فرش قرمز برای بنیصدر در یک قدمی دشمن/ روایت یک سرباز از سرنوشت متفاوت دو فرمانده
نویسنده کتاب «راسته آهنگرها» با تأکید بر اینکه دوست داشت کتابش را به دو فرماندهاش در دوران سربازی و جنگ تقدیم کند، از سرنوشت متفاوت این دو فرمانده گفت.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، کتاب «راسته آهنگرها» خاطرات خودنوشت محمدحسین شمشیرگرزاده، از تازهترین آثار انتشارات سوره مهر است که با نگاهی به خاطرات دفاع مقدس از زاویه دید یکی از اهالی دزفول به نگارش درآمده است. این کتاب روایتی صادقانه از شروع حیات و حرکت اجتماعی یک جوان دزفولی در مسیر رسیدن به زمان اعزام به خدمت سربازی در ماههای آغازین تهاجم ارتش بعثی به خوزستان است. صاحب خاطرات در سالهای میانسالی با رجوع به یادداشتهای چند دهه پس از پایان جنگ تحمیلی و دوران جنگ تحمیلی، ضمن توجه دقیق به جزئیات و مستندات وقایع، به روایت خاطرات دوران کودکی، نوجوانی، خدمت نظام وظیفه، رزم و ایثارگری در راه باورهای اعتقادی و آرمانهای نسل جوان برآمده از انقلاب اسلامی در دهه 60 پرداخته است.
شمشیرگرزاده در کتاب «راسته آهنگرها» در کنار روایت جنگ و حوادث مربوط به جبههها، نسبت به مسائل اجتماعی و پیامدهای جنگ از این منظر نیز بیتفاوت نبوده است. در جایجای کتاب به واکنش مردم نسبت به حوادث متعدد، مهاجران و جنگزدهها، سقوط خرمشهر و حال و هوای مردم، تشییع و تدفین شهدا و ... اشاره کرده است؛ موضوعی که کتاب را از یک دستی خارج کرده و نشان میدهد که نویسنده همانند دوربینی هرآنچه را که دیده، ذکر کرده است.
نویسنده «راسته آهنگرها» ساده از سر مسائل نگذشته است، به جزئیات توجه نشان میدهد و با توصیف، دادن اطلاعات و دقیق شدن در مسائل مختلف، اطلاعات جالبی را به مخاطب خود ارائه میدهد. خبرگزاری تسنیم به مناسبت انتشار این کتاب در روزهای پایانی پاییز 1400 با او به گفتوگو پرداخت. شمشیرگرزاده در این گفتوگو از تجربه نوشتن و سختیهای این راه گفت و تأکید کرد که در کتابش، نکتهای را سانسور نکرده است. بخش دیگر صحبتهای شمشیرگرزاده به بیان برخی از مشاهداتش از سالهای دفاع مقدس اختصاص داشت. او در پایان تأکید کرد که دوست داشت کتابش را به دو فرماندهاش در دوران سربازی و جنگ تقدیم کند؛ فرماندهانی که سرنوشت متفاوتی داشتند. وقتی نام یکی از این فرماندهان را برد، کمی متعجب شدیم. مشروح گفتوگوی تسنیم با او را میتوانید در ادامه بخوانید:
*تسنیم: آقای شمشیرگرزاده! حوزه کاری شما حوزه صنتعی و فنی است و فکر میکنم که کتاب «راسته آهنگرها» دومین تجربه شما در حوزه تألیف باشد. پیشتر در گفتوگویی اشاره کرده بودید که کتاب حاضر براساس یادداشتهایی است که از سالهای دفاع مقدس و دوران جوانی نوشتهاید. کمی درباره چرایی نگارش این کتاب بگویید. چطور علاقهمند به نوشتن شدید؟ یادداشتها از همان ابتدا مفصل بود یا در روند تدوین کتاب مطالبی به آنها اضافه شد؟
من از دوران نوجوانی علاقهمند به حوزه خاطرهنویسی بودم. زمانی که به سربازی رفتم، یک دفترچه و خودکار با خود به خدمت بردم و وقایع را با ذکر تاریخ به شکل مختصر در آن دفترچه مینوشتم. این دفترچه تا پایان خدمت همراه من بود. من بچه درسخوانی بودم، اما چون دانشگاهها تعطیل بود، تصمیم گرفتم به خدمت بروم. دیدم در این مدت ممکن است وقتم تلف شود و به هدفم نرسم، این شد که دفترچه آماده به خدمت را به همراه تاریخ اعزام گرفتم، اما پیش از آن جنگ شروع شد.
