ماجرای شفا گرفتن غلامرضا تختی در روز عاشورا/ کشتی خاص جهانپهلوان در مسابقات جهانی صوفیه
کتاب «غلامرضا» شامل خاطراتی کوتاه اما خواندنی از جهانپهلوان تختی است که میتوان از لابهلای آن به شخصیت او بیشتر پی برد؛ خاطراتی که به مخاطب میگوید، تختی چگونه تختی شد و تا همیشه در دل مردم ایران زنده است.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، کتاب «غلامرضا»، با نگاهی به زندگی و خاطرات جهانپهلوان غلامرضا تختی توسط انتشارات شهید ابراهیم هادی برای چهارمینبار بازچاپ شد و در دسترس علاقهمندان قرار گرفت. کتاب حاضر که به کوشش جمعی از نویسندگان انتشارات شهید هادی نوشته شده است، با نگاهی به موفقیتهای زندهیاد تختی در عرصههای داخلی و بینالمللی آغاز میشود و در ادامه، خاطراتی از این قهرمان ملی از دوران کودکی تا بزرگسالی و روزهای طلایی زندگی او نقل میشود.
کتاب «غلامرضا» سبکی مشابه دیگر آثار نشر شهید هادی دارد؛ خاطراتی کوتاه اما خواندنی که میتوان از لابهلای آن به شخصیت تختی بیشتر پی برد؛ خاطراتی که به مخاطب میگوید، تختی چگونه تختی شد و تا همیشه در دل مردم ایران زنده است.
در مقدمه این کتاب میخوانیم: سخن گفتن از پهلوانی که بعد از سالها، هنوز هم در قلب مردم این سرزمین جای دارد و نامش به عنوان یک اسطوره برده میشود، کار آسانی نیست. جوانی که همه مادران و پدران زحمتکش جنوب شهر، او را فرزند خود میدانند و خالصانه از او یاد میکنند. کشتیگیری که در میان سختیها و مشکلات بزرگ شد و فاتح قلههای افتخار برای هممیهنان خود گردید و هرگز خودش را میان عناوین و مدالها و شهرت گم نکرد. قهرمانی که ورزش را با سیاست درآمیخت، مقابل زورمداران و سلطنتطلبان ایستاد و هرگز به آرمانهای انسانی زندگی خود پشت نکرد. پهلوانی که مدالهایش به مردم ایران تعلق داشت و هیچگاه از قشر ضعیف جامعه جدا نشد. او از مردم و با مردم و برای مردم بود.
جوانمردی که همه پاداشها و جوایز و اندوختهاش، به نیازمندان تعلق داشت و نشان داد که مال دنیا برایش هیچ اهمیتی ندارد. و آنچه برای او اولویت داشت، شاد کردن دل یک انسان بود. ورزشکاری که کسب مدال به هر قیمت، هدف او نبود. او اخلاق را با ورزش درآمیخت و الگویی شد برای همه آیندگان.
ماجرای شفا گرفتن تختی در روز عاشورا
در بخشهایی از این کتاب میخوانیم: پنجم شهریور سال 1309 بود. خانواده ارباب رجب خوشحال بودند. یک پسر دیگر به جمع خانواده اضافه شد. حالا در این خانه در محله خانیآباد سه پسر و دو دختر در کنار پدر و مادرشان زندگی میکنند. خانواده آنها از خانوادههای سرشناس و مذهبی محل بودند. همه آنها را میشناختند. از آن خانوادههایی که عمل به دستورات دین جایگاه ویژهای در میانشان داشت. غلامرضا در چنین خانوادهای به دنیا آمد. بچه آخر بود و عزیز دردانه خانواده. کمی هم تنبل و کمتحرک اما بازیگوش.
مادرش میگفت: «یک روز مثل همیشه ناهار را آماده کردم و برای رجب، پدر بچهها فرستادم. وقتی آمدم توی اتاق، دیدم غلامرضا نیست!» آن زمان غلامرضا فرزندی خردسال بود. آمدم داخل حیاط، یکدفعه دیدم غلامرضا افتاده توی حوض بزرگ داخل حیاط و دست و پا میزند!
نمیدانید چه حالی داشتم. خودم نمیتوانستم کاری بکنم. دویدم داخل کوچه و فریاد زدم. چند نفری آمدند داخل خانه و غلامرضا را از آب گرفتند. آنقدر آب و ... از دهانش خارج شد که گفتم شاید زنده نماند! اما آن روز خدا پسرم را نجات داد». خدا میدانست این پسر بماند تا در آینده رسم پهلوانی را به مردان این دیار بیاموزد. به سن مدرسه که رسید در دبستان حکیم نظامی ثبتنام شد. آن دوران را به خوبی سپری کرد. درسش بد نبود اما هیچگاه شاگرد اول نشد.
غلامرضا 9 ساله بود. تب شدیدی گرفت. روز به روز حالش بدتر شد. داروها هم اثر نکرد. روز تاسوعا حالش بدتر شد. شب میخواست به تکیه برود اما تب شدید امانش نداد. هذیان میگفت. درجه حرارتش بالاتر رفت. فردای آن روز عاشورا بود. پدر رفت به دنبال آماده کردن و پختن غذای نذری عاشورا.
