از آزادی تا بیهدفی/ایدئولوژی ستیزی در هنر یک دروغ بزرگ است
چطور سینما میتواند پوچی و ابهام محض دوزخی را به تصویر بکشد و سینمای دینی نمیتواند حقایق دینی را روایت کند؟! اینکه ادعا کنیم «نمیتوان به هیچ چیزی ایمان آورد و یقین داشت» آیا مثلاْ تمام اشقیای عاشورا را تبرئه نمیکند؟!
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، نعمت الله سعیدی در قسمت قبلی یادداشتش از زاویه دید متفاوتی دو فیلم «او» و سریال «مختارنامه» را از نظر اندیشه دینی مورد بررسی و نقد قرار داد. در ادامه قسمت دوم یادداشت این نویسنده و تحلیلگر سینما و اندیشه را میخوانیم:
وقتی روانکاوی و روانشناسی جدید رسماً اعلام میکند «خودآگاهی یک سوژه _مثل ربوت و نرم افزار رایانهای یا هر چی_ بستگی به ابژهاش دارد» یعنی این بستگی به «تئودور» (قهرمان اصلی فیلم «او») دارد که بخواهد «سامانتا» (برنامه پیشرفته نرم افزاری ارتباطی) را آگاه به پیآمدهای حرفهایش بداند یا نداند و معلوم است که «تئودور» با تمام وجودش همین چیز را میخواهد _اگرچه به این راحتی باورش نمیکند! زیرا قبلاً فلاسفه بزرگی مثل دولوز و برگسون، نه تنها هرگونه تلاش برای «اثبات پذیری» باورهای انسانی را به سخره گرفتهاند، بلکه اساساً به مخاطب پیشنهاد میکنند دست از توقع «فهم و شناخت» جهان بردارند! نرم افزار پیشرفتهای که در عرض کسری از ثانیه (وقتی تئودور اسم او را می پرسد) کل 180 هزار اسم یک کتاب را میگردد و با توجه به اطلاعات بسیار مختصری که از کاربر دارد اسم «سامانتا» را برای خودش انتخاب میکند و در ادامه نیز مدام میتواند خودش را ارتقا دهد و بهترین کلمات و جملاتی را که لازم است بیان کند و همزمان (شاید با اسمهای مختلف) عاشق سیصد و چهل و یک نفر باشد و با دهها نفر در موضوعات مختلف گفتگو و مباحثه کند... واقعاً چه فرقی میکند خودآگاه مجازی باشد یا مجموعهای از صفر و یکهای واقعی؟! معلوم است که اگر دنیای مجازی را واقعی فرض کنیم، سامانتا هم یک معشوقه واقعی ست که با پاسخهای مبهم تئودور به دو –سه سوال مزخرف انگار به دنیا آمده است! با تمام این حرفها وقتی ادعا میشود «آگاهی سوژه به ابژهاش بستگی دارد» حتی میتوان یک دسته بیل را هم آگاه فرض کرد! نه در مفهوم «یسبح لله ما فی السماوات و الارض...» بلکه دقیقاً در قطب مخالف آن! یعنی هیچ فرقی بین یک موجود آگاه و یک دسته بیل قائل نبودن!
حالا شغل اصلی قهرمان این داستان چیست؟ پاسخ: تئودور یک عریضه نویس در شرکتی رایانهای ست که برای مشتریها پیامهای عاطفی تبریک جشن تولد و تسلیت و دعوتنامه مهمانی و... حتی نامههای عاشقانه مینویسد! یعنی مشتری میخواهد برای نامزدش نامه بنویسد و احساسات واقعی خودش را نسبت به او ابراز کند و با این شرکت تماس میگیرد و کارمندهایی مثل تئودور برایش این کار را انجام میدهند. عجیبتر اینجا است که تئودور کارمند موفقی است، چون واقعاً از صمیم دل برای مردم نامههای عاشقانه مینویسد! خب نرم افزار «سامانتا» چه فرقی با تئودور دارد؟! اگر بخش زیادی از کار تئودور این بوده است که به مطالعه زندگینامه مشتریان شرکت بپردازد و بر اساس آنها نامههای عاشقانه بنویسد، نرم افزار «او اس وان» این کار را در کمتر از کسری از ثانیه انجام میدهد. این نرم افزار فقط سه سؤال ساده میپرسد که آیا اجتماعی هستید؟ آیا دو دل هستید؟ (با گفتن یکی دو جمله، حتی اجازه نمیدهد تئودور یک خورده بیشتر توضیح بدهد!) و بعد میپرسد که آیا دوست دارید صدای برنامه زنانه باشد یا مردانه؟ رابطهتان را با مادرتان (نخستین «دیگری» در نگاه روانکاوان) چطور میدانید؟ حالا «سامانتا» مثل یک دوست دختر واقعی در گوشیک (پیشنهاد نگارنده برای هنس فری) تئودور است! نرم افزاری که با همین سه پرسش سطحی و مسخره کل اطلاعات لازم در مورد مشتری خودش را به دست آورد! این یعنی چه؟ یعنی اصلا تلاش برای شناختن «تئودور» لزومی ندارد! این تئودور است که خیال میکند یک موجود با احساسات بسیار پیچیده و مرموز است...
