یادداشت| سیب رسیده؛ نگاهی به مجموعه شعر «بریل‌های ناگزیر»


احمد شهریار، شاعر و مترجم پاکستانی، در یادداشتی که برای انتشار در اختیار خبرگزاری تسنیم قرار گرفته، نگاهی انداخته است به مجموعه شعر «بریل‌های ناگزیر».

خبرگزاری تسنیم، احمد شهریار، شاعر پاکستانی:

چند سال است آقای موسی عصمتی را می‌شناسم. اول این شناخت از راه دور بود. گاهی شعرهای‌شان را در فضای مجازی می‌خواندم و می‌دانستم که شاعر مشهدی‌ هستند و روشن‌دل. یکبار که توفیق پابوس امام رضا علیه السلام را پیدا کردم و به همراه خانواده به مشهد مقدس مشرف شدم، این مرد بزرگ و شریف را از نزدیک زیارت کردم. همراه همسر بزرگوارشان آمدند جایی که من و بچه‌هایم بودیم. بعد دعوتمان کردند. رفتیم و آنجا فهمیدم چقدر مرد شریف و زلالی هستند آقای عصمتی. این را خودشان نیز می‌دانند و اینگونه در شعر آورده‌اند:

من روشنم مثل زلالی که
در چشمه‌های روستا جاری است

بی‌کینه‌ام مثل نگاهی که
از خنده آئینه‌ها جاری است

بنده پس از این که از سفر مشهد مقدس برگشتم، رباعی‌های ذیل را نوشته و به ایشان تقدیم کردم:

تو روشنی ظهور را می‌بینی
آیینه‌ غرق نور را می‌بینی

در این شبِ بی‌آتش و سرد و تاریک
موسایی و کوه طور را می‌بینی

***

بیهوده نگه شوقِ پریدن دارد
تا آن سوی آسمان رسیدن دارد

دربینِ هرآنچه ما تماشا کردیم
دیدیم ندیدنِ تو دیدن دارد

***

در نیکدلی سری و شهرت داری
بر خیلِ بدان چو ما فضیلت داری

یک عمر نگاه هم نکردی به گناه
تو عصمتی‌ای و پاسِ عصمت داری

***

در این شبِ تار، از طرفِ رب جلیل
آورده پیام حضرت جبرائیل:

تا چند ز نیلِ تیرگی ترسیدن
ای موسی با عصا بزن بر سر نیل

شعری را هم از مجموعه شعر اول‌شان به زبان اردو ترجمه کرده و در مجله‌های پاکستان منتشر کردم که بسیار مورد استقبال قرار گرفت.

حالا چند روز هست مشغول خواندن «بریل‌های ناگزیر»، مجموعه شعر جدید آقای عصمتی هستم؛ مجموعه‌ای به زلالی مجموعه اول و به زلالی خود ایشان. عصمتی در جای جای این مجموعه نیز به مخاطبان می‌فهمانند که آن‌ها با یک شاعر روشن‌دل همراه هستند:

انگشت‌های خسته ما را قطار کرد 
وقتی که ریل، روی مقوا بریل شد

در کوپه از ندیدنمان حرف می‌زدیم
 لویی رسید و پنجره حتی بریل شد

***

من در سکوت آینه‌ای که ندیده‌ام
تصویر یک صدا شده‌ام فکر می‌کنم

در کوچه‌های خلوت این روزهای شهر
محتاج یک عصا شده‌ام فکر می‌کنم

***

شب رسید و آسمان بریل شد
چشمک ستارگان بریل شد

مثل دانه‌های سرخ یک انار
خط به خط این جهان بریل شد

در این مجموعه اسم رودکی هم چندین‌بار به کار رفته است که باز نشان‌گر مطلب بالایی است:

در ایستگاه مصر، پر از رودکی شدیم
 آن روزها که دفتر طاها بریل شد

*

تو را به رودکی چشم‌هایمان سوگند
 بخوان برای من از جوی مولیان شاعر

*

چون شعر بی‌نظیر و شکرریز رودکی
تاریخ شعر ما به سمرقند می‌رسد

*

تقدیم به روح بی‌کرانت ای مرد
این شعر، اگر چه رودکی‌وار نشد

گاهی از روشن‌دل بودن شکایتی نیز دارند:

در سکوت چهاردیواری، مثل پروانه گیر افتادم

توی این پیله‌ای که تاریک است، فرق دیوار و در مشخص نیست

***

غم را که به پای دلمان بگذاریم
شب را به هوایدلمان بگذاریم

باشد، ولی اندوه ندیدن‌ها را
ای عشق! کجای دلمان بگذاریم

این شکایت و حس قوی با شنیدن ریل هم شاعر را به یاد بریل می‌اندازد:

انگشتهای خسته مارا قطار کرد 
وقتی که ریل، روی مقوا بریل شد

پدرم مثل واگنی خسته، از سرازیر ریل خارج شد
بی‌خبر رفت او که چندی بود، در هوای غریب رفتن بود

این قطار در مسیر دیگری
روی ریل، ناگهان بریل شد

اما شاعر باوجود این احساس، این باور را نیز در خود به درستی ایجاد کرده است که هنوز می‌تواند اطراف خودش را ببیند و خوب ببیند:

