قصه داستاننویس شدن "محمد میرکیانی" در مسیر زندگی/ تربیتیافته پدری "مذهبی و حلالخور" در دروازه غار
مرحوم پدر ما از نظر وضع زندگی خیلی پایین بود، ولی انسانی بود که به چیزی که میگفت عمل میکرد، روی حلال و حرام بسیار تأکید داشت، ما در مسیر رسیدن به تکامل شعور انسانی به راههای ناهمواری برمیخوردیم و مجبور بودیم مسیر را برای خودمان باز کنیم.
به گزارش خبرنگار فرهنگی تسنیم، مصاحبه با محمد میرکیانی، نویسنده صاحب سبک و خوش روی کشورمان که چهار دهه است کتابهایش را میخوانیم، بهانه نمیخواهد او همیشه پاسخگوی رسانهها و مراجعانش است و با روی گشاده و البته در نهایت دقت و امانت پاسخ میدهد، اما به هر حال اعلام نام او به عنوان 5 نویسنده محبوب مردم در بخش فروش مجازی نمایشگاه کتاب بهانهای شد، تا از او بخواهیم مهمان خبرگزاری تسنیم شود. آقای نویسنده را بسیار خوشقول و وقتشناس یافتیم که به قول خودش کار رسانهای هم به این وقتشناسیاش افزوده است.گپوگفت دوستانهای درباره دغدغههای میرکیانی و به خصوص شخصیت و آثارش داشتیم که در ادامه بخش اول آن را میخوانید:
آقای میرکیانی! شما بسیار برای ادبیات ما به خصوص حوزه کودک و نوجوان زحمت کشیدهاید به گونهای که نسلی با کتابهای شما انس گرفتهاند و الان که بزرگ شدهاند، آنقدر از کتابـها رضایت داشتهاند که همان نسل کتابهای شما را برای بچههایشان میخرند. چون بعید به نظر میرسد که الان بچهها خودشان قدرت انتخاب داشته باشند که بتوانند بین تنوع زیادی که در بازار وجود دارد، کتابهای شما را پیدا کنند و استقبال از کتابهای شما نشان میدهد که پدر مادرها این کتابها را دوست داشتهاند و الان هم آن کتابها را برای بچههایشان تهیه میکنند و این انتقال از یک نسل به نسل دیگر نشان دهنده موفقیت اثر است که جای خودش را در نسلی به گونهای باز کند که آن نسل مبلغی برای آن کتاب باشد. این مسئله نشان میدهد جا دارد که روی این نوشتهها و کتابها بیشتر کار کنیم. نکته مهم این است که پرداختن به خالق اثر چه کتاب باشد و چه هر اثر هنری موضوعیت بیشتری دارد تا خود آن اثر. باید دید که این اثر موفق تراوش کدام ذهن و روح پاک و کدام اندیشه ناب است که توانسته کتابهای موفق بنویسد به همین جهت دلمان میخواهد درباره خود استاد محمد میرکیانی درباره اندیشهها و دغدغههایتان صحبت کنیم و تمام چیزهایی که شما را به این وادی کشاند تا برای کودک و نوجوان قلم بزنید. از دوران کودکیتان میگویید؟
برعکس نسل فعلی که همه چیز را حاضر و آماده میخواهند و انتظاراتشان از زندگی خیلی گسترده شده است، نسل ما اینجور نبود ما فکر نمیکردیم که همهچیز باید آماده باشد و پدر و مادر و جامعه همهچیز را دو دستی به ما تقدیم کنند. ما باید تلاش میکردیم و این یک فرهنگ درست در زمان ما بود. نسل پدر و مادر ما هم ما فکر نمیکردند که باید همهچیز برای بچه آماده باشد. بر همین اساس خودمان باید وارد عرصه زندگی شویم و زندگی را با همه ابعاد پنهان و پیدای آن تجربه کنیم و به فهم دقیق و درست از زندگی برسیم. یعنی ما در مسیر رسیدن به تکامل شعور انسانی به راههای ناهمواری برمیخوردیم و مجبور بودیم مسیر را برای خودمان باز کنیم. روزگار ما اینجور بود. در اقتباسی که از کتاب «حکایتهای کمال» در سریال شده بود، بخشی از این نگاه آمده بود یعنی هیچ چیز برای کسی آماده نبود. کسی باور نمیکند در دهه 40 تهران بعضی از محلات تهران برق نداشت یا آب لولهکشی نداشتیم. برای همین ما سعی میکردیم زندگی کنیم و ما در این مسیر طبیعی زندگی به بسیاری از ناگفتهها پی میبریم و به مسیرهای تازه میرسیم. دوران کودکی من اینطور بود.