از اواخر سال 58 زمزمهای در میان مردم جنوب شکل گرفت مبنی بر اینکه قرار است جنگ شروع شود، اما با کجا؟ مشخص نبود. احتمال میدادند که این جنگ با آمریکا باشد. من در آن زمان در دزفول زندگی میکردم. دوستان سپاه میگفتند که در سمت مرز و در خاک عراق، دارد فعالیتهایی شکل میگیرد. از سوی دیگر، در ابتدای انقلاب برخی از پاسگاههای مرزی ایران تعطیل شده بود و این امر کار را برای عراقیها راحتتر کرده بود. آنها به راحتی رفتوآمد میکردند و فعالیتهای مشکوکی داشتند. در آن زمان پاسگاهها زیر مجموعه نیروی نظامی به اسم ژاندارمری بود.
در تابستان 59 دیگر این مسائل و تحرکات علنیتر شد. در آبادان و خرمشهر نیز درگیریها تقریباً شروع شده بود. در شهرهایی مانند آبادان و خرمشهر که اهالی آن عرب و فارس بودند، مسائل قومیتی مطرح بود؛ برخلاف دزفول که شهری یکدست بود. در این شهرها مسئله عرب و عجم- که به غیر عربها اطلاق میشد- پررنگ بود؛ به همین دلیل درگیریهایی در این شهرها رخ داده بود؛ به طوری که از سپاه شهرهای مختلف به کمک بچههای آبادان و خرمشهر رفته بودند.
در همین ایام، قرار بود طرح کودتای نوژه در همدان اجرا شود. در آن زمان صحبت شده بود که یکسری از افسران نیروی هوایی پایگاه چهارم شکاری نیز در این کودتا دخیل هستند. من دیپلم گرفته بودم و خودم را به سپاه معرفی کردم. سپاه من را به گروه ضربت پایگاه هوایی معرفی کرد تا کودتاگران را در پایگاه شناسایی کنیم. قصد داشتم بعد از اینکه خدمتم تمام شد، به دانشگاه بروم. اما در این زمان جنگ شکل جدیتری به خود گرفته بود. منطقه ما درگیر جنگ شده بود؛ به همین دلیل تصمیم گرفتم تا وقتی دانشگاهها باز شود، در جهاد خدمت کنم.
اما درباره سؤال شما و علاقه به نوشتن باید بگویم که حوزه کاری من فنی است، بعد از دوران بازنشستگی نیز کار فنی را ادامه دادم، اما نیم نگاهی هم به خاطرات جنگ داشتم. در این زمان وقتم آزادتر شد و فرصت کردم سراغ یادداشتهایم بروم. من کتابهای خاطرات جنگ از دهه 70 پیگیری و مطالعه میکردم؛ یعنی تقریباً از زمانی که نگارش این نوع کتابها آغاز شده بود. اما آن ایام، اوج کارهایی صنعتی من بود و نمیتوانستم خیلی برای نگارش و تدوین خاطراتم وقت بگذارم. بعد از بازنشستگی فراغتی حاصل شد و تصمیم گرفتم کمی از کارم را کم و خاطراتم را منتشر کنم.
خیلی اتفاقی با سوره مهر آشنا شدم. البته نشر خصوصی آمادگی انتشار کتابم را داشت، اما بعد از اینکه دوستان حوزه هنری مانند آقای قاسمپور خاطراتم را خواند و چندینبار متن را بازبینی کردم، تصمیم گرفتم که «راسته آهنگرها» را با کمک انتشارات سوره مهر منتشر کنم. تمام خاطرات «راسته آهنگرها» در دفاتر یادداشتم ثبت شده، اما پرداخت نشده بود و بیشتر قالب تیتروار داشت. برای تبدیل این یادداشتها به خاطرات،خیلی زحمت کشیدم و باید خود را به فضای چند دهه قبل میبردم.
