ماجرای راهاندازی "رادیو نهضت" در عراق به روایت مرحوم دعایی
از اوایل سال ۱۳۴۸ شمسی ما در عراق توانستیم موجی رادیویی در اختیار بگیریم و برنامهای تحت عنوان «نهضت روحانیت در ایران» و سپس «صدای روحانیت مبارز ایران» راهاندازی کنیم.
گروه تاریخ انقلاب خبرگزاری تسنیم - حجتالاسلام سیدمحمود دعایی سرپرست موسسه مطبوعاتی اطلاعات که روز گذشته دار فانی را وداع گفت، در مراسمی به بیان زندگی خود تا دوره پیروزی انقلاب اسلامی پرداخت که در ادامه آن را میخوانید:
«نیمی از من از کرمان است و نیمی از یزد؛ مرحوم مادرم نسل اندر نسل کرمانی بودند و مادرم، از ناحیه مادرش با دو واسطه از تبار زرتشتیان بود. پدرم بخاطر مخالفت با اقدامات ضددینی رضاشاه به کرمان تبعید شد و به دلیل منبرهای پرشور، مجدداً به یزد برگردانده شد. وی براثر درگذشت همسرش و تعدد فرزندان، به دوستان کرمانی پیام میدهد که خواهان همسری از کرمان است که نازا باشد. آن دوستان مادر من را پیشنهاد دادند که از همسر سابقش جدا شده بود و ویژگیهای مطلوب را داشت.
اما از آنجا که به تقلید از جلال آل احمد باغ وحش خلقت بدون من چیزی کم داشت، من شدم فرزند ناخواسته پدر و فرزند خواسته مادر؛ بعد از دوسال، پدر و مادرم جدا شدند و مادرم در قبال نگه داشتن من از حقوقش گذشت و من 4 سال در کرمان زندگی کردم.
زمانی که طلبه حوزه علمیه قم بودم، بعد از درگذشت آیتالله بروجردی، مراجع نجف به ترتیب موقعیت عبارت بودند از آیات عظام سید عبدالهادی شیرازی، سید محسن حکیم، سید ابوالقاسم خویی و سید محمود شاهرودی و در حوزه قم به ترتیب آیات عظام گلپایگانی، شریعتمداری و مرعشی نجفی رحمتالله اجمعین.
من که از حوزه علمیه کرمان و از محضر حضراتی چون صالحی، نجفی، حقیقی، روحانی، جعفری و شاکری به قم آمده بودم، طبیعی بود که یکراست به مدرسه حجتیه بروم و به جمع طلاب کرمانی بپیوندم. مرحوم باهنر و حجتیها در آنجا بودند.
در آن سالها کل قم را در کمتر از نصف روز میشد، گشت؛ مثل بسیاری از شهرهای دیگر. هم جمعیت کم بود و هم نسبت روستائیان و شهرستانیها به شهریها کمتر بود.
همین دارالعباده یزد مگر جمعیتش چقدر بود؟ و اول و آخر شهر از کجا تا کجا بود؟ کرمان که کمی بزرگتر و جلوتر بود، کمی بیشتر جمعیت داشت. به قم که رفتم خیلی زود مجذوب حضرت امام شدم که صلاحیت علمی و معرفتی و شایستگیشان برای مرجعیت را پیشتر از مرحوم پدرم شنیده بودم. زمان فوت آیتالله بروجردی، من یزد بودم. همانجا از پدرم شنیدم که اسم حاجآقا روحالله برد و از ایشان یاد کرد.
او روحانی کاملاً سنتی بود و از دیرباز با آیتالله پسندیده آشنایی و بلکه دوستی داشت و فضائل آن بزرگوار را از برادرشان شنیده بود. با اینکه میدانید آیتالله پسندیده برادر بزرگ امام بودند و یک برادر وسطی هم داشتند (مرحوم آقای مهندس هندی)، با این وصف برادر بزرگتر که به نوعی حق پدری و استادی هم بر برادر کوچکتر داشت، نه تنها فضائل او را انکار نمیکرد، بلکه برای کسی چون پدر من که سابقه رفاقتی با هم داشتند بازگویی به آن مباهات میکرد.
این فضای اخلاقی و صفای نفسانی در محیط زندگی امام تا آخر هم حفظ شد و الان هم به پرچمداری آقای سید حسن خمینی حفظ میشود. آری! در همان اوایل تشرف به قم، امام را که تازه از زندان آزاد شده و به حوزه برگشته بودند، زیارت کردم. در درجه اول مجذوب آن سیمای نورانی و باوقار شدم و خدا را شکر که این جذبه روحانی تا به امروز در جان من تنیده و پایدار مانده است.