با عینکی که تا ابد دودی است
من آفتابی تازه می‌بینم

این سوی تاریک جهان هر شب
فانوسِ بی‌اندازه می‌بینم

***

از نقطه نقطه خط برجسته
راهی به سمت نور خواهم یافت

با یک عصا خورشیدهایم را
از جاده‌های دور خواهم یافت

با خواندن غزل ذیل مخاطب حس می‌کند که شاعر خیلی بهتر از بقیه مردم دنیا جهان پیرامون خودش را می‌بیند:

یادش به‌خیر این کوچه عابر داشت روزی
این آسمان، مرغ مهاجر داشت روزی

این گنبد خشتی، همین بغض شکسته
در خود، پرستوهای زائر داشت روزی

این دشت‌های پر علف، این دامن کوه
یک ایل، کولی‌های شاعر داشت روزی

این جاده‌ متروکه، پیوند نجیبی
با روستاهای مجاور داشت روزی

بوی علف می‌داد این وانت زمانی
آیینه و فرمان و تایر داشت روزی

این آبی کهنه، همین آهن قراضه
در جاده‌ها، بار و مسافر داشت روزی

عطر غریب پونه‌ها را جار می‌زد
در کوچه‌ها، نقشی مؤثر داشت روزی

یادش به‌خیر، این کوچه بوی خنده می‌داد
یادش به‌خیر، این کوچه عابر داشت روزی

در کنار این باور، شاعر از حس بویایی خودش نیز به خوبی استفاده می‌کند:

همیشه بوی علف داشت، بوی آویشن
صدا که مثل صدای خدا مطنطن بود

صدا که زیره اندوه در خودش دم داشت
غروب، بغض غریب دوباره رفتن بود

غروب، از طرف جاده بوی نم برخاست
غروب، جاده دوباره پر از شکستن بود

*

بوی علف می‌داد این وانت زمانی
آیینه و فرمان و تایر داشت روزی

عطر غریب پونه‌هارا جار می‌زد
در کوچه‌ها، نقشی مؤثر داشت روزی

*

عطر غریب پونه‌های دشت می‌داد
دمنوش سبز استکانش فرق می‌کرد

زبان شعرهای آقای عصمتی بسیار ساده و صمیمی و نزدیک به نثر است. ابیات ذیل را ببینید:

پدرم را خدا بیامرزد، مردِ سنگ و زغال و آهن بود
سال‌های دراز عمرش را،کارگر بود، اهل معدن بود

*

چون شعر بی‌نظیر و شکرریز رودکی
تاریخ شعر ما به سمرقند می‌رسد

ارث شکوه رستم و ایران باستان
یک روز، ناگزیر به فرزند می‌رسد

و بسیار هم شاعرانه:

پرهای بی‌قرار مرا باد برده است
دارد هوای پر زدنم تیر می‌کشد

گاهی طنز شدیدی را هم می‌شود در ابیات آقای عصمتی دید، مانند بیت ذیل:

می‌گفت تاجری که از این کوچه می‌گذشت
یک لقمه‌ حلال به ماها نیامده است

و شاعر ما از بیماری کرونا‌ هم بیت‌هایی خوبی ساخته‌اند، مثل این بیت:

دوران حکمرانی سنگین ماسک‌هاست
ابرو و چشم و خال به ماها نیامده است

این شاعر ما قدر خودش و شعرش را نیز خوب می‌داند، زیرا که شعرش را برای نان نگفته است:

جهان به شعر شما تا همیشه مدیون است
 به واژه‌ای که نگفتی برای نان، شاعر

تورا به رودکی چشم‌هایمان سوگند
 بخوان برای من از جوی مولیان شاعر

بیت‌های عاشقانه هم کم ندارد این مجموعه. بیت ذیل شاهد این حرف من است:

کاش تجویز کنی باز دو فنجان چایی
عاشق سبزترین چشم جهانم، دکتر

حرف از دکتر شد، هنگامی که یک شاعر به دکتر مراجعه می‌کند، نوع حرف‌زدنش با دکتر و دردش نیز با بقیه فرق دارد:

سیستانم که خدا حال مرا می‌داند
هیرمندم که به لب آمده جانم، دکتر

خاور شومِ میانه است دلم یعنی که
یمنم، سوریه‌ام، هی نگرانم، دکتر

زابلم، در همه سال پر از گرد و غبار
نفسی سوخته دارم به گمانم، دکتر

این درد کشورها و شهرهای دردکشیده گاهی به وضعیت موجود کشور افغانستان و سقوط این کشور نیز کشیده می‌شود:

رستم! از این مسیر به جایی نمی‌رسی
برگرد از سفر که سمنگان سقوط کرد

هیچ شاعر ایرانی نمی‌تواند بی‌علاقه به خاک و آب کشورش باشد. خلیج همیشه فارس نیز یکی از موضوعاتی است که اکثر شاعران به آن پرداخته‌اند. آقای عصمتی نیز یکی از آن‌ها هستند:

با تو ترانه‌های فراوانی، گل کرده در حوالی بندرها
در تو هزار ماهیِ دریادل، رقصیده‌اند با دفِ پاروها

نامت شناسنامه‌ تاریخ است،‌ با احترام، عشق، خلیج فارس
این را نهنگ‌های جهان گفتند،‌ در گوش موج‌های توآن سوها

در آخر باید خطاب به آقای موسی عصمتی گفت:

این سیب رسیده را به تو مدیونیم
انگور چکیده را به تو مدیونیم

ای شاعر چشم‌بسته روشن‌بین
ما سروِ قصیده را به تو مدیونیم

انتهای پیام/

واژه های کاربردی مرتبط
واژه های کاربردی مرتبط