من آدمی هستم که بیشتر با گذشته زندگی میکنم، برای پرداخت بهتر خاطراتم، نیازمند بازگشت به آن دوران و فضا بودم. ساختن فضای آن زمان نیازمند این بود که حس آن سالها ایجاد شود. روایت وقایع برای من به عنوان راوی راحت بود، اما پرداخت این خاطرات نیازمند فضای مناسب بود. باید اعتراف کنم که سختترین کار جهان، نوشتن است. من در حوزه دیگری(فنی) کار کرده و بازنشسته شدهام. در حوزه فنی وقتی با چند مبحث آشنا شدید، دیگر از ذهنتان بیرون نمیرود. مثلاً یک قطعه را بررسی میکنید و عیوب آن را تشخیص میدهید، این بررسی در هر حالتی برای شما ممکن است؛ حتی اگر چند ساعت قبل مشکلی هم برایتان پیش آمده باشد یا از نظر روحی آمادگی چندانی نداشته باشید. اما برای نوشتن نمیتوان اینطور بود. آقای سرهنگی میگفت کسی که میخواهد بنویسد، اول باید خود را ریلکس کند، بنشیند میوه بخورد و... بعد شروع کند به نوشتن. من هم برای نوشتن «راسته آهنگرها» خیلی تمرکز کردم؛ به طوری که نگارش آن تقریباً هفت سال زمان برد. من در این کتاب به غیر از یک موضوع، نکتهای را سانسور نکردم و پای عواقب آن هم ایستادهام. کتاب «راسته آهنگرها» را به دوستان مختلف دادم تا آن را بخوانند و نظرات خود را بگویند. در این میان از کارشناسی دوستان حوزه هنری خیلی استفاده کردم.
*تسنیم: شما در بخشی از صحبتهایتان اشاره کردید که پیش از وقوع جنگ تحمیلی، همه به نوعی این احتمال را میدادند که جنگی در خواهد گرفت. این مسئله در کتاب هم اشاره شده است. چرا این تصور وجود داشت؟ چه اتفاقاتی در مرز و شهرهای جنوبی رخ داده بود که همه این امر را دور از دسترس نمیدیدند؟
همزمان با اتفاقاتی که در جنوب کشور در حال شکلگیری بود، غائله کردستان نیز در غرب وجود داشت که منجر به این شده بود که تمام توجه حکومت و نیروهای نظامی معطوف به این منطقه بود. اما جنوب چون بافت متفاوتی با کردستان داشت، حاکمیت این اطمینان را داشت که خود مردم جنوب این مسئله را حل خواهند کرد. پیش از جنگ اتفاقاتی در شهرهای مختلف جنوب و در مرز رخ داده بود که مردم وقوع درگیری و جنگ را پیشبینی میکردند. در شهرهایی مانند دزفول، خرمشهر، اهواز در مناطق مختلفی مانند بازارهای منطقهای شهرها و ... بمبهایی منفجر شد که اجرای آن از سمت عراق شکل میگرفت؛ در واقع خرابکاریهایی از سوی عراق در داخل خاک ایران انجام میشد.
عربها از زمان شاه، خودروی تویوتا داشتند که به راحتی به عراق میرفتند و برمیگشتند، بعضی از این افراد در آن ایام به خاک عراق میرفتند و با ماشینهای پر از اسلحله به ایران برمیگشتند. در کنار اینها، تحرکات نظامی عراق قابل توجه بود. مثلاً در کنار نوار مرزی سنگر میساختند، تانکها را در آن مناطق مستقر کرده بودند و ... که همه اینها نشانههای وقوع یک جنگ بود. شرایط به گونهای بود که هر زمان امکان وقوع جنگ را میدادیم.