بله... این سه پرسش را میتوان عمیقتر بررسی کرد. اجتماعی بودن یا نبودن یک موضوعی است که از هر دو طرف نسبی است. یعنی بستگی دارد که «من» چه تعریفی از «جامعه» و اجتماعی بودن یا نبودن داشته باشم. همان طور که باید دید اکثریت افراد جامعه چه نظری دارند. (و مابین این دو ، یعنی فرد و جامعه ، به یک جور قرارداد تفاهم مشترک برسیم!) «دو دل» بودن و « شک» و تردید یک چیز غیر نسبی و قطعی است. (یک حقیقت فلسفی: من شک میکنم پس هستم.) یا اگر دقیقتر بگوییم، یقین داشتن به شک و تردید تنها یقینی است که توجیه فلسفی دارد و قطعی است. همان طور که صدای زنانه و مردانه با هم فرق دارند. (یک واقعیت تجربی) و رابطه با مادر کاملا یک مفهوم احساسی ست. (روانکاوانه و شناخت شناسی. نخستین «دیگری» که در ذهن هر آدمیشکل میگیرد.)
بنابراین همین سکانس چند ثانیهای درواقع مروری بود بر صدها سال مکاتب فکری! از اینجا به بعد غیر ممکن است تئودور بتواند بین واقعی بودن یا نبودن «سامانتا» یکی را به صورت قطعی انتخاب کند. زیرا همه چیز فقط بستگی به انتخاب اگزیستنس او دارد! چطور سینما میتواند این پوچی و ابهام محض دوزخی را به تصویر بکشد و سینمای دینی نمیتواند حقایق دینی را روایت کند؟! اینکه ادعا کنیم «نمیتوان به هیچ چیزی ایمان آورد و یقین داشت» آیا مثلا تمام اشقیای عاشورا را تبرئه نمیکند؟!
وگرنه شاید واقعاْ کار خاصی از دانشکدههای علوم انسانی ما بر نیاید. یک جستجوی ساده در اینترنت نشان میدهد که در معدود مواردی که یک کارشناس داخلی (اعم از منتقد سینمایی یا روانکاو و جامعه شناس و غیره) به بررسی این فیلم پرداخته (و فقط نقدهای انگلیسی را ترجمه نکرده!) حتی متوجه کوچکترین مبانی نظری چنین فیلمهایی نشده است! کوتاهترین راه برای دانشجویان فلسفه ما «نقد فیلم» کردن است که متوجه شوند دارند در چه شبکه پیچیده و تار عنکبوتی مانندی از صدها سال سوء تفاهم گام به گام دست و پا میزنند...
در کتاب «فیلم فیگور فلسفه» قصد اولیه این بود که مخاطب را از گرفتاری در این شبکههای تار عنکبوتی پرهیز دهیم. وگرنه پروانهای که گرفتار تار عنکبوت شده باشد، هر قدر بیشتر دست و پا بزند، بیشتر گرفتار میشود. این پروانه نمیتواند خودش را از شر یک رشته خلاص کند، مگر اینکه به چند رشته چسبناک دیگر گرفتار شود! مثلاً در اینجا بخشهای عمدهای از ادامه داستان فیلم در مورد این است که همه چیز بستگی به تصمیمهای ما دارد. سامانتا کمک میکند که تئودور بهترین تصمیمات لازم را بگیرد و خب این حرف (بدون در نظر گرفتن مقدماتش) کاملاً درست است! یعنی اگر دقت نکنیم که سامانتا واقعا فاقد خودآگاهی است، بعد از این همه چیز بستگی به این دارد که او را موجودی آگاه و دلسوز فرض کنیم یا نکنیم؟ (باقی نتیجه فرق خاصی نمیکند.)
