نقد لیبرالیسم از درون| جماعتگرایان درباره عدالت چه میگویند؟
«ما باید از این بحثهای فکری کلاهی برای خود بسازیم. نظریهها مهم هستند، اما مهمتر از آن سرنوشت جامعه ایران است که امروزه با مشکلات مختلفی مواجه است. بنابراین مسئله کاربست و طراحی سیاستهای راهگشا میتواند مهم باشد.»
گروه اندیشه سیاسیخبرگزاری تسنیم ـ کیاوش کلهر - محمد محسن راحمی:جماعتگرایی یا Communitarianism ، یکی از رهیافتهای معاصر در فلسفه سیاسی است که در درون سنت لیبرالی برخی از مبانی این سنت را به چالش کشیده است.
هرچند نمیتوان نظریه واحدی در باب عدالت را به این طیف نسبت داد اما متفکران اصلی آن از جمله السدیر مکاینتایر، مایکل سندل و مایکل والزر با وجود تفاوتهای روشی مختلف، با نگاهی انتقادی به رویکرد لیبرالی جان رالز از مقوله عدالت، به طرح نظرات خود پرداختهاند.
در راستای پرونده «تئوریهای عدالت» و در گفتوگو با دکتر مختار نوری، نویسنده کتابهای « السدیر مک اینتایر؛ جماعت گرایی،فضیلت محوری و سیاست» و «درآمدی بر مناظره لیبرال ها و جماعت گرایان در فلسفه سیاسی معاصر» به بررسی افکار و سنجش آرای جماعتگرایان در باب عدالت پرداختهایم.
در ادامه گفتوگوی ما با مدیر گروه روندها و جریان های فکری در خاورمیانه در پژوهشکده مطالعات استراتژیک خاورمیانه را خواهید خواند.
به نظر میرسد میتوان جماعتگرایان را به نوعی در «بیرونِ درون» لیبرالیسم تعریف کرد. ریشههای نظری این نحله فکری بر چه اصولی استوار است؟
بطور کلی میتوان گفت تفکر جماعت گرایی در چارچوب اندیشه و گفتمان لیبرالیسم معاصر قابل تجزیه و تحلیل است. برخلاف این دیدگاه رایج که تفکر جماعتگرایی تافتهای جدابافته در اندیشه سیاسی معاصر است، میتوان این دیدگاه را مطرح ساخت که اندیشه جماعتگرایی یک نزاع درون خانوادگی در اندیشه لیبرالی است.
جماعتگرایی بهعنوان یکی از متأخرترین مکاتب فکری در فلسفۀ معاصر غرب، نسبت به مدرنیته، فردگراییِ لیبرال، اخلاق مدرنیستی و سودمندگرا و نظریات لیبرال معاصر انتقادات مهمی دارد.
مناظره لیبرالها و جماعتگرایان پیرامون چهار محور فردگرایی/جمعگرایی؛ حقمحوری/خیرمحوری؛ مداخله دولت/ بیطرفی دولت/ و جهانشمولی/زمینهمندی است که بخش عمدهای از محتوای فلسفۀ سیاسی و اخلاقی معاصر به دنبال تبیین و رفع آنها شکل گرفته است.
البته نباید از ریشههای فکری و تاریخی این جریان در اندیشه متفکران پیشین مانند ارسطو، امیل دورکهایم، ژان ژاک روسو و فردریش هگل در اعصار کلاسیک و مدرن نیز غافل بود.
با وجود ریشههای تاریخیِ اندیشه جماعتگرایی در اندیشههای مذکور، این نوع تفکر در دوره معاصر در دو مسیر «سیاسی» و «فلسفی» و در ضدیت با سنت لیبرالی به تدریج گسترش یافته است.
جماعتگرایان این مسائل را در دو محور «اخلاقی» و «روششناختی» ارزیابی میکنند. در بعد اخلاقی این مسئله توسط آنها مطرح است که خاستگاه ارزشها اجتماعی بوده و ارزشها از جامعهای که فرد در آنها عضو است ناشی میشوند.
در بعد روششناختی نیز مسئله قابل طرح توسط این جریان فکری این است که ارزشهای اخلاقی و سیاسی، نه به گونهای جهانشمول، بلکه با توجه سنت و زندگی گروهی و اجتماعی که افراد در آن عضویت دارند، باید استنباط و مبنای عمل قرار گیرند. بطور کلی، آنچه جماعتگرایان در برابر لیبرالیسم بر آن تأکید دارند، اصالت و ارزش «اجتماع» در برابر «فرد» است. برآیند تقابل لیبرالیسم و جماعتگرایان منجر به مناظرهای با عنوان «مناظره لیبرالها و جماعتگرایان» شده که بخش عمدهای از محتوای فلسفه سیاسی معاصر معطوف به آن است.
البته باید به این نکته نیز توجه داشت که جدال معاصر میان لیبرالها و جماعتگرایان دارای یک پیشینه فکری در فلسفه سیاسی مدرن است. این نوع نزاع میان لیبرالهای فردگرایی مانند هابز و لاک و لیبرالهای جمعگرایی چون روسو و دورکهایم نیز در قرون پیشین وجود داشت.
همانطور که رابرت نوزیک در اندیشه سیاسی معاصر متاثر از جان لاک است و ادبیات او را با تاکید لیبرتاریانیسم احیا میکند و جان رالز نیز در پروژه برابری طلبانهاش متاثر از افکار کانت است، جماعتگرایان نیز تمایل دارند از ارسطو، هگل، روسو و ... برای پیشبرد اهداف خویش مایه بگذارند.
به هر شکل، جماعتگرایی از جمله رهیافتهای مهم در علوم اجتماعی معاصر و یکی از پایههای فکری مناظرۀ دهۀ 1980 میلادی در «نظریۀ سیاسی هنجاری» است.
در اینجا ذکر این نکته قابل توجه است که اگرچه جماعتگرایان، لیبرالهایی چون رالز را با چالش مواجه ساختهاند، اما احیای فلسفه سیاسی تحت سیطرۀ مجادلات میان لیبرالهایِ کانتی چون راولز و منتقدان جماعتگرای آنها قرار دارد.
به تعبیری هر دو جناح موردنظر، احیای جنبه هنجاری سیاست را هدف خود قرار دادهاند که با سیطرۀ الگوهای ابزارگرایانه و پوزیتیویستی به حاشیه رانده شده بود. آنها از دیدگاهی در سیاست حمایت میکنند که به هنجارها مقید است و تحت رهبری اهدافی قرار دارد که به لحاظ اخلاقی تعریف شدهاند.
