سفرنامه خواندنی خبرنگار تسنیم از پیادهروی اربعین/ "حسین جان اینجا گدا فراوان است"
اینجا؛ در اوج ریاضت، سازندگی حرف اول را می زند و تو نه تنها که خودت و روحت را می سازی که با این سیل جمعیت، تاریخ ساخته می شود. تاریخی در امتداد ۱۴۰۰ سال پیش...
به گزارش خبرگزاری تسنیم از اصفهان، قصه رفتن به کربلا، قصه از پیش نوشتهای است. برای همه همینطور است و برای من هم. شاهدش همان روزی است که تا ظهر بیخبر از همه جا؛ کارم، کار روزانه بود و تلفنی که به صدا درآمد برای یک سفر در عصر یک روز در شهریور ماه.
در چنان شرایطی که تاب رفتن به طریقالحسین همه را بیتاب کرده بود تعلل در جواب هیچ جایگاهی نداشت. جواب را با یک کلمه دادم؛ اما توی دلم رختشورخانهای بود که زمانش پایان نداشت. هیچ وسیلهای برای سفر آماده نداشتم.
دل را به دریای "حسین" ی زدم که کشتی نجات است. باورش برایام هم سخت بود. شده بودم دیوانهای که از قفس پریده است. کیف را روی دوشم انداختم و اتاق به اتاق خداحافظی کردم از همکارانی که هر روز چشم در چشم میشدیم و بقیه را هم به خدا سپردم. فرصتی برای دیدار با همه نبود.
با تاکسی خودم را به خانه رساندم.
هر آنچه یک مسافر کربلا در اربعین نیاز دارد را سریع روی کاغذ آوردم و یکییکی کنارشان تیک زدم. وسایل جمع شد، کوله آماده سفر و من سردرگم و سرگردان میان یک حیرت.
با دو نفری که دیگر باید همسفر خطابشان میکردم به محل قرار اتوبوس و مسافران میرویم. نجفآباد اصفهان.
نقاب سفیدها
نمیدانم حکمت رفتن از نجفآباد به نجف اشرف چیست اما به یقین حکمتی دارد که چشم وگوش من بر روی آن بسته است. اما شیرینی نام مشترک " نجف" توی دلم جا خوش میکند.
هماهنگی برای پنج دستگاه اتوبوس معطلی خودش را دارد. پارک کوهستان نجفآباد مملو از آدم است. برخی برای تفریح آمدهاند و تعداد بیشماری برای سفر و بدرقه مسافران.
هر چند دقیقه صدای تکبیر و صلوات بلند میشود و مسافران هم یکییکی از زیر قرآن عبور میکنند و سوار بر اتوبوس میشوند. اشک، بدرقه راه همه شده است.
اتوبوس دل به جاده میسپارد. از جادههای صاف و گردنههای پرپیچ و خم و کوههای سر به فلک کشیده عبور میکند.
مدیر کاروان برای هر اتوبوس یک مسئول و یا به قول عراقیها یک معلم گذاشته است. معلم به نظم و باهم بودن مسافران سفارش میکند و همان ابتدا، نقابهایی سفید به دستمان میدهد تا نشان گروه باشد بین جمعیت کثیر اربعین.
از همان لحظه همهمان معروف میشویم به نقاب سفیدها. کسی گفت" کاش روز محشر هم به همین نام شناخته شویم..."
اگر دوباره گاری ببینم...
هر چه به مرز مهران نزدیکتر میشویم شلوغی جاده و مسافر بیشتر است. بعضی هم اتومیبلهایشان را در پارکینگهای مرزی، پارک کردهاند.
اتوبوس به پایانه برکت که میرسد همه پیاده میشوند تا با اتوبوس دیگر طی مسیر کنند. اتوبوس دوم، راه زیادی نمیرود نه اینکه نتواند، سیل جمعیت اجازهای برای حرکت نمیدهد.
باید مسیری طولانی را تا رسیدن به نقطه مرزی و عبور از گیتها پیاده رفت. چیزی حدود سه ساعت پیادهروی. مسیری که هم خستگی دارد و هم تو را برای پیادهروی عمود به عمود آمادهتر میکند و اشتیاق به رفتن را بیشتر.