زمانی که من در پایگاه هوایی برای شناسایی کودتاچیان حضور داشتم، اطلاعاتم بیشتر شده بود و میشنیدم که افسران نیروی هوایی میگویند که هواپیمای جاسوسی از سمت عراق به خاک ایران آمده و بالای سر پایگاه چرخیده است. حالا در آن زمان قصه جنگ اصلاً هنوز شروع نشده بود. گزارشها میرسید و ما به این نتیجه رسیده بودیم که جنگی قرار است اتفاق بیفتد. با وجود آنکه جنوب لشکر 92 زرهی داشت و خود دزفول تیپ داشت و در کنار پایگاه هوایی تیپ نیروی زمینی ارتش مستقر بود، اما خیلی این مسائل را جدی نمیگرفتند. اینکه معادل عراق، نیرو به مرز ببرند و ... در نظر گرفته نشده بود.
ما هم در آن زمان فقط اسلحه را دیده بودیم، اصلاً نمیدانستیم مثلاً لوله خمپاره چیست. بعدها قسمت ما شد که وارد این قضیه شدیم. می خواهم بگویم که کسی شناختی نداشت، اگر عراقیها میآمدند و جاده را هم تصرف میکردند، هیچکس جلوی آنها نبود. اما دیگر در کنار رودخانه کرخه ایستادند و ترسیدند که پیشروی کنند. دیگر در این زمان نیروهای مردمی رسیده بودند.
شرایط به گونهای بود که مردم این حدس را میزدند که جنگی رخ خواهد داد. زمانی که جنگ شروع شد، ارتش برای جلوگیری از حرکت ارتش عراق نیرو فرستاد. هرچند اگر تیپ دزفول هم مستقر میشد، نمیتوانست جواب حجم زیاد تانکهای عراق را بدهد؛ چون آنها در طول نوار مرزی از آبادان و چذابه و بستان گرفته تا فکه و ایلام و دهلران و ... راه افتاده بودند. از همه جا حرکت کرده بودند، با یک تیپ و لشکر نمیشد جلوی این حجم از حمله را گرفت. عراق حمله سنگینی کرده بود. تانکهای خود را روانه بیابان کرده و تا پل کرخه پیش آمده بود.
مردم متوجه شده بودند که اتفاقاتی در حال رخ دادن است، اما تصوری از جنگ نداشتند. میگفتند حتماً درگیریهایی در مرز رخ خواهد داد، فکر نمیکردند نیروهای عراقی با تانک وارد شهرها شوند و با موشک به مردم عادی حمله کنند. اتفاقاً بعضی از رفقای ما در آن زمان، برای امتحان نهایی درس نخوانده بودند، میگفتند خدا کند که جنگ شود، چون ما برای امتحان آمادگی نداریم!! یعنی تصورات در این بود.
وقتی خرمشهر داشت سقوط میکرد، همه مردم جنوب ناراحت بودند و گریه میکردند. ما دزفول بودیم، اما اخبارش میرسید. در خرمشهر کسی نبود، همه نیروی مردمی بودند. تعداد تیپ لشکرهایی که عراق گسیل کرده بود، خیلی زیاد بود. برنامهریزی کرده بودند که اول پالایشگاه را بزنند. با آمادگی جنگ کردند، اما این آمادگی در نیروهای ما برای مقابله در ابتدای جنگ وجود نداشت.
*تسنیم: نکتهای که وجود دارد این است که درباره دزفول هم خاطرات کمی منتشر شده است؛ با اینکه از جمله شهرهایی بود که در سالهای جنگ تحمیلی متحمل آسیبهای فراوانی شد. آن موشکبارانهای پی در پی و از طرف دیگر، نقش مردم دزفول در جنگ تحمیلی و مقابله با دشمن و ... در کمتر کتابی به صورت مفصل روایت شده است. فکر میکنم از این جهت کتاب «راسته آهنگرها» جزو معدود کتابهایی باشد که به جنگ و تبعات آن در دزفول پرداخته باشد.
