کلاس درس دنیا به روایت شهید ناجی / شهیدی که در ماشین بیتالمال «حرف شخصی» هم نمیزد + فیلم
گروه استانها ـ هرچند سخن گفتن از شهید سخت است سخن گفتن از کسی که به لقاء الله رسیده و به وجه الله مینگرد در شان اسیران زمین کی تواند بود، و در واقع سخن شهید را باید از خود شهید شنید ما تنها میتوانیم پیام وی را بازگو کنیم.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از دزفول، سخن از شهید است، انسانی که جست و جوگر خداست. عاشقی که برای یافتن معشوق خویش از تعلقات دنیا دل میکند. عاشق صالحی که خداوند نیز عاشقش شد و او را به دشتهای خون گرفته جنوب کشید و آنچنان از خود بیخود شد تا به لقای پروردگارش رسید.
هرچند سخن گفتن از شهید سخت است و تاکنون کسانی که بهترین سخن را از شهید گفتهاند خود نیز شهید شدهاند؛ سخن گفتن از کسی که به لقاء الله رسیده و به وجه الله مینگرد در شان اسیران زمین کی تواند بود، و در واقع سخن شهید را باید از خود شهید شنید ما تنها میتوانیم پیام وی را بازگو کنیم و آن را خط مشی خود قرار دهیم تا مبادا از ادامه راهشان باز بمانیم و جاذبههای شیطانی ما را از تحقق آرمان شهیدان باز دارد.
چه زیبا گفت عارف شهیدسیدهبت الله فرج الهی که «نظر کردن در زندگی شهید، شهید ساز است». به بهانه سالروز عملیات فتح المبین و سالروز شهادت «حسین ناجی دزفولی» از شهدای هشت سال دفاع مقدس شهرستان 2600 شهید والامقام؛ مروری بر چند خاطرهی از «عارف شهیدحسین ناجی دزفولی»، سبکی اسلامی زندگی این شهید والامقام؛ زندگی که گمشدهی خیلیها است و در به در دنبالش هستند را در ادامه ملاحظه میکنید.
مقید به بیت المال بود
کوکب خواهر شهیدناجی با اشاره به تاکید به مقید بودن و رعایت بیت المال شهید ناجی؛ سخن خویش را اینگونه آغاز میکند و میگوید: اوایل شروع جنگ تحمیلی، حسین در سپاه مشغول بود و من مسئول بسیج خواهران بودم. یک روز داشتم آماده میشدم تا برای پیگیری یکی از کارهای بسیج از خانه بیرون بروم. حسین با ماشین سپاه خانه آمده بود و آماده رفتن بود که از او خواستم مرا هم تا بسیج خواهران برساند.
همین که سوار شدم با خودم گفتم الان فرصت خوبی است تا با حسین در خصوص ازدواجش صحبت کنم. گفتم: «حسین! میخوام در مورد یه موضوعی باهات حرف بزنم!» حسین خوب میدانست که من کوچکترین فرصتی که پیدا کنم، سؤالات و دغدغههای شخصیام را از او میپرسم. انگار فکر مرا خوانده باشد، ضبط ماشین را روشن کرد و آنقدر نوحه و مناجات و آهنگهای حماسی جبهه را پخش کرد که اصلاً جرأت نکردم فضا را عوض کنم و موضوع مورد نظرم را مطرح کنم.
بعدها حسین گفت: «آن روز نمیخواستم به هیچ نحوی از ماشین سپاه استفاده شخصی کرده باشم، حتی دوست ندارم توی ماشینی که مال بیت الماله حرف شخصی بزنم!»
این دقت نظر حسین خیلی جای تأمل داشت. اینکه او داشت با ماشین سپاه مرا میرساند به محل بسیج، کار شخصی نبود؛ اما حسین دوست نداشت حتی با حرف زدن در مورد کارها و مسائل شخصی خودمان، فضا بهگونهای باشد که احساس کند دارد از اموال بیت المال استفاده اختصاصی میکند. تا این اندازه حساس بود به مسائل بیتالمال، درصورتی که میتوانست با توجیههای سادهای بیخیال اینهمه سختگیری برای خودش بشود، اما هیچگاه اهل چنین توجیههایی نبود.
