روایتی از حضور پزشک هندی در جنگ تحمیلی/ صبح مدیر شبکه درمان بودم و شب، غسال شهدا+ عکس
گاهی که حرف از آن روزها میشود، میگویم: «صبح مدیر شبکۀ درمان بودم. بعد از ظهر قبر میکَندَم. شب شهدا را میشستم و صبح، مردم آنها را تشییع میکردند.» همۀ این کارها را برای خدا انجام دادم.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، به تعداد همه ایرانیها میتوان از جنگ گفت و شنید. انگار خاطرات روزهای پایانی شهریور 59 تا همین امروز ادامه دارد. قصه جوانان و نوجوانانی که جنگ آنها را به یکباره بزرگ کرد و زندگیشان را تغییر داد. میلیونها جوان با آغاز جنگ تحمیلی به فرمان امام(ره) و برای پاسداری از خاک و جان و ایمان مردم ایران، راهی جبههها شدند. بعضیهایشان با دستکاری شناسنامههایشان خود را به کاروان رزمندگان و گاه شهدا رساندند، برخی هنوز پشت لبشان سبز نشده بود، اما جنم داشتند و مردانگی را میشد در چشمهایشان حس کرد. حالا هم همان چشمها بر دیوار کوچهها نظارهگر عابرانی است که فارغ از هیاهوی جهان، کوچه را گز میکنند تا به خانههایشان برسند. داستان مردمانی که مردانه پای آرمانهایشان ایستادند، هم شیرین است و هم داستانی است پر آب چشم. سیاوشهایی که تن به آتش زدند تا عیار مردانگی مشخص شود.
با وجود نقش پررنگ مردم در جنگ تحمیلی، خاطرات منتشر شده از آنها چندان چشمگیر نیست. چه بسیار مردان و زنانی که در هشت سال دفاع مقدس به صورت مستقیم یا غیر مستقیم در معرکه حضور داشتند، جنگ بر زندگی آنها تأثیر گذاشت و نقش آنها نیز در جنگ نقشی بیبدیل و تأثیرگذار بود، اما نامی از آنها در سطر سطر کتابهای دفاع مقدس دیده نمیشود. از جمله این افراد، میتوان به گروه پزشکان و کادر درمان اشاره کرد که نقشی پررنگ در جنگ تحمیلی ایفا کردند، اما کمتر اثری است که با محوریت خاطرات آنها منتشر شده باشد؛ سپیدپوشانی که روسپید از معرکه جنگ بیرون آمدند، اما روایتهای آنها از جنگ تحمیلی، رزمندگان و مجروحان، نحوه مدیریت کادر درمان در روزهای بحرانی جنگ و ... ثبت و ضبط نشده است.
حاج رضا یعقوبی، از جمله این افراد است. او که در دوران جنگ مدیریت شبکه بهداشت را نیز برعهده داشت، توانست با همکاری کادر درمان و برخی از مسئولان، ضمن راهاندازی بیمارستان صحرایی در حمیدیه، با خلاقیت و پشتکار اقدام به راهاندازی اولین داروخانه شبانهروزی خوزستان در اندیشمک کرد. یعقوبی که مدتی ریاست بیمارستان شهید بهشتی اندیشمک را برعهده داشت، خاطرات جالبی از روزهای جنگ دارد. بخشی از روایت او از آن روزها را میتوانید در ادامه بخوانید:
31 شهریور سال 59؛ ساعت 13:40
31 شهریور 59 در بیمارستان شهید بهشتی اندیمشک کشیک بخش رادیولوژی بودم. میخواستم بچهها را ببرم خانۀ خواهرم و خودم برای کشیک برگردم. تقریباً 20 دقیقه مانده به ساعت دو بود که حملۀ هوایی شروع شد. دوکوهه، پایگاه چهارم شکاری و سایتهای اطراف و شهرهای اندیمشک و دزفول را بیشتر زدند. خانواده گفتند: «نرو. خطرناکه.» گفتم: «نه. الآن نیاز است که من آنجا باشم.» خودم را رساندم بیمارستان. به خاطر کمبود سردخانه، شهدا را بیرون گذاشته بودند. تعدادی از شهدای آتشبار را آوردند که سر یکی از آنها بر اثر اصابت گلوله مثل گل لاله باز شده بود. از بچهها خواستم کمک کنند شهدا را تطهیر کنیم و داخل کشوهای سردخانه بگذاریم.
باتوجه به تجربههایی که داشتیم معاون وزیر بهداشت از ما خواست در عملیات بیتالمقدس، بیمارستان صحرایی حمیدیه را به عنوان پشتیبان جبهۀ هویزه راهاندازی کنیم. چهارم اردیبهشت به عنوان مسئول راهاندازی با گروهی از طرف بیمارستان راهآهن اندیمشک به آنجا رفتم. بیمارستان کوچکی با 50 تخت اورژانس راهاندازی کردیم تا به موارد اورژانسی و فوری در آن محل رسیدگی شود. برای این کار هلیکوپتر میتوانست مجروحین را بهراحتی تخلیه کند. لازم بود نیروهای امدادگر، متخصص باشند به همین دلیل بیشتر آنها اعزامی از مشهد و شیراز بودند؛ ولی پشتیبانی ما را بچههای اندیمشک انجام میدادند.