از ادامه زندگیام نا امید شده بودند
آقای میرکیانی درباره زندگی شما میخواندم که در دوران کودکی، وقتی نوزاد بودید، مادرتان شما را داخل یک سبد در حیاط گذاشته بود. به نظرم زندگی خود شما قصه قشنگی دارد. درباره قصه زندگیتان و مشکلاتی که با آن مواجه بودید برایمان صحبت میکنید؟
من یک بیماری گرفته بودم که بهشدت ضعیف و ناتوان و لاغر شده بودم. معمولاً بیمارهایی را که آن زمان خیلی لاغر و رنجور میشدند، گوشه حیاط روی سنگ فرشها میگذاشتند تا باد بخورند. یا با بچههایی که از ادامه حیاتشان ناامید شده بودند، اینگونه میکردند. برای من چنین اتفاقی افتاده بود. مادرم من را لای پنبه داخل سبدی و گوشه حیاط میگذاشت که مستأجرها میآمدند و وقتی این صحنه را میدیدند اعتراض میکردند. یعنی به نوعی از زندگی من قطع امید کرده بودند. آنقدر لاغر شده بودم که حتی نمیتوانستند لباس تنم کنند. به هر حال بعد از این ماجرا خوب شدم.
اولین قصه که شنیدید قصه بیماری خودتان و قرار گرفتن لای پنبه و پارچه بود. این قصه را از چه کسی شنیدید؟
بله؛ این قصه را از مادرم شنیدم. نویسنده کودک و نوجوان باید یک ویژگی مهم داشته باشد آن هم حافظه قوی است. من تقریباً از دو سال و نیمگی خودم خاطره دارم.
در تمام کارهای من دریچهای برای امید وجود دارد
نگاه شما به این قصه چه بود، آیا بعد از شنیدن این قصه امیدوار شدید و امید ایجاد شده، در آینده باعث شد که آن را به قصههایتان تزریق کنید؟
در تمام کارهای من دریچهای برای امید وجود دارد. داستانهای زیادی از من درباره فقر و نداری است، اما امکان ندارد در آنها امیدی وجود نداشته باشد. چون در زندگی خودم امید خیلی نقش داشت. نوع نگاه من به فقر و دشواریهای زندگی کاملاً ناب است یعنی ساختگی و شعاری نیست، لحظههای ناب زندگی است. کسانی که آثار من را میخوانند غالباً این را میگویند. نیامدهام سفارشی درباره فقر بنویسم، آنچه را که خودم حس و لمس کردهام نوشتهام . بچههایی که داستانهای من را میخوانند به شدت به زندگی علاقهمند میشوند. در عین اینکه دشواریها و تلخیها و ناهمواریهای زندگی را میبینند. امکان ندارد کسی نوشتهای از من را در حالی که نگاه به اصل زندگی دارد، بخواند و ناامید شود. همه میگویند که قصههای من ساختگی نیست.
خانم کارازا اوغلو استاد دانشگاه ترکیه در رشته زبان و ادبیات فارسی است چند سال پیش زندگینامه و آثار من را تحلیل و در ترکیه منتشر کرد. یک بار گفت: من داستانهای خیلی از نویسندگان را خواندهام اما داستانهای شما از نظر نوع نگاه به زندگی خیلی متفاوت است. بچهها با آن راحت ارتباط برقرار میکند و آن را میفهمند چون نگاهت نگاه بزرگسالانه نیست و دیگر اینکه از سختیها و دشواریهای زندگی میگویی ولی در نهایت روزنهای را برای امید باز میگذاری.
این خیلی برای نسل کودک و نوجوان مهم است و باید یاد بگیرند انتظاراتشان از زندگی کاملاً منطقی باشد. هیچ جای آثار من، با اینکه داستانهای واقعیتگرای زیادی از من منتشر شده است، نمیبینید که بچهها به داشتههای پدر مادرشان چنگ بزنند. من فضایی را برای بچهها ترسیم میکنم که بچهها امیدوارانه پیش بروند.
چه زمانی قصه بیماریتان در کودکی را شنیدید؟
حدود 10 سالم بود که مادرم این ماجرا را برایم تعریف کرد.
تا آن زمان شناختی نسبت به قصه داشتید؟ چه قدر با داستان سر و کار داشتید؟
من خیلی کتاب میخواندم. وقتی 15 سالم بود کارگر حروفچینی در خیابان لالهزار تهران بودم. کارگر حروفچین بعد از نویسنده و مترجم اولین کسی بود که متن کتاب را میخواند. من در چند چاپخانه کار کردم؛ چاپخانه افق، چاپخانه حافظ و چاپخانه میهن. این کار خیلی به من کمک کرد و با ادبیات مأنوس شدم. خیلی از رمانها و قصهها را آنجا خواندم. همان زمان هم یک داستان کوتاه با نام کوچهباغها نوشتم. تقریباً 16 سالم بود که این داستان را به معلم ادبیاتم نشان دادم آن را خواند و گفت تو خیلی استعداد داری ولی داستانی نیست که بتوان چاپش کرد و به من گفت این راه را ادامه بدهم.