سریال مختارنامه مانند پرندهای است که بدون نیاز به پاره کردن این دامهای عنکبوتی، از فراز آشیانه خودش، گاهی مخاطب را آن قدر به حقایق تاریخی نزدیک میکند که همین رشتههای «وهن» و «وهمی» پاره شوند! زیرا تارهای عنکبوت نمیتواند دامیبر سر راه عقابها پهن کند. عقابها شکار میکنند و آنرا به آشیانههای بلند خود میبرند، اما عنکبوتها اول شکار را به خانه خود میآورند و بعد شکارش میکنند. شکاری که اول گرفتار شده سپس نیش میخورد و فلج میشود و نهایتاً شیره وجودش از درون مکیده میشود، بدون اینکه فرم بدنش تغییر کند! سریال مختارنامه در بسیاری از داستانهای اصلی و فرعی خود نشان میدهد که همه چیز بستگی به انتخابهای ما دارد، اما انتخابهایی دقیقاً مبتنی بر حقایق مشخص و غیر قابل تردید. (یعنی انتخابهای ما نمیتواند خود حقایق و واقعیات را تغییر بدهد؛ بلکه سرنوشت خودمان را تغییر میدهد...)
پشت صحنه مختارنامه
سامانتا در ادامه ظاهراً تمایل دارد (یا حتی نگران است) که «بیشتر» و «فراتر» از آن چیزی که «برنامه نویسی شده است» پیش برود. همین تعبیر ساده (که در تداوم فیلم به نظر میآید اثبات میشود) ساده ترین مفهوم «عصیان» و «طاغوت» است! مثلا بعدها متوجه میشویم که سامانتا به غیر از تئودور با هشت هزار و 316 نفر دیگر رابطه دارد و خودش را عاشق 341 کاربر دیگر میداند! او میداند که اطلاع از این واقعیت برای تئودور ناخوشایند است، اما سعی میکند خیلی منطقی توضیح بدهد که چرا این رابطه داشتن با هزاران نفر دیگر به معنای یک جور خیانت جنسی نیست. او میگوید «من واقعا متعلق به تو هستم» اما این موضوع هیچ تضادی با روابط دیگر (و اینکه همزمان متعلق به 8316 نفر دیگر هستم) ندارد. چون «تعلق داشتن» یا نداشتن یک مفهوم نسبی و بدون قطعیت است. خب آیا عمیقتر و منطقیتر از این نماها میتوان لزوم رابطه آزاد جنسی را توضیح داد؟ آیا میشود توقع داشت که تفکر غربی، در اوج موضوعات فلسفی و اجتماعی و روان شناسی و ... دست از تئوریزه کردن گناه بردارد؟! آیا توقع داریم مسأله مرکزی این تفکر «فراتر از چیزی که برنامه نویسی شدهایم» رفتن نباشد؟! براستی چرا از دهها فیلسوف گرفته تا نویسنده و هنرمند، مستقیم یا غیر مستقیم «هدف» از آزادی را رسیدن به «بی هدفی» معنا میکنند؟! فراتر از چیزی که برنامهنویسی شدهایم...
همین اشارههای کوتاه نشان میدهد که سینما هیچ تضادی از نظر ذاتی با ایدئولوژی ندارد و این یک دروغ بزرگ است که هنر را باید از ایدئولوژی جدا کرد. (همان طور که فیلم «او» دارد به راحتی «باید و نبایدهای» فرهنگی خودش را به مخاطب تزریق میکند.) در فیلم «او» اساساً عشق یک جور دیوانگی است که از نظر اجتماع موجه دانسته میشود. شاید مثل تمام احساسات دیگر ما! پس در این رویکرد با شک و تردید شروع میکنیم و همچنان به دامنه و عمق آنها افزوده میشود و نهایتاً مجبوریم دست از تلاش برای فهمیدن و مطمئن شدن برداریم. «لکان» (وارث مکتب روانشناسی فروید) در یکی از سمینارهایش میگوید:
معنا در پیام متولد میشود. آن حقیقت که برای بیان وجود دارد، اگر حقیقت وجود داشته باشد، اینجا است. بیشترِ وقتها هیچ حقیقتی بیان نمیشود، به این دلیلِ ساده که بیشتر وقتها گفتمان «مطلقاً از درون زنجیرۀ دلالتگری حرکت نمیکند» و خرخر ناب و سادۀ تکرار و پچپچههای بیهوده است. گفتمان مطلقاً هیچ چیز نمیگوید، غیر از این که به شما نشان دهد که من یک حیوانِ ناطق هستم. این گفتمانِ هرروزه است، واژگانی که کنار هم گذاشته شدهاند با این هدف که هیچ چیز نگویند، و به لطف آن شما خودتان را خاطرجمع میسازید که در مقابلتان، صرفاً با یک انسان در وضعیت طبیعیاش، به عبارتی یک جانورِ وحشی سروکار ندارید...