ترجیح میدهم همه انرژیام را اینجا و یکجا خرج نکنم. سفر است دیگر. ممکن فشار پیادهروی هرکسی را از پای بیندازد. و برای من تجربه اولی بهترین راه این است که نیمی از راه را با گاریهای چرخدار چوبی یا فلزی بروم که البته هزینهشان کم نیست! اما؛ حلاوت گاری سواری هم بسان همان هزینه زیاد است، آنقدر که اگر دوباره گاری ببینم بخواهم بی هیچ معطلی سوارش بشوم.
هنوز خورشید به وسط آسمان نرسیده اما هوا از گرما بیداد میکند. موکبها از همین جا قد علم کردهاند تا سنگینی گرمای هوا را برای زائر حسین کم کنند. اینجا؛ همه چیز صلواتی است. یکی شربت آبلیمو به دستت میدهد، یکی لیوان آب و دیگری بستنی.
گاهی هم افرادی شیلنگ بدست روی سر زوار آب میپاشند تا شدت گرما را کمتر احساس کنند.
حالا من بواسطه گاری سواری، زودتر از بقیه به نقطه مرزی میرسم اما قرارمان به باهم بودن و وحدت است. فوج فوج مسافر از راه میرسد و برخی نفسزنان. خسته اما محکم به ادامه مسیر. نقطهای را برای نشستن و انتظار انتخاب میکنم. جایی که سایهای باشد. نگاهم روی راهپیمایی مسافران است. جمعیتی متراکم اما روان.
از دور نقابسفیدها یکی یکی پیدایشان میشود و من خدا را شکر میکنم برای این نشان خوش رنگ. نقابهایی که خوب میتوان از دوخت و مدلش همسفریها را شناخت.
چرتی دلچسب زیر سایه یک گاری
خودم را توی جمعیت میاندازم و با بقیه به سمت گیتهای عراقی حرکت میکنم. عبور از گیت کمی معطلی دارد. دوباره جمعیت نقاب سفیدها بعد از عبور از هر گیت به هم پیوند میخورد. حالا هر پنج اتوبوس با هم وارد خاک عراق شدهاند.
مدیر کاروان سفارش میکند به با هم بودن و از ادامه مسیر میگوید. گویا یک پیادهروی دیگر هم این طرف مرز تا رسیدن به اتوبوسهای عراقی انتظارمان را میکشد. پیادهروی اگر بیشتر نباشد، قطعا کمتر نیست. اما این طرف مرز مسیر سخت و ناهموار شده. مسیری که با انباشت بطریهای خالی راه رفتن را سختتر از پیش کرده است و خورشیدی که در مرکز آسمان مستقیم روی سرمان میتابد.
همه وارفته شدهایم. عدهای از راه عقب ماندهاند، باید اینجا و زیر همین آفتاب داغ منتظرشان بمانیم.
اینجا؛ هیچ موکبی انتظارمان را نمیکشد. فقط چندتا زیرانداز گوشه به گوشه مسیر بین همه آن بطریهای خالی پهن است. بعضی برای خواندن نماز به آنجا پناه میبرند. بعد از نماز زیر سایه یک گاری روی زمین یک چرت راحت و دلچسب میزنم، باید برای ادامه مسیر کمی بدنم قرار بگیرد.
هیچ چیز نمیتواند ارادهمان را از ادامه مسیر سست کند. کمی که توان میگیریم جاماندهها هم از راه میرسند، نمازی میخوانند و دوباره مسیر عشق را از سر میگیریم...
روزی که حسین وعدهاش را به بنیاسد داده بود
نماز صبح را توی جاده خواندهایم و همان جا یک تخممرغ آبپز و نان عراقی از موکبی برای صبحانه گرفتهایم. نیمساعتی میگذرد و حالا روبروی مسجد سهله ایستادهایم برای یک آغاز و رسیدن به اولین عمود.
اینجا؛ هم مملو از جمعیت است. گاه در بعضی معابر به دلیل عرض کم فشرده، اما روان.
اینجا؛ موکبها روایت خودشان را دارند و خوانش خودشان را.
زائر خودشان و میزبان خودشان را.
اینجا؛ طریقالحسین است و من مثل هزاران هزار زائر دیگر به اشتیاق در این راه قدم برمیدارم. گو اینکه تازه متولده شده باشم.
از پنج اتوبوسی که با هم همسفر شدیم مسافران یک اتوبوس، مسیررا پیاده به کربلا میرویم تا هر جا که رمقی بود تا انرژی دیدار حسین را ازمان سلب نکند.
معلم میگوید"هر کس تا هر کجا توانست پیاده باشد. نیازی به پیادهروی همه مسیر نیست" و دوباره میگوید" قرارمان از حالا باشد برای عمود 50 تا هر کس عقب مانده به گروه ملحق شود و دوباره یک استراحت و قرار بعدی در عمود 100."