در ادامه همرزم شهیدناجی حاج مجید هفت تنانیان، در رابطه با ابعاد شخصیتی شهیدناجی میگوید: من و حسین تهران رفته بودیم. حسین گفت: «مجید! جایی سراغ داری برم یه شلوار کُرهای بخرم؟» گفتم: «آره! بیا ببرمت طرفای میدون انقلاب، برات یک شلوار توپ بخرم!» میدان انقلاب و خیابان کارگر رفتیم. چندین مغازه بود که لباس و تجهیزات نظامی داشتند. بین مغازهها گشتی زدیم و بالاخره یک شلوار تر و تمیز برای حسین پیدا کردیم و خریدیم. غروب شده بود و صدای اذان مغرب بلند شد. بعد از اذان، رادیو شروع کرد به پخش کردن بخشی از فرازهای «مناجات خمسه عشر».
یکباره دیدم که حال حسین تغییر کرد و به شدت شروع به گریه کرد. وسط پیادهروهای حوالی میدان انقلاب و بین شلوغی مردمی که در رفت و آمد بودند، مانده بودم با حسین چه کنم؟ هر چه میگفتم که: «حسین! بابا! وسط خیابون زشته! حالا مردم چی میگن! تو رو خدا خودتو کنترل کن!» فایده ای نداشت. رِقّت قلب حسین، مسجد و کوچه و خیابان نمیشناخت. چشمهای متعجب مردم از یک سو و گریههای حسین هم از سوی دیگر کم کم داشت اوضاع را به هم میریخت.
چشمم افتاد به دو کیوسک تلفن عمومی که بینشان به اندازهی یک آدم فاصله بود. حسین را هل دادم بین دوتا کیوسک تا حداقل از منظر دید مردم خارج شود. از طرفی خدا خدا میکردم این صدای مناجات از هر مسجدی بلند شده است، زودتر خاموش شود تا شاید حسین بیخیال ماجرا شود و گریهاش ساکت شود و از طرف دیگر توی دلم غوغایی به پا بود که مردم گمان نکنند ما با هم دعوایمان شده است و کتک کاری کردهایم.
لحظههای سختی بود. حسین آرام شدنی نبود. با این نوع گریههای حسین آشنا بودم و با دل نازکی و رقت قلب حسین در برابر دعاها و مناجاتهایی مثل دعای کمیل و مناجات خمسه عشر. میدانستم تا این مناجات قطع نشود، گریهی حسین هم قطع نمیشود. به هر ترتیب حسین را بین آن دو کیوسک تلفن نگهداشتم تا صدای مناجات قطع شد و حسین کم کم آرام شد.
دستش را گرفتم و با هم رفتیم مسجدی که همان نزدیکی بود و صدای اذان و مناجات از آنجا به گوش میرسید. همانجا نمازمان را خواندیم و من فقط محو نماز و مناجات حسین بودم و اینکه چقدر بین من و او فاصله وجود دارد.
الگو گرفتن از سبک و سیره اهل البیت
دیگر همرزم شهیدناجی محمدعلی سخاوت، از سبک زندگی شهید ناجی و توجه به فقرا ، گفت: من، حسین، آقای صمیمیفر و پنج ـ شش نفر دیگر، در منزل یکی از بچههای سپاه، برای ناهار مهمان بودیم. سفرهی رنگینی پهن کرده بودند و دو نوع برنج و خورشت و ماهی و ... روی سفره بود. در آن شرایط جنگی که مردم، برای غذای معمولی روزانهشان هم دچار مشکل بودند، این سفره، سفرهای شاهانه بود. شروع کردیم به خوردن، اما متوجه شدم حسین که کنار دست من نشسته است، به دیوار تکیه داده است وکنار سفره نمیآید.
گفتم: «حسین! چرا نمیای جلو!» گفت: «من اصلاً انتظار همچین سفرهای رو نداشتم! این سفره مال ما و امثال ما نیست!» این را گفت و با ناراحتی که در چهرهاش هم مشخص بود، خواست بلند شود که دستش را گرفتم و گفتم: «ببین! الان ما اینجا مهمون هستیم! این سفره رو که ما پهن نکردیم! بهخاطر لطفی که مادرش به بچههای سپاه داره و میدونه بچهها درست و حسابی غذا نمیخورن این کار رو کرده! کار درستی نیست بلند شی و بری!» حسین با این حرف من قانع نشد و زیر بار نرفت و گفت: «امام علی به فرماندار بصره گفت: گمان نمیکردم که تو بر سفره کسانی حاضر شوی که فقرا در آن راه ندارند ».