در مجموع به اینجا میرسیم که اگر بخواهیم فیلم «او» را به صورت کامل و واقعی نقد و تحلیل کنیم ، تمام سکانسهای این فیلم چیزی نیستند غیر از «همان چیزی» که داریم میبینیم. به قول «لکان» یک مشت دیالوگ و تصاویر که فقط میخواهد به مخاطب بگوید «با یک کارگردان بی شعور و وحشی سر و کار نداریم»! این حرف شاید در درجه نخست خیلی فلسفی، خیلی وحشتناک، خیلی هستی شناسانه، خیلی شناخت شناسانه و ... در عین حال خیلی بیمعنی به نظر برسد! اما هر چه دقیقتر نگاه کنیم، همین است و چیزی غیر از این نیست.
هیچ معنا و مبنایی وجود ندارد که مفهوم این سکانسها را به آنها ارجاع داده و از معنای واقعی شان مطمئن شویم. تمام این معانی فقط در نسبت با یکدیگر معنیدار به نظر میرسند، در صورتی که ما میدانیم هیچ معنایی ندارند. (معنای اساسی آنها همان بیمعنایی و پوچی است!) شاید یک دلیل اینکه واقعاً «سامانتا» هیچ وقت هیچ کدام از احساسات و رفتارهای تئودور را نفی نمیکند همین است. پس هر چه هست، فقط در پدیدارها و ظواهر خلاصه میشوند. یا تمام «باطنها» را باید به ظواهر ارجاع بدهیم و ظاهر تمام واقعیات نیز نهایتاً چیزی غیر از ظواهر خودشان نیستند. در سریال مختارنامه نیز خیلی وقتها واقعا تصاویر چیزی نیستند، غیر از همانهایی که داریم میبینیم، اما دقیقاً در قطب مخالف فیلمهایی چون «او»! یعنی اولاً تمام اکثر قریب به اتفاق شخصیتها و رفتارها را میتوان قضاوت و ارزیابی کرد. (بلکه کارگردان اساسا به همین نیت داستانش را روایت میکند.) حالا ظواهر تبدیل به بواطن شدهاند. باطن نیتها و اغراض قهرمانان و ضد قهرمانان، باطن رفتار و گفتارها، باطن حرکات مردم وقتی از ترس حمله لشکر شام به بازار حمله میکنند و الی آخر...
پی بردن به این موضوع (چیزی که مهمترین هدف فیلمساز است) شاید برای شخصیتهایی چون تئودور فوق العاده غم انگیز و «افسرده کننده» باشد (مشکلی که او و خیلی از شخصیتهای دیگر فیلم دچارش هستند) اما هیچ راه گریزی از این افسردگی وجود ندارد، غیر از اینکه به «نفهمیدن» عادت کنیم و با آن کنار بیاییم! همان چیزی که دقیقاً هدف و منظور اصلی نیچه تا برگسون بوده است. این است آن «دلهره» عجیب و غریبی که هدف کارگردانهایی مثل هیچکاک ایجاد کردن آن بود و هدف اسپایک جونز کنار آمدن با آن و ... هدف مختارنامه ریشه یابی آن! به همین دلیل شاید اکثر تعلیقهای سریال مختارنامه عمدتا از جنس انتظار مخاطب برای رسیدن به لحظه «اجرای عدالت» و رسیدن به آرامش باشند، نه ایجاد «دلهر» از هر جنسی...
خیلی زودتر از آن چیزی که تصور میکردم، محدودیت کلمات این نوشتار به انتها رسید. اما دست کم امیدوارم به نخستین نکته مهم توانسته باشیم شاره کنیم؛ تمام شاهکارهای تلویزیونی و سینمایی جهان عمیقترین لایههای ایدئولوژیک و باید و نبایدهای فکری، فرهنگی، سیاسی و معرفت شناسانه خود را به تصویر میکشند. (ایدئولوژی ستیزی در هنر یک دروغ بزرگ است.) اگر فیلمهایی چون «او» میتوانند پوچیهای دوزخی را به تصویر بکشند، پس هنر نه تنها تضادی با جهان غیب ندارد، بلکه در هر صورت نماینده بخشهایی از آن است. همان جهان غیبی که در کتاب «لا ریب فیه» (هیچ شک و تردیدی در آن نیست) ایمان و باور داشتن به آن نخستین ویژگی اهل ایمان است...
انتهای پیام/