مادر ادامه داد: بعد از نماز صبح عاشورا خوابیدم. از خواب که بیدار شدم دیدم غلامرضا در رختخواب نیست! دویدم توی اتاق مجاور، بعد زیرزمین و آشپزخانه. اما نبود! پدرش مشغول آشپزی بود. با سرعت به سراغش رفتم و صدایش کردم. وقتی فهمید غلامرضا نیست، دوید به سمت خیابان. با ترس و عجله همینطور به اطراف نگاه میکرد. دستههای عزادار مشغول عبور از خیابان بودند. یک دفعه چشم پدر به پسر نوجوانش افتاد. ایستاده بود در میان دسته و سینه میزد.
پدر آهسته و خوشحال جلو رفت. دست به پیشانی غلامرضا گذاشت. اثری از تب نداشت! حالش کاملاً خوب بود. پدر آرام برگشت. دستها را رو به آسمان گرفت و خدا را شکر کرد. بعد هم گفت: یا سیدالشهدا(ع) این بچه را سپردم به شما.
***
تنها خاطره تختی از دوران مدرسه
شش سال دبستان را در همان محله خانیآباد به پایان رساند. بعد هم به دبیرستان منوچهری رفت و تا سال نهم درس خواند. آن ایام واقعهای رخ داد که ضربهای فراموشنشدنی بر روح غلامرضای نوجوان وارد کرد. پدرش به خاطر از دست دادن زمینها و سرمایه، ناچار شد خانه مسکونی خودش را گرو بگذارد، چون برای تأمین معاش خانواده دچار مشکل شده بود.
غلامرضا تختی در سالها بعد در مصاحبه خود با یادآوری این ماجرای تلخ میگوید: «یک روز طلبکاران به خانه ما آمدند و اثاثیه خانه و ساکنانش را به کوچه ریختند. ما مجبور شدیم دو شب را توی کوچه بخوابیم! شب سوم اثاثیه را بردیم به خانه همسایهها و دو اتاق اجاره کردیم. چندی بعد روزگار عرصه را بیشتر بر پدرم تنگ کرد... این حوادث تأثیر فراوانی در روحیه پدرم گذاشت و باعث مشکلات و اختلال روحی او در سالهای آخر عمر شد». در چنین شرایطی غلامرضا برای کمک به خانواده مجبور به ترک تحصیل میشود!
خوش میگوید: «مدت 9 سال در دبستان و دبیرستان منوچهری که در همان خانیآباد قرار داشت درس خواندم، ولی تنها خاطرهای که از دوران تحصیل به یاد دارم، این است که هیچوقت شاگرد اول نشدم! اما زندگی در میان مردم و برای مردم، درسهایی به من آموخت که فکر میکنم هرگز نمیتوانستم در معتبرترین دانشگاهها کسب کنم. زندگی همچنین به من آموخت که مردم را دوست بدارم و تا آنجا که در حد توانایی من است، به آنان کمک کنم، حال این کمک از چه طریقی و از چه راهی باشد، مهم نیست. هرکس به قدر تواناییاش».
***
ماجرای کشتی خاص جهانپهلوان در مسابقات جهانی صوفیه
مدتی بعد مسابقات جهانی صوفیهٔ بلغارستان آغاز شد. در آن مسابقات تختی در دومین کشتی با حریف بلغاری که از حمایت تماشاگران برخوردار بود مسابقه داشت. حریف بلغاری شب قبل از مسابقه پیش تختی آمد و گفت: «آقای تختی شما قهرمان بزرگی هستی، در همهٔ دنیا شما را میشناسند مرا هم ببری چیزی به ارزشهای شما اضافه نمیشود، اما من وضع خوبی ندارم. اگر من بر شما پیروز شوم، به عنوان جایزه به من ماشین و خانه میدهند و وضع زندگی من بهتر میشود». بعد از رفتن کشتیگیر بلغاری تختی به فکر فرورفت. بعد هم پیش دوستش مهدی یعقوبی رفت و شرح ماجرا را گفت. تختی که قهرمانی را در چیز دیگری میدید اضافه کرد: میخواهم فردا کشتی را به حریف بلغاری واگذار کنم!
یعقوبی که از این موضوع اطلاع پیدا کرد سراغ حبیبالله بلور سرمربی تیم ملی رفت و ماجرا را گفت. بلور که عصبانی شده بود با داد و بیداد به تختی گفت: آخه جواب مردم و روزنامهها را چی میخوای بدی؟! تو آمدی برای کشورت کشتی بگیری یا بذل و بخشش کنی؟!
فردای آن روز تختی با ناراحتی و اجبار با کشتیگیر بلغاری روبهرو شد و او را شکست داد. غلامرضا بعد از مسابقه به سراغ یعقوبی رفت و گفت: من دیگه حرفی رو با تو در میان نمیگذارم! مقصر تو هستی که این بیچاره از گرفتن خانه و ماشین محروم شد!
انتشارات شهید ابراهیم هادی چاپ چهارم از کتاب «غلامرضا» را به قیمت 16 هزار تومان در دسترس علاقهمندان قرار داده است.
انتهای پیام/