با این اوصاف، نمیتوان گفت که مجموعۀ نظریاتی که صاحبان آنها یا منتقدانشان عنوان «جماعتگرا» را بر آن اطلاق کردهاند، دیدگاه واحدی را تشکیل میدهند، اما میتوان عناصر مشترکی را میان آنها یافت که کانون همگی آنها تمرکز بر نقد مدرنیته بطور عام و لیبرالیسم بطور خاص است.
جماعتگرایان بر این باورند که نظریۀ لیبرالی ارزش زیادی برای «فرد» قائل است و نسبت به جایگاه «جماعت» و «اجتماع» در تحقق استعدادهای افراد بیتوجه است.
از این رو، آنها با اشاره به تناقض ساختاری لیبرالیسم نشان میدهند لیبرالها در عین اینکه هر فردی را تشویق میکنند تا درون ساختاری سیاسی «حق» و «خیر» خود را تعریف و دنبال کند، اما از نقش مهمی که ساختار سیاسی در تعریف حق و خیر دارد غفلت میکنند. همچنین اگر لیبرالها نقش دولت را به گونهای تعریف میکنند که تقویت کنندۀ آزادی مردم باشد، در نظر جماعتگرایان، نقش اصلی دولت تضمین سلامت و رفاه زندگی جماعتی است که امکان شکوفایی همگان و به دست آمدن همۀ خیرهای انسانی را فراهم می آورد.
بطور کلی، آنچه جماعتگرایان در برابر لیبرالیسم بر آن تأکید دارند، اصالت و ارزش جماعت یا اجتماع در برابر فرد است. فراخواندن آن جماعتهایی که در گذشته وجود داشتند و اینک در دنیای معاصر میتوانند در برابر فشارهای ناشی از فردگرایی و سرمایهداری افراطیِ دنیای مدرن مقاومت کنند، زیرا همانگونه که مارگارت لدویت میگوید، ایدئولوژی بازار و قواعد آن برتری سود بر مردم را بر سراسر دنیا مستولی ساخته است.
ساختارهای ستمِ نهفته در این ایدئولوژی اکنون همه جا تکثیر شدهاند. بر مبنای این روایت غریبِ سود و زیان انسانی، موقعیت ما انسانها بر اساس نسبتی که با مقام «مصرفکننده» و «تولیدکننده» داریم شکل دیگری مییابد.
ما گونهای از «سیاستِ دورانداختنیها» پدید آوردهایم که طبق آن هر آنچه برای فرایندهای تولید یا مصرف مهم و سودمند نباشد را میتوان به راحتی دور انداخت. دنیای ما جهانی است که تهیدست، سیاهپوست، زن، سالمند، بیمار و معلول در آن بازیگر اصلی بهشمار نمیآیند.
چنین نگاهی ممکن است مورد پذیرش همگانی نباشد، اما باید به این واقعیت تلخ اعتراف کرد که این مسائل از ویژگیهای اصلی جامعۀ معاصر بشری به شمار میآیند. ویژگیهایی که متفکران مختلف و از جمله جماعتگرایان را به اشکال مختلف به واکنش وادار ساخته است.
مشخصاً کدام متفکران را میتوان از تأثیرگذارترین افراد در شکلگیری این نحله فکری دانست؟
این امری بدیهی است که در هر مکتب فکری برخی از متفکران از تعیینکنندگی بالاتری برخوردارند. نمیتوان گفت که همه متفکران یک مکتب از وزن فکری یکسانی برخوردارند. از این حیث، متفکران مختلفی در اندیشه جماعتگرایی قابل توجه هستند و هر یک به سهم خود از تأثیرگذاری برخوردارند. بطور کلی، میتوان از «نسل آغازین» و «نسل جدید» جماعتگرایی نام برد.
السدیر مکاینتایر، چارلز تیلور، مایکل سندل و مایکل والزر از نسل اولیه و شناخته شده این جریان فکری محسوب میشوند. این متفکران در دنیا و در ایران بیشتر شناخته شدهاند. اما آمیتا اتزیونی، بنیامین باربر، ویلیام گالستون، رابرت بلا، استفان مارگلین، رابرت پاتنام به دلیل تاکید بر موضوع «سرمایه اجتماعی» نیز در زمره متفکران متاخر جماعتگرا شناخته شدهاند.
با این اوصاف و علیرغم چنین تکثری همچنان مکاینتایر، تیلور، سندل و والزر را میتوان از مهمترین متفکران و تأثیرگذارترین افراد در شکلگیری این نحله فکری دانست. اگرچه هیچ یک از این متفکران از برچسب «جماعتگرایی» راضی نیستند.
برای مثال برداشت من این است مک اینتایر تمایل دارد او را متفکری «نوتومیستی- نوارسطویی»، تیلور تمایل دارد او را «لیبرالی جمعگرا» و سندل تمایل دارد او را «جمهوریخواهی مدنی» خطاب کنند.
پس میتوان این چهار متفکر و به خصوص مکاینتایر را از مهمترین متفکران این جریان فکری در دنیای امروز قلمداد کرد. به نظر من، دستهبندی «جان هورتون» از فلسفۀ سیاسی معاصر در سنت انگلوساکسون هر چه بیشتر جایگاه اندیشۀ جماعتگرایی و متفکران اصلی آن را برای ما نمایان میسازد.
از نظر هورتون دستکم سه گرایش در فلسفۀ سیاسی معاصر در سنت لیبرال دموکرات وجود دارند که بهطور ویژه ارزش تشخیص و بررسی دارند: گرایش نخست نویسندگانی از قبیل رالز، دوورکین، نوزیک، آکرمن و گویرت را شامل میشود که همگی علاقهمندند تا بنیانهای فلسفی یک نظریۀ سیاسی و اخلاقی ویژه را شکل دهند. آنها همگی در این فرایند نقشی قاطع و اساسی به استدلالات فلسفیِ انتزاعی میدهند و به نحوی درصددند تا نشان دهند که نظریات آنها اعتباری عمومی و کلی دارد و از هرگونه شرایط تاریخی و اجتماعی فراتر میرود. به این نوع فلسفۀ سیاسی «بنیانگرایی» اطلاق میشود.