همه خاطرات جنگ را در کتاب مطرح کردم. من اگر آن دفترچههای یادداشت را نداشتم، هرگز نمیتوانستم این خاطرات را بنویسم. برای نگارش «راسته آهنگرها» خیلی وقت گذاشتم و برای نوشتنش خودم را در خانه حبس میکردم و فقط مینوشتم. برای نوشتن هم باید حس این کار را داشته باشی. از لحظات شب خیلی برای نگارش کتاب استفاده کردم. در حال و هوای خودم بودم و در خاطرات غرق میشدم؛ طوری که بعضی از خاطرات را به صورت مفصل پرداختم. مثلاً فکر نمیکنم هیچ کتابی همانند «راسته آهنگرها» به صورت مفصل و با این نگاه جزئینگر به موضوع موشکبارانهای دزفول پرداخته باشد.
همشهریهای من بیشتر درونگرا هستند و بروز نمیدهند. من چند عنوان کتاب از آنها خواندهام، اما پرداخت درستی انجام ندادهاند. اولینباری که به دزفول با موشک حمله شد، در تنها بیمارستان شهر نگهبان بودم. من که نمیدانستم با موشک حمله کردهاند. شبها خاموشی رعایت میشد و خیابانها تاریک بود. حتی بعضیها به سیگار کشیدن افراد ایراد میگرفتند و میگفتند ممکن است هواپیمای دشمن از این طریق منطقه را شناسایی کند! در آن زمان که موشک به شهر برخورد کرد، طیفی از رنگهای مختلف همراه با دود سیاه پخش شد. من نمیدانستم که این چیست. از چند نقطه شهر این نورها دیده میشد. من شاهد آن صحنهها بودم، کتابی نمیبینید که با این شدت، به عمق فاجعه پرداخته باشد. من زمانی که این بخش از خاطرات را مینوشتم، میگریستم.
*تسنیم: از خاطرات شیرین کتاب هم بگویید.
بعضی از خاطراتی که مربوط به دوره سربازی بود، من را به خنده وامیداشت. بافت ارتش آدمهای جالبی داشت. استواری داشتیم که اهل کرمانشاه بود. هیکل پهلوانی داشت و آدم با روحیهای بود. من دیدهبان بودم و یک بیسیمچی به نام «حسین» همراه من بود که از بچههای خرمآباد بود و جثه ریزی داشت. یک روز همراه او به دسته خمپاره آمده بودیم و دیدیم استوار روی یک تخته شنا، دارد شنا میرود. نیرومند بود و حدود 300 بار شنا میرفت و بعد بلند میشد و حرکات پهلوانی انجام میداد و شعرهای حافظ را میخواند. آن روز هم این کارها را انجام میداد، اما ناگهان جملهای گفت که همه ما تعجب کردیم. گفت: خدایا! مُردم از این همه گردنکلفتی. واقعاً هم گردنکلفت بود. همین که این جمله را گفت، یک دفعه یک گلوله سنگینی آمد و به وسط میدان خورد. ما نمیدانیم خودمان را چطور پنهان کردیم، استوار آن وسط بود. وقتی گلوله اصابت کرد، تا چند دقیقه ترکش بود که از بالای سر ما رد میشد و ما صدای وز وز آن را میشنیدیم. در چنین شرایطی حسین که گاهی به شوخی چیزی میگفت، گفت: استوار! نمردیم و دیدیم که چقدر گردن کلفتی!
ما در آن زمان مجرد بودیم، اما استوار یک بچه داشت و من نگرانش بودم. گفتم حتماً در این حمله شهید شده است. در وسط دسته خمپاره یک تانکر آب گذاشته بودند تا به همه قبضهها نزدیک باشد. برای آبهای آلوده این تانکر هم یک گودال بزرگ با لودر حفر کرده بودند تا فضا را آلوده و خراب نکند. استوار وقتی صدای گلوله را میشنود، به آن گودال پر از لجن میپرد. حمله وحشتناک بود و یک گودال عمیقی را ایجاد کرده بود. وقتی همه دودها خوابید، دیدیم که استوار از چاله کشید بالا با چه سر و وضعی! تمام صورت و لباسش کثیف شده بود. حسین آنقدر بلند بلند میخندید که صدای اعتراض استوار بلند شد. بعد از چند دقیقه که استوار به خودش آمد، شروع به تضرع به درگاه خدا کرد که من را ببخش و ... .
