مثل کوه، صبور
همسر شیخ ابراهیم زکزاکی معتقد است: قدرنشناسی به درگاه الهی یعنی عدم محافظت از انقلاب چراکه این انقلاب اکنون تنها بهشت مجاهدین است، تنها بهشت. این جمهوری اسلامی بدون تحمل رنج بسیار و تقدیم خیل شهدا به دست نیامده، پس مردم نباید اجازه دهند شکست بخورد.
به گزارش گروه رسانههای خبرگزاری تسنیم، «مثل کوه، صبور» و «مصداق مجاهد حقیقی فی سبیلالله» تعابیری است که رهبر انقلاب تاکنون درباره خانم زینا ابراهیم عنوان کردهاند: «از خانم زکزاکی که اینجا صحبت کردند، من تشکّر میکنم. ایشان مادر شش شهیدند؛ سه پسرشان در یک حادثه، سه پسر دیگرشان در یک حادثه[ی دیگر] به شهادت رسیدند و این زن مثل کوه صبر کرده و مدّتها زندان و سختیهای فراوان را تحمّل کرده.» 1402/10/06.
خانم ابراهیم، مادر شش شهید و همسر جناب آقای شیخ ابراهیم زکزاکی رهبر جنبش اسلامی نیجریه است. او در خانوادهای سنتی و مسلمان در نیجریه به دنیا آمده و فعال اجتماعی است و هنوز خود را شاگرد شیخ زکزاکی میداند. از پیش از پیروزی انقلاب هوادار امام خمینی رحمهالله و انقلاب اسلامی ایران بوده است و فعالیتهای تبلیغی گوناگونی در نیجریه انجام داده است. با آنکه انگلیسی زبان دومش بود، در این گفتوگو آن را روان و البته ساده صحبت میکند. موضوع گفتوگو زندگی و مبارزات و فعالیتهای این مادر شهید بود؛ مصاحبهای که انجام آن را خانم مرضیه هاشمی (مجری و کارشناس شبکه پرستیوی) از طرف رسانه KHAMENEI.IR عهده دار شدند.
سلام. ممنون از اینکه امروز با ما صحبت میکنید. لطفاً خود را به مخاطبین ما معرفی کنید.
بله. نام من «زینت ابراهیم» است. من یکی از مریدان و شاگردان شیخ زکزاکی هستم. من یک فعال جنبش اسلامی نیجریه هستم.
فعالیت شما به چه شکل است؟
کاری که من انجام میدهم بیشتر آموزش انسانها، موعظه کردن، رفتن به روستاها و شهرهای گوناگون، برگزاری کنفرانسها و این کارهاست.
شما چطور با اسلام آشنا شدید؟
پدر و مادر من مسلمان بودند و من در خانهای مسلمان به دنیا آمدم. پدر و مادر من و پدربزرگ و مادربزرگ من و نمیدانم تا چند نسل قبل از من همگی مسلمان بودهاند. پس من در یک خانواده سنتی مسلمان به دنیا آمدم. آنها به صورت سنتی مسلمان بودند و آن روزها آنچه از اسلام برداشت میشد در نماز خواندن، حج رفتن، زکات دادن و این چیزها خلاصه میشد و به همین دلیل میگویم سنتی و نه انقلابی. زیرا آن روزها چیزی به نام انقلاب وجود نداشت.
تا زمانی که من وارد دوره متوسطه در یک مدرسه شبانهروزی شدم. در آنجا (نیجریه) پس از دوره ابتدایی وارد دوره متوسطه میشویم که مدرسه من یک مدرسه شبانهروزی بود و من در آنجا بود به «انجمن دانشآموزان مسلمان» پیوستم. این انجمن از دوره متوسطه تا مقطع سوم (فوق دیپلم) و دانشگاه فعالیت دارد و هر فردی که وارد دوره متوسطه میشود خود به خود عضو انجمن دانش آموزان مسلمان میشود. ما آخر هفتهها مجموعه فعالیتهایی را در این انجمن داشتیم.
در این دوران بود که دانشجویان آخر هفتهها به انجمن ما سر میزدند تا درباره اسلام سخنرانی کنند. و همان زمان بود که از طریق این دانشجویان - بالاخص دانشجویان دانشگاه احمدو بِلّو (Ahmadu Bello University) جایی که شیخ (زکزاکی) در آن تحصیل میکرد - ما متوجه شدیم که اسلام خیلی فراتر از آن چیزی است که به طور سنتی در خانههایمان درباره آن آموخته بودیم. این اسلام یعنی تمام زندگی. به همه چیز زندگی ما مربوط میشود. اسلام تنها به اقامه نماز و روزه گرفتن و رفتن به حج در زمان استطاعت ختم نمیشود.
دانشجویان به ما درباره لزوم حکمرانی اسلام و قرآن بر کل زندگانی ما سخن میراندند. این نخستینبار بود که ما این حرفها را میشنیدیم. آنها درباره حکومت اسلامی، اقتصاد اسلامی، و این چیز و آن چیز اسلامی سخن میگفتند و این مطالب خیلی برای ما جذاب بود، زیرا چیزی از آن نمیدانستیم.