با اینکه سالیان نسبتاً درازی ایشان را از نزدیک میدیدم؛ چه در نجف، چه در پاریس و چه در جماران و به فرموده مقام معظم رهبری مشهور است که افراد سرشناس به کوه میمانند. از دور بسیار بزرگ و سر به فلک کشیده و دور از دسترس هستند، اما هرچه به آنها نزدیکتر میشویم، کوچکتر میشوند و در نهایت از چشم میافتند. ولی انصافاً امام شخصیتی بود که هر چه به او نزدیکتر میشدیم، بزرگتر میشد و ابعاد دیگری از شخصیتش نمایان میگشت.
هر که تماشای روی چون قمرت کرد
سینه سپر کرد پیش تیر ملامت
چشم مسافر که بر جمال تو افتاد
عزم رحیلش بدل شود به اقامت
برای من هم چنین شد. سه سالی در قم ماندم و آنگاه راهی نجف اشرف شدم و در حوزه مقدسه هزار ساله آنجا افتخار حضور پیدا کردم. آن هم در مدرسه مرحوم سید محمدکاظم طباطبایی یزدی معروف به مدرسه سید (ره) که حق تقدم در آن مدرسه با یزدیها بود و صد البته که من میتوانستم با خیالت راحت در آنجا حجره بگیرم و 11 سال آزگار سپری کنم. این شد بهره دیگری که از تبار یزدی خود بردم. زیرا حاج آقا باقر از نوادگان مرحوم طباطبایی یزدی که متولی مدرسه بود، پدرم را میشناخت و از این لحاظ مرا یزدی به شمار آورد.
پس میبینید که به قول حافظ:
من جرعه نوش بزم تو بودم هزار سال
کی ترک آبخورد کند طبع خوگرم
و اما آن حق تقدم یزدیها در مدرسه صاحب عروه داستانی دارد که شاید روزی جرات کنم و در جمع یزدیها بگویم. بماند طلبتان برای یک مناسبت دیگر.
اجمال آنکه نزدیک بود یزدیتبار دیگری به سراغ مادرم بیاید. چه آنکه حاجآقا باقر متولی مدرسه به خواستگاری مادرم آمد. آخر حقوق یزد بر گردن این مخلص که به همین جا ختم نمیشود. چرا یاد نکنم از مرحمتیهای شهید محراب مرحوم آیت الله صدوقی یزدی که تا مدتها حتی در نجف هم که بودم، میرسید. و این باز به مناسبت یزدی دانستن من بود.
مرحوم آقای صدوقی به طلاب یزدیتبار چه در قم و چه در نجف شهریه را میفرستاد. و میدانیم که در آن سالها طلاب در غربت چقدر در تنگنا و مضیقه بودند و چقدر گرهگشا بود این قبیل امدادها. خاصه برای منی که نسب از دو سو داشتم. هم باید با رفقای کرمانی میچرخیدم و هم باید در خدمت یزدیهای سخاوتمند میبودم.
مسنترهای مجلس میدانند که از اوایل سال 1348 شمسی ما در عراق توانستیم موجی رادیویی در اختیار بگیریم و برنامهای تحت عنوان «نهضت روحانیت در ایران» و سپس «صدای روحانیت مبارز ایران» را راهاندازی کنیم که از بغداد پخش میشد. بی آنکه از دولت عراق ریالی دریافت کنیم یا امکاناتی که در اختیار دیگر معارضین میگذاشت، برای ما نیز تدارک شود.
من کارها را در همان مدرسه یزدیها انجام میدادم. سوار مینیبوس میشدم و با پولی که از یزد رسیده بود به بغداد میرفتم و در مسجد یا حسینیههای اطراف رادیو بغداد استراحت میکردم و بعد پشت میکروفون مینشستم و مطالب را میخواندم.
اگر دوست دارید، باز به نحوی از بهرههای یزدی برایتان بگویم، اشاره میکنم به سهم الارثی که از فوت مرحوم پدر، برادرانم از یزد فرستادند که به حساب آن روز آنقدر زیاد بود که با ثلثش من و مادر مشرف شدیم به حج و دو ثلثش هم نصیب مبارزانی شد که در آن زمان تازه قیام کرده بودند و مورد وثوق عام علما بودند. پاداش اخرویاش این بود که امام بر او نماز گذاشت و در صحن حضرت امیر به توصیه مرحوم حاج آقا مصطفی زیر ناودان طلا دفن شد.»
انتهای پیام/