موقعیت بحث کردن نبود و حسین هم بدجوری با این سفره خورده بود توی برجکش! باید سریع مسئله را جمع میکردم تا میزبان متوجه ماجرا نشده و ناراحت نشود. گفتم: «امام علی(ع) به فرماندارش گفته، نه به مردم عادی! بعدشم حضور فرماندار مسئلهاش فرق میکنه. چون جنبهی حاکم و رعیتی داره! ما نه فرمانداریم و نه توی مدیریت شهر و استانمون کارهای هستیم! فقط عین چند تا آدم معمولی اومدیم و سر این سفره مهمونیم! سفرهی رفیقمونه! از باب ارادت و محبتی که به بچههای سپاه داشتن هم این کار رو کرده، نه با یک طمع خاص دیگه! قصهی این سفره با قصهی سفرهای که فرماندار بصره دورش نشست، خیلی فرق داره!»
تمام تلاش من فقط نگهداشتن حسین کنار سفره بود و از باب احترامی که برایم قائل بود، به زور چند لقمه نان و ماست و سبزی خورد و اصرارها و توجیهاتم برای خوردن برنج و مرغ و ... نتیجه نداد.
در ادامه همرزم شهیدناجی حاج مجید هفت تنانیان با اشاره به انس و الفت خاص شهید ناجی به دعا و مناجات، بیان کرد: یک شب در ستاد ذخیره سپاه بودیم که حوالی ساعت دوازده، حسین آمد و گفت: «مجید! میای بریم؟!» گفتم: «خیره! کجا این نصف شبی؟!» گفت: «بیا بریم دیگه! کاری نداشته باش؟!» علاقهام به حسین خیلی بیشتر از اینها بود که بخواهم اما و اگری بیاورم. برخاستم و گفتم: «بریم!»
نشستم پشت فرمان و راه افتادیم. طبق معمول ضبط صوتش را هم با خودش آورده بود و معنایش این بود که باز هم قرار است یک گوشهای برود و دعا و مناجات گوش کند. حرفی نزدم و بدون اینکه سؤال کنم، قدری از ستاد دور شدیم. منتظر بودم که خودش مقصد را اعلام کند، هر چند که تشخیص مقصد آن نصف شب و با آن ضبط صوت و آن سکوت معنا دار حسین، کار سختی نبود. خواستم از زبان خودش بشنوم. گفتم: «خب! کجا باید برم حالا؟!» حدسم درست بود. گفت: «برو سمت شهیدآباد!» و من مسیر را به سمت گلزار شهدای شهیدآباد شهر تغییر دادم.
ماشین را گوشهای گذاشتم و حسین در تاریکی شهیدآباد آرام آرام قدم برداشت و رفت و کنار مزار یکی از شهدا نشست و خیره شد به چشمانداز روبرویش. روبروی شهیدآباد تعدادی کوره آهکپزی وجود داشت و اطراف کورهها هم که صحرایی صاف بود و برهوتی وسیع. کورههای گنبد مانند آهکپزی که از هُرم آتش درونشان، از دور همانند خورشیدهایی سرخ و زرد دیده میشدند، تصاویر زیبایی را ایجاد کرده بود و دورنمایی جذاب. چشمان حسین، ماتِ تصویر کورهها بود، اما معلوم بود، خودش در دنیایی دیگر سیر میکند و در حال تفکر است و پایش روی زمین نیست.
رفتم و نشستم کنار حسین. نگاهش را از کورهها گرفت و ضبط صوتش را روشن کرد. نوای دعای کمیل در سکوت سرد شهیدآباد پیچید. «اَللّـهُمَّ اِنّی أَسْأَلُکَ بِرَحْمَتِکَ الَّتی وَسِعَتْ کُلَّ شَیْء» هنوز اولین بند دعا بود که حسین شروع کرد به گریستن. سرم را انداختم پایین تا حسین راحتتر باشد. بند به بند دعا گریهاش شدیدتر میشد و شدت گریههایش به حدی رسید که با خودم گفتم با این وضعیت گمان نکنم حسین را سالم به ستاد برگردانم.