من در مسیر طبیعی زندگی قرار گرفته بودم
در دوره نوجوانی چون در مسیر طبیعی زندگی قرار گرفته بودم خواسته و ناخواسته به خاطر فضای زندگیام در این فضا قرار گرفتم. چون باید کار میکردم و میدانستم نباید به دست پدر و مادرم چشم داشته باشم. من به خاطر ادبیات چاپخانه نرفتم. رفتم که کار بکنم، مثل شغلهای مختلفی که تا آن موقع عوض کرده بودم. اما آنجا وارد کاری شدم که خود به خود مسیر را برایم هموار کرد و علاقهام به ادبیات در آنجا رشد کرد. آنجا خیلی کتاب میخواندم و این مطالعه ادامه پیدا کرد تا به زمان جوانی رسیدم و کارهای مختلفی را تجربه کردم.
در اواخر سال 1359 به حوزه هنری آمدم و آموزش تئاتر دیدم. در بازیگری و کارگردانی و نمایشنامهنویسی دوره دیدم. در سال 1360 در سالن اصلی تئاتر شهر تهران یک بار روی صحنه آمدم. این دوره تئاتر به من خیلی کمک کرد و بعد از آن وارد رادیو و گروه کودک رادیو شدم و شروع به نوشتن نمایشنامه کردم.
آن موقع چند سال داشتید؟
23 سال داشتم.
مقاطع تحصیلی را تا کجا ادامه داده بودید؟
تا دیپلم
به طور جدی کار مطالعه ادبیات را از کی شروع کردید؟
از همان 15- 16 سالگی شروع کردم و خیلی کتاب میخواندم.
دریچه آشنایی شما با کتابها همان شغل حروف چینی بود؟
بله
آن زمان که درحروف چینی کار میکردید، کدام کتابها را بیشتر از همه دوست داشتید؟
کارهایی که آن موقع میخواندم و حروف چینی میکردم کارهای جک لندن بود. مثل آوای وحش و سپید دندان. از آثار نویسندگانی که در دوره سنی 18 تا 19 سالگی خواندم به کارهای نویسنده رومانی الاصل با نام کنستانتین ویرژیل گئورگیو علاقهمند شدم که رمانهایی درباره جنگ جهانی دوم نوشته بود. او یک کشیش ارتودوکس بود که جنگ جهانی دوم را تجربه کرده و «ساعت 25» و «فناناپذیران» از کتابهایش است. آن زمان نمیدانستم این کشیش ارتودوکس، درباره پیغمبر اسلام کتابی نوشته است با نام «محمد پیغمبری که باید از نو شناخت». سالها بعد متوجه شدم. منتها نوشتههایش بسیار پرماجرا بود. خود این نویسنده در جریان جنگ جهانی دوم اسیر دو بلوک شرق و غرب شده و زندان رفته بود. کتاب «دومین شانس» هم به همین معنا آورده بود و اشاره داشت که هم شرق و هم غرب هر دو به یک مسیر میروند و آن چیزی که به آن اهمیت داده نمیشود خود انسان است. هم شوروی اسیرش کرده بود و هم آلمانها.
کارهای یک نویسنده باید مثل آلبوم عکس متنوع باشد
فرمودید که امید نقش پررنگی در داستانهای شما دارد. شاخصترین آثارتان در این حوزه با این نگاه کدام هستند؟
مجموعه داستانهای واقعیتگرای من مثل حکایتهای کمال که در دهه 1340 تهران قدیم میگذرد یا مجموعه «بچههای کوچه» و «روز تنهایی من» همه در این فضا هستند. من همراه مخاطب کودک و نوجوان در فضاها و داستانهای مختلف میشوم تا درست زندگی کردن را بیاموزد. من در حوزههای مختلف داستانهای واقعیتگرا نوشتهام. داستانهای طنز دارم. در ادبیات کهن دارم. ادبیات عامیانه هم نوشتهام. بعضی از کارهایم هم در حوزه داستانهای تخیلی و فانتزی است. به دلیل اینکه معتقدم کارهای یک نویسنده باید مثل یک آلبوم عکس متنوع باشد. ممکن است نوجوانی داستانهای کهن را دوست نداشته باشند اما به دلایلی داستانهای فانتزی را دوست داشته باشد. اخیراً از من در حوزه داستانهای فانتزی یک مجموعه سه جلدی منتشر شد با نام «ماجرای دشت خرگوشها» که فضای مطلوب نوجوانان امروز را دارد. چون نگران بودم که نوجوانان به سمت داستانهای فانتزی غربی میروند، این مجموعه را نوشتم آن هم در فضای کاملاً ایرانی و بومی و در فضای داستانی فابل یا حیوانات. چون انیمیشنهای با فضای داستانهای حیوانات در دنیا جزو انیمیشنهای محبوب و پرفروشاند و داستانهای این سبک هم همینطور. من در فضای مورد علاقه مخاطب امروز این داستانها را نوشتم که سه جلدش منتشر شده و دو جلد آن منتشر نشده است. مجموعه «داستانهای بیدانه» هم داستانهای تفکری است که بچهها بخوانند و به مفاهیم، اشیا پیرامون و آدمها و هر چیزی که فکر میکنید جان ندارد، فکر کنند. در این 50 داستان به آن پرداختهام تا بچهها با تفکر ارتباط برقرار کنند.
