از کردستان تا بهشت؛ روایت شهیدی که به خاطر یک امضا به زندگی برگشت
آقای ثنایی ناظم مدرسه، باید برای تأیید مأموریتش به بیمارستانی که جنازه من آنجا بودم میآمد. در بیمارستان به او گفتند پیکر چند شهید را با خودت به قروه ببر. وارد سردخانه که شد روی کاور اسم "بهنام نظری" را دید و گفت بدن او هنوز گرم است.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از اراک، متولد 1351 است و اصالتا اراکی است، آقازادهای که به سبب شغل پدر که شهردار قروه در استان کردستان و سال 61 سپاه کردستان بوده ناگزیر شد راهی این استان شود، هرچند آقازادگی با معنا و برداشت امروز را قبول ندارد و میگوید "منِ بهنام نظری اگر آقازاده باشم که البته خود را آقازاده نمیدانم و تنها یک خدمتگزار برای مردم هستم اما آقازاده هم باشم، آقازاده باید فدایی این مردم و کشور باشد و در همه عرصههای فداکاری و جانبازی صف نخست باشد نه اینکه وقتی بحث مال و منال و رانت است بگوید آقازاده هستم و غنیمت جمع کند".
بهنام نظری متولد سوم خردادماه 1351 است، سال 1366 و یک روز بعد از سالروز تولد مجروح شده و ماجراهای عجیب و شنیدنی در روز مجروحیت نظری اتفاق افتاده است.
او که دوران تحصیلش با دوران جنگ تحمیلی همراه و قرین بوده از جانبازانی است که تا مرز شهادت رفته اما مشیت الهی بوده تا برگردد و راوی آنچه باشد که بر همکلاسیهایش و همسنگرانش و تمام رزمندگان گذشته بگوید که برای این مرز و بوم چه انسانهای بزرگی تمام زندگیشان را دادند و از مظلومیت و سند حقانیت رزمندگان اسلام و فرزندان حضرت روح الله(ره) روایت کند.
گفتوگوی 2 ساعته با "بهنام نظری" جانباز دوران دفاع مقدس پر از خاطراتی است که گاهی لبخند به صورتش میآورد و گاهی برای دقایقی سکوت و گریه و البته گاهی حسرت، فضای مصاحبه را پر می کند، که در زیر میآید:
تلاشهای نوجوانانه برای اعزام به خط مقدم جبههها
تسنیم: گفتوگویمان را از اعزام شروع کنیم، چه شد که عازم جبهه شدید؟
آن زمان بنده پدرم شهردار شهرستان قروه در کردستان بود و به واسطه شغل پدرم چند سال یکبار در یک شهرستانی بودیم.
سال 66 التهاب بسیار زیادی در کردستان و مناطق عملیاتی غرب که ما در آنجا زندگی میکردیم وجود داشت، من نوجوان بودم و در مدارس میدیدم هر لحظه خبری از همشهریها و همکلاسیهایمان میآوردند و جوانانی که همکلاسی ما بودند و مدتی بعد میدیدیم جای آنها شاخه گل گذاشتهاند.
دستور معمار کبیر انقلاب این بود که جبههها را خالی نگذارید بنابراین من به همراه دو تن از صمیمیترین دوستانم حضور در جبهه را تکلیف دانستیم و در آن زمان نشستن پشت میز مدرسه را نوعی حقارت میدیدم چراکه میدیدم همکلاسیهای ما رفتند و هر روز آماج تیرها و بمبارانهای دشمن و موشک بارانها هستند و عطر شهدا در مدرسه و محلهمان میپیچید و ما در مدرسه نشستهایم.
تسنیم: شما متولد 1351 هستید یعنی سال 1366 سن شما 15 سال بود، چطور موافقت کردند شما عازم جبهه شوید؟
برای اعزام که مراجعه کردم مسئول پذیرش به من گفت شما نمیتوانید به جبهه بروید چون به سن قانونی نرسیدهاید زیرا من متولد 51 بودم. یادم هست آن زمان فقط یک مغازه لوازمالتحریری در شهر محل سکونتمان وجود داشت، به اتفاق دوستم رفتم و از روی شناسنامهام یک کپی تهیه کردیم.
دوستم که دو سال از من بزرگتر بود تبحر بسیاری در سندسازی داشت (باخنده)، اعداد آخر تاریخ تولد را محو و تاریخ جدید را درج کرد. از روی آن یک کپی جدید گرفتیم و به مسئول پذیرش دادیم. خیلی جالب بود مسئول پذیرش هم کپی را نگاه کرد، عکس و سریال شناسنامه همان بود یک نگاه به من کرد و گفت این شناسنامه را داشتی چرا همان اول نیاوردی؟!