شیخ (زکزاکی) از این مسائل سخن میگفت؟
بله شیخ (زکزاکی) و دیگر دانشجویانی که از دانشگاه میآمدند، در دوره متوسطه سخنرانی میکردند. جدا از آن در زمان تعطیلات برنامههایی داشتیم مانند آی وی سی، دورههای تعطیلات اسلامی(Islamic Vacation Course)، که هم در مناطق جنوبی و هم در مناطق شمالی نیجریه برگزار میشد. این دوره نیز توسط انجمن دانش آموزان مسلمان اداره میشد. در زمان تعطیلات، ما کلاسهایی درباره موضوعات اسلامی و موضوعات مختلف دیگر داشتیم. همچنین درباره مسائل ایدئولوژیک، یعنی آنچه طرز تفکر ما درباره وجوب اجرای اسلام در سراسر زندگی و نه تنها در احکام، را شکل میدهد، به ما آموزش داده میشد. این (دورهها) خیلی به من کمک کرد. در این زمان بود که من فعالیتهای خود را در انجمن دانش آموزان مسلمان آغاز کردم.
ضمناً در سالهای پایانی دوره متوسطه من به عنوان هماهنگ کننده دورههای انجمن دانشآموزان مسلمان مدرسه خود انتخاب شدم. وظیفه من هماهنگ کردن دورهها و فعالیتهای مختلف انجمن بود. همچنین در این دوران در کلاسهایی که شیخ (زکزاکی) و دیگر برادران برگزار میکردند شرکت میکردیم و متوجه شدیم اسلام به همه اجزای زندگی مربوط است و خواهان برقراری اسلام بر تمام ارکان زندگانی خود شدیم.
خب، بفرمائید نخستینبار کجا شیخ را ملاقات کردید؟
من شیخ را از سال 1355 میشناختم زیرا او و دیگران از دانشجویان برگزارکننده دورهها بودند ولی او مرا نمیشناخت. من جزو مخاطبین دورهها بودم. در آی وی سی که شرکت میکردم، برادران رده بالا مانند شیخ همه چیز را هماهنگ میکردند. من دوره متوسطه را در سال 1357 به پایان رساندم ودر آن زمان در یک کنفرانس بینالمللی در شهر لاگوس شرکت کردم. آنجا بود که شیخ مرا برای نخستینبار دید. من او را که یکی از برادران رده بالای اجرایی انجمن بود میشناختم ولی او مرا نمیشناخت.
در چه سالی با هم ازدواج کردید؟
هنگامی که در سال 1357 او مرا ملاقات کرد به معنای برقراری ارتباط بین ما نبود. من مانند یک محصل، فعال بودم. او هم فعال بود. فقط همین. هیچ صحبتی از ازدواج بین ما نبود. در جواب سؤال شما، ما در سال 1362 ازدواج کردیم. ولی پیش از سال 1362، رابطه ما صرفاً رابطه استاد و شاگرد بود و نه رابطهای که بخواهد منتهی به ازدواج شود.
درباره امام خمینی و نحوهی آشنایی شما با امام صحبت کنیم.
ما در اواخر سال 1355 یا اوایل 1356 وقتی من هنوز در دوره متوسطه مشغول به تحصیل بودم، نام امام را شنیدیم. ما در مدرسه یک کتابخانه داشتیم و زنگ تفریح معمولاً برای ما روزنامه و این جور چیزها میآوردند. من معمولاً به کتابخانه میرفتم و مطالعه میکردم. آنجا یک مدرسه شبانهروزی بود و اجازه نداشتیم به بیرون برویم. مدرسه ما مختلط بود. پسرها برای نماز جمعه اجازه داشتند از مدرسه خارج شوند ولی ما دخترها مطلقاً اجازه خروج از مدرسه را نداشتیم. پس همیشه در مدرسه بودیم؛ من هم به کتابخانه میرفتم و روزنامه میخواندم و در آنها مطالبی درباره انقلاب دیدم. کمکم علاقه مند شدم.
زیرا قبل از این در همایشها و جلسات به ما گفته میشد که داشتن یک نظام اسلامی برای اداره زندگی لازم است ولی بر سر روش دستیابی به این مهم همواره اختلاف نظر وجود داشت. بعضی عقیده داشتند که بهترین روش، عمیق شدن در تحصیلات غربی و دستیابی به چندین مدرک علمی میباشد تا بتوانیم در پستهای استراتژیک حکومت نفوذ کنیم؛ سپس هنگامی که به این سمتهای کلیدی دست پیدا کردیم، اعلام کنیم که این کشور یک کشور اسلامی است. زیرا اکثریت مردم نیجریه مسلمان هستند. همچنین ما در تاریخ خود شاهد یک انقلاب در زمان شیخ عثمان دن فودیو نیز بودهایم. پس مردم نیجریه درک خوبی از انقلاب ایران داشتند چرا که قبلاً آن را در کشور خود تجربه کرده بودند. دست کم داستانهای این انقلاب از پدر و مادر به ما منتقل شده بود و هرگاه اسم انقلاب شیخ عثمان دن فودیو میآمد میدانستیم موضوع چیست. و دیدیم چیزی شبیه انقلاب شیخ عثمان دن فودیو در ایران در حال رخ دادن است.