ژانر جدیدی است؟
بله. ضمن اینکه ممکن است مثلاً بعضی از بچههای منطقهای در تهران به ادبیات کهن و عامیانه علاقه نداشته باشند و تحت تأثیر فیلمهای ماهوارهای بگویند داستانهای مدرن را دوست دارم. من داستان مدرن هم نوشتم.
از این داستانها استقبال شد یا هنوز هم ذائقه نوجوان امروز ما بیشتر داستانهای قدیمی را میپسندد؟
بله استقبال شد. داستانهای قدیمی به دلایلی جزء پرمخاطبترین کتابها در همه جای دنیا هستند. کتاب من با عنوان «قصه ما مثل شد» جزو پرفروشترین کتابها در چند سال اخیر بوده است «قصه ما همین بود» هم همینطور اما داستانهای مدرن هم مخاطب دارند. چون علاقه ما به ادبیات کهن و داستانهای عامیانه یک علاقه فطری است مهمترین ارزشش، ارزش سبک زندگی است که از آداب و رسوم و سنتها باورها گرفته شده و لبریز از مفاهیم حکمی است. در ادبیات کهن ما حکمت خیلی هست و این هم برمیگردد به متونی که در شرق و فرهنگ ما هست چون تراوشات فکری بزرگان ادبیات و هنر و فلسفه ما است. کاری که نویسنده کودک و نوجوان ما میکند این است که این فضا را به فضای قابل فهم و قابل درک مخاطب امروز تبدیل میکند که به آن بازنویسی میگوییم. البته خود بازنویسی از قبل هم اتفاق میافتاد حکایتهای هزار و یک شب، کلیله و دمنه، داستانهای مولانا، بهارستان و.. همه بنا بر نیاز زمان آثار را گرفته و بازنویسی کردهاند ما هم امروز این کار را برای نوجوانان وکودکانمان انجام میدهیم تا ارتباطشان با ادبیات گذشته قطع نشود. وقتی هم که بزرگ شدند خودشان سراغ این کتابها میروند.
90 درصد قصههای ظهر جمعه را من نوشتم
معمولاً افرادی که موفق میشوند و به جاهای خوبی در زندگی میرسند با مشکلات متعددی دست و پنجه نرم کردهاند و پله پله رشد کردهاند، این قضیه چه قدر درباره شما صادق است؟
بله. ما مسیر زندگی را همانطور که در کودکی و نوجوانی طی کردیم در نویسندگی هم طی کردیم. بر عکس الان که نویسندهها زود به فضای مجازی میروند و داستان مینویسند و فکر میکنند اگر 500 دنبال کننده داشته باشند یک اثر موفق نوشتهاند. دهه 1360 که مرحوم آقای فردی سردبیر کیهان بچهها بود من قصههایم را به مجله کیهان بچهها میدادم و هم زمان قصههایم در رادیو و در برنامه قصه ظهر جمعه پخش میشد. بیش از 90 درصد قصههای آن زمان را که آقای سرشار میخواندند من نوشته بودم و آنها را تنظیم رادیویی میکردم. تنظیم رادیویی برای قصه ظهر جمعه فن ویژهای بود. یعنی قصهها را به نوعی تنظیم میکردم که وقتی مخاطب آن را میشنود احساس کند کسی برایش قصه میگوید نه اینکه قصه میخواند. گاهی هم از من میپرسیدند که قصههای آقای سرشار را همین جور نوشتهاید و من میگفتم بله من دقیقاً همین متنی را نوشتم که آقای سرشار میخواند. متن را مثل یک مجری از قبل اجرا میکردم. سکتهها و دستاندازهای متن را رفع میکردم و جملات معترضه مینوشتم که گوینده موقع اجرا بیشتر به آن توجه کند.
سیر تکامل یک اثر و به تبع نویسندهاش در دوران شما چگونه بود؟
در زمان ما قصهها برای انتشار به مجله کیهان بچهها و شاهد کودکان و رشد میرفت و در شوراهایی بررسی و صیقل داده میشد. این قصهها بعد از گفتوگو با نویسنده ویرایش و بعد از آن چاپ میشد. بعد از اینکه چند سال گذشت و نویسنده صاحب نام شد، ناشران سراغ نویسنده میآمدند. الان متاسفانه نسل جدید ما این مسیر را طی نمیکنند. الان هم چاپ کردن کتاب هیچ مشکلی ندارد و وزارت ارشاد راحت مجوز میدهد. اما کتاب فروخته نمیشود. چون مراحل طی نشده است. نویسندگان پله پله مراحل تکامل انسانی در حوزه هنر را بالا نرفتهاند و طبیعتاً کتاب با استقبال مواجه نمیشود. کتاب «قصه ما همین بود» که الان جزو کتابهای پرفروش من است، نسل چهارم مخاطبان، آن را میخوانند و بیش از 30 سال است این کتاب چاپ میشود و پدری که آن را خوانده و دوست داشته، کتاب را برای بچههایش هم میخرد.