روزهای اول مشکل ارزاق و آذوقه داشتیم، به یاد کمکهای فراوان مردم اندیمشک پس از هر بار اعلام نیاز افتادم که خیلی زود چند ماشین برای ما جنس میآمد. به حاجهاشم دزفولی زنگ زدم گفتم: «آقا ما مشکل تغذیه داریم. نیروهای پزشکی اینجا هستند. اگه میتوانید کمک به ما برسانید.» بعد از مدت کوتاهی سروکلۀ حاجهاشم پیدا شد، با وانتی پر از کمپوت و بیسکویت و لباس.
عملیات بیتالمقدس، 10 اردیبهشت شروع شد. بعد از چند روز عراقیها از آنجا عقبنشینی کردند و مجروحی برای ما نمیآمد؛ به همین دلیل برای تطهیر شهدا اعلام آمادگی کردیم. این شد که اجساد را با هلیکوپتر و شینوک میآوردند و ما غسلشان میدادیم.
تا هجدهم آنجا بودم که با بیسیم خبر دادند برادرم در اطراف شلمچه شهید شده است. با رسیدن این خبر من را به عقب بردند و متأسفانه بقیۀ مراحل عملیات را از دست دادم.
خاطرهای از حضور پزشک هندی در جنگ
آن موقع نیروهایی که برای ما میآمدند، عمدتاً اعزامی از مشهد و تهران بودند. چون خودمان به جز چهارپنج دکتر هندی و پاکستانی هیچ نیروی پزشکی نداشتیم. یکی از این پزشکان دکتر کُمار بود که خودش و خانمش هر دو جراح بودند. روز چهارم آذر وقتی بمباران شروع شد، ایشان در حال جراحی بود. بر اثر موج انفجار سقف اتاق عمل ریزش کرد؛ به طوری که دیگر قابل استفاده نبود. دکتر کُمار با سر و صورت خاکی بیرون آمد. فقط گفت: «مجروحها را کجا میبرند؟ من را به آنجا بفرستید.» خدا را شکر پزشکان ما احساس مسئولیت لازم را برای رسیدگی به مجروحین داشتند.
تقریباً ساعت یکونیم شب بود. رفتم به اتاق جراحی سری بزنم. دکتر جراحی داشتیم به نام اسدی. اعزامی از تهران بود. داخل ریکاوری بودم که دکتر از اتاق عمل بیرون آمد و گفت: «آقای یعقوبی فکر میکنی الان چی میچسبه؟» با خنده گفتم: «خب! چسب!» خندید و گفت: «نه. خرما؛ الان خرما میچسبه!» میخواستم کمی سربهسرش بگذارم برای همین قیافۀ متعجبی به خود گرفتم و گفتم: «حالا ما ساعت یک شب خرما از کجا بیاریم؟!» این را گفتم و آرام بیرون آمدم. بچههای امدادگر مسجد مصطفی خمینی را صدا کردم و گفتم: «بچهها کدام یک از شما میتواند برود و خرما پیدا کند؟» یکی از آنها گفت: «الان میروم مغازۀ پدرم را باز میکنم و میآورم.» به او گفتم: «اگه آوردی ببر آشپزخانه، پیش آقای سگوند هستههایشان را دربیاور و با روغن کمی تفت بده، دوتا دیس درست کن و بیاور.» شاید نیم ساعت طول نکشید که خرماها را آوردند. صدا کردم: «دکتر اسدی! اگه دست به تیغ نیستی بیا بیرون.» آمد، گفت: «جانم؟» به خرماها اشاره کردم و گفتم: «آنجا را نگاه کن!» چشمش که به ظرف خرما افتاد از شادی بغض کرد و گفت: «چرا شما این کارها را میکنید؟» به او گفتم: «کاری جز این از ما برنمیآید.»
بعدها ایشان به وزارتخانه رفت و گفت: «ساعت دو شب من مثل یه خانم حامله ویار خرما پیدا کردم. بچههای اندیمشک آن وقت شب رفتند و برایم خرما گیر آوردند.» بچههای امدادگر ما اینطور بودند.
حاج رضا یعقوبی در دوران جنگ تحمیلی؛ نفر اول از سمت چپ
سپیدپوشانی که از معرکه روسپید بیرون آمدند
گاهی بهخاطر بمباران یا عملیات، کمبود نیرو داشتیم. مثلاً سال 61 عملیات محرم در یکی از مناطق نفتی زبیدات شروع شد. عملیات سنگینی بود. به دلیل پذیرش زیاد مجروح، دور بیمارستان را برزنت زدیم و داخل راهروها را تخت گذاشتیم. سه تا اتاق عمل داشتیم. یکی از متخصصان بیهوشی به ناچار جراحی را انجام میداد. کار بیهوشی در قسمت ارتوپدی خیلی سخت است. با وجود این ما شخصی به نام محمدعلی کلانتریان داشتیم. ایشان کمکبهیار بود؛ ولی چون از همان ابتدا در بیمارستان دستیار جراحان و متخصصان بیهوشی بود، برای خودش یکپا متخصص شده بود. به دلیل کمبود نیرو ما ایشان را در اتاق ارتوپدی به کار میگرفتیم.