در نتیجه ما حامی انقلاب ایران بودیم. اگرچه در آن زمان برخی از دانشآموزان و همکاران مسلمان نبودند و ما به دو گروه مسیحی و مسلمان تقسیم شده بودیم. آنها با ما مشاجره میکردند که انقلاب را نمیخواهند و از امام و انقلاب حمایت نمیکنند و ما برای آنها مزایای انقلاب را بازگو میکردیم و این چیزها. الحمدلله ما از همان ابتدا عاشق و حامی امام [خمینی] و انقلاب ایران بودیم؛ زیرا انقلاب همان چیزی بود که آرزوی آن را داشتیم و حالا میدیدیم که ممکن است در ایران محقق شود.
شما نخستینبار کی به ایران آمدید؟
ابتدای سال 1360. پس از پیروزی انقلاب در1357، من هنوز در مقطع متوسطه بودم. ولی در پایان سال از این مقطع فارغ التحصیل شدم و برای ورود به مقطع سوم در یک مؤسسه پذیرفته شدم. این مقطع دانشگاه نیست ولی یک مرتبه بالاتر از متوسطه است. شاید بشود به آن گفت دبیرستان. درست نمیدانم. به هر حال مانند دبیرستان هم نیست. فقط مقطع سوم است. بعد از متوسطه میروی مقطع سوم و بعد دانشگاه. یک چیزی شبیه فوق دیپلم.
من برای ورود به مؤسسهای که مقطع سوم در آن ارائه میشد به نام کاستس در شهری به نام کاتسینا پذیرفته شدم. در آن زمان - یعنی بهمنماه 1358، حدود چند ماه پس از انقلاب - بود که شیخ دعوتنامهای برای شرکت در مراسمی در کاتسینا دریافت کرد. در آن زمان ما فعالیتهای خود را آغاز کرده بودیم و مشتاق وقایع ایران بودیم و چیزی که به آن ای ای دی میگفتیم را راه انداخته بودیم. اگر به یاد داشته باشید درباره دوره تعطیلات اسلامی (آی وی سی) به شما توضیحاتی دادم. در آی وی سی، شیخ متوجه خواهران و برادرانی شد که متعهدانه در این دوره فعالیت میکردند، چرا که او در آن زمان در کلاسهای خالد هم تدریس میکرد. در آن زمان کلاسی هم بود به نام خالد که مخصوص دانشجویان مؤسسات و دانشگاههای برتر بود. یعنی یک تعداد کلاسهایی بود که مخصوص دانشآموزان مقطع متوسطه بود و کلاسهایی هم بود که مخصوص دانشگاه و مقطع سوم بود. شیخ در این کلاسها هم تدریس میکرد.
او در حین تدریس در این کلاسها متوجه شد که ما به مسائل ایدئولوژیک و مباحثی مانند اینکه چطور اسلام باید همان نظامی باشد که ما به دنبال آن هستیم و از چه روشهایی باید آن را اجرایی کرد، علاقهمندیم. ما کتابهایی از سید قطب را مطالعه میکردیم. سید قطب را حتماً میشناسید. ما کتاب معالم فی الطریق (نشانههای راه) ایشان را میخواندیم و بررسی میکردیم. همچنین کتابهایی از ابوالاعلا معدودی و کتابهای انقلابی دیگر شبیه آن. همانطور که گفتم ما درحال بررسی نظریاتی بودیم که چگونه میتوانیم از انقلاب ایران الگوبرداری کنیم. آیا میبایست در ساختار حکومت نفوذ کرده و سپس آن را یک حکومت اسلامی اعلام کنیم یا اینکه [از ابتدا] یک رویکرد انقلابی اتخاذ کنیم. پس از خواندن کتاب نقطهی عطف نظراتمان شروع به تغییر کرد و متوجه شدیم که ما باید خود را از حکومت جدا کنیم زیرا این حکومت، حکومتی بر ضد خدواند است. ابتدا باید به یک موجودیت جداگانه دست پیدا میکردیم سپس بر علیه حکومت حاکم بر مملکت خود مبارزه میکردیم. در غیر اینصورت، اگر در حکومت نفوذ میکردیم، در آن خنثی میشدیم.
اگر کتاب معالم فی الطریق سید قطب را خوانده باشید، متوجه میشوید که او میخواهد به ما نشان بدهد که پس از بعثت، حضرت رسول صلیاللهعلیهوآلهوسلم به ابوجهل، ابوسفیان و تمام این ابو ابوها نپیوست. او هرگز به آنها نپیوست. کاری که او کرد این بود که خود را از آنها جدا نمود و ایستاد و گفت لا اله الا الله (هیچ خدایی جز الله نیست). پس کتاب معالم فی الطریق سید قطب این موضوع را برای ما تشریح میکند. این بر ما تأثیر فراوان گذاشت و این شیخ بود که در کلاسهایش این مسئله را توضیح میداد؛ [به این طریق که] یکی از دانشجویان بخشی از کتاب را میخواند و سپس همگی به تحلیل آن میپرداختیم. ما به همین طریق کتابهای بسیاری مطالعه کردیم و مباحثههای بسیاری داشتیم. تا قبل از اینکه انقلاب ایران پیروز شود، افراد زیادی به ما میگفتند که پیاده کردن چنین عقیدهای غیرممکن است زیرا زمان زیادی از زمان پیغمبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم گذشته است. میگفتند که دیگر وارد عصر جدید شده ایم و حالا هواپیماها و چنین و چنان وجود دارد و دیگر زمان شتر سواری و این حرفها گذشته است. در نتیجه ما نمیتوانیم حکومت اسلامی را بازگردانیم.