من آن زمان تصور کردم توانستهام وی را فریب بدهم ولی روزی که برای اعزام به جبهه رفتیم در وقت خداحافظی در گوشم گفت "آخرین باری باشد که دست داخل شناسنامهات بردی" حالا برو... و ما سرمست و مغرور سوار شدیم و رفتیم.
اتفاقا الان هم هر گواهی برای جبهه برای من صادر میشود با همان مشخصات شناسنامهای است که دستکاری کردیم چراکه تنها برگهای که دارم همان است.
کومله و دموکرات در غرب کشور در نقش مزدوران صدام و دشمن مردم ایران
تسنیم: برگردیم به همان روزهای اعزام و جنگ، درباره اعزام و حضورتان در منطقه بگویید.
من بیسیمچی گردان بودم و بعد از آموزش در منطقه دربندیخان و منطقه عمومی حلبچه حضور پیدا کردم به طوری که بعد از عملیات والفجر 10 در این منطقه مستقر شدیم.
با توجه به اینکه منطقه بسیار صعبالعبور بود و ارتفاع سورن یک ارتفاعی بین ایران و عراق است و جاده دسترسی هم وجود نداشت، برای مستقر شدن در مکانی که برای ما در نظر گرفته بودند حدود 4 ساعت مسیر را پیاده از کوه بالا رفتیم.
این مسیر را با انفجار و لودر و بولدوزر باز کرده بودند، تا قسمتی ماشین میتوانست تردد کند و بخشی دیگر از مسیر را باید پیاده میرفتیم و به واسطه تجهیزات و کوله سنگینی که بر دوش داشتیم خیلیها در بین راه نفسشان میگرفت و به استراحت می پرداختند اما مجال زیادی برای توقف نبود. من به جهت اینکه نوجوان و ورزشکار بودم و در آن زمان در تیم نوجوانان و جوانان استان حضور داشتم حتی اسلحه یکی از همرزمان خود را بر دوشم انداخته بودم.
یادم هست حتی من تمام کتابهای درسی خود را به همراهم برده بودم که وقتی در سنگر فراغتی دارم درس بخوانم! سختی راه و سنگینی کوله کتابها مرا از آوردن آنها پشیمان کرد. به هر حال کوله پشتی، بیسیم، اسلحه خودم و اسلحه یکی از همرزمانم هم بر دوشم بود و این مسیر را بالا رفتیم تا به ارتفاعات سورن رسیدیم.
روبرویمان دشت خرمال و حلبچه بود و هر قسمتی که خمپاره میخورد جهنمی از آتش و دود بود که به آسمان میرفت و حتی در بعضی از جاها بوی سوختگی بدن هم به مشام میرسید و احساس غریبی به آدم دست می داد مخصوصا به ما که تجربه قبلی نداشتیم. به هر حال به همان اندازه که بالا رفتن اذیتمان کرد، پایین آمدن هم به همین صورت بود به طوری که قلوه سنگهایی وجود داشت که اگر خود را کنترل نمیکردیم با یکی از همین قلوه سنگها تا پایین دره سقوط حتمی بود.
مسیر بسیار سختی بود و گاهی پیش خود تصور میکردیم اگر دشمن تکی اجرا کند به هیچ وجه امکان فرار وجود ندارد و از طرفی جنگ در منطقه غرب و شمال غرب تفاوتی با منطقه جنوب داشت چراکه ما در روز اگر 4 مجروح و شهید میدادیم، بخشی از آن توسط گروههای معاند تجزیه طلب کرد ( کومله و دموکرات) بود که آنها در نقش مزدوران صدام و دشمن مردم ایران فعالیت میکردند. (اینها نه به کرد و کردستان اعتقاد داشتند نه مردم ایران، اتفاقا مردم کردستان هم از اینها دل پردردی داشته و دارند).
تسنیم: شما یک روز پس از سالگرد تولدتان یعنی 4 خرداد جانباز شدید، درباره نحوه جانبازی توضیح دهید.
من بیسیمچی بودم و بیسیم پشت شانهام بود و همراه دو تن از همسنگرانم بعد از نماز ظهر در کنار هم نشسته بودیم که خمپارهای از نوع خمپاره60 در نزدیکی ما منفجر شد.