گرایش دوم بیشتر نقدی نسبت به سبک و گرایش بنیانگرایی است. مندوس، سینگر، گلدمن و آکتون از اندیشمندان این گرایش بر موضوعاتی چون توجیه کیفر و مجازات، نافرمانی مدنی، تبعیض معکوس، جنگ، تساهل و نظایر اینها تأکید دارند و به ارزیابی آنها در پرتو یک نظریۀ اخلاقی خاص یا بر اساس برخی اصول سیاسی کلی میپردازند.
گرایش سوم و نیرومندتری نیز در فلسفۀ سیاسی معاصر وجود دارد که نویسندگانی از قبیل السدیر مکاینتایر، مایکل سندل، چارلزتیلور و مایکل والزر را شامل میشود. این فیلسوفان که به جماعتگرایان مشهورند، بهطور وسیعی منتقد بنیانگرایی هستند و در مقابل تأکید بیشتری بر احتمالپذیری و تاریخیت ارزشهای سیاسی و اخلاقی دارند.
در مجموع متفکران جماعت گرای مذکور را میتوان به صورت یک طیف بررسی کرد که در یک سر طیف منتقد سرسخت مدرنیته و لیبرالیسم یعنی مکاینتایر حضور دارد و در سر دیگر این طیف میتوان از مایکل والزر صحبت به میان آورد که رابطه خیلی منتقدانه با لیبرالیسم معاصر ندارد. در میان این دو سر طیف نیز میتوان تیلور و سپس سندل را قرار داد.
نسبت جماعتگرایی با لیبرالیسم مدرن و معاصر چطور قابل تعریف است؟
نَسبشناسیِ لیبرالیسم گاهی تا گذشتههای بسیار دور، یعنی تا یونان باستان دنبال شده است. در این راستا، کارل پوپر، اریک هیولاک و دیگران، کشمکش میان افلاطون و دموکراتهای آتنی را با اختلاف بین توتالیترها و لیبرالهای امروزی ماهیتاً یکسان میدانند و حتی سقراط را بنیانگذار واقعی لیبرالیسم غربی بشمار میآورند.
اگر چه این نوع تبارشناسیها در درک و فهم اندیشۀ لیبرال مفید خواهد بود، اما منظور ما از لیبرالیسم آن نوع اندیشهای است که در دنیای پسارنسانس در خاک کشورهای اروپای غربی روئیده است. چرا که «لیبرالیسم کلاسیک یونانی»، چنانکه این برداشت صحیح باشد، با لیبرالیسمی که طی چند قرن اخیر در دنیای غرب رشد و تکامل یافته دارای تفاوت ماهوی و کیفی است. بنابراین همانطور که امثال جان گری مطرح کردهاند، لیبرالیسمْ نظریه یا صورتبندی سیاسی مدرنیته است، زیرا اصول آن مانند فردگرایی، خودمختاری، آزادی، حریم خصوصی، رشد ثروت و جریان مداوم ابداع و نوآوری از برجستهترین جلوههای زندگی مدرن به شمار میآیند.
با این اوصاف، جماعتگرایی اندیشههای لیبرالی را در دورههای تاریخی مختلف به خصوص در دوران معاصر با نقد و چالش مواجه میسازد. لیبرالیسم بهعنوان صورتبندیِ سیاسی مدرنیته متکی بر ارثیۀ جان لاک و نظریهپردازان «حقوق طبیعی» است که به موجب آن انسان، چیزی جز موناد یا اتم نیست.
دوم آنکه، لیبرالیسم برای دولت که خود مبتنی بر یک «قرارداد اجتماعی» است، چیزی جز یک تکلیف محدود قائل نمیشود. در واقع، تکلیف دولت این است که افراد را به یکدیگر نزدیک کند و چارچوبی کلان برای آنها تدارک ببیند تا بتوانند بهطور مستقل حق اختیار نوع زندگی مطلوب خود را اعمال کنند.
سرانجام به نظر لیبرالها، سیاست، غایت دیگری جز تأمین بهترین شرایط برای عملکرد سیستمی سیاسی که در بالا توصیف شد را ندارد. بهعبارت دیگر، سیاست لیبرالی عبارت است از تمشیت درست روابط افراد با یکدیگر از یکسو و از سوی دیگر پیش بردن روابط همین افراد با دولت.
اما جماعتگرایان نکات سهگانۀ مذکور در اندیشۀ لیبرالی را بهطور کامل انکار میکنند. آنها در مقابل اعتقاد دارند که انسان یک فرد انتزاعی نبوده، بلکه موجودی است که از ابتدای تولد به جماعتهای گوناگون تعلق دارد. همچنین، طایفۀ جماعتگرایان، دولت را صرفاً به صورت یک ماشین حقوقی تلقی نمیکنند که وظیفۀ آن حراست از حقوقی باشد که مقدم بر تأسیس آن بوده است (یعنی حقوق ذاتی انسانها مقدم بر تأسیس نهادی به اسم دولت بوده است)، بلکه معتقدند دولت یکی از نهادهایی است که قادر به تغذیۀ بافت اجتماعی است.
سرانجام جماعتگرایان مدعی هستند سیاست در مجموع موظف است نوعی تلقی از مفهوم خیر و نیکویی را میان مردم ترویج کرده و به کرسی بنشاند.
بنابراین آشکار است که جماعتگرایی، اندیشههای لیبرالی دنیای مدرن را با چالش مواجه میسازد. به زعم آنها به جای «حق محوری» لیبرالی باید «خیرمحوری» را در دستور کار قرار دهیم، چرا که حق محوری به تنهایی کفایت نمیکند و ما را با جامعهای پر از تنش و چالش مواجه میسازد. تصور کردن جامعهای که در آن ما در کشمکش برای حق باشیم برای من چندان خوشایند نیست، اگرچه طبیعی است که حق و حقوق انسانها باید توسط نظام های سیاسی به رسمیت شناخته شود.
با این وجود، جماعتگرایان بیشترین انتقادات خود را بر لیبرالیسم معاصر وارد ساختهاند. آماج اصلی بیشتر آ ثار جماعتگرایان، نوشتههای جان رالز و بویژه «نظریه عدالت» اوست که بهمنزلۀ تجلی لیبرالیسم معاصر شناخته شده است. رویکرد ترکیبی و تلفیقگرای رالز میان دو اصل آشتی ناپذیر «آزادی» و «عدالت»، طیفی از منتقدان را علیه او برانگیخت. لیبرتارینها و آزادیخواهانی چون نوزیک برابریطلبیِ رالزی را مورد نقد قرار دادند و جماعتگرایان نیز به آزادیخواهی موردنظر او حمله کردند. آنها اگرچه از برابریطلبی رالز و احیاگری او در این زمینه استقبال کردند، اما برابریخواهیِ رالزی را به دلیل خصلتهای فردگرایانه و عدم توجه به ارزشهای اجتماعیِ مشترک چندان منسجم نمیدانند. بنابراین، جماعتگرایی شیوهای از اندیشیدن و نگریستن به اخلاق و زندگی سیاسی است که در مخالفت با لیبرالیسم، بهویژه گونه خاصی از لیبرالیسم معاصر شکل گرفته که رالز آن را نمایندگی میکند.