همچنان سرم پایین بود و گوشم پر از صدای گریههای حسین. گاهی صدای گریهاش کمتر میشد و گاهی به شدت اوج میگرفت. این جزر و مد صدا و فراز و فرود گریهاش کنجکاوم کرد. سرم را بلند کردم. صحنهی غریبی بود. هر گاه حسین سرش را بالا میآورد و چشمش به کورههای گُرگرفتهی آهکپزی میافتاد، صدای گریهاش بلندتر میشد و ضجه میزد و وقتی سرش را دوباره میانداخت پایین کمی آرامتر میشد. حالا چه تصاویری از پیش چشمش عبور میکرد و به چه تصاویری میاندیشید را فقط حسین میدانست و خدای حسین. تا آخرین فقرهی دعا هم همین ماجرا بود. دعا که تمام شد، ضبط صوت را خاموش کرد، اشکهایش را پاک کرد و گفت: «پاشو برگردیم!»
همرزم حاج مجید هفت تنانیان، در ادامه به ماجرای خاطره شفاعت شهیدناجی اشاره و تشریح کرد: برای پدر حسین خاطرهی آن عصر پنجشنبه را که در شهیدآباد از حسین قول شفاعت گرفتم، تعریف کردم. گفتم حسین قول داده است اگر به او اجازه دادند، شفاعتم کند. حاج ملاکاظم گفت: «به یکی دیگر از دوستانش هم حرفی زده است، مشابه همین حرف شما. گفته است اگر امر خداوند بر این قرار گیرد که خودم را ببرند جهنم ولی شفاعتم مقبول شود و دوستانم را اجازهی ورود به بهشت بدهند، این کار را انجام خواهم داد.
پدر شهید حسین ناجی
از خودگذشتگی برای حفظ انقلاب...
مادر شهید ناجی با اشاره به شکنجه حسین پسرش برای حفظ ارزشها انقلاب، میگوید: در طول دورهی آموزشی خدمت سربازی و در آن گرمای طاقت فرسای دزفول کل ماه رمضان آن سال را روزه گرفت؛ که به دلیل همین روزه گرفتن چقدر آزارش داده بودند، خدا میداند. یکی از ظهرهای تابستانِ ماه رمضان، به دلیل اینکه در مسجد برای سربازان سخنرانی میکند، او را روی آسفالت داغ پایگاه، با زبان روزه، سینه خیز میبرند و از او میخواهند که بگوید چرا چنین برنامههایی در پایگاه برگزار میکند. اما حسین لام تا کام حرف نمیزند و دست از کارش هم نمیکشد. این قصه ، غیر از داستان چند هفته زندانی و شکنجه شدنش در زندان پایگاه، با انواع شکنجههای روحی و جسمی بود.
شهیدناجی شخصیتی دارد که با یکی دو خاطره نمیشود به آن پرداخت، همانگونه که نمیشود دریا را در لیوان جا داد؛ در ادامه محمدرضا اکرام فر همرزم شهید ناجی بیان کرد: روزی از آقای ناجی پرسیدم: «چطوریه که شما به بعضی افراد مسئولیت و مدیریت میدین و به بعضیها نه؟!» پاسخش برایم خیلی جالب و قابل تأمل بود. گفت: «اگر کسی دنبال پست و مقام باشد، ما به او مسئولیت نمیدهیم، اما اگر ببینیم کسی از پست گرفتن و فرماندهی فراری است، او را انتخاب میکنیم!»
تکنیکش همین بود. دنبال نیروهایی بود که علاقهای به پست و جایگاه نداشتند. علاقه نداشتن نه به معنای توانایی نداشتن، بلکه به این معنا که به دنبال عنوان و نشان نبودند. کسانی که هوای نفس و شهرتطلبی و قدرتطلبی آنان را بهسوی قبول مسئولیت سوق ندهد؛ کسانی که تکلیف و تقوا و تعهد و تخصصشان آنان را وادار به پذیرش باری سنگین میکند.