چه خوش مسیری است طریقالحسین
مردمان این روستاها چه خوش میهمان نوازند. موکبها که جای خود، هر کس با هر چه که در چنته دارد به میزبانی و میهماننوازی آمده است. کودکی یک جعبه دستمال کاغذی به دست گرفته، خانمی یک شیشه عطر کوچک در دست دارد و تن و لباس زوار را خوشبو میکند.
موکبها به هم نزدیک است و تعداشان زیاد. همه توی یک مسیر قدم برمیدارند با هر سن و جنس و رنگی.
اینجا؛ گدا فراوان است!
گدایی میکنند برای پذیرایی از یک میهمان بیشتر. اما هیچ کس احساس مالکیت نمیکند. هیچ کس خود را مالک هر آنچه هبه میکند در خواب و خوراک، نمیداند...
گویا همه میدانند مالک و میزبان خود حسین است، آنگاه که به محض ورود به نینوا قسمتی از زمین کربلا را که در میان روستاهای غاضریه، طف، نینوا بود از قبیله بنی اسد خریداری کرد.
همه شان میدانند، حضرت سیدالشهدا زمین کربلا را پس از خریدن دوباره به قبیله بنیاسد برگرداند ولی شرط کرد؛ زمانی، کسانی به این سرزمین میآیند از آنها پذیرایی کنید.
و امروز همان زمان است که حسین وعدهاش را به بنیاسد داده بود. حالا فرقی نمیکند در خاک نجف باشد یا کربلا!
آب که نه؛ انگار سرور است که توی صورتت میپاشند
جاده خاکی است و کمتر رنگ آسفالت دیده میشود. درختان نخل پربار و قدرتمند ایستادهاند برای خوش آمدگویی. بین مسیر هر چندتا عمود که رد کنیم پنج دقیقهای را به استراحت مینشینم و دوباره حرکت میکنم. بااینکه هنوز در زمان صبح به سر میبریم اما هوا گرم است و البته نعمت آب نوشیدنی و چای عراقی فراوان.
عکس شهدای عراق در طول مسیر به عمودها و موکبها نصب شده است، بین همه تصاویر فقط عکس حاج قاسم برایمان آشناست و ابومهدی المهندس. حاج قاسم با همان لبخند همیشگی...
به عمود 50 که نزدیک میشویم، نقاب سفیدهایی که زودتر به محل قرار رسیدهاند را میبینیم. هر کدام خسته روی یک صندلی زیر سایه درختان کنار جاده نشستهاند. میزبانان عراقی فکر همه چیز را برای پذیرایی کردهاند، ولو با یک صندلی.
چند نفری بعد از ما به جمع ملحق میشوند. همه گلویی تازه میکنند. میوهای میخورند و یا غذایی که توی مسیر گرفتهاند.
قرار بعدیمان عمود 100 است.
گروههای کوچک چند نفره شدهایم. مسیر امن است و مسافر زیاد. گرما بیداد میکند. بعضی با شیلنگ آب به استقبال آمدهاند هم مسیرهای خاکی را آب پاشی میکنند و هم مسافران خسته را. آب که نه؛ انگار سرور است که توی صورتت میپاشند، هر کجا شیلنگ آبی میبینیم خودمان را به آن میرسانیم تا سیراب شویم و گرما از تن به در کنیم. هوا گرم است اما نه بیشتر از گرمای لطف ارباب.
ساعت حدود 11 پیش از ظهر است. به عمود 100 نزدیک میشویم. یکی از همگروهیها جلوی عمود ایستاده و همه را برای استراحت، نماز و ناهار به سمت خانهای در یک عقبنشینی پشت عمود 102 راهنمایی میکند. خانهای بزرگ با نمایی که از بیرون آن طور که باید پیدا نیست. میگویند اینجا "بیت ابوظاهر" داخل بیت که میشوی، حیاطی فراخ دارد با مرغها و خروسی بازیگوش که از این سر به آن سر حیاط میدوند. اردکهایی یک دست سفید و یک سگ نگهبان. ظاهر بیت از داخل با آنچه از بیرون پیداست متفاوت است. خانهای شیک و اعیانی. با سالنهایی بزرگ که آماده پذیرایی از زائران حسین است. بانوی خوشآمد میگوید و به محل استراحت راهنمایی میکند. سالن پذیرایی بزرگ است خنک. هر کسی جایی را برای استراحت انتخاب میکند. بانوان بیت، پتو و بالشهایی را از قبل آماده کردهاند. همه برای یک خواب دلچسب آماده میشویم. بعد از استراحت نمازی میخوانیم و سفرهها در همان سالن و اتاقهای پهن میشود. حالا زائران دیگر هم از هر کجا به جمع ما اضافه شدهاند.