به تعبیر دیگر، میتوان این اندیشه را واکنشی در مقابل فردگرایی افراطیِ لیبرال و اتمیسم یا کوتاهی در ارج نهادن به منزلت ارزشها و نهادهای اجتماعی و سیاسی لیبرالی دانست. روایت اتمیستی، خویشتن را همچون یک «اتم» تصویر میکند، یعنی موجودیتی یکپارچه و سخت که کاملاً متفاوت از دیگران و در نهایت بریده و مجزا از آنان است. به تعبیر برایان فِی «من منم و غیر از این هم چیزی نیستم». این حرف مغز و جوهر فردگراییِ اتمیستی است. بر طبق این دیدگاه، نیازها، تواناییها و انگیزههای اصلی انسانی در هر فردی بدون ارتباط با دیگران، گروهها و تعاملات اجتماعی ظهور مییابد. بنابراین، فردگرایی، برابری و جهانشمولگرایی در اغلب تفاسیر از اصول انکارناپذیر لیبرالیسم مدرن و معاصر به شمار میآیند.
اما جماعتگرایی بر ناهماهنگی و تعارض بنیادین اصول یاد شده در اندیشۀ لیبرالی مدرن و معاصر تأکید جدی دارد. در نتیجه، جماعتگرایی به جای رویکرد استعلایی و نگاه جهانشمول لیبرالی به فردگرایی، خردگرایی و عدالت بر رهیافت تاریخی و نگاه تفسیری تأکید دارد.
اندیشه جماعتگرایان در حوزه عدالت ناظر بر نقد نظریه عدالت رالز است. آنها کدامیک از بنیانهای تئوریک رالز را آماج نقد قرار دادهاند؟
این پرسش نیازمند شرحی هرچند مختصر از اقدامات فلسفی و برابریخواهی لیبرالی رالز است، چرا که رالز در فلسفه سیاسی معاصر یک نقطه عطف فکری است. اجماعی اساسی وجود دارد که احیای فلسفه سیاسی با انتشار «نظریهای در باب عدالت» راولز آغاز شد و این متفکر با تزریق عنصر برابری و انصاف به اندیشۀ لیبرالی زمینهساز ظهور گفتمانی جدید با عنوان «برابریخواهی لیبرالی» گردید.
رابطه آزادی و برابری همواره از مسائل اساسی در فلسفه سیاسی است و مسئله قابل طرح اینکه چگونه میتوان بطور توأمان جامعهای عادل با حفظ آزادیهای اساسی داشت؟ تا قبل از ظهور راولز دو پاسخ لیبرالیستی و مارکسیستی به این پرسش وجود داشت.
لیبرالهایی نظیر استوارت میل و فردریش هایک طرفدار آزادی بودند، به گونهای که هایک عدالت اجتماعی را مخالف آزادیهای فردی میدانست. به نظر هایک جامعه انسانی، سامانی خودجوش است و نتیجه هیچ طرح طراحی شدهای نیست. جامعه انسانی آن قدر پیچیده است که نمیتوان آن را برنامهریزی کرد. این اندیشه که میتوان آگاهانه جامعه را سامان داد، توهمی بیش نیست، زیرا هیچ فرد یا عاملی قادر به کسب آن معرفتی نیست که برای انجام این کار موردنیاز است. از این روی، سوسیالیسم متأخرترین شکل توهم به حساب میآید.
پاسخ دوم نیز متعلق به سوسیالیستها از مارکس تا پیروان نومارکسیستی اوست که آنها نیز تلاش کردند از برابری و تقدم آن بر آزادی فردی دفاع نمایند. از لنین گرفته تا طیفی از اندیشمندان نومارکسیستی معاصر همگی به دغدغههای سوسیالیستی و برابریطلبانه وفادارا بودهاند.
در چنین شرایطی، راولز سعی کرد راه سومی میان دو خرده گفتمان اصلی مدرنیته یعنی لیبرالیسم و مارکسیسم پیش بکشد و آزادی حداکثری موردنظر لیبرالها را ابتدا با توسل به مفهوم عدالت متعادل سازد و از سوی دیگر بر خلاف سوسیالیستها، عدالت را نه به عنوان برابری، بلکه به مثابه «انصاف» مطرح نماید.
انصاف در اینجا نه مفهومی مارکسیستی، بلکه نشانه بهرهگیری از اخلاق کانتی توسط راولز است. «عدالت به مثابه انصاف» عنوان مهمترین مقالۀ راولز است که در سال 1958 میلادی منتشر شد و در آن او از دو موضوع بنیادین زندگی بشری یعنی «برابری» و «آزادی» سخن گفته است. دو ارزشی که فقدان آنها موجب «فقیر بودن» و «حقیر بودن» انسان خواهند شد. به هر شکل، راولز برداشتی از عدالت را در اختیار ما معاصران قرار داده که هدف اصلی آن کاستن از دامنه نابرابریهای سیاسی، اجتماعی و اقتصادی است.
در واقع راولز با نگرش برابری طلبانه خود میخواهد به ما نحوه مبارزه با این نوع نابرابریها را آموزش دهد تا با حذف این نوع امتیازات بیوجه بتوانیم زندگی اخلاقی و مدنیتری را در پیش گیریم. اما آنچه به عنوان میراث فکری راولز به یادگار مانده زمینهساز منازعات فکری گستردهای شده است. چرا که عدهای او را به خاطر نظریاتش در باب عدالت ستودهاند و لیبرتارینهایی مانند نوزیک، جماعتگرایانی مانند مکاینتایر، سندل، تیلور و والزر و فمینیستهای معاصر از منتقدان پروژه فکری وی محسوب میشوند.