الان نویسنده شدن خیلی راحت شده، تنوع کتابها هم زیاد است ولی کتابها فروش نمیرود. چرا؟
زمانی که من اولین جایزه کتاب سال را در سال 1365 گرفتم کل نویسندههای فعال ایران در حوزه ادبیات کودک 20 نفر بودند. آخرین بار که برنده جایزه کتاب سال شدم حدود 400 نویسنده فعال در عرصه کودک و نوجوان داشتیم. الان فکر میکنم تعداد این نویسندگان به هزار نفر هم رسیدهاند ولی از این هزار نفر، چند نفر را بچهها میشناسند؟ اصلاً چند نفر نوشتههایشان قابل تحمل است؟ فضای مجازی در حوزههای مختلف به ما آسیب زده است. یک بخش آن هم در حوزه تولید محتوا است. فردی داستانی مینویسد و هزار نفر آن را در فضای مجازی میبینند و میپسندند. اما این معیار خوبی برای نویسندگی نیست. در دنیا نویسنده به کسی میگویند که اثر مکتوب موفق و قابل ارائه و قابل فروش داشته باشد و مخاطب خودش بیاید و کتابش را بخواند؛ الان با این چاپهای دیجیتال خودشان کتابشان را منتشر میکنند اما مهم فروش کتاب است. مهم این است که بر مخاطب تأثیر بگذارد و در این حجم انبوه دانشها و اطلاعات که دائم در اختیار مخاطب کودک و نوجوان قرار میگیرد کتابی بنویسیم که برایش جذاب باشد.
ترجمههای فعلی عمق ندارند و بازی با فرم است
نکته جالب درباره شما این است که یکی از بزرگترین چهرههای ادبیات کودک ما آغاز علاقهمندیاش به حوزه ادبیات از کارهای ترجمه بوده است، ولی الان شاید یکی از منتقدان هجوم ترجمه به ادبیات ما باشد. مقایسهای بین آثاری که آن زمان ترجمه میشد با آثاری که الان ترجمه میشود بفرمایید و بگویید چه طور میشود آن ترجمهها برای شما سازندگی داشته و شما را به ادبیات علاقهمند کرد و توانست یک نویسنده خلق کند، اما الان آن سازندگی در ترجمهها وجود ندارد و اکثر کتابها بازاری شده است؟
هم کتابهای جک لندن و هم خود نویسنده اصالت داشت و جزو مفاخر ادبیات جهان بود. آثاری که آن موقع ترجمه میشد و آثاری که الان ترجمه میشود با هم تفاوت دارند. نویسندگانی در دهه 1350 و 1360 مینوشتند که در کوران زندگی پخته و ساخته شده بودند، ولی نویسندگان کنونی مراحل را طی نکردهاند، آثار ترجمه فعلی هم مثل نویسندههای کنونی از عمق لازم برخوردار نیستند. تمام آثار جک لندن از زندگیاش گرفته شده و همه آنها را تجربه کرده بود. الان آثاری که ترجمه میشوند بیشتر آثار بازی با فرم است یعنی ارزش محتوایی ندارند و به نوعی در زاویه دیدها و در رفت و برگشتها در شخصیت پردازیها گیر کردهاند. خیلی از نویسندهها سعی میکنند توانمندیهای هنری خودشان را به رخ مخاطب بکشند.
از سوی دیگر در دوره ما کار تألیفی خیلی کم بود. من ادبیات کهن هم خیلی مطالعه میکردم. از جمله کتابهای استاد مهدی آذر یزدی را من در همان زمان مطالعه میکردم و فکر نمیکردم روزگاری برسد که من خودم آثارشان را ویرایش کنم. میدانید که ایشان وصیت کرده بودند که کتابهایشان ویرایش شود. «قصههای خوب برای بچههای خوب» 8 جلد است و گفته بودند چون زبان من برای بچههای امروز کهنه شده است بعد از فوت من این کارها دوباره ویرایش شود.