اینجا زائران را به اسیری گرفتهاند به زور آب میدهند و غذا. به زور سفارش به شستن لباس زائر دارند و حمام. امظاهر به عربی میگوید هر کس خواست، میتواند از حمام و لباسشویی استفاده کند که البته استقبال هم کم نیست!
ساعت چهار بعداز ظهر به وقت عراق است که اُمظاهر و دختران و عروس مهماننوازش را بخدا میسپاریم و دل به جاده میزنیم با انواع و اقسام نوشیدنی و خوارک و دسرها. گمانم به طالوت میافتد و سپاهش. آنجا که توی مسیر به رودخانهای رسیدند و طالوت سفارش به نوشیدنی مشتی آب کرد حتی در فراوانی آب. اینجا در این مسیر نعمت فراوان است اما تو باید به هوش باشی تا شکم را بیهوده از خوراک پر نکنی که هم لذت عبادت را از دست میدهی و هم لذت دیدن این همه زیبایی را.
به خوردن یک لیوان شربت آبلیموی خنک اکتفا میکنم و با رفقا پیش میروم. به یک دوراهی میرسیم و نقاب سفیدهایی که به انتظار بقیه همراهان ایستادهاند تا ادامه مسیر را مشخص کنیم.
تاریخی در امتداد 1400 سال پیش
محلیها میگویند طریقالحسین راه اصلی نجف به کربلاست. همان راهی که ما بیش از 100 عمودش را آمدهایم و سمت راست همان مسیر طریقالعلماء یا طریقالفرات و باز به قول بومیها طریق الخمینی است. به انتظار بقیه همسفران کنار جاده و نخلها میایستیم. جاده مملو از جمعیت است در یک مدار به سمت خورشید. خورشیدی که هیچ غروبی ندارد.
همه به اتفاق زبان و انگشتشان سمت طریقالعلماء میچرخد. البته یکی دو نفر از تاریکی و خلوتی شب میگویند و نبود موکب. حرفشان درست است اما طی مسیر در این زمان ارزش بیشتری دارد و خواست اکثریت به کرسی مینشیند.
خنکی مسیر از همین ابتدای راه، روح را نوازش میهد. ساعت حدود پنج عصر است و حدود سه ساعت تا اذان مغرب وقت باقی است. زمانی که میتوان از روشنی روز استفاده کرد و زیباییهای مسیر را دید.
مسیری زیبا، خوش آب و هوا اما با امکاناتی کم.موکب ایرانی تقریبا وجود ندارد و موکبهای عراقی هم به اندازه انگشتان دست نمیرسد. مسیری که گفته میشود امنیت کمتری دارد.
گفته میشود؛ در زمان صدام عبور از این مسیر ممنوع بود و علمابه صورت شبانه از آن عبور میکردند و چه وجدی بالاتر از این که در مسیری پا گذاشتهایم که رد پای علما بر وجود آن نقش بسته است. مسیری پوشیده از نخل و نخلستان که امکان پنهان شدن علما را فراهم میکرد.
این جاده نه به نسبت طریق الحسین اما زائران زیادی را به سمت خود میکشاند.
بعد از عبور از یک مسیر مستقیم و طولانی به شط فرات میرسیم در این عصر تابستان خنکای شط از زوار دلبری میکند بعضی کنار شط میروند و تنی به آب میزنند و عدهای هم ایستاده به این رود پر آب مینگرند و از حسین و عباس در روز عاشورا یاد میکنند و به پهنای صورت اشک میریزند. شط در سمت راست جاده است و نخل و نخلستان در سمت چپ و خورشیدی در حال غروب پشت نخلها بازی نور راه انداخته.
موکبهای طریقالعلما نسبت به طریقالحسین، کم است. بعضی مزاجشان غذای عراقی نمیپسندد و عبور میکنند. قسمتهایی از مسیر خاک است و سنگلاخ که حرکت را آهستهتر میکند. خورشید آرام آرام جایاش را باید به ماه بسپارد و ستارگان که در این شب و بیابان باید دیدنی باشند آن هم در پانزدهمین شب ماه صفر.