در چارچوب فلسفه سیاسی معاصر میتوان از «فلسفه راولزی» و «فلسفه پساراولزی» نام برد. به سخن دیگر، در یک تقسیمبندی کلان میتوانیم فلاسفه سیاسیِ انگلوساکسون را به دو جریان بزرگ تقسیم کنیم: در یک جریان متفکرانی مانند راولز (برابریخواهی لیبرال) و نوزیک (لیبرتاریانیسم) حضور دارند که به عنوان «جریان اصلی» ارزشها و انگارههای اساسی لیبرالی را باور دارند و در پی توجیه و دفاع قاطع از آنها هستند. اما دسته دومی از فلاسفه سیاسی هستند که همگی دارای «رویکرد انتقادی» نسبت به جریان اصلی در لیبرال دموکراسی معاصر هستند. از جمله این مکاتب میتوان به مارکسیسم تحلیلی، جماعتگرایی، فمینیسم، جمهوریخواهی و چندفرهنگگرایی اشاره کرد. اعضای این مکاتب فکری از جمله جماعت گرایی معتقدند متفکرانی مانند راولز و نوزیک با محوریت لیبرال دموکراسی برخی مشکلات بنیادین را که جامعه با آنها روبه روست یا توجیه میکنند و یا بر آنها سرپوش مینهند.
آیا به لحاظ ایجابی اندیشمندان شاخص جماعتگرا مانند والزر، مک اینتایر، سندل و تیلور طرحی برای عدالت در نظر دارند؟
با این تصویر از تلاشهای برابری خواهانه رالز بهتر میتوان به نقدهای جماعتگرایان بر او و طرح ایجابی آنها از عدالت اشاره کرد. مک اینتایر به عنوان پرچمدار اندیشه جماعتگرایی بر این باور است که راولز و کل پروژه لیبرالیسم آنقدر «خود» شخص را از هم گسیخته میکند که شخص شناختناپذیر میشود و هیچ درکی از عقلانیت نخواهد داشت. راولز مدعی بود که انسانها در وضع نخستین آزادند و میتوانند انتخاب کنند که از عقل به تنهایی بهره ببرند و این عین «خودآیینی فردی» است. وضع نخستین راولز افراد را به صورت افرادی جدای از هم تصور میکند که در تقابل با همه گفتههای مکاینتایر است. مک اینتایر در انتقاد به این وضعیت معتقد است که در وضع نخستین اساساً هیچ کس نمیداند که چه کسی است. او در حمله به فردگرایی لیبرالیستی راولز یک گام پیش مینهد و میگوید نه تنها کارگزاران اخلاقی راولز در وضع نخستین از هم گسیختهاند بلکه جامعه مدرن همه مردم را از هم گسیخته کرده است. این اتهام ادعای اصلی کتاب «در پی فضیلت» است. به نظر مکاینتایر، در نتیجه این امر، تمایز میان دلایل شخصی و غیرشخصی و روابط صادقانه و فریبکارانه از میان رفته است.
نقد دیگر مکاینتایر بر لیبرالیسم ـ به ویژه لیبرالیسم برابریطلبانه راولزی ـ اولویت بخشی آن به «حق» در مقابل «خیر» است. در مقابل، مکاینتایر به مانند دیگر جماعتگرایان به اولویت «خیر» بر «حق» معتقد است، بدین معنا که در نگاه جماعتگرایان، دغدغه بنیادین فرد در بهرهگیری از موقعیتها و روابط اجتماعی، کسب فضایل و به کار بستن آنها در زندگی اجتماعی است.
بر همین اساس جماعتگرایان، «خیر» تعریف شده اجتماعی را بر هر آموزه جهانشمول و عام از «حق» مقدم میدارند. مکاینتایر و جماعتگرایان ایده «خود» های مستقل از هم را که سنگ بنای اصل تقدم حق بر خیر است، ناصواب و مغایر با واقعیت جوامع و سرشت نوعی انسانها میدانند. در اندیشه مکاینتایر از آنجا که خیر میتواند برای همگان مشترک باشد، بنابراین تنها یک تعبیر درست از آن وجود خواهد داشت.از آنجا که عدالت برگرفته از مفهوم خیر است، تنها یک تعبیر درست از عدالت نیز وجود نخواهد داشت. منطبق با اندیشه مکاینتایر، عدالت عبارت است از ابزار جامعه برای امنیت بخشیدن به خیر مشترک. بنابراین عدالت به عنوان تخصیص نقشها در میان اعضا جهت تعقیب آن خیر فهمیده میشود. مکاینتایر مدعی نیست که تعبیر او در مورد عدالت دارای راه حلهایی برای مسائل عدالت در جهان است، بلکه معتقد است که با استوار ساختن عدالت بر پایهی مفهوم خیر مشترک، چارچوبی برای صورتبندی مسائل و موضوعات مربوط به عدالت ایجاد نموده است. از نظر مکاینتایر، پاسخ به این سؤال که آیا عدالت اجتماعی امری امکانپذیر است، این است که عدالت اجتماعی امری امکانپذیر است اما تنها در شرایطی که شاهد بازگشت زمینهای باشیم که این چارچوب معنا و مفهومش را از آن میگیرد.
مایکل سندل از دیگر متفکرانِ جماعتگرایی است که بخاطر نقد نظریه عدالت راولز شناخته شده است. همانطور که میدانیم، نظریه عدالت رالز بر فرض «حجاب جهل» مبتنی است که به ما اجازه میدهد به افراد فارغالبال تبدیل شویم. ولی سندل استدلال میکند که ما انسانها طبعاً وابستگیهایی داریم که فارغالبال بودن و وجود این حجاب را غیرممکن میسازد. بطور نمونه وی در این زمینه از پیوندهای خویشاوندی نام میبرد که ما نمیتوانیم آنها را انتخاب کنیم، بلکه از همان ابتدای تولد با ما همراه هستند.
در این زمینه کتاب «لیبرالیسم و محدودیتهای عدالت» سندل آشکارا در نقد آثار و افکار راولز منتشر شد. در واقع انتقادات سندل معطوف به قرائت وظیفهگرایانه از لیبرالیسم است که در اندیشه متفکرینی نظیر راولز تجلی یافته است.
سندل میکوشد در پرتو مقولاتی چون «فرد یا اجتماع»، «حق یا خیر»، «بیطرفی دولت» و «جهانشمولی یا زمینهمندی» نشان دهد که طرح فکری راولز در نظریه عدالت با مشکلات جدی و لاینحل مواجه است.