هم زمان با این بحث و جدلها، انقلاب اسلامی ایران پیروز شد. الحمدلله این موضوع برای ما قوت قلبی شد و به لطف این اتفاق که در ایران افتاد حرفهای مخالفین، دیگر برایمان مهم نبود. انقلاب ایران برای ما تبدیل به یک مرجع شده بود. شیخ در سال 1358، برای شرکت در اولین سالگرد پیروزی انقلاب، به ایران آمد. هنگامی که برگشت تقریباً به تمامی دانشگاهها و مؤسسات آموزش عالی جهت ایراد سخنرانی درباره آنچه در ایران مشاهده کرده بود سرزد - و ای کاش هر فردی که به چنین برنامههایی میرود پس از بازگشت آنچه که شیخ انجام داد را انجام بدهد. او با خود اسلایدهای نمایشی از ایران آورده بود. او این تصاویر آموزشی را به همه و حتی افرادی که مسلمان نبودند نشان میداد. آنها، با اینکه مسلمان نبودند، بسیار تحت تأثیر انقلاب ایران قرار گرفته بودند و این به خاطر ماهیت ظلم ستیزی آن بود.
برای مثال کمونیستها. در آن زمان در دانشگاهها تفکرات کمونیستی رواج داشت. همه جا دیده میشد. به نظر میآمد که جو حاکم بر جامعه آن زمان چنین بود. اگر میخواستی به عنوان یک انسان پیشرفته و مدرن جلوه کنی باید کمونیست میشدی. این آن چیزی بود که در آن زمان حکمفرما بود. کمونیسم در برابر سرمایهداری و در مقابل هردو نهضت اسلامی؛ یعنی نهضتی که به حکمرانی اسلام در حکومت اعتقاد دارد. ولی حتی همین کمونیستها هم به خاطر وقایعی که رخ داده بود، بسیار تحت تأثیر امام [خمینی] و انقلاب ایران قرار گرفته بودند. هنگامی که شیخ بازگشت، افراد زیادی برای شرکت در سخنرانیهای او که در مکانهای مختلف ایراد میشد حاضر میشدند و تاثیر خیلی خوبی بر آنها داشت. در آن زمان بود که ما نخستین ای ای دی را برگزار کردیم. همانطور که گفتم در انجمن دانشآموزان مسلمان، ما دورههای تعطیلات اسلامی و همچنین جلسات خصوصی را برگزار میکردیم.
در کلاسها، شیخ افراد خاص را دعوت میکرد. او تنها خواهران و برادرانی را به این جلسات دعوت میکرد که علاقهمند، پاسخگو و فعال بودند. بعد از اتمام دوره تعطیلات اسلامی، وقتی همه برگشته بودند، شیخ جلسهای خاص برگزار میکرد که پنج یا شش روز به طول میانجامید. در این جلسات آموزشی خصوصی، او به تفسیر قرآن و بررسی احادیث و مطالعه و تحلیل کتابهای ایدئولوژیک مانند معالم فی الطریق میپرداخت. و ما درباره چگونگی اجرای عملی این موضوعات به بحث و گفتگو مینشستیم. اینگونه بود که جنبش ما آغاز شد. از انجمن دانشآموزان مسلمان سرچشمه گرفت ولی بعد به چیزی مجزا تبدیل شد. در آن زمان، به هرحال، همه ما را به انجمن دانشآموزان مسلمان میشناختند. پس در واقع پس از بازگشت شیخ از ایران و آغاز آن جلسات خصوصی، جنبش ما شکل گرفت. و در سال 1357 شیخ از دانشگاه فارق التحصیل شد.
در ضمن فراموش کردم بگویم که ما تا تقریباً یک ماه پس از اتمام جلسات خصوصی تحت تأثیر این جلسات بودیم. زیرا پس از ترک آن مکان همه اتفاقاتی که پیرامونمان رخ میداد، وحشتناک به نظر میرسید. نمیدانم چه جور بگویم، خیلی روی ما تأثیر میگذاشت. تنها پنج یا شش روز که به خواندن تفسیر و چند حدیث از پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم میگذشت و البته تهجد و ذکرگویی دسته جمعی، مثلاً ساعت دو صبح بیدار میشدیم و تا اذان صبح به تهجد و شب زندهداری میپرداختیم که بر روی ما تأثیر زیادی میگذاشت.
پس وقتی از این جلسات خارج میشدیم همه چیز در نظرمان وحشتناک بود، هر چیزی که در جامعهی جاهلیتی که در آن زندگی میکردیم اتفاق میافتاد، وحشتناک بود. تاثیر جلسات را حتی تا یک ماه پس از آن میتوانستید حس کنید. پس ما به شیخ اعتراض کردیم که با گذشت زمان، ما در جامعه و زندگی روزمره حل میشویم و تأثیر آموزشهایی که در خلوت این جلسات به دست میآوریم کمرنگ میشود. به همین دلیل پیشنهاد دادیم که «چرا این جلسات خصوصی را ماهی یک بار برگزار نکنیم؟» ما میتوانیم به جای سه ماه یکبار، که معمولاً در زمان تعطیلات بود، ماهی یک بار چنین جلساتی داشته باشیم.