نکتهی جالبی بود. کسی که از فرماندهی فراری است، شخصی است که از معنا و مفهوم آن شناخت دارد. حتماً سختیها و حساسیتها را درک میکند و میداند که باید وقت بگذارد و شبانهروزش به هم میریزد. دقیقاً کسی که مسئولیت را بار سنگینی میبیند و تکلیفی که بر روی دوشش گذاشته میشود، گزینهای مناسب برای انتخاب است. نکتهی فوقالعاده مهمی بود و درس بزرگی که همیشه در زندگی مدنظر دارم و از حسین ناجی آموختم.
در ادامه محمدرضا اکرامفر به شیوه جذب شهیدناجی در سپاه دزفول اشاره و میگوید: تأسیس ذخیرهی سپاه حاصل تفکر پویا و از ابتکارات حسین بود. مجموعهای با کیفیت و کمیتِ ذخیره سپاه، در دزفول نمونه و نظیر نداشت. شیوهی جذب ذخیره سپاه از طریق جلسات قرآن مساجد بود و از هر جلسه ی قرآن دو نفر انتخاب میشد.
در واقع افرادی که شرایط سنی جذب در سپاه را نداشتند، در ذخیره سپاه جذب میشدند و تحت آموزش قرار میگرفتند تا نیروهای آیندهی سپاه باشند. آموزش نظامی و اردوهای چند روزه و آموزش کارهای تشکیلاتی، جزو برنامههای ذخیره سپاه بود، اما در واقع پرورش اندیشه، تقویت اعتقادات و نیروی مقتدر و معتقد ساختن بیش از اهداف نظامی مد نظر این مجموعه ی با برکت و هدفمند بود.
ذخیره سپاه، دانشگاهی بود که تحت مدیریت مبتکرانه و مقتدرانه ی حسین ناجی، زبدهترین نیروها را چه در زمینههای معنوی و چه در زمینههای نظامی، تحویل جبهههای نبرد میداد. نیروهایی که بسیاری از آنان به شهادت رسیدند. ذخیره سپاه، دانشگاه رزمنده سازی دزفول بود.
شهید محمدحسین ناجی دزفولی، مسئول گزینش سپاه دزفول که در عملیات فتح المبین در مورخ 1361/1/7 به فیض شهادت نائل آمد. شهید ناجی، در ستاد ذخیره سپاه، نیروهای ارزشی زیادی را تربیت کرده و پرورش داده است. بسیاری از تربیت یافتگان مکتب شهیدناجی، در همان سالهای دفاع مقدس آسمانی میشوند و برخیها هم که تقدیرشان ماندن میشود، هنوز هم یاد و خاطرات حسین، بر دیوارهی دلشان حک شده است.
مادر شهیدحسین ناجی میگوید: خواب دیدم که حسین با تعدادی از دوستانش خانه آمدند. دامادم، محمد ، هم با آنها بود. آمدند داخل اتاق و چند دقیقهای نشستند و هنگامی که خواستند بروند، حسین را صدا زدم و گفتم: «حسین! مادر! نمیمونی مگه؟!» گفت : «نه! اومدم محمد رو تحویلتون بدم و برم! بچهها منتظرن! باید سریع برم!» محمد روغن چراغی، شوهر خواهر حسین، مفقودالاثر بود. بعد از این خواب بود که خبر تایید شهادت محمد را بهمان دادند. به گمانم حسین هم آمده بود تا در مراسم محمد، سهمی داشته باشد.
پیکر شهید حسین ناجی در منطقه عملیاتی فتح المبین
به گزارش تسنیم، شایان به ذکر کتاب «شهیدحسین ناجی دزفولی» به نویسندگی «علی موجودی» با عنوان «ناجی» توسط انتشارت سوره مهر منتشر شده است. مزار مطهر شهید «حسین ناجی» در جوار مزار برادر شهیدش «عبدالامیر ناجی» در قطعه دوم گلزار شهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است. ضمن تشکر از همکاری معاون فرهنگی سپاه دزفول در ادامه فیلم کمتر دیده شده از مصاحبه با شهیدحسین ناجی دزفولی را مشاهده کنید.
انتهای پیام/337/ش