از این دیدگاه، انسان در برابر دیگران و خیر و شر و سعادت و شقاوت آنان مسئول و متعهد است. لذا در برابر تلقی فارغالبال از فرد که در لیبرالیسم سیاسی راولزی ارائه شده است، متفکری چون سندل از انسان متعهد یا جای گرفته در اجتماع سخن میگوید.
سندل تحلیل راولز از جامعه سیاسی را ضعیف و ناکامل و شدیداً فردگرایانه میداند و میگوید در نگاه ابزاری راولز، افراد تنها برای تأمین خواستههای خودخواهانه خویش به اجتماع روی میآورند. به همین خاطر او بیشتر آثار خود را با عنوان لیبرالیسم و محدودیتها و منتقدان آن ارائه کرده و تلاش کرده تا حد امکان تلاشهای اندیشه لیبرال در شکلدهی به سعادت و عدالت را ناقص برشمرد.
مایکل والزر نیز از فیلسوفان سیاسی معاصر است که در زمره جماعتگرایان قرار میگیرد. از مهمترین آثار والزر میتوان به «حوزههای عدالت» و «فربه و نحیف» اشاره کرد که به طور مشخص در نقد نظریه عدالت راولز نگارش شدهاند. اگر تحلیل ویلیام گالستون را بپذیریم که نقد معاصر از لیبرالیسم بر چهار محور جامعه، دموکراسی، فضیلت و عدالت باز میگردد، باید بگوییم که نقد والزر از لیبرالیسم معاصر معطوف به مقوله برابری و عدالت توزیعی راولز است و در مقابل او از مفهوم «برابری پیچیده» دفاع میکند. والزر اصرار دارد نشان دهد که چیزها تا آن حدی مطلوب اند که در شبکه روابط اجتماعی قرار گیرند. او ضمن اینکه میگوید عدالت مرتبط با معانی اجتماعی است، در تلاش است تا نشان دهد بر خلاف سنت رایج در فلسفه سیاسی غرب از زمان افلاطون به این سو، تنها یک نظام صحیح عدالت توزیعی وجود ندارد. او میکوشد تا راه را بر تکثرگرایی و خاصگرایی فرهنگی در حوزههای مختلف از جمله حوزه عدالت بگشاید.
بنابراین نکته کلیدی در باب عدالت اجتماعی، وجود اصل بیبدیل توزیع یا حتی مجموعه منحصر به فرد از اصول نیست، بلکه وجود گفتگوی تأویلی و پیچیده اجتماعی است که بر اساس آن، خیرها و مطلوبهای هر حوزه اجتماعی نسبتاً مستقل، به گونهای توزیعی میشود که در آن هیچ اصل توزیعی در یک حوزه، بر شیوه توزیع حوزه دیگر تسلط ندارد. این دیدگاه بر تصوری از عدالت تأکید میکند که میتواند برای اغلب نظریهپردازان دموکراتیک رادیکال قدری عجیب به نظر برسد، چرا که وقتی ایدههای اصلی تصمیمگیری دموکراتیک و گفتمان سیاسی تکثرگرا، به ایدههای عدالت اجتماعی والزر میرسند به طور گسترده بیدفاع میشوند.
به هر حال، والزر به عنوان متفکری جماعتگرا نقدهای روششناختی مهمی بر لیبرالیسمِ راولزی وارد میکند و نشان میدهد که چگونه ما نه دارای اصول جهانشمول عدالت، بلکه دارای حوزههای عدالت هستیم و هر جامعهای دارای اصول عدالت مربوط به خویش است و اصل جهانشمول عدالت آنگونه که راولز در نظریه عدالت میگوید وجود ندارد.
والزر از حوزههای عدالت بحث میکند و این که هر حوزهای اعم از اقتصاد، سیاست، فرهنگ و اجتماع دارای قواعد خاص خویش است. بطور مثال آنکه ثروتمند است اگر با پول وارد حوزه سیاست شود و به خرید رای مردم بپردازد، ماحصل آن چیزی جزء «سلطه» نخواهد بود. والزر پس از بحث در باب «برابری پیچیده» به این بحث میرسد که عدالت موضوعی نسبی است. در واقع والزر در برابر اصطلاحاتی مانند «عقل» و «الزام جهانشمول اخلاقی» محتاط است. از این رو، لُب اثر دیگر وی یعنی «فربه و نحیف» این ادعاست که باید شهود و جهانشمولیای را که امانوئل کانت محوریت بخشید و راولز به کار بست، رد کنیم. شهودی که طبق آن مردان و زنان در هر جایی با یک دیدگاه مشترک یا مجموعهای از دیدگاهها آغاز میکنند و سپس آن را توسعه میدهند.
والزر معتقد است این تصویر از اخلاقی بودن که به صورت نحیف آغاز میشود و با رشد فخیم میشود، باید وارونه گردد. در مقابل، او قائل به این است که اخلاقی بودن از آغاز فخیم و فربه است، ترکیب فرهنگی است، کاملا وفاقی است، و خودش را تنها در موقعیتهای خاصی به صورت نحیف آشکار میکند، زمانی که زبان اخلاق روی به اهداف خاصی دارد. این نگاه غیرکانتیِ والزر به اخلاقی بودن، میتواند با این بیان بازگویی شود که هویت اخلاقی فرد در گروه یا گروههایی که فرد خود با آنها همذاتپنداری دارد، تعیین مییابد. به تعبیر دقیقتر، والزر دو دیدگاه اخلاقی را از هم متمایز میسازد. دیدگاه اخلاقی تُنُکمایه و لاغر که در آن جهانشمولی اخلاقی نهفته است و برای همه افراد در همه زمانها و مکانها در هر موضوعی نسخهای واحد تجویز میکند. و دیگری اخلاق فربه و گسترده که در آن از نسخه پیچی واحد پرهیز میشود و عمدتاً متکی بر سنت، تجربه و زیست جهان مردمان در هر زمان و مکان متفاوت است.
بنابراین در چشمانداز روششناختیِ والزر، لیبرالهایی نظیر راولز و نوزیک که بر اصول خاصی به عنوان اصول عدالت تأکید میکنند، علیرغم اختلاف مشرب همگی ره به خطا بردهاند.
برخلاف راولز، والزر معتقد است که برای تکوین جامعه لازم نیست اصرار شود آحاد جامعه در خیرات و غایاتی اشتراک نظر داشته باشند و به طریق اولی لازم نیست که برای تعریف عدالت و ساختار اجتماعی عادلانه بر اصول مشترکی در سطح جهانی و بینالاذهانی، توافق وجود داشته باشد.