این در سال 1359، فروردین 59 اتفاق افتاد. اگر چنانچه شما به تاریخچه جنبش اسلامی رجوع کنید به اعلامیه فونتوآ برمیخورید. این اعلامیه در زمان برگزاری دوره تعطیلات اسلامی در سال 1358، پس از بازگشت شیخ از ایران و ایراد سخنرانی تأثیرگذار در شهر فونتوآ تنظیم شد. چون این اتفاق در شهر فونتوآ افتاد، این اعلامیه نیز به اعلامیه فونتوآ مشهور شد. شیخ سخنرانی خود را بر پایه حدیثی از پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم که از حضرت حسین(ع) نقل قول شده بود قرار داده بود. آن حدیث این است: «هان ای مردم! همانا رسول خدا صلیاللهعلیهوآلهوسلم فرمود: «مَن رأی منکم سلطاناً جائراً مستحداً لحرام الله، ناکثاً لعهدالله، مخالفاً لسنّة رسول الله صلیاللهعلیهوآلهوسلم یعمل فی عبادالله بالإثم والعدوان ...»
هرکه فرمانروایی ستمگر ببیند که حرامهای خدا را حلال میشمرد، پیمان خدا را میشکند، با سنت رسول خدا مخالفت میکند، میان بندگان خدا با گناه و تجاوز رفتار مینماید و با کردار و گفتار خود بر او نشورد، بر خداست که او را در جایگاه (پست و عذاب آور) آن ستمگر درآورد.»
شیخ این حدیث را خواند و به مقایسه آن با شرایط جامعه پرداخت و گفت به خودمان نگاه کنید. در آن زمان، دولت نظامی تازه منحل شده بود و دولت به اصطلاح دموکراتیک با ریاست جمهوری فردی به نام شاگاری روی کار آمده بود. شیخ زکزاکی میگفت برای ما تنها مسئله این نیست که شاهد دولتی ظالم بودهایم که ضد اسلام است و اسلام را در کشور پیاده نمیکند. نه! مسئله این است که ما به دست خود به این دولت رأی دادهایم و آنها را حاکم کردهایم تا بتوانند قوانینی برضد قوانین پروردگار اجرا کنند. پس ما به اندازه خود آنها گنهکاریم.
من در کتابم به اعلامیه فونتوآ اشاره کردهام. تأثیر بسیاری بر ما گذاشت. زیرا زمانی که شیخ این سخنرانی را ایراد نمود، او نایب رئیس انجمن بینالمللی دانش آموزان مسلمان بود و قرار بود با برادران بلند پایه دیگر بر روی صحنه ظاهر شود. ولی حین ایراد سخنرانی، آن برادران یکی یکی صحنه را ترک کردند و فرار کردند زیرا میترسیدند عمال حاکم به آنها حمله کنند یا اتفاقی آنها را تهدید کند. حتی صبر نکردند سخنرانی به پایان برسد و فرار کردند. اما ما مردم عادی از سخنان شیخ به وجد آمده بودیم زیرا میدانستیم آنچه میگوید عین حقیقت است. ما احساس میکردیم که تنها راه نجات ما مبارزه برای دستیابی به یک نظام اسلامی است. و اگر مبارزه نکنیم، هنگام بازگشت به سوی پروردگار هیچ بهانهای نمیتوانیم در مقابل خدا بیاوریم.
درباره سفر نخست شما به ایران میخواستم بدانم آیا با امام خمینی ملاقات کردید؟
بله. ولی در بین حضار. من در سال 1360 برای نخستینبار در سالگرد 22 بهمن سال 1360 به ایران آمدم. درهمین زمان بود که آن خواهران ایرانی (که قبلا از طرف ایران به نیجریه آمده بودند) مرا برای شرکت در مراسم 22 بهمن آن سال برای دیدار با امام دعوت کردند. آنجا بود که برای نخستینبار امام را ملاقات کردم.
چرا شما را بازداشت کردند؟
زیرا میترسیدند که ایران و انقلابش به نیجریه نفوذ کند. دلیلش این بود. و در آن زمان اتفاقات بسیار زیادی برای جنبش ما افتاده بود و شیخ نیز در زندان به سر میبرد. پس آنها میترسیدند که انقلاب به نیجریه صادر شود. ولی پس از چند ساعت ما را آزاد کردند. زمانی که همسر رئیس جمهور رجائی در نیجریه بودند، از شهادت شهید رجائی مدتی میگذشت. ایشان به همراه خواهران دیگر، که حدوداً پنج نفر میشدند، مثلاً خواهر گرجی که سنی از ایشان گذشته بود و خواهر بختیار در این هیئت بودند. به همراه آنها تعدادی از برادران هم بودند. پس از بازگشت آنها به ایران در اواخر سال 1360، آنها چند ماه بعد مجدداً به نیجریه سفر کردند. آن موقع اتفاقات بسیاری در دانشگاه ما رخ داده بود. ما دچار مشکلات شده بودیم و من از دانشگاه اخراج شده بودم. تصمیم گرفتم به ایران بروم، از طریق برادری که قبل از انقلاب ایران به نیجریه آمده بود و در حوزه علمیه قم درس میخواند. او به من گفت که در اینجا کلاسهایی وجود دارد که شما میتوانید در آن به تحصیلات خود ادامه دهید. و به همین دلیل من به ایران آمدم.
