شاعر قطعه معروف «قربون کبوترای حرمت» کیست؟/ رفیق فابریک حدادیان که همه را غلامِ علی کرد

دل را گره زد به عنایت صاحب صحن و توسل کرد که با هر قدم، یک بیت برای آقا بگوید. اولین قدم را برداشت و زمزمه کرد: قربون کبوترای حرمت امام رضا (ع).

خبرگزاری تسنیم: یک شب در همان حال و هوا، در میان انبوه زائران آقا و هوهوی کبوتران در صحن، توسل کرد که 14 قدم به سمت ضریح بردارد و با هر قدم، یک بیت برای آقا بگوید. سرش را به زیر انداخت، قدم‌ برداشت، آهسته و با طمأنینه، دل را گره زد به لطف و عنایت صاحب این صحن، اولین قدم را برداشت، گوشه چشمش تر شد و زمزمه کرد:

قربون کبوترای حرمت امام رضا(ع)
قربون این همه لطف و کرمت امام رضا ...

چه خوب آقا جواب توسلش را داد...

***

شهید غلامعلی رجبی، همان رفیق حاج سعید حدادیان است که در نوحه معروف «یاد امام و شهدا»، او را شاعر و نوحه‌خوانی معرفی می‌کند که هرگاه دل یاد آن ایام را می‌کند و از های و هیاهوی دنیا به تنگ می‌آید، شعرهایش را زمزمه می‌کند: این رفیقم غلامعلی، نوحه خونه روضه خونه/ وقتی دل بابات می‌گیره؛ شعرای اونو می‌خونه... .

بعضی از آدم‌ها چند ساحت دارند، شهید رجبی از آن دسته از آدم‌ها است. مردی که هم معلم است و هم شاعر، هم نوحه‌خوان ارباب است و هم شهید. شهید رجبی در سال 33 در محله آذربایجان متولد شد؛ پدرش معلم اخلاق و عرفان بود. از کودکی مرید اهل بیت(ع) بود و زندگی‌اش را مدیون موسی بن جعفر(ع).

غلامعلی بنابر راهنمایی‌ها و تربیت پدر بزرگوارش مداحی اهل بیت (ع) را از‌‌ همان سنین نوجوانی آغاز و به دلیل آشنایی با معارف قرآنی و اسلامی استعداد در حفظ شعر و سوز صدای وی توانست در این عرصه سریع رشد کند تا بدان جا که از سبک‌ها و اشعار او مداحان برجسته بسیاری استفاده می‌کردند. شاعر روضه‌های حاج منصور بود، با این همه ردی از نامش در شعرها به جا نمی‌گذاشت. غلامعلی با همین اخلاق و منش، همه را غلامِ علی کرد.

انتشارات روایت فتح در «کتاب غلامعلی رجبی(جندقی)» با بیان 100 خاطره به زندگی و زمانه این شهید پرداخته است. کتاب دربردارنده مجموعه خاطراتی است از خانواده، همراهان و هم‌رزمان درباره این شهید بزرگوار. در ادامه بخش‌هایی از این اثر را که به کوشش سیداحمد معصومی‌نژاد تدوین شده، به مناسبت میلاد مبارک امام رضا(ع) و یادی از شاعر قطعه معروف «قربون کبوترای حرمت» بازنشر می‌شود:

مدیون جعفر بن موسی(ع)

حسن تازه ازدواج کرده بود که حصبه گرفت. حالش آنقدر وخیم شد که شب وصیت‌نامه‌اش را نوشت و گفت: «برای آبگوشت بعد از مرگم لپه آماده کنید». اما همان شب خوابی می‌بیند، در خواب آقایی نورانی بهش گفته بود: «از جات بلند شو و برو دعای کمیل». او هم جواب داده بود: «اما من نمی‌تونم بلند شم!». مرد نورانی گفته بود: «من از خدا شفات رو گرفتم. تو زنده می‌مونی و خدا به تو فرزندانی می‌ده که از پیروان راستین ما می‌شن». حسن پرسیده بود: «مگه شما کی هستین؟». مرد گفته بود: «من موسی بن جعفر(ع) هستم.»