*تسنیم: در کتاب موقعیتی در همان روزهای ابتدایی جنگ توصیف میشود که مایه تعجب است. اشاره کردید که همه چندان آمادگی مواجهه با دشمن را نداشتند و از این حجم حمله متعجب شده بودند، همه از پیشروی نیروهای عراقی نگران بودند، اما در پایگاه هوایی اوضاع متفاوت بود. روزی را توصیف کردید که قرار بود بنیصدر به عنوان فرمانده کل قوا وارد پایگاه شود. به عنوان یک شاهد در این ماجرا در کتاب ذکر کردهاید که در چنین شرایط بحرانی، سربازان پایگاه مشغول آمادهسازی برای استقبال از بنیصدر بودند. خیابانهای پایگاه را رنگ میکردند، به گل و درختان آنجا رسیدگی میکردند و ... تا فضا برای پذیرایی و استقبال از بنیصدر آماده باشد. یعنی فضایی توصیف میشود که متناقض است، از یک سو دشمن دارد به سرعت پیشروی میکند، در سوی دیگر ماجرا در یک منطقه نظامی که قاعدتاً باید آرایش نظامی بگیرد و آماده باشد، شروع کردهاند به رنگآمیزی خیابان و لاستیک ماشینها و ... . شما به این نکات اشاره کردید، اما دیگر به بعد از آمدن بنیصدر و اینکه چه نتایجی در پی داشته نمیپردازید. ماجرا چه بود و به کجا رسید؟
زمانی که در پایگاه بودم، نظامی نبودم. من جزو انجمن اسلامی بودم و برای دستگیری و شناسایی کودتاچیان حضور داشتم. آن موقع بنیصدر فرمانده کل قوا بود، وقتی به جنوب میآمد، مقرش پایگاه هوایی دزفول بود. پایگاه هوایی هم که در آن کاخ شاه قرار داشت و بنیصدر در آنجا مستقر میشد. پایگاه هوایی در آن زمان امکاناتی داشت و هرگاه بنیصدر به جنوب میآمد، در آنجا مستقر میشد. جلسهاش هم با فرماندهان پایگاه بود. من به عنوان یک فرد حاضر در آن موقعیت، شرایط بحرانی را درک میکردم، اما آنها حتی لاستیک ماشینها را شستند و دور آنها را سفید کردند. سربازان ماشینها و جدولها را رنگ کردند تا همه چیز هنگام ورود فرمانده کل قوا مرتب باشد.
آن موقع هم که ما در خدمت بودیم، بنیصدر هنوز فرمانده کل قوا بود. ما نمیتوانستیم راجع به او و اقداماتش اظهار نظر کنیم. افراد زیادی نسبت به عملکرد او در جنگ انتقاد داشتند و مخالف او بودند. بنیصدر همدانی بود، حتی سربازان خود همدان هم منتقد بنیصدر بودند و میگفتند که خائن است. این اظهار نظرها به دور از فرماندهان مطرح میشد.
*تسنیم: یک ماجرای جالبی را هم در کتاب اشاره کردید که به تقابل نیروهای مخالف و موافق بنیصدر در تهران میپرداخت. گویا در تهران این اعتراضها بلندتر اعلام میشد.
در یکی از مرخصیها تصمیم گرفتم که برای دیدار امام(ره) به تهران بیایم. وقتی به تهران آمدم، دیدم که در اینجا چقدر درگیری است. از جماران به سمت دانشگاه آمدم، دیدم گروهکها همه جلوی دانشگاه حضور دارند. آن موقع همه جلوی دانشگاه تهران میآمدند و روزنامه و مجلات خود را توزیع میکردند. بنیصدر هم برای خودش یک گروه داشت که بیشتر مجاهدین از او حمایت میکردند. راهپیمایی میکردند و علیه شهید بهشتی، آقای هاشمی و آیتالله خامنهای شعار میدادند. عده کثیری هم مقابل این گروه میایستادند و علیه بنیصدر شعار میدادند. من در همان لحظه شعارهای آنها را در دفترچهای که همراهم بود ثبت کردم. شعارهایی مانند: «لیسانسه بیچاره، گمشو برو فرانسه» و... که علیه بنیصدر گفته میشد.