حالا دیگر معلم سفارش به قرار در عمودها نمیکند که در این مسیر عمودی دیده نمیشود. همه حرکت میکنند و سه نفراز مردها پشت سر بقیه، تا زن و یا پیرمردی در بین مسیر و در تاریکی و سختی شب جا نماند.
نماز را داخل یک باغ بزرگ که حالا نقش موکب هم دارد میخوانیم و دوباره به حرکت ادامه میدهیم. قرص ماه کامل است و در ساعتهای اول شب بسیار بزرگ دیده میشود. انگار رنگ همان خورشید غروب است. طلایی وپرنور.
اگرچه مسیر زیبا و هوا خنک است اما یک گرفتگی و دلگیری روی قلب سنگینی میکند. بیهوا در این مسیر سنگلاخی یه یاد اسیران کربلا و شام میافتم. به یاد لحظاتی که طفلان روی سنگلاخها به زمین میافتادند. باید بهره برد از این خلوتی و سکوت برای تفکر و آرامش .
اینجا؛ در اوج ریاضت، سازندگی حرف اول را می زند و تو نه تنها که خودت و روحت را می سازی که با این سیل جمعیت، تاریخ ساخته می شود. تاریخی در امتداد 1400 سال پیش...
اربعین میتواند ارتباط قلبی ملتهای مختلف جهان اسلام را بیشتر کند. در مراسم اربعین اهل سنت هم در میان زائران حضور دارند و هم به اطعام و پذیرایی از زائران اباعبدالله میپردازند.
در بین مسیر و پایین جاده در سراشیبی خانههای روستایی دیده میشود که گاه مسافران برای استراحت و نماز به آنجا رفتهاند.
از بین مزارع و نخلستانها عبور میکنیم. ساعت 12 نیمه شب را نشان میدهد. مسیر نخلستان تمام شده و به جاده اصلی رسیدهایم که از سه سمت به کربلا میرسد. جمع خسته است. باید استراحت کرد. تا دوباره بعد از نماز صبح بتوان با همان انرژی اولیه به جاده زد.
حدود سی نفر هستیم و ماشین گرفتن برای این تعداد کمی سخت است. در نهایت با سه ماشین وانت به سمت یکی از راههایی که به جاده طریقالحسین میرسد حرکت میکنیم و شب را در یک موکب استراحت. از خستگی توان خوابیدن هم نداریم اما با تمام قوا خود را به خوابیدن میزنیم و میخوابیم. جمعیت زیادی داخل موکب هستند باید وقتشناس بود و قبل از اذان صبح برای وضو برخاست تا در ترافیک و صف سرویس بهداشتی جانمانی.
شب با تمام خستگیاش خیلی زود به صبح میرسد. نماز را که میخوانیم از یکی از موکبها که حالا در طریقالحسین تعدادشان فراوان است، لقمهای برای صبحانه میگیریم و دوباره ادامه مسیر.
اینجا هر چیز روایت خود را دارد؛ سرها، دستها، پاها و کولهها
توی این مسیر؛ روضهها، جان گرفته است. به هر گویش و زبان. همه همنوا میشوند. عطر آهنگ کلمات و نوحهها همراهیمان میکنند. هر کسی لبش به ذکری باز شده است. اینجا همه ذاکر شدهاند. فرقی نمیکند انسان باشد یا شیء. اصلا بنظرم آن صدایی که از کشیدن سبد میوهای که حالا نقش کوله پیدا کرده است روی زمین شنیده میشود آن هم ذکر است. یا همان مگسی که توی هوا وزوز کنان پرواز میکند.
اینجا هر چیز روایت خود را دارد؛ روایت سرها، دستها، پاها و کولهها. سرهایی که محلی شده است برای حمل و نگهداشتن بار، دستهایی که گره شده است در یکدیگر برای یاری، پاهایی که عصا زنان خود را به بقیه میرساند و روایت کولهها که هرکدام یک رنگ دارد و یک مدل متفاوت. یکی کولهاش همان سبد میوه بازار است، یکی کیف ساده نخی، یکی کوله مدرسه و... کولهها گرچه با هم متفاوت است اما همه به یک سمت قدم برمیدارند و باز حرکت به سمت نور است و خورشید...
معلم بعد از صبحانه دوباره قرار را به عمود 313 میگذارد تا بعد از آن هر که توانی داشت مسیر را پیاده ادامه دهد و هر که خواست سواره.