پس شما به ایران آمدید. این در چه سالی بود؟
1360. اواخر دی 1360. درهمین زمان بود که آن خواهران ایرانی (که به نیجریه آمده بودند) مرا برای شرکت در مراسم 22 بهمن آن سال برای دیدار با امام دعوت کردند. آنجا بود که برای نخستینبار امام را ملاقات کردم.
و شما چه احساسی داشتید؟ وقتی که با امام روبرو شدید چه احساسی داشتید؟
قابل وصف نیست. به یاد دارم هنگامی که سوار ون شدیم برای حرکت به سمت محل دیدار، چند خانم به همه دستمال میدادند. من از آنها پرسیدم: «این به چه درد میخورد؟» و آنها گفتند: «بعضی افراد هنگام دیدن امام اشک میریزند.» منگفتم چرا باید گریه کنم؟ من گریه نمیکنم. من میخواهم با چشمانم ایشان را ببینم پس نباید گریه کنم. ولی هنگامی که امام در جماران وارد شدند، نوری از پیشانی ایشان میدرخشید و من نفهمیدم چطور ولی ناگهان اشکم سرازیر شد.
وقتی به من دستمال تعارف کردند با خودم گفتم چرا باید گریه کنم؟ چون میخواهم ایشان را ببینم و وقتی ایشان را ببینم شاد میشوم. ولی ناگهان شروع به گریه کردم. میدانید چه چیز برایم جالبتر بود؟ اینکه در بین حضار یک خبرنگار آمریکایی بود و او نیز داشت اشک میریخت. بعداً از او پرسیدم چرا داشتی گریه میکردی؟ و او پاسخ داد نمیتوانم وصفش کنم. او حتی مسلمان هم نبود. تنها با دیدن امام درهم شکسته بود. او گفت قادر به شرح آن نیستم ومن هم به او گفتم من هم دچار همین ماجرا شدم و مثل تو گریه کردم. سپس به او گفتم امیدوارم هنگامی که به آمریکا برمیگردی حقیقت را بازگو کنی و تنها به تکرار پروپاگاندایی که درباره این مرد خدا وجود دارد نپردازی. گفت حقیقت را میگویم ولی امیدوارم آنها چاپش کنند. او یک خبرنگار زن میانسالِ سفیدپوست آمریکایی بود. و این چیزی بود که او گفت. مسلمان نبود ولی او هم درهم شکسته بود.
همانطور که پیشتر داشتید میگفتید، به ما از موقعیت سیاسی، اجتماعی و فرهنگی حاکم بر نیجریه بگویید و توضیح دهید چه شد که شما شروع به آموزش اسلام یا به قول خودتان اسلام انقلابی کردید؟ زیرا همانطور که گفتید، اکثریت مردم نیجریه مسلمان هستند ولی از اسلام انقلابی کمتر آگاهی داشتند.
میدانید، برای آنها تازگی داشت. همه چیز برایشان تازگی داشت. و در واقع شیخ از ابتدا شروع به آموزش کرد. یکی از آموزشهایی که شیخ به ما داد این بود که اگر چیزی را پذیرفتید بایستی بر آن اصرار ورزید. نه تنها اصرار ورزید بلکه آن را درک کنید، متقاعد شوید و سپس به آن چیزی که آموختهاید عمل کنید.
و به یاد دارید که در کتاب معالم فی الطریق، سید قطب تأکید میکند بر تفاوت نسل نخست مسلمین با مسلمانان پس از آنها و میدانید آن تفاوت چیست؟ مسلمانان بعدی مطالعه میکردند، علماندوزی میکردند که دانشمند نامیده شوند؛ ولی رویکرد نسل نخست مسلمین نسبت به قرآن مانند رویکرد یک سرباز به بیانیههای خط مقدم جبههها بود.
یک سرباز باید بداند که در بیانیههای روز، همان کاغذهایی که بین آنها توزیع میشود، چه گفته شده. زیرا به آنها نشان میدهد کجاها مینگذاری شده، چه خطرهایی در جادهها در انتظار آنهاست، کدام مکانها امن است، دشمنان کجا کمین کردهاند و غیره.
پس تاکید او [سید قطب] بر این است که اگر بخواهیم اسلام را زنده کنیم باید مانند نسل اول مسلمین عمل کنیم. مانند آموزشی که شیخ به ما داد. این که باید به چیزی که میخوانیم عمل کنیم. به همین دلیل حتی تفسیر قرآن را هم بر اساس ترتیب نزول انجام میداد.
میدانید دیگر نخست سوره علق نازل شد و سپس سایر سورهها. همچنین به مفاهیم هر سورهای که میخواندیم توجه میکردیم. مثلاًَ همین سوره علق ما را تشویق به علم آموزی میکند. شیخ به ما میگفت که جدا از آموختن علوم غربی که انجام میدهید، باید جستجو کنید، باید به کتب فقه و کتب در سایر ابعاد اسلام نیز اهتمام ورزیم. همچنین از ما میخواست برای علم آموزی به شهرهای دیگر برویم. در آن زمان اکثر افراد گروه ما در شهر زاریا مستقر بودند ولی برخی در شهرهای دیگر هم بودند.