بنیصدر به نیروهای مردمی معتقد نبود، به جنگهای چریکی و پارتیزانی اعتقادی نداشت، به شهید چمران و کارهایی که انجام میداد، اعتقادی نداشت؛ این در حالی بود که شهید چمران جنگهای نامنظم را پیش میبرد. او لوتیمسلکان را با خود به جبهه آورده بود که نیروهای خوبی هم بودند. اما بنیصدر میگفت جنگ باید کلاسیک باشد.
خیانتهای بنیصدر را باید متخصصان بررسی کنند، اما وقتی بنیصدر از فرماندهی کل قوا رفت، نیروهای مردمی جان گرفتند. شاهد بودیم که نیروهای مردمی به سمت جبهه گسیل شدند، جبههها پر از نیرو شد و ابتکار عمل را به دست گرفتند. ارتش عراق هم از سپاه میترسید. مغزشان را شستوشو داده بودند که اگر اسیر سپاه شوید، با شما بدرفتاری میشود و ... در حالی که اینطور نبود. نیروهای سپاه با رأفت با اسرا برخورد میکردند. یعنی با رفتن بنیصدر گشایشی ایجاد شد و این به ارتش و پیشبرد جنگ خیلی کمک کرد.
*تسنیم: یکی از اتفاقاتی که در دزفول و اندیمشک رخ داد، حمله چهارم آذرماه سال 65 بود. حمله سنگینی که بیش از یک ساعت طول کشید و طولانیترین حمله هوایی لقب گرفت. در آن روز شاهد ماجرا بودید؟
حمله 4 آذر در اندیمشک رخ داد. راهآهن هدف اصلی بود که در اندیمشک بود. من در آن روز در منطقه بودم و حضور نداشتم. عراق از اول تا آخر جنگ دزفول را موشکباران میکرد، در این میان گاهی پیش میآمد که در صحنه حضور نداشتم. روز چهارم آذر هم یکی از آن روزها بود. بعد از بازگشتم از منطقه متوجه شدم که چه وقایعی رخ داده است؛ بیش از یک ساعت هواپیماها شهر را بمباران کردند. موقعیت شهر دزفول به این شکل است که پایگاه چهارم شکاری حد فاصل دزفول و اندیمشک است. فاصله میان این دو شهر نیز حدود 10 دقیقه است. هواپیماهای دشمن در ابتدای جنگ کاری به اندیمشک نداشت و فقط دزفول را مورد حمله قرار میداد. جالب اینجاست که فقط هم به شهر دزفول کار داشت، به اطراف شهر کاری نداشت. مثلاً مادرم که حاضر نبود از دزفول بیرون بیاید، وقتی اعلام میکردند که قرار است موشکباران صورت گیرد، به دهات میرفت؛ چون عراق آنجا را بمباران نمیکرد.
مادرم که حاضر نبود از دزفول بیرون بیاید، وقتی اعلام میکردند که قرار است موشکباران صورت گیرد، به دهات میرفت
اندیمشک هم چنین وضعیتی داشت. اما نکته اینجا بود که گاهی میخواست پایگاه چهارم شکاری را بزند، راه فرار هواپیمای عراقی از اندیمشک بهتر بود؛ اگر به سمت دزفول میآمدند، هدف سایتهای موشکی ایران قرار میگرفتند. اندیمشک معمولاً امنتر از دزفول بود، اما حمله چهارم آذرماه خیلی وحشیانه صورت گرفت. در گلزار شهدای اندیمشک قسمتی مخصوص شهدای آن روز است که بیشتر آنها را کودکان و زنان تشکیل میدهند.