حوزه ترجمه در کشور ما رها شده است
شخص خاصی را برای ویرایش معرفی کرده بودند؟
به آقای رحماندوست وصیت کرده بود. جلد 1 تا 5 آن را من ویرایش کردم و آقای رحماندوست 3 جلد دیگر آن را ویرایش کرد. یک نکته دیگر هم وجود دارد و آن اینکه اصلاً ترجمه در ایران حوزه رها شدهای است. نظام ارزیابی نداریم که آیا واقعاً کسی مترجم هست یا نیست. الان من هم به عنوان نمونه شازده کوچولو اگزوپری را بردارم و ویرایشی بر آن انجام بدهم و ترجمه محمد میرکیانی را پایش بزنم هیچکس نمیگوید که آیا تو ترجمه بلد هستی یا نه. از فرانسه ترجمه کردهای یا از انگلیسی؟ هیچکس نمیپرسد. یعنی هر کسی به راحتی میتواند نویسنده و مترجم بشود و کسی هم به او خورده نمیگیرد. یعنی امتحان گرفته نمیشود که چقدر زبان میدانند. الان ترجمه بند و بست ندارد کتابها هم ترجمه نمیشود بلکه برگردان میشود. بهترین ترجمهها ترجمههایی هستند که وقتی شما آن را بخوانید فکر کنید که مثلاً جک لندن به عنوان یک ایرانی رمان و شعر را برایتان تعریف کرده است. تکیه کلامها عبارتها و مثالها که همه متأسفانه از زبان ترجمه به زبان عامیانه ما راه پیدا کرده است به زبان ما آسیب زدهاند. مثلاً قبلاً میگفتیم ما به حمام میرویم الان میگویند «برویم دوش بگیریم!» دوش که گرفتنی نیست! یا میگویند به نظر میرسد خستهای! اما ما در زبان محاوره میگوییم چرا رنگت پریده؟ چه شده است؟ همه اینها از زبان اصلی برگردان به فارسی شده است و ترجمهها کاملاً تحت اللفظی است و غالباً کسانی که ترجمه تحت الفظی میکنند به زبان فارسی آشنا نیستند. بهترین زبان برای یک ترجمه آن است که خواننده احساس کند نویسنده با او حرف میزند. برای همین میگویند کتاب بهترین دوست است. یعنی وقتی در خلوت کتاب را میخوانی احساس میکنی کسی کنار تو نشسته است و با تو حرف میزند. این حرف، خیلی عمیق است.
مثل خاصیتی که در قرآن وجود دارد
بله، قرآن هم همین است یعنی باید احساس کنی انگار کسی کنارت نشسته و هم صحبتش هستی. این اتفاقات در داستان ما نمیافتد. یعنی مخاطب ما را نویسنده نمیبیند.
علاوه بر این اشکالی که در ترجمه وجود دارد آثاری که برای ترجمه انتخاب میشوند چه مشکلی دارند؟
باید انتخاب درست باشد.
در ترجمه انتقال فرهنگ اتفاق میفتد، وقتی چیزی را ترجمه میکنید چیزی را از فرهنگ بیگانه وارد کشور خودمان میکنیم و انتخاب اثر اینجا اهمیت پیدا میکند که مترجم تناسب بین دو فرهنگ را ببیند و بسنجد. اگر خودتان بخواهید کتابی را ترجمه کنید معیارهایتان چیست و سراغ چه کتابهایی میروید؟
ترجمه یک اتفاق خوب در حوزه فرهنگ است، خیلی از آثار ما در ادبیات کهن هم ترجمه شده است. هم در حوزه ادبیات هم در حوزه فلسفه اسلامی. نمیتوانیم به خودی خود جلوی ترجمه را بگیریم و برای همه مخاطبان هم همینطور است. منتها برای کودک و نوجوان نکته مهم این است که آن کتاب چه اثری روی زندگی نوجوان و کودک دارد. اگر بخواهم کتابی را برای گروه سنی کودک و نوجوان انتخاب کنم باید ببینم چقدر میتواند به آن مخاطب در فهم و درک زندگی بدهد و در رفتارهایش کمک کننده باشد. اینکه در نگاهش به آدمها و سرزمینش و نگاهش به خودش و ارتباطهای اجتماعی چقدر میتواند کمک کند، برایم مهم است. البته بعضی از آثار ممکن است کاملاً سرگرم کننده باشد. من مخالف سرگرمی نیستم اما همان سرگرمی هم نکتهای را منتقل میکند. مثلاً برای گروه پیش از دبستان آموزش مفاهیم خیلی مهم است. در دوره خردسالی عناصر در همه فرهنگها مشابه است. تقریباً تمام بچههای 3 تا 5 ساله دنیا مشابه هستند. هرچه سن بالاتر میرود مرزها از هم جدا میشود و به نوجوانی که میرسیم و به «من وجودی» میرسیم تفکر انتقادی و اعتقادات و اندیشه شکل میگیرد.
بی ادبی و حرمتشکنی با عنوان واقعیتگرایی!
در واقع در دوران قبل از دبستان اتحاد فطری انسان است که باعث تشابه مفاهیم میشود.
