خاطرات دکتر مهدوی دامغانی از شهادت ۳ نفر از یاران امام (ره)
دکتر مهدوی دامغانی به رغم استنکافی که از صحبت کردن درباره خودش و خاطرات شخصیاش داشت؛ پیرانهسر «آیینهای در برابر خورشید» گرفت و با مرور خاطراتش، بخش مهمی از تاریخِ خراسانِ معاصر و بلکه ایران را مرئی کرد.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، دکتر احمد مهدوی دامغانی که ظهر دیروز (جمعه 27 خرداد ماه 1401) در سن 95 سالگی در آمریکا درگذشت؛ از جمله فرزانگانی بود که عادت نداشت از خودش صحبت کند. به همین دلیل هم بود که وقتی شفیعی کدکنی حاصل گفتوگوی او با سیدمحسن علویزاده و سیدحسین حسینینورزاد را دید، از سر اعجاب و تحسین نوشت: "برای خودم نیز باورکردنی نبود که دکتر مهدوی تن به چنین گفتوگویی بدهد و یک چنین اثر خواندنی و جذابی را به وجود آورد".
با این همه و به رغم استنکافی که دکتر مهدوی از صحبت کردن درباره خودش و خاطرات شخصیاش داشت؛ اینک «آیینهای در برابر خورشید» پیش چشم ماست؛ تا بخوانیم و ببینیم بزرگمردی که از صحبت کردن راجع به خودش خجالت میکشید و از قول فخرالدین عراقی میگفت:
من هیچکسم؛ هیچکسم؛ هیچکسم
وز هیچکسان نیز بسی بازپسم
آن لحظه که افتد نفس اندر نفسم
هان...ای کسِ بیکسان! به فریاد رسم! (ر.ک. آیینه در برابر خورشید؛ ص19)
؛با چه صراحت و صمیمیتی بخشی از تاریخ و فرهنگِ ایرانِ معاصر را روایت میکند.
مهدوی دامغانی در جایی از خاطراتش؛ درباره شهادت سه تن از بزرگان انقلاب و یاران وفادار امام خمینی (ره)، که تأثیری عمیق و پایدار در روحش گذاشتهاند، سخن گفته است که متن کامل آن را در ادامه میخوانیم:
"...یک نکتهای هم خدمتتان عرض کنم. فوت سه نفر از سران انقلاب -که ناگهانی از دنیا رفتند و شهید شدند- خیلی مرا متأثر کرد. من برای هر سه شاید چند روز مستمرا گریه میکردم اولین آنها مرحوم علامه بزرگوار آیت الله مطهری بود. ده روز قبل از مرگشان برای دیدن مرحوم دکتر مفتح به دانشکده الهیات رفته بودم که ایشان هم آمدند با هم صحبت کردیم و مرحوم آیت الله مطهری از این که طرفداران دکتر شریعتی خیلی حرفهای بیجا میزنند و ادعای عجیب و غریب میکنند اظهار نگرانی میکرد و ناراحت بود.
به من گفت به آقای حاج شیخ (یعنی پدر من) میخواهم بنویسم که ایشان چیزی خدمت آقای خمینی عرض کند چیزهای دیگری هم گفت که آنها را نمیتوانم بگویم. خدایش رحمت کند! صبح 12 اردیبهشت که شهید شد، پس از آن که به من خبر رسید پدرم به من تلفن کرد که آیا خبر راست است؟! وقتی صحت خبر را گفتم پشت تلفن گریه کرد ایشان خیلی آیتالله مطهری را دوست داشتند. مرحوم امام خمینی هم در جواب تسلیت برای خراسانیها، به مرحوم پدرم نامه نوشته بودند. در تشییعاش هایهای گریه میکردم.
بعد واقعه 7 تیر شد و شهید بهشتی -که هم دورهای دانشکده من و رفیقم بود- شهید شد. ما 30 سال با هم رفاقت داشتیم با او از سال 1324 -که دانشجوی الهیات (یعنی دانشکده معقول و منقول) بود- دوست بودیم. او که دبیر شد من هم دبیر بودم. بعد به آلمان رفت و همیشه با هم ارتباط داشتیم. او رئیس یک قسمت کتابخانه کتابهای درسی بود. با مرحومان (شیخ محمدجواد) باهنر و سیدرضا برقعی -که محل کارشان نزدیک خانه ما بود- رفت و آمد داشتیم. دکتر بهشتی به من دلداری میداد که دلواپس نباش خیلی حرف میزنند ولی خیالت راحت باشد. من هستم. وقتی او شهید شد خیلی دلم سوخت نه برای خودم که یکی را از دست دادم؛ چون واقعاً یک نعمتی بود.
نفر سوم (محمد) جواد باهنر بود. در هشتم شهریور سال 1360 با مرحوم محمدعلی رجایی شهید شد. من رجایی را نمیشناختم ولی میدانستم مرد خوبی است. وقتی به آمریکا رفته بود و اخبار را میخواندم به سادگی و صفای ذهنش احسنت و آفرین گفتم. خدایش بیامرزد! وقتی باهنر شهید شد، بر او هم خیلی گریه کردم و خیلی منقلب شدم. فیالواقع خیلی دلم سوخت. اگر بدانید جواد باهنر چقدر شریف بود! این مرد معصوم بود و روح مجسم بود. اصلاً نمیتوانست بدی را تصور کند. او شاگرد من بود. به قدری آدم صاف و خوبی بود و به قدری آدم شریفی بود... که الان به گریه میافتم. خدایش بیامرزد! یک لا قبا و یک پیراهن کرباسی؛ در حالی که نخست وزیر بود. هیچ کدام از اینها هیچ بهره مادی از انقلاب نبردند. شهادت باهنر مرا بسیار منقلب کرد. درست مثل شهادت مرحوم آقای بهشتی و مرحوم آقای مطهری رحمت الله علیهما".
به نقل از کتاب «آیینه در برابر خورشید»؛ صص 253-252؛ ، نشر نی، تهران: 1399.
انتهای پیام/