*تسنیم: کتاب علاوه بر اینکه به جزئیات پرداخته، نگاهی واقعبین دارد. سعی نکرده مقدسنمایی کند. هم خوبیها و هم بدیها را گفته است. به نظر میآید یکی از ویژگیهای مثبت کتاب همین نوع نگاه راوی است. چه بازخوردهایی از انتشار کتاب دریافت کردید؟
من آدمی هستم که دوست دارم در واقعیتها زندگی کنم. همیشه به فرزندانم هم توصیه میکنم که در زندگی واقعبین باشید. در واقعیت زندگی کردن خیلی مهم است. من گاه در کتاب نکاتی را ذکر میکردم که ممکن بود ایراداتی به طرح آن عنوان میشد. اما تصمیم گرفتم که آراستگی برای موضوعی ایجاد نکنم. من نویسنده گمنامی هستم، الآن هم کتابخوانها کم هستند، اما بازخوردها به خصوص نظرات مخاطبان دهه شصتی و هفتادیها برایم جالب بود. یک خانم دهه شصتی به من میگفت وقتی کتاب را میخواندم، احساس میکردم که در آن صحنه حضور دارم. بعضی از افرادی که خود تجربه حضور در جبهه را داشتند و اهل جنوب بودند نیز میگفتند با کتاب همذاتپنداری کردهاند.
*تسنیم: اگر نکته دیگری هم باقیمانده است، بفرمایید.
زمانی که «راسته آهنگرها» را مینوشتم، دوست داشتم که به دو نفر تقدیم کنم. این دو نفر، فرماندهان من بودند؛ یکی در دوران سربازی و دیگری در دوران جبهه. هر دو این افراد در قید حیات نیستند، اما سرنوشت متفاوتی دارند.یکی از این افراد فرمانده آموزشی من در دوران سربازی بود: سروان اکبر خرمدین که متأسفانه سرنوشت خوبی نداشت. با من مشکل داشت و اخلاق خوشی نداشت، اما من نظم را از او آموختم. خرمدین خیلی آدم منظمی بود، صبح که قبل از اذان در آسایشگاه بیدار میشدیم تا برای نماز و صبحگاه آماده شویم، میدیدیم که خرمدین در راهروی گروهان دارد قدم میزند. زمانی که جنایت او در اکباتان مشخص شد، متأسف شدم.
فرمانده بعدی که دوست داشتم کتاب را به او تقدیم کنم، سروان بهبودی بود. سروان بهبودی فرمانده ما در جبهه جنوب بود که فوقالعاده بود. نیروی ویژه، نترس و ورزیدهای بود. اهل ضیاآباد قزوین و بسیار شجاع بود. من سرباز سروان بهبودی نبودم، ایشان نیروی پیاده بود و من شش ماه به گروهان ایشان مأمور بودم و دیدهبانی آن خط را انجام میدادم. من زمانی که «راسته آهنگرها» را تمام کردم، دوست داشتم به اولین نفری که کتاب را تقدیم میکنم، سروان بهبودی باشد. با خودم میگفتم هر طوری شده باید کتاب را به دست او برسانم. وقتی کتاب تمام شد، جرقهای در ذهنم زد که نام او را در فضای مجازی جستوجو کنم. با خودم گفتم او در آن زمان سروان بود، با اقدامات شجاعانهای که انجام داده، حتماً الآن درجه بالایی دارد. وقتی نام بدایار بهبودی را در فضای مجازی جستوجو کردم، دیدم که در سال 64 در مقام فرماندهی لشکر 81 کرمانشاه در ارتفاعات میمک به شهادت رسیده است.
راوی در کنار شهید بداهیار بهبودی
سروان بهبودی فرماندهای بود که وقتی درگیری میشد، خودش در میدان حضور داشت. فرمانده لشکر بود، اما نیروهایش را تنها نمیگذاشت. هر طور که شده یکبار باید سر مزار او بروم. وقتی شنیدم که شهید شده است، خیلی متأسف شدم. این سرنوشت متفاوت دو فرمانده من بود.
انتهای پیام/