این را بگویم خمپاره 60 را به نام "خمپاره نامرد" هم می شناسند چراکه صدایی ندارد و سوتی نمیکشد و دقیقا تا زمانی که بر زمین میخورد و منفجر میشود هیچ صدایی ندارد، در حالی که خمپاره 80 و خمپاره 120 صدا دارد و سوت میکشد و به نوعی اعلام خطر می کند.
ما به صورت نعل اسبی دور هم نشسته بودیم و چون بیسیم پشتم بود سه یا چهار ترکش به بیسیم خورده بود و سه ترکش به پهلو و ستون فقراتم اصابت کرده بود و دو ترکش بیسیم را سوراخ کرده بود و وارد بدنم شده بود و داخل ریه گیر کرده بود.
چیزی به نام سراب و تشنگی شدید بعد از مجروحیت
تسنیم: بعد از اصابت ترکش و جانبازی چه شد؟ سایر جانبازان و همرزمانتان چه شدند؟
یکی از بچههای گردان قائم قم در همان ابتدا دچار موج انفجار شد که وی را بیحال درحال انتقال به عقب دیدم که سوار قاطر بود اما خبری از ایشان ندارم.
امکانات ترابری در منطقه قاطر بود، ما را سوار بر قاطر کردند و دستهایمان را از زیر شکم قاطر بستند و سه ساعت زمان برد تا به بالای ارتفاعات سورن برسیم و در این زمان هر مرتبه که صدای خمپاره میآمد و انفجار ایجاد میشد قاطرها رَم میکردند و تا مجدد این قاطرها در مسیر قرار بگیرند زمان زیادی تلف می شد، در مسیر حرکت اطلاعی از بچههای پشت سر نداشتم و صدایی هم از آنها نمیشنیدم.
سر من کنار گردن قاطر افتاده بود، کسی که مجروح میشود تشنگی بر او غالب است چراکه آب بدن از دست میرود، یکی از توصیههای پزشکی این است که به فرد مجروح نباید آب داد چون سبب رقیق شدن خون و تشدید خونریزی و در نهایت مرگ میشود. در گرمای خردادماه آن تشنگی بر من غلبه کرده بود ولی کسی حرف مرا گوش نمیکرد، دائم طلب آب میکردم ولی همه اصول اولیه پزشکی را رعایت می کردند.
فقط سم قاطر میدیدم که به تاخت میرفت، قاطر عرق کرده بود، یک لحظه احساس کردم عرق قاطر از روی صورت من دارد به زمین می چکد، ثانیهای مانند اینکه سراب دیده باشم، عرق قاطر که از کنار صورتم میریخت را مزه مزه کردم تا تشنگیام برطرف شود ولی آنچنان شور بود که تشنگیم را دو برابر کرد و دیگر کم کم چشمانم تار میدید و فقط حرکت پای قاطر را آن هم مانند فیلمهای برفکی و تیره و تار میدیدم.
بعد از سه ساعت حرکت با شرایط خونریزی، به روی ارتفاعات رسیدیم و از آنجا آمبولانسها مسیر را میتوانستند عبور کنند.(خودروی آمبولانس آن زمان همان نیسانهای آبیرنگها بود که تبدیل به آمبولانس کرده بودند، آنقدر خشک بود که مجروحیتهای کوچک را هم با مشکل مواجه میکرد.)
به هر حال ما را سوار آمبولانس کردند و به بهداری شهید شهرامفر انتقال دادند و در آنجا پانسمان اولیه انجام شد و به سمت بیمارستان اللهاکبر مریوان رفتیم.
تسنیم: آیا با انتقال به بیمارستان این تشنگی رفع شد؟ در بیمارستان چه شد؟
نظری: تشنگی خیلی سخت است و آن لحظه چنان تشنه بودم که لبهای من از فرط تشنگی خشک شده بود و حس می کردم زبانم مانند تکهای نان بربری شده که در دهان نمیچرخید و احساس میکردم زبانم باد کرده و قدرت تکلم نداشتم.
صحنههایی از مجروحیت برخی از بسیجیان را در تلویزیون دیده بودم، الان به آنها فکر میکنم شرمم میشود در حالی که من در مجروحیت مدام به رفع تشنگی فکر میکردم تا زنده بمانم اما بسیجیانی را میدیدم که در حالت مجروحیت که تشنگی بر آنها غلبه کرده، دعا میکردند و میگفتند امام(ره) را تنها نگذارید.
آنها روح بزرگی داشتند و من اعتراف میکنم به آن درجه نرسیده بودم، چون در آن شرایط قرار گرفتم و فهمیدم اینگونه صحبت کردن کار بسیار سختی است به طوری که یک رزمنده را دیدم با آن همه مجروحیت با لهجه شیرین اصفهانی خود میگفت امام(ره) را تنها نگذارید.