پس ما باید به نزد علمایی که این مسائل را آموزش میدادند میرفتیم و علم خود را افزایش میدادیم. و هرگاه چیزی مطالعه میکردیم باید تلاش میکردیم که به آموخته خود عمل کنیم. و خود شیخ زکزاکی به برخی از ما درباره برخی از ابعاد علوم اسلامی که مطالعه کرده بودیم آموزش میداد.
و این بر ما تأثیر بسیار گذاشت. این حقیقت که باید به آموختههای خود عمل کنیم. به عنوان مثال هنگامی که درباره تهجد آموختیم، میگفتیم که باید به آن عمل کنیم و تهجد را به جا آوریم. پس احادیث مربوط به تهجد و نحوه اقامه آن را مطالعه میکردیم. [گفته میشود] اگر فردی بخواهد به پا خیزد و اسلام را زنده کند باید دست کم ثلث شب را به عبادت بگذراند.
شب را به سه قسمت تقسیم میکنید و یک ثلث آن را به تهجد اختصاص میدهید. شیخ از این قبیل آموزشها میداد. مثلاً هنگامی که به آیه «قُمْ فَأَنْذِرْ» [برخیز و بیم ده] (سوره مدثر، آیه 2) رسیدیم، جایی که پروردگار از حضرت رسول صلیاللهعلیهوآلهوسلم خواست که مأموریت خود را [مبنی بر دعوت مردم به پذیرش دین خدا] آغاز کند، شیخ نیز ما را تشویق کرد که مأموریت خود را شروع کنیم.
به یاد دارم که من به او اعتراض میکردم که ما هنوز علم کافی جهت تبلیغ برای مردم را نداریم، زیرا گاهی اوقات هنگامی که به میان مردم میرفتیم و سخنرانی میکردیم، از ما سؤالهایی میپرسیدند که پاسخ آنها را نمیدانستیم. شیخ به ما گفت اگر از شما سؤالهایی پرسیدند که جواب آنها را نمیدانستید بگویید نمیدانم. زیرا نمیدانم علم است. در واقع شما چیزهایی را به آنها میآموزید که میدانید نه آنچه نمیدانید.
او تأکید داشت که اگر میخواهید مردم را به اسلام انقلابی ترغیب کنید باید بر روی معنای «لا اله الا الله، محمد رسول الله» تمرکز کنید. او برای ما توضیح میداد که حضرت نوح (ع)، به گفتهی قرآن، 950 سال مردم را دعوت به پرستش الله و تمرد از هرقدرتی که درمقابل الله قرار میگیرد، نمود. ولی قوم او دعوت او را اجابت نکردند و به او نپیوستند.
او از ما میخواست که به این امر یعنی تفهیم معنای لا اله الا الله بپردازیم. این روشی بود که شیخ به ما آموخت. او همیشه به مردم میگفت من میدانم که شما مسلمان هستید و ما نمیخواهیم دین جدیدی برای شما بیاوریم. ما نمیگوییم که شما مسلمان نیستید. بله، شما مسلمان هستید ولی بیایید به اسلام عمل کنیم. همانطور که پروردگار از ما خواسته نماز را اقامه کنیم، از ما نیز خواسته جهاد کنیم. پس نمیتوان نماز خواند ولی در وقت جهاد، جهاد را کنار گذاشت. پس همانطور که نماز خواندن واجب است، اجرای قوانین او نیز واجب است. و این روش دعوت او حتی تا به امروز به همین نحو ادامه دارد.
شما با شیخ ازدواج کردید و صاحب فرزند شدید ولی هنوز به عنوان یک فعال سیاسی و یک مبلغ دین فعالیت میکردید. چگونه همهی این کارها را با هم انجام میدادید؟ چگونه بین این مسائل تعادل برقرار میکردید؟ همسر شیخ بودن، مادر بودن، فعال سیاسی بودن و مبلغ دین بودن؟ چطور میتوانستید؟ چگونه تعادل را برقرار میکردید؟
میدانید ازهمان ابتدا شیخ ما خواهران را تشویق میکرد. در جامعه ما باور بر این بود که زن نباید نقشی در (گسترش) اسلام داشته باشد. زنان به بازار میروند، در مراسمها شرکت میکنند و کارهایی از این دست، ولی وقتی صحبت از اسلام میشد، گمان میکردند که این مسئله تازه ای است.
در واقع این شیخ بود که باب حضور زنان در اجتماع را باز کرد. حالا دیگر این موضوع شناخته شدهای است. حتی افرادی که در جنبش ما نقشی ندارند یا حتی مدافع جنبش ما نیستند میدانند که زنان نیز در اسلام باید نقش خود را ایفا کنند و این در جامعه ما دیگر امری پذیرفته شده است. ولی پیش از آن قسم میخورم که حتی خود من نیز با این بینش تربیت شده بودم که زنان نبایست در مسائل اسلامی ورود پیدا کنند. حتی به یاد دارم در ابتدای کار، یکی از اتهاماتی که به شیخ وارد میکردند این بود که میگفتند شنیدهایم میگویی ما باید به اسلام برگردیم، آن اسلامی که شیخ عثمان فودیو بنیان نهاده است. ولی چرا میخواهی با زنان آن را رقم بزنی؟ و ما را متهم میکردند.
