود.
گفتگو از محمدحمید ذوالفقاری
انتهای پیام/341/ش