این ظرفیتها، شجاعتها، رشادتها مغفول باقی مانده و جوانان امروز ما بسیاری از این صحبتها و صحبتها را ندیدهاند و نه شنیدهاند و خیلی از این حوادث را درک نکرده اند و نمیدانند اگر امثال حسین فهمیده که به خود نارنجک میبندد و زیر تانک دشمن میرود به چه علت این کار را میکند؟ و امیدوارم روایتهای جنگ برای نسل جوان و نوجوان هنرمندانه تبیین و بازگو شود.
به قدری تشنگی بر من غلبه کرده بود که وقتی پرستاری از کنارم رد شد گفتم تشنه هستم، پرستار نگاهی به من کرد، دلش سوخت، گفت خیلی تشنهای؟ گفتم بله، رفت و یک تکه پنبه را خیس کرد و لبهای من را با آن مرطوب کرد از فرط تشنگی پنبه را از دستش قاپیدم وکامل آب پنبه را مکیدم و پنبه را بیرون انداختم!
در شرایط عادی حتی گرفتن چنین پنبهای در بیمارستان چندشآور است چه برسد به مکیدن آن، با این حال در آن شرایط من این کار را کردم، پرستار گفت خیلی نامردی... ولی با این حال، باز تشنه بودم و گفتم تشنه هستم، پرستار رفت و دیگر هم او را ندیدم.
وقتی روضه سیدالشهدا(ع) رفع عطش میکند
تسنیم: در نهایت این عطش و تشنگی چطور برطرف شد؟
چشمانم تار میدید و چهرهها را دقیق نمیدیدم اما هنوز میتوانستم صحبت کنم ولی اثرات مجروحیت داشت بر من غالب میشد، شاید هم تأثیر موج انفجار بود، چون موج انفجار به قدری شدید بود که زمانی که نشسته بودیم من را به صخره روبرو کوبید به حدی که پیشانیم شکست و فک هم آسیب جدی دید.
ساعتی بعد آقایی بالای سرم آمد، با خودم گفتم بار دیگر تقاضای آب بکنم، بنابراین با حالت نزار گفتم تشنهام، میشود کمی آب به من بدهید؟ واقعا تشنه بودم و تا بحال چنین تشنگی را احساس و درک نکردهام.
در گوشم گفت تشنهای؟ گفتم آره، دوباره بلند گفت خیلی تشنه ای؟ باز گفتم آره، امیدوار شدم این پرستار حتما به من آب میدهد؛ دوباره گفت میخواهی تشنگیات رفع بشود؟ گفتم آره.
ما از 3،4 سالگی با مادر و پدرم در هیئتهای عزاداری امام حسین(ع) بودیم و از تشنگی خیلی شنیده بودیم، بارهای بار دیدهایم پدرو پدربزرگانمان آب میخوردند میگفتند فدای لب تشنهات یا حسین(ع) و خود ما نیز بر همین باور بودیم چراکه ما ملت امام حسینیم، اما هیچ زمان در این شرایط قرار نگرفته بودم که اینطور بی تاب تشنگی باشم.
فکر کردم این فرد برای من نسخه تجویز میکند تا به من آب بدهند اما دهانش را کنار گوشم آورد و برای چندمین بار گفت دوست داری تشنگیت رفع شود؟ گفتم آره؛ گفت یاد "علی اصغر(ع) امام حسین(ع)" و یاد "امام حسین(ع)"و "عاشورا" بیفت و هر کدام از این کلمات را میگفت انگار من جرعهای آب میخوردم.
رفت و دوباره برگشت و گفت هنوز تشنه هستی؟ من حتی روی صحبت کردن نداشتم و دیگر چیزی نگفتم، هرچند عطش و تشنگی بود اما جسارت اینکه اعلام تشنگی کنم را نداشتم و هر بار میخواستم بگویم تشنهام یاد حرفهای این مرد میافتادم چون حرفهایش بسیار تکان دهنده بود.
الان که در مجالس امام حسین(ع) میروم میگویم خدایا به ما شور حسینی دادی در مجلس حسین(ع) آمدیم، اما شعور حسینی هم نصیب کن( آب کم جو تشنگی آور به دست- تا بجوشد آبت از بالا و پست)
تسنیم: برای درمان و نجاتتان یادتان هست چه اقداماتی شد؟ از آن حال و هوای درون بیمارستان بگویید.