خیلی از چیزهایی که ما در اندیشه و عقاید نسبت به کودکان داریم، در تمام دنیا رعایت میشود و خیلی تفاوتی نیست. ولی هرچه سن بالاتر میرود، مرز مشخصتر میشود. نوجوانان باید بدانند که چه چیزی در دنیا میگذرد و باید با گروه همسالان خود آشنا شوند اما در عین آشنایی باید از فرهنگ خودشان دور نشوند. این را در همه دنیا رعایت میکنند. در همه دنیا اینجور نیست که برای ادبیات کودک و نوجوان هرکس هر چیزی که دلش خواست بنویسد و برای بچهها منتشر کنند آنها هم گروهبندی سنی و مرزبندی دارند. اینجا متأسفانه آثاری منتشر میشود که در آن حرمتشکنی و بیادبی وجود دارد و به نام واقعیتگرایی توهین میکنند. چیزهایی را که در کتابها سهل گرفتیم به راحتی به کوچه و بازار رسید. آثار من در عین اینکه رواناند و پراز طنز و شوخی، مثل «قصه ما مثل شد» یا «حکایتهای کمال» که خیلی از آن طنز است، ولی به شدت رعایت ادب میکنم. در 10 جلد «قصه ما مثل شد» حتی حیوانات هم مؤدب صحبت میکنند. در سه جلدی «ماجرای دشت مرموز» از اول تا آخر طنز است و خواننده میخندد ولی یک کلمه بیادبی نداریم که حرمتشکنی باشد. دشواری همین است، اینکه ما مرزهایی را در روابط اجتماعی رعایت کنیم و مخاطب هم از خواندن آن لذت ببرد. ولی اگر در خیابان کسی را دست بیندازیم قطعاً بقیه میخندند این که کاری ندارد ولی مهم این است که چقدر روابط اجتماعی رعایت شده است.
چرا این قضیه برای شما مهم است؟ ـ با اینکه در یکی از محلههای جنوبی تهران و در دروازه غار به دنیا آمدید و بالاخره محیط آنجا محیط خیلی خوشنامی نبود ـ در حالی که ظاهرا برای دیگران خیلی هم اهمیت ندارد.
بله من در دروازه غار به دنیا آمدم و در محیطهای کارگری کار کردم و با افراد مختلف برخورد داشتم. من حتی کارگر اوراقچی هم بودهام.
از همینجا است که اتحاد بین اثر و مؤثر معلوم میشود. الان خود آقای میرکیانی برای ما از آثارش مهمتر است چون این آثار را تراوشات یک روح عالی و تمیز و فرهیخته میدانیم. الان این نوع ادبیات، این ادب و احترام و امیدی که در عین جذابیت و طنازی در آثارتان وجود دارد از کجا به وجود آمده است؟
یک بخشی از آن تربیت خانوادگی است.
نویسنده کودک و نوجوان نباید سیگاری باشد
درباره فضای تکوین شخصیت خود بیشتر صحبت میکنید؟ برای اینکه بدانیم قصه چه کسی را میخوانیم و بچههایمان قرار است قصه چه کسی را بخوانند.
من جداً معتقدم و به همکارانم هم میگویم نویسنده کودک و نوجوان نباید سیگاری باشد. من در دروازه غار به دنیا آمدم ولی سیگاری نشدم. کسی که در حوزه کودک و نوجوان کار میکند، نمیتواند سیگاری باشد. من هر وقت اراده کنم و بخواهم بنویسم، مینویسم و نیازی به هیچچیز ندارم. نکته جالب این است که خانم دکتر کاراگا قوزلو گفت من 18 سال دنبال میرکیانی بودم و فکر میکردم تا الان مرده است و فکر نمیکردم کسی این همه کار اجرایی داشته باشد و اینهمه نویسندگی هم کرده باشد. من در کانون پرورش فکری مدیر بودم. در رادیو و تلویزیون مدیر بودم. سردبیر مجله بودم و در کل در جاهای مختلف مدیریت داشتم و همزمان هم مینوشتم. یک بخشش این است که تربیت خیلی مهم است. مرحوم پدر ما از نظر وضع زندگی خیلی پایین بود، ولی انسانی بود که به چیزی که میگفت عمل میکرد. انسان فرهیخته و مذهبی بود و اگر میگفت خرمالو نخوریم خودش هم تنهایی نمیخورد. الان یکی از مشکلات ما در کشور این است که تناقض بین گفتار و رفتار بسیار زیاد است. یعنی ما مسئولانی داریم که یک جور زندگی میکنند و جور دیگر حرف میزنند. شرایط ما در جنوب شهر تهران شرایط بدی بود. سینما و فضای آنجا خوب نبود. پدر ما میگفت اگر میخواهید سینما بروید، بروید ولی به من بگویید که سینما رفتهام و مسجد نبودهام. پدرم پایبند به مسائل مذهبی بود. همچنین درباره مسائل مالی به شدت وسواس داشت. چیزی که همین الان هم به من منتقل شده است. در حوزههای مدیریتی کسانی که با من کار کردهاند، این را میدانند. پدرم روی حلال و حرام بسیار تأکید داشت من هم همینطور سعی کردم آن جور باشم.