وی آشکارا از پلورالیسم و نوعی نسبیگرایی در تصور جوامع از خیرات دفاع میکند و در نتیجه اصول حاکم بر توزیع عادلانه خیرات اجتماعی را به حسب جوامع و درک و تفسیر آنها از خیرات، متنوع و متکثر میداند. به علت این که خیرات اجتماعی متنوع است و ساحتها و حوزههای مختلفی دارد هیچ اصل و معیار مشترک و عامی نمیتواند شاخص و مبنای توزیع عادلانه انحای خیرات اجتماعی باشد.
بطور کلی، نقد والزر از لیبرالیسم راولزی در سطحی متفاوت با دیگر جماعتگرایان طرح شده است. برخلاف سندل، والزر اساسا به انتقاد از برداشت راولزی از شخص نمیپردازد.
او همچنین بر خلاف مکاینتایر و تیلور، به ارائه گزارش تاریخی از فرهنگ غربی علاقمند نیست، گزارشی که از آن بتوان انتقادات را از لیبرالیسم بطور عام و از راولز بطور خاص استنباط کرد. موضع مطرح شده در «حوزههای عدالت» بیشتر بر این پرسش متمرکز است که چه روششناسی با موضوع نظریه سیاسی متناسب میباشد. در واقع والزر میخواهد بداند که چگونه میتوان اقدام به ساخت و دفاع از نظریه عدالت کرد. او با دیدگاهی انتقادی و با روش تفکیکی خود سعی نموده تا جهانشمولی اصول عدالت راولز را به چالش بکشد و به صورت زمینهمندتر نسبت به شکلگیری و برقراری عدالت در جوامع مختلف از جمله جوامع لیبرال دموکرات غربی ارائه طریق نماید.
دال مرکزی و عنصر اصلی طرح این متفکران در خصوص عدالت بر چه مبنایی استوار است؟
عدالت بهعنوان یکی از نیازهای جامعۀ بشری، در عرصۀ فلسفۀ سیاسی همیشه مورد مداقه بوده است و در اواخر قرن بیستم جماعتگرایان نیز به این موضوع ورود کردهاند. در این خصوص میتوان به اندیشههای مکاینتایر و مایکل والزر توجه کرد و از طریق مباحثشان میتوان به عنصر کلیدی گفتمان عدالت آنها پی برد.
مکاینتایر در کتاب «عدالت چه کسی؟ کدام عقلانیت؟» بر این باور است که انگارههای گوناگون بسیاری از عدالت وجود دارد که به نظر میرسد با یکدیگر سر سازگاری ندارند. لذا او بر خلاف رویکرد جهانشمول رالز به عدالت در کتاب «نظریه عدالت»، میگوید عدالت چه کسی و کدام عقلانیت؟ این عنوان نشانگر نگاه زمینهمند مکاینتایر به عدالت است. چون چنین است، یک شخص یا یک فرهنگ چگونه باید از میان این انگارهها دست به انتخاب بزند و یکی را درست دانسته و بر بقیه ترجیح دهد؟
در اینجا بحث میان سنتهای فکری رقیب به میان میآید. از نظر مکاینتایر، لیبرالها برداشت غلطی از ماهیت عدالت دارند. وی معتقد است که خیر در ذات خود امری فردی نیست، بلکه امری مشترک است و عدالت، فضیلتی است که ما را ترغیب میکند تا به هر عضوی ازاعضای جامعهمان مطابق با نقش او در راستای خیر مشترک، پاداش دهیم. نکته قابل توجه این است که مکاینتایر در فصل هفدهم کتاب «در پی فضیلت» از عدالت به مثابه یک فضیلت یاد می کند.
یونانیان و از جمله ارسطو از فضایل چهارگانه شجاعت، حکمت، خویشتنداری و عدالت نام میبرند که عدالت نتیجه سه فضیلت اول بود و از این حیث بحثهای مک اینتایر یادآور دیدگاههای یونانی به خصوص ارسطو است. همچنین مایکل والزر نیز در مقابل کتاب نظریههای عدالت جان رالز، کتاب «حوزههای عدالت» را به نگارش درآورد. وی با رویکرد زمینهمحورانۀ خود، تفسیری نسبیگرا و کثرتگرا از عدالت توزیعی بهدست میدهد که نحوۀ توزیع مواهب اجتماعی در آن براساس فهم مشترک اعضای جوامع سامان مییابد.
والزر عدالت توزیعی خود را بر پایۀ دو اصل یعنی «برابری ساده» و «برابری پیچیده» صورتبندی میکند. از منظر والزر، هنجارهای اخلاقی فربه و نحیف شالودۀ اصول عدالت وی را پیریزی میکنند.
اگر بخواهیم از امکان کاربست اندیشه جماعت گرایان به طرح راهگشایی در خصوص جامعه ایران برسیم این موضوع چطور قابل طرح است؟
همه این ادلهها و بحثها مطرح شد تا به این نکته کلیدی برسیم که کاربست این نوع اندیشههای جماعتگرایانه در جامعه ایران چگونه قابل ارزیابی است. همانطور که میدانید بحث کاربست نظریههای سیاسی یکی از موضوعات بسیار مهم هم در سطح دانشگاهی و هم در عرصه سیاستگذاری است.
به هر حال ما باید از این بحثهای فکری کلاهی برای خود بسازیم. نظریهها مهم هستند، اما مهمتر از آن سرنوشت جامعه ایران است که امروزه با مشکلات مختلفی مواجه است. بنابراین مسئله کاربست و طراحی سیاستهای راهگشا میتواند مهم باشد.
من خودم را در درون یک مثلث گرفتار می بینم، اضلاع این مثلث را «جامعه ایران»، «نظریهها» و «مدرنیته غربی» به عنوان الگویی پیشرفته از توسعه شکل میدهند. مدرنیته در یک سده اخیر توانسته تعادل فکری و هویتی ما را بهم بزند.
بنابراین من بطور همزمان به معضلات جامعه ایران فکر میکنم و برای رهایی از این وضعیت هم به نظریات سیاسی و اخلاقی توجه دارم و هم الگوی توسعه غربی را نادیده نگرفتهام. در این راستا، موضوعی را که میتوان بهمنزلۀ حلقۀ ارتباط میان فلسفۀ سیاسی معاصر غربی و از جمله اندیشۀ جماعتگرایی با جامعۀ ایرانی دانست، گفتوگوی «میانفرهنگی» و «بینافرهنگی» است.