به هر حال ما را سوار آموبولانس کردند و به بیمارستان الله اکبر مریوان بردند، آخرین صحبتهایی که من میشنیدم در بیمارستان الله اکبر مریوان بود و چون بنا به گفته پزشکان تمام ریههایم پر از خون شده بود حس میکردم نفس در گلویم گیر گرده و هرچقدر تلاش میکردم دست یا پای خود را تکان دهم و بگویم زندهام نمیشد.
این درحالی بود که نمیدانم میتوانستم حرکتی کنم یا نه، شاید هم حرکت میکرد اما این حرکت را احساس نمیکردم و مغزم دستور میداد که دستم را حرکت بدهم اما اینکه حرکت میکرد یا نه را متوجه نمیشدم. فقط در بیمارستان که روی تخت دراز کشیده بودم نور مهتابیهای دراز آن زمان که روزی سقف نصب بود و با حرکت تخت پشت سرهم رد میشد را احساس میکردم یعنی تاریکی و نور را اینچنین حس میکردم، حتی اینکه چشمانم باز یا بسته بود را نمیدانم ولی هیچ فردی را نمیدیدم و فقط نور یا تنها تاریکی را میدیدم.
حضور در سردخانه بیمارستان؛ کسی دیگر صدایی نمی شنید...
تسنیم: چه شد که شما به سردخانه منتقل شدید؟
لباسهای تنم را پاره کردند و احساس میکردم کسی دست روی شکمم گذاشته و فشار میدهد که احتمالا پزشک بود و شنیدم که گفت این تمام کرده!!!
تمام قدرت خود را گذاشتم که حتی با ابرو نشان بدهم که من زندهام، چون فکم قفل شده بود و نمیتوانستم صحبت کنم، هر کاری کردم نتوانستم حرکتی انجام دهم و دیدم یکی یکی همه از دور و برم رفتند و حرکت برانکارد شروع شد و مهتابیهایی را که یکی یکی فتح کرده بودم را دوباره فتح میکردم و معلوم بود به سمت سرخانه میروم.
حتی لحظهای که مرا از تخت بیمارستان به باکس سردخانه منتقل کردند متوجه شدم ولی کاری از دست من بر نمیآمد، دل به دریا سپردم اما هنوز امیدی داشتم. وقتی درِ باکس سرخانه بسته شد تاریکی مطلق حاکم شد، در کنار تاریکی مطلق سرمای ملایمی هم احساس کردم که از نوک بینی و پشت سرم سرما را متوجه شدم.
نخستین چیزی که آن لحظه به ذهنم رسید این بود که خبر شهادتم را چه کسی به مادرم خواهد داد که فرزند ارشدت شهید شده، تمام ذهنم درگیر مادرم بود. در آن لحظه اصلا فکر خودم نبودم انگار در هوا پرواز می کردم، فضای خلسه مانندی بود، شاید حدود یک ربع یا کمی بیشتر طول کشید ولی بعدش دیگر متوجه چیزی نشدم.
به یک شعری اعتقاد زیادی دارم که میگوید "اگر تیغ عالم بجنبد ز جا- نبرد رگی تا نخواهد خدا"
تسنیم: چطور شد به زندگی برگشتید؟ اصلا چطور شد از آن باکس سردخانه بیرون آمدید؟
قبل از توضیح درباره این سوال باید یک مقدمه کوتاه بگویم، من یکی از دانش آموزان به شدت شیطان و پر جنب و جوش مدرسه بودم و در زنگ تفریح مدرسه ناظم و مسئولان مدرسه هر بار به دنبال من میگشتند، هرجا ازدحام بود حتما توپ بود و فوتبال هم بود چراکه عادت داشتم بگردم حتی با در قوطی یا هر چیز دیگری که پیدا میکردم، با دوستان فوتبال بازی کنیم.
کنار مدرسه ما زمین خالی بود و ناظم مدرسه درِ حیاط مدرسه را میبست که ما بیرون نرویم ولی ما از دیوار بالا میکشیدیم و یک ربع زنگ تفریح را هم در این زمین خاکی فوتبال بازی میکردیم.
ناظم مدرسه ما آقای ثنایی بود که در مقطعی به عنوان نیروی بسیج ادارات برای رسیدگی به امور مجروحان در تعاون تیپ بیت المقدس کردستان به جبهه اعزام شده بود البته با ما در این اعزام ارتباطی نداشت، بعد از پایان ماموریت به روستای دزلی مریوان رفته بود و برگ ماموریتی داشت که باید مهر اتمام مأموریت میزد که گواهی شود به عنوان مثال آقای ثنایی طی این مدت در جبهه بوده ولی آخرین امضایی که باید پای برگه می خورد، گفته بودند شخص مدنظر(مسئول تعاون تیپ) در بیمارستان مریوان است و شما باید برای امضای آخر به بیمارستان مریوان بروید.