تناقض بین رفتار و گفتار باید حل شود
یک نقص کلیدی در جامعه ما تناقض بین گفتار و رفتار است که به جامعه ما خیلی آسیب زده است. این در حقیقت در حوزههای اجتماعی ایجاد ریزش میکند. الان خیلی اتفاقهای متناقض در کشور ما میفتد و بعد مردم با خبر میشوند. ما باید این تناقضها را حل کنیم. ما نویسندگان بیشتر از وزیر و وکیل مسئولیم و کسانی که مرجعیت اجتماعی دارند باید بیشتر رعایت کنند.
پدر ما به شدت ادب را به ما یاد میداد. یک بار در جنوب شهر دعوا شده بود. در تهران قدیم خیلی دعوا میشد به خصوص در محلههای حاشیهای. پدر ما با یکی از همسایهها بگو مگو میکرد. من هم جلو رفتم. همسایه ما آدم مردمآزاری بود. من هم در حمایت از پدرم جلو رفتم اما پدرم محکم زیر گوش من زد. من با گریه به خانه رفتم. پدرم آمد و گفت من با او صحبت میکردم و هر کاری کرده به من مربوط است، ولی بزرگتریاش که جایی نرفته است و تو حق نداشتی به یک آدم بزرگتر بیاحترامی کنی. بچه نباید حرمت آدم بزرگتر را بشکند.
احترام و ادب به بزرگتر جز فرهنگ ما بوده است اگر این اتفاق در آثارمان نیفتد پشیزی ارزش ندارد. این تناقض گفتار و رفتار و بیاحترامی به همهجا آسیب زده است. در تئاترمان مشکل همین است. مشکل فقط مسئولان نیستند. سلبریتیها هم همیناند. سلبریتیهای ما غالباً عقب مانده ذهنیاند! یعنی کسی که در دورهای که دختران و پسران جوان در خانه ماندهاند، فیلم و عکس عروسی لاکچری خود را پخش میکند، از ماشین و خانه لاکچری خود فیلم و عکس میگذارد و به رخ مردم میکشند، عقب مانده ذهنی است!
خوانندههای کتابهای من بچههای بسیار مؤدبیاند
حتی خیلی از اینها ممکن از ظاهر سازی و فخر فروشی باشد.
به هر شکلی که باشد اشکال دارد من مثلاً به بهای اینکه آثارم خیلی فروش برود وارد خیلی حیطهها نمیشوم. توانایی خیلی کارها را دارم. میتوانم خوب هم بنویسم. اما این کار را نمیکنم چون بر این باورم که کسی که مخاطب آثار من است باید ساخته شود. نکته جالبی به شما بگویم و اینکه این دقت من تأثیرش را بر خوانندگان میگذارد. چون نوشتهای که از روح و روان آدم برآید تأثیر هم میگذارد. خوانندههای کتابهای من بچههای بسیار مؤدبیاند. چون من به خوانندگانم مراجعه میکنم به مناطق مختلف میروم به مناطق محروم و مدارس مختلف میروم و بچهها را میبینم و این تأثیر خود اثر است و بر این باورم که کار جذاب و خواندنی باشد و اصالت داشته باشد تا ادامه حیات پیدا کند و مخاطب چیزی یاد بگیرد و به پوچی نرسد.
در نمایشگاه کتاب قبلی در غرفه به نشر نشسته بودم آقایی آمد و مجموعه کتاب حکایتهای کمال را برداشت و به پسرش گفت من اینها را میخرم تو میخواهد خوشت به یاد میخواهد خوشت نیاید!
شما اگر این کتاب را بخوانید به شدت لایههای زندگی را میبینید. حکایتهای کمال یکی از پرمخاطبترین و پر داستانترین کتابها در ادبیات کودک است، یعنی 150 قصه در پنج داستان دارد و یکی از دعواهای من با ناشران این است که قیمت کتابهایم پایین بخورد.کسی که مجموعه حکایتهای کمال را بخواند انگار که سالها در تهران زندگی کرده است و تهران را کامل میشناسد. آدمها و روابط و آداب و رسوم را میشناسد و همهکس را میبیند؛ دست فروشها، معرکهگیرها، دزدها، خوانندهها پاسبانها و.. نه به شکل شعاری بلکه به شکل کاملاً واقعی. من آدمهای منفی را به همان شکل که هستند نشان میدهم، چیزی به آنها اضافه نمیکنم. تحقیرشان نمیکنم و برای همین ایجاد کشش میکند، اگر به یک آدم منفی فحش بدهید مخاطب موضعگیری میکند، میگذارم خودش خودش را نشان بدهد نه اینکه من چیزی به او اضافه کنم.
ادامه دارد...
مصاحبه و تنظیم: مهناز سعیدحسینی
انتهای پیام/