حاج حسن همیشه می‌گفت من این زندگی و همه بچه‌هام رو مدیون حضرت موسی بن جعفر(ع) هستم؛ همه بچه‌ها به خصوص غلام‌علی.»

عادت عجیب راننده قریب

توی دوران سربازی شده بود راننده قریب، پیشکار شاپور غلامرضا پهلوی. همراه او می‌رفت سرکشی باغ‌های غلامرضا پهلوی. توی باغ لب به چیزی نمی‌زد، آنقدر که بالاخره یک روز صدای قریب درآمده بود که «همه به من التماس می‌کنن اجازه بدم از میوه‌های باغ ببرن ولی تو حتی میوه‌هایی که خودم برات کنار می‌ذارم رو هم برنمی‌داری؟!»

با قریب رفته بود کاخ شاپور غلامرضا، موقع نهار رسیده بودند. آقای قریب او را برده بود آشپزخانه و سفارش کرده بود که هرچه می‌خواهد بهش بدهند. آن روز مهمانی بود و آشپزخانه پر از غذا و دسرهای مختلف. به اینجا که رسید مادر با کنجکاوی پرسید: «خب مادر، چی خوردی؟» غلام‌علی خندید، گفت: «خب معلومه، هیچی! اومد تو کوچه پس کوچه‌ها یه نونوایی پیدا کردم، یه نون خریدم و کمی پنیر و انگور. نشستم کنار جوی آب و جای شما خالی، ناهار رو خوردم».

***

شور روضه حاج منصور

مجلس عجیبی شده بود؛ با اینکه شب میلاد امام حسین(ع) بود، همه آن‌قدر گریه کرده بودند و به سر و سینه زده بودند که مجلس به هم ریخته بود. بیشتر به خاطر شعری بود که حاج منصور خوانده بود.

بعدها حاج منصور گفت «اون شعر زیبا رو غلامعلی گفته بود. دیروزش رفته بودیم کوه، همان‌جا تمومش کرد، روی کاغذ نوشت و داد به من. گفت بگیر فردا شب این رو بخون.»

معلم شهید

حاج حسن در مدرسه رازی درس خوانده بود، آن زمان مدرسه رازی از بهترین مدرسه‌های تهران بود. بعدها با وجود اینکه دانشجوی رشته داروسازی شد، اما به سفارش علما و مراجع هیچ وقت نرفت سر کار دولتی. می‌گفت کمک به طاغوته. یک مدت شاطر نانوایی شد و بعد هم دعوت شد به مدرسه علوی برای معلمی. آنقدر معلمی را دوست داشت که بعدها غلام‌علی هم به خاطر سفارش‌های او رفت سمت شغل معلمی.

از بچگی پا به پای پدرش در مراسم‌های مذهبی شرکت می‌کرد. مداحی و نوحه‌خوانی پدرش، حاج حسن، با گوشت و پوستش یکی شده بود. دیپلم که گرفت، معلم شد. هم شعر می‌گفت و هم مداحی می‌کرد. نوحه‌خوان هیئت‌های مختلف بود. جنگ که شروع شد، یک پایش جبهه بود و پای دیگرش مدرسه و شهر. با صدای گرمش خیلی‌ها راهی جبهه شدند؛ حتی شاگردانش. کمی بعد ازدواج کرد و صاحب دختری شد. حتی سعیده کوچکش و تمام دلبستگی‌های دیگر دنیا مانع رفتنش نشدند. می‌گفت: «معلمی که از شاگردانش عقب مونده، دیدنیه... نوبتی هم باشه دیگه نوبت منه».

اولین روزهای مرداد 67 و حمله منافقین به اسلام‌آباد، غلامعلی را باز به جبهه کشاند تا عملیات مرصاد پلی باشد برای صعودش...


انتهای پیام/

 
 
 
 
واژه های کاربردی مرتبط
واژه های کاربردی مرتبط