بعدها از زبان وی شنیدم که گفت با عجله به سمت بیمارستان الله اکبر مریوان آمدم، آن روز عجیب صدام درحال بمباران شهر بود و مجروحان زیادی به بیمارستان منتقل شده بود.آقای ثنایی برای امضا به بیمارستان می رود و وقتی مسئول را برای امضا پیدا میکند مسئول تعاون تیپ از آقای ثنایی میپرسد "مسیر برگشتت کجاست؟" او هم میگوید به سمت قروه میروم.
به آقای ثنایی گفته بودند تا برگه شما را امضا میکنم چند شهید از قروه داریم، از سردخانه آنها را تحویل بگیر و با همین ماشین انتقال شهدا خودت نیز به قروه برو.
در سردخانه مشخصات هر فرد روی کاوری که در آن قرار داشت نصب بوده، یکی یکی جنازهها تحویل آقای ثنایی میشود، وقتی نوبت من می رسد نگاه میکند و میبیند نوشته "بهنام نظری"، دست میزند میبیند بدن من هنوز گرم است.
آقای ثنایی گفت سراغ مسئولان بیمارستان رفتم ولی کسی توجهی نکرد، البته معقول هم بوده چراکه در شرایط آن زمان اگر اولویتبندی هم کنیم به کسی که 30 درجه بدنش گرما دارد که کسی توجهی نمیکرد تا افرادی که توان صحبت دارند و احتمال زنده بودنشان بیشتر است.
آقای ثنایی اطلاع داشت که پدر من شهردار بود، به طور اتفاقی این فکر به ذهنش می رسد که به شهرداری مریوان زنگ بزند بنابراین سریع به سمت کانتر پرستاری رفته و شماره تلفن شهرداری را میگیرد و عجیب اینجاست در آن وقت، شهردار هم در محل کارش حضور داشته، به طوری که وقتی آقای ثنایی میخواهد با شهردار صحبت کند ایشان به آقای ثنایی میگوید خودم هستم بفرمایید و ناظم مدرسه ما به وی میگوید پسر آقای نظری شهردار قروه زخمی شده در بیمارستان است و تمام ماجرا را نقل میکند.
آقای محمود نژاد، شهردار مریوان(خدا رحمتش کند) تلفن را قطع کرده و سریع به بیمارستان الله اکبر بالای سر من آمده بود، هرچند من این لحظات را متوجه نشده بودم و هرچند شوکی وارد شده بود اما هنوز نه میدیدیم و نه به خوبی میشنیدم و مانند نواری که روی دور کند قرار گرفته، بودم.
آنجا دکتری بنگلادشی یا هندی، البته دقیق نمیدانم به نام آقای کمار حضور داشت که با اصرار شهردار مریوان بر بالین من حاضر می شود و میگوید این فرد علائم حیاتی خوبی ندارد اما شهردار مریوان میگوید من نمیدانم جواب پدرش را چه بدهم هر کار میتوانی بکن.
من این موضوع را در جمع دانشجویی در یکی از استانها بیان کردم. یکی از دانشجوها گفت شما هم از بحث آقازادگی خود استفاده کردید؟ گفتم اگر خواست خدا نبود این پارتی بازی هم انجام نمیشد بنابراین خواست خدا بود که آقای محمودنژاد آن ساعت در شهرداری باشد و حتی آقای ثنایی به این فکر بیفتد که به شهرداری زنگ بزند بنابراین زمانی که همه این موارد را در کنار یکدیگر قرار میدهیم نشان میدهد که این خواست خدا بوده است البته من آقازادگی به این معنای امروز را قبول ندارم و معتقدم آقازاده کسی است که خود را فدای مردم و وطنش کند، آقازادگی رانت و ژن خوب نیست، آقازاده باید بداند این مردم به او و پدرش بها دادند.
"درد لذتبخش" زنده بودن را یادآوری میکرد
تسنیم: بعد از خروج از سردخانه چه شد؟ چیزی به یادتان میآید؟
هیچ کسی نمیتواند بگوید درد، لذتبخش است به طور مثال اگر کسی بگوید این سوزن به دستم فرو رفت و لذتبخش بود، قطعا بدانید دروغ میگوید چراکه وقتی به دندانپزشک مراجعه میکنیم درخواست میکنیم که دندان را دقیق بیحس کند و آنگاه کار جراحی و یا ترمیم دندان را انجام دهد به هرحال درد را از هرطرف بخوانیم درد است.