چنین گفتوگوهایی در عصر جهانی شدن و گفتوگوی تمدنها با دیگر فرهنگها و تمدنها و ادبیات فکری آنان لازمۀ زیست انسان معاصر ایرانی است. همچنین، بنده بر این باورم که برخی مفاهیم و موضوعات مطرح شده مانند نقد مدرنیته و لیبرالیسم، اخلاقگرایی، هویتمحوری، فضیلتگرایی، زمینهمندی و تاریخمندی توسط مکاینتایر و دیگر جماعتگرایان شاید در فهم و حلوفصل برخی مسائل و مشکلات موجود در جامعۀ سیاسی ایران راهگشا باشد.
منطبق با مباحث مذکور، از منظرهای مختلف مانند «جامعهشناسی سیاسی»، «توسعه»، «چندفرهنگگرایی» و «مواجهه فکری و عقلانی با غرب» میتوان در خصوص کاربست اندیشۀ جماعتگرایانۀ مکاینتایر در جامعه ایران صحبت به میان آورد. از منظر جامعهشناسی سیاسی، پژوهشگران مطالعات سیاسی و اجتماعی معاصر ایران تا کنون از رهیافتهای مختلفی چون فرهنگ سیاسی، روانشناسی سیاسی، تحلیل طبقاتی، اقتصاد سیاسی و تحلیل گفتمان برای مطالعۀ جامعهشناسی سیاسی ایران استفاده کردهاند.
به نظر میرسد در کنار روشهای مذکور میتوان از «روش جماعتگرایی» بهمثابه رهیافتی جدید در تحلیل تحولات سیاسی، اجتماعی و فرهنگی جامعۀ ایران بهره گرفت. همچنین از حیث رویکرد توسعهای میتوان از الگوهای مختلفی همچون الگوی توسعه لیبرالی، سوسیالیستی، نهادگرایانه، اخلاقی، پسامدرنی و پساتوسعهگرایانه و نولیبرالی به روایت روشنفکران و صاحبنظرانی چون موسی غنینژاد، محمود سریعالقلم، حسین عظیمی، فرشاد مومنی، حسین راغفر، عباس منوچهری، علی دینی ترکمانی، محسن رنانی، محمدرضا تاجیک، سعید مدنی و... در ایران امروز نام برد.
هر یک از این روشنفکران مذکور در آثار مختلف خود و با ابتنای نظری بر مکاتب توسعه، الگوی مختلفی برای توسعه جامعه ایران معرفی و صورتبندی کردهاند.
باور من این است که در کنار الگوهای موجود می توان از «الگوی توسعه جماعتمحور» به عنوان الگویی جدید در مباحث توسعه در ایران امروز بهره گرفت. کاری که توسط برخی محققان آغاز شده و می تواند در حوزۀ عدالت اجتماعی و مشارکت همه جانبه مردمی موثر و مفید واقع گردد. به تعبیر یکی از محققان ایرانی در این حوزه، مفاهیمی چون برنامه ریزی از پایین، مشارکت جمعی و فراگیر، حق انتخاب فزون تر برای ساکنان محلی، عدالت اجتماعی، ایجاد فرصت های برابر همراه با کارایی بیشتر، توزیع عادلانه امکانات و مواهب توسعه و نیز رفاه مردم تنها در سایه الگوی «توسعه جماعتمحور» عینیت می یابد. کسانی چون علیرضا بهشتی و سعید مدنی به این بحث ها ورود کرده اند و آثاری نیز منتشر کرده اند.
همچنین میتوان جامعۀ ایران را که انواع مختلفی از فرهنگها، هویتها، قومیتها، زبانها و شیوههای متفاوت زندگی در آن سکونت دارند، جامعهای چندفرهنگی ارزیابی کرد. در چنین جامعهای که از تکثر فرهنگی برخوردار است، رویکرد جماعتگرایانه میتواند امکان زیادی برای کاربردی شدن داشته باشد.
مکاینتایر به عنوان رهبر فکری جماعتگرایان بحث خود را از سنتها، بسترها و زمینههای فرهنگی جوامع مختلف آغاز میکند. این نوع شیوۀ فکری او میتواند جامعۀ ما را به سمت پذیرش و به رسمیت شناختن اجتماعات، جماعتهای مختلف و احترام به تفاوتهای میان آنها سوق دهد.
راه برونرفت از موانع و مشکلات فعلی جامعۀ ایران در ساحتهای مختلف سیاسی، فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی نه ستیز با سنت و طرد و حذف رادیکال آن که در بازاندیشی سنت و بازسازی آن متناسب با شرایط زمانه است. از این حیث رویکرد جماعتگرایانۀ مکاینتایر میتواند در مقابل الگوهای تعمیمدهنده و جهانشمول مدرن به دلیل تأکیدی که بر زمینهمندی، تاریخمندی، محلیبودن و محصور بودن عقلانیت در سنت و امکان بررسی سنتهای مذهبی و عرفی دارد، در فهم مسائل جامعۀ ایرانی مفید باشد.
نهایتاً با توجه به اینکه در جامعۀ معاصر ایران، اغلب منتقدان اندیشۀ لیبرالی انتقادات خود را در قالب رویکردهای مارکسیستی و تنوعات درونی آن و همچنین در چارچوب دیدگاههای اسلامی مطرح ساختهاند، به نظر میرسد آشنایی با نقدهای جماعتگرایانه نسبت به لیبرالیسم میتواند سودمندی خاصی داشته باشد.
انتقادات مارکسیستها بیشتر جنبۀ اقتصادی دارد و انتقادات اسلامی بر لیبرالیسم جنبۀ ایدئولوژیک و یکسویه یافته است، حال آنکه، نقدهای جماعتگرایان بیشتر جنبۀ فرهنگی دارد و ارتباط مکتب جماعتگرایی با چندفرهنگگرایی برای جوامع سیاسی معاصر مانند ایران میتواند ارزشمند باشد.
از این منظر، در چارچوب زمینهمندی موجود در رهیافت جماعتگرایی، دغدغۀ من به دست دادن جایگزینی روششناختی برای لیبرالیسم است که تا حدود زیادی با زمینههای فرهنگی کشور ما تناسب دارد و میتواند در حلوفصل برخی از معضلات و مشکلات سیاسی، اجتماعی و فرهنگی موجود در ایران امروز مفید باشد.
انتهای پیام/