سال 62 تصمیم گرفتیم اولین داروخانۀ شبانهروزی و دولتی استان خوزستان را در اندیمشک راهاندازی کنیم. مدیرکل بسیار خوبی در اهواز داشتیم، آقای دکتر وزیریان، خدا حفظشان کند. به ایشان گفتم: «دکتر ما میخواهیم این کار را بکنیم.» گفت: «ایدۀ خوبی است. به شما کمک میکنم.» محلی را که قرار بود داروخانه در آن ساخته شود، با دردسر زیادی خریدیم. دکتری مشهدی داشتیم. ایشان را به عنوان مدیر آنجا انتخاب کردیم. تا داروخانه آمادۀ بهرهبرداریشود، من را به سفر مکۀ تشویقی بردند. وقتی برگشتم با سر تراشیده آمدم و آنجا را افتتاح کردم. از آن روز به بعد شدم: «حاج رضا.»
داروخانهای که نانوایی هم بود
با ساخت این داروخانه خیلی از مشکلات دارویی حل شد. آنجا برای رفع نیازهای مردم مشخص شده بود و شیرخشک و دارویی که حق آنها بود دیگر از شهر خارج نمیشد. آن زمان با بچههای بازرسی پلزال هماهنگ کرده بودیم و داروهای توقیف شده را قبل از اینکه تاریخ مصرفشان بگذرد، از آنها میخریدیم. صاحب این داروها هر کس که بود، حکم از دادگاه میگرفت. ما هم پولش را به او میدادیم؛ به این شکل وضعمان از نظر دارویی خوب شد.ما روی پیشخوان داروخانه به مردم نان هم میدادیم. بعضی وقتها که تهدیدات موشکی شدید میشد، نانواییها تعطیل میشدند. چون داروخانه همیشه باز بود، از ایلام برایمان نان میآوردند. نانها را روی پیشخوان میگذاشتیم و هر کس نیاز داشت، برمیداشت.
در دهستان حسینیه به محل برگزاری یک عروسی بمب خورد. عدۀ زیادی شهید شدند. با گروهی امدادگر به آنجا رفتم. تکههای بدن شهدا آنقدر متلاشی و له شده بود که نمیتوانستیم آنها را با دست جمع کنیم. بچهها به ناچار آنها را با بیل جمع میکردند و داخل ملحفه میگذاشتند. در بین اجساد، پیکر دو بچه را دیدم که سر نداشتند.خدا شاهد است یکی از آنها هنوز پستانک بر گردنش بود. او را همانطور داخل تابۀ نانپزی گذاشتیم تا بتوانیم جابهجایش کنیم. وقتی شهدا را به بیمارستان منتقل کردیم بهخاطر کمبود سردخانه، آنها را در محلی پشت بیمارستان روی زمین گذاشتیم. اوایل در بیمارستان گربههایی داشتیم که از گرگ بدتر بودند، به همین دلیل خودم و بچهها نوبتی نگهبانی میدادیم تا گربهها به اجساد شهدا آسیب نزنند.
صبح مدیر شبکه درمان بودم و شب، غسال شهدا
به اندازۀ کافی سردخانه نداشتیم. به آقای استاندار در اهواز زنگ زدم و اطلاع دادم که مشکل سردخانه داریم. ایشان هم دو کانکس یخچالدار برای ما فرستاد که هر کدام گنجایش حدود 30 شهید داشت. کانکسها را جلوی در بیمارستان گذاشتیم. البته سردخانهای هم در حال ساخت داشتیم که آن هم گنجایش حدود 30 جنازه را داشت؛ ولی هنوز موتورهایش را نصب نکرده بودیم. با کمک بچههای تزریقات از جمله آقای نجفی یک کولر گازی 24 هزار آنجا گذاشتیم. نمیدانستیم تا این حد فضا را خنک کند. وقتی استاندار برای بازدید آمد، گفت: «سردخانه خوبی است.» به او گفتم: «خدا خیرتان بدهد، کولر گذاشتیم! سردخانه هنوز تکمیل نشده است!»
گاهی که حرف از آن روزها میشود، میگویم: «صبح مدیر شبکۀ درمان بودم. بعد از ظهر قبر میکَندَم. شب شهدا را میشستم و صبح، مردم آنها را تشییع میکردند.» همۀ این کارها را برای خدا انجام دادم و توقعی از کسی ندارم. کار اصلی را کسانی انجام دادند که به خاطر اسلام تا آخر ایستادند و شهید شدند.
انتهای پیام/