اما من درد لذتبخش را احساس کردم، به دلیل اینکه ریههای من پر از خون شده بود نخستین کاری که باید پزشکان انجام میدادند تخلیه خون از ریه بود و بین دندههای من را شکاف داده و لولهای را وارد ریه و خون را تخلیه کردند.
این در حالی است که برای بیماران عادی انجام چنین عملی این ناحیه با بیحسی انجام میشود ولی برای من که از قبل مرده حساب شده بودم بیحسی معنا نداشت اما از آنجاکه تمام سیستمهای عصبی کار میکردند، لحظه بریدن و درد حاصل از شکاف جراحی و لولهای که داخل ریه فرو بردند را احساس میکردم، حتی الان هم این حس را دارم که بسیار لذتبخش بود چون این درد، احساس زنده بودن به من داد، وقتی این درد را متوجه شدم خیالم راحت شد و تا فردا صبح دیگر چیزی متوجه نشدم (من را در راهروی بیمارستان خوابانده بودند).
تسنیم: در آن زمان که دوباره برگشتید، در ساعاتی که در بیمارستان و در آن راهرو بودید چه اتفافی افتاد؟ فکرتان چه بود؟
در شهر ما زمانی که فردی را میبینند که مظلوم گوشهای افتاده است میگویند "مادرت بمیرد" و کردها اصطلاحی دارند و میگویند "دایکت بمره". جثه من که آن روز فقط 15 سال داشتم کوچک بود به طوری که پاهای من به انتهای تخت نمیرسید و مرا وسط تخت خوابانده بودند و یک ملحفه روی من کشیده بودند در چنین وضعیتی هرکسی از کنار من رد میشد به لهجه و زبان شیرین کردی میگفت " دایکت بمره".
در آن زمان که هنوز هیچ چیز را حتی اینکه کجا هستم متوجه نبودم، دست یکی را گرفتم گفتم اینجا کجاست؟ من اینجا چه کار میکنم؟ گفت نمیدانم، و رفت...
تسنیم: ناظم مدرسه چه کرد؟ آیا به خانواده این اتفاقات را خبر داد؟
آقای ثنایی هم زمانی که من را تحویل شهردار و دکترها میدهد جانش را بر میدارد و میرود، لباسهای پاره و خونی من را هم تحویل مدیر مدرسه (آقای حبیبی) میدهد.
یک تسبیح، 15 تومان پول و یک قرآن کوچک در جیب من بود که همه را تحویل مدیر مدرسه داده میگوید پسر آقای نظری شهید شده، حقیقتا من تمام تلاش خود را انجام دادم اما بعید میدانم زنده مانده باشد، احتمالا شهید شده، شما به پدر و مادرش هر طور صلاح میدانید اطلاع دهید(البته داستان اطلاع رسانی به پدرم و تا آمدن ایشان به بالین من خود روایت جالب و جذابی است که مجال بازگو کردن آن نیست).
دغدغه پدر و فرزند خبر دادن به مادر بود
تسنیم: در نهایت چطور به خانواده شما اطلاع دادند؟
من را از بیمارستان اللهاکبر مریوان به بیمارستان توحید سنندج و از بیمارستان سنندج به بیمارستان شهید بهشتی قروه انتقال دادند، وقتی از پدرم دراین باره پرسیدم پدرم گفت به من خبر دادند که پای پسرت شکسته است ولی خب من چندین خبر شهادت را همینگونه داده بودم و میدانستم چنین خبری به معنی شهادت فرزند است.
پدرم میگفت نخستین لحظه که به من گفتند پای پسرت شکسته من فهمیدم، اما تنها دغدغهام این بود که این خبر را چطور به مادرت اطلاع بدهم؟
نکته عجیب این بود که من هم در سردخانه فقط نگران این بودم که چه کسی قرار است به مادرم اطلاع دهد، اما سرنوشت چیز دیگری نوشته بود و خدا بنده را نپذیرفت و من به زندگی برگشتم.
تسنیم: بعد از پایان جنگ و مجروحیت اتفاقی افتاد که فرماندهان گردان یا لشگر، یا همرزمانتان را ببینید؟
فرمانده ما شخصی بود به نام آقای زینالعابدینی زمانی که جانباز شدم من را سوار بر قاطر کرد و دست و پای من را بست و حتی به گفته خودش رد ما را تا قرارگاه بهداری دزلی میگیرد ولی آنجا گفته میشود که من (یعنی بهنام نظری) شهید شدهام و تا بیمارستان الله اکبر مریوان هم پیگیر حال من بود که آنجا هم میگویند به سردخانه منتقل شده است.
