خاطرات شهدا| ماجرای جانبازی برادر در جنگ توسط خواهر
برشی از کتاب نعمت جان، روایت زندگی صغری بستاک امدادگر بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک در دوران دفاع مقدس را بخوانید.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، «روزبهروز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکتهیابی و نکتهسنجی زندگی شهدا در جامعهی ما رواج پیدا کند.»، این جمله کوتاه برشی از فرمایشات مقام معظم رهبری در 27 بهمن ماه سال 1393 در خصوص اهمیت نام و یاد شهدا است.
گفت: «صغری... میخوان پام رو قطع کنن.» بدنم یخ کرد. خودم را جمعوجور کردم ولی صدایم میلرزید. ازش پرسیدم: «تو به چه نیتی رفتی؟» گفت: «به نیت شهادت.» گفتم: «خب، پس روحیهات رو حفظ کن. تو باید خیلی قوی باشی.» گفت: «میخوان عملم کنن. گذاشتن آقا بیاد رضایت بده.»
نیمههای شب آقام و صفر رسیدند. به آقام گفتم: «قراره پای اردشیر رو قطع کنند.» توی چشمهایش غمی بود که تا آنوقت ندیده بودم. سرش را انداخت پایین و گفت: «همهی بچههام فدای حسین.»
ننه خیلی بیتاب بود و آقام پشت در اتاق عمل قدم میزد. دل توی دلم نبود. وقتی به اردشیر که فقط شانزده سالش بود فکر میکردم، گریهام میگرفت. اجازهاش را من از آقام و ننه گرفتم تا برود جبهه. برای همین احساس مسئولیت بیشتری میکردم. به آیندهاش فکر میکردم که چطور باید با یک پا زندگی کند. یاد مصائب حضرت زینب(س) و امام سجاد(ع) افتادم. اشکهایم را پاک کردم.
روی تخت آوردندش. آقام برای اینکه بهش روحیه بدهد، گفت: «تو برای رضای خدا رفتی. نکنه یه وقت ناراحت باشی.» اردشیر گفت: «من رفتم که شهید بشم. حضرت ابوالفضل دو دستش رو داد. من که فقط یه پام رو دادم.» اصلا نفهمیدم اردشیر کی اینقدر بزرگ شده.
منبع: کتاب نعمت جان
انتهای پیام/