گاو و گوسفند و شتر هم کنار جاده زیاد به چشم میخورد. بین همه حیواناتی که آماده قربانی شدن و ذبح بودند یک گوسفند خوب چشمنوازی و دلبری میکرد و توجه هر کسی را جلب. جلوتر از ما بین تمام آدمها سر به زیر، مشایه را طی میکرد. خودش را کشانده بود توی خیل آدمها،آدمها!
درود میفرستم بر پدر و مادرش، پدر و مادری که راه را نشانش داده و آماده قربانیاش در مسیر حسین کرده بود. حتما این عاقبت بخیری از دعای پدر و مادرش بوده است.
برای رفتن به کربلا باید پخته باشی!
عمود 313 آخرین قرارمان است. تصمیم میگیریم ادامه راه را با ماشین به کربلا برویم.فرقی ندارد کامیونت روباز باشد، موتور سهچرخه باشد یا ون؛ رویا و آرزویی که تقریبا در این شرایط دست نیافتتیتر است. هر چه باشد و با هر وسیله، همهشان حکم تنور دارند و تو خمیری هستی که باید به بدنهاش بچسبی تا پخته شوی. اصلا همین پختگیها تو را آماده میکند برای برآمدن و ورزیده شدن در راه زیارت و طریق معرفت حسین.
خورشید وسط آسمان رسیده است و هنوز کنار جاده اصلی ماشینرو به سمت کربلا مملو از مسافر است.به پیشنهاد معلم بیخیال رفتن در این زمان میشویم و برای ناهار و نماز وارد یکی از موکبها. موکب بزرگ است و به دو فضای اندرونی و بیرونی تقسیم میشود. با همسفریها فضای اندرون را انتخاب میکنیم تا بتوانیم راحت استراحت کنیم.زنی به استقبال میآید و از بالای سرمان بالشی برمیدارد با خودش حرف میزند آن هم به زبان فارسی" میخواهم روکش پشتیها را عوض کنم "
میگویم از کجا آمدهاید؟
جوابش نجف است و تازه میفهمم. صاحب موکب، زنی است اهل نجف که فارسی را خوب صحبت میکند.نیم ساعتی به اذان ظهر وقت باقی است، زن دوباره به طرف جمع زائران میآید و سرشماری میکند برای ناهار ظهر.
برای هر سه، چهار نفر یک مجمع دست میگیرد که محتوایش چندین قطعه نان برش خورده است و مخلوط به آبگوشت و تکههایی گوشت روی آن، بدون قاشق.
با همان دستهایی که حالا آب وضو پاکشان کرده توی سینیهای غذا شیرجه میزنیم. تجربه خوردن غذا با دست حلاوتی دارد که با هیچ قاشق و چنگال مطلایی هم قابل تعویض نیست.
معلم، قاصدی پیمان میفرستد تا بعد از صرف غذا به دل جاده بزنیم. توی همان آفتابی که حالا گرمایش سوزانتر شده و شلاق به تن میزند.
ده دقیقهای میگذرد و یک ون سفید به اشاره دست معلم و چند آقای دیگر که همراهمان هستند میایستد، ظرفیت ون یکی دو صندلی کمتر از تعدادمان است فشردهتر و بدون هیچ حرکت اضافه توی تنور مینشینیم تا خوب مغزپخت شویم. اصلا برای رفتن به کربلا باید پخته باشی!
کاروان پرشکوهی است، یک بی نظمی منظم!
همه چیز و همه کس میبینی. اینکه؛ کسی بر روی زانو راه میرود و دیگری عصا زنان. طفل و نوجوان که با عشق همچنان در طریق الحسین گام برمیدارند.
حزن و بهجت در چهرهها خوب دیده میشود! حیرت میمانم؛ «عزادار مسرور» مگر میشود عزادار مسرور باشد! اما کار که دست حسین باشد، همه چیز شدنی است.این شوق رسیدن به یار است که بهجتی را برایت به ارمغان میآورد هر چند که محزون و عزادارش باشی.
اما؛ به ناچار از عمود 313 با ون بقیه مسیر را پیش میرویم تا خاک کربلا و تابلویی که روی آن نوشته شده " مرحبا الی کربلا المقدسه... "
خاطرم نیست این رزق اجابت کدامین اللهم الرزقنا زیاره الحسین بود اما هر کدام و هرکجا بود امید دارم به استمرارش که هرکس برای یک بار هم شده پا دراین مسیر بگذارد نمکگیر میشود...
انتهای پیام/163/.