سال گذشته "سردار مرتضی قربانی" رئیس فدراسیون تیراندازی و از پیشکسوتان و فرماندهان افتخارآفرین دفاع مقدس به اراک آمد و در جمعی که نشسته بودیم از ایشان سراغ فرماندهی بنام زین العابدین را گرفتم که اهل اصفهان بود، بعد از 2 روز شمارهاش را برایم پیدا کرد و بعد از نزدیک 3 دهه با زینالعابدین تماس گرفتم.
تسنیم: واکنش و برخورد ایشان در مواجهه با تماس شما چه بود؟ اصلا شما را به یاد داشت؟
با آقای زینالعابدینی تماس گرفتم و بعد از سلام و احوالپرسی گفتم "حاج آقا من را میشناسی؟ من در جبهه با شما بودم"... گفت "خیلیها در جبهه با من بودند شما کدام هستی؟" گفتم "بهنام نظری"، پرسید "کدام بهنام نظری؟" گفتم "دربندی خان بعد از عملیات والفجر 10".
آقای زین العابدین گفت: بهنام نظری که پدرش شهردار بود؟ ولی او که شهید شد ما را سرکار گذاشتی؟(با همان لهجه شیرین اصفهانی که داشت) و هرکاری کردم نمیپذیرفت به طوری که از ما اصرار و از ایشان انکار...
آقای زین العابدی گفت "من خودم سوال کردم، تا سردخانه ردت را زدم، ما را سیاه کردی؟ دوست بهنامی؟" گفتم "حاج آقا به این صورت نیست من الان در اراک و معاون سیاسی استاندار هستم در یک فرصت مناسب میتوانیم با یکدیگر ملاقات داشته باشیم و من چند روز بعد را برای ملاقات پیشنهاد دادم ولی ایشان گفت فردا زمان خوبی است؟" چون من نبودم برای هفته بعد هماهنگ شد، چون لحظه بسیار دیدنی و شیرینی بود، چند نفر از مسئولان حوزه دفاع مقدس در استان را دعوت کردم.
چهره من از زمان نوجوانی تاکنون تغییر زیادی داشته است و آقای زین العابدین من را در آغوش گرفته بود و هر دو گریه میکردیم ولی به جای اینکه احوال پرسی کند هر بار میگفت "تو واقعا خود بهنام نظری هستی؟" و دوباره من را به عقب میکشید و میگفت "خداوکیلی خود بهنام نظری؟"
تسنیم: بحث آقازادگی شد؛ پدر شما با رفتنتان به جبهه هیچ مشکلی نداشت؟
قبل از اینکه من جبهه بروم مسئولان اعزام پدر من را به دلیل شغلی که داشت میشناختند، حتی قصد داشتند در پادگانی که آموزش میدیدم من را نگه دارند که من با پدرم تماس گرفتم که میخواهند من را در پادگان نگه دارند.
فکر کنم پدرم هم دوست داشت من پشت جبهه بمانم، به هرحال پسر بزرگ و کمی هم دوست داشتنی بودم و حتی گفت به حرف فرماندهات گوش بده ولی من گفتم میخواهم به خط مقدم بروم ولاغیر، پدرم با ناراحتی و عصبانیت گفت "هر کجا میخواهی برو".
در همان جلسه آقای زینالعابدین اینها را یادآوری کرد و گفت من از همه این موضوعات اطلاع داشتم و تو چقدر لایق شهادت بودی...
تسنیم: اگر حرف پایانی و ناگفتهای مانده است بفرمایید.
از سال 67 که این اتفاق افتاد با خودم عهد کردم که خدا کمک کند این جسم نحیفی که بعد از مجروحیت خدا به من بازگردانده تمام تلاش خود رامصروف سازم تا شریف زندگی کنم تا در مسیر زندگی همواره پیش خدا و رفقفای شهیدم روسفید باشم و به خانواده خود هم گفته ام و توصیه کردهام جوری زندگی کنیم که فردا خود شما پشیمان نشوید که ای کاش همان سال 66 این پسر، این همسر، این پدر امروزِ ما، رفته بود. چون زندگی با جانبازی، زندگی با برند افتخارآمیز جانبازی سخت است.
گفتوگو از مبین جلیلی
انتهای پیام/711/