ما معمولاً جلسات خود را در مساجد برگزار میکردیم و آنها میگفتند چرا در این جلسات بانوان حضور دارند؟ حتی در آن زمان زنان به مسجد هم نمیرفتند، به مسجد! حتی مساجد مشهور نیز تنها مکانی برای مردان بودند. هیچ جایی برای حضور زنان در مسجد نبود. اینجا دوباره شیخ بود که با ترغیب دیگران و بیان اینکه زنان تشکیل دهنده نیمی از جمعیت جامعه هستند و نمیتوان جامعه را تنها با نیمی از جمعیت ساخت و اینکه باید دست در دست هم بدهیم و با یکدیگر (برای ساخت جامعه) کار کنیم، زمینه را برای فعالیت ما زنان فراهم کرد.
میدانید، از همان ابتدا او میخواست به ما نشان دهد که ما بسیار مهم هستیم؛ که مشارکت ما بسیار مهم است. و آنچه از هرچیز دیگر در زندگی مهمتر است مبارزه است. نه حتی ازدواج یا چیزهای دیگر، بلکه مبارزه نقش اصلی را دارد. حتی اگر میخواهیم ازدواج کنیم باید در مسیر مبارزه باشد. زندگی کردن ما باید در مسیر مبارزه باشد. با این طرز فکر، دیگر گمان نمیکنم که زندگی خارق العاده یا ویژهای دارم. من یک فعال سیاسی و دینی، یک مادر و یک همسر هستم. و آن را چیز خارق العادهای نمیبینم.
اینجا در ایران، این مسألهای است که بسیاری با آن دست و پنجه نرم میکنند. زیرا زنانی داریم که از یک سو در جامعه بسیار فعال هستند و از سوی دیگر باید سعی کنند که این فعالیتها را در کنار زندگی خانوادگی، خانه، همسر و فرزندان خود حفظ کنند و تعادلی بین همه اینها ایجاد کنند. برای همین با توجه به تجربه شما میخواستم بدانم شما چگونه همه این مسائل را با هم انجام میدادید؟
تجربه شخصی من به عنوان مثال این است شیخ هرگز حرفی نمیزد که به آن عمل نکند. به عنوان مثال، او باور ندارد که این وظیفه زنان است که کارهای خانه و این چیزها را انجام دهند. حتی از همان ابتدای زندگی زناشویی، ما همه کارها را با هم انجام میدادیم. او پخت و پز میکرد، من نیز میکردم. او از بچهها مراقبت میکرد، من نیز میکردم. حتی برخی از فرزندانمان به او وابستهتر از من بودند. زیرا آنها تنها وقتی سمت من میآمدند که شیر میخواستند؛ ولی برای غذا خوردن، پوشک عوض کردن، حمام کردن و تمام این چیزها پیش او میرفتند و او تمام این کارها را انجام میداد. هم من انجام میدادم، هم او.
تنها هنگامی در امور خانه کمک نمیکرد که در خانه حضور نداشت و در اوایل زندگی مشترکمان، او اکثر مواقع در زندان به سر میبرد. ولی وقتی در کنار ما بود، همه کار میکرد. حتی گاهی بچهها ترجیح میدادند او به کارهای آنها رسیدگی کند و نه من. زیرا فرزندان من همه پشت سر هم بودند و فاصله سنی آنها کم بود. حتی فاصله سنی دو تا از پسرهایم، که به شهادت رسیدند، چنین بود که وقتی یکی از آنها شش ماهه بود من برادرش را حامله بودم.
کلاً چند فرزند داشتید؟
نُه تا. بله نه فرزند.
و چه تعداد از آنها به شهادت رسیدهاند؟
شش نفر.
این موقعیت بسیار سختی است که از تصور هر مادری به دور است ولی شما خیلی خوب توانستهاید با این موقعیت کنار بیایید. کلید موفقیت شما چیست؟ چگونه است که شما میتوانید به راحتی درباره از دست دادن شش فرزند خود، که البته به مرگ طبیعی از بین نرفتهاند و در واقع به قتل رسیدهاند، صحبت کنید؟ کلید این آرامش چیست؟
من فکر میکنم تنها کمک پروردگار است، تنها کمک پروردگار. خدا بسیار بزرگ است. از همان ابتدا، حتی پیش از آنکه ما را امتحان کند، به ما الهام میکند و پاسخ سؤالها را به ما میدهد. پس این از کمک پروردگار است. چرا که من به فرزندانم بسیار وابسته بودم و تصور نمیکردم بتوانم حتی یکی از آنها را از دست بدهم. با اینکه برای شهادتشان دعا میکردم ولی حتی نمیتوانستم تصور کنم (با از دست دادنشان) چه احساسی خواهم داشت. این تنها از لطف پروردگار است. میدانید بعضیها میگویند که من شجاع هستم و از این چیزها، ولی من فکر نمیکنم که شجاع هستم، بلکه پروردگار بزرگ است. او به تو مصیبت وارد میکند و اگر ببیند به نیکویی با آن مصیبت روبرو میشوی تو را کمک میکند تا با آن کنار بیایی. میدانی، این تنها از کمک پروردگار است. من فکر نمیکنم بتوانم این را به چیز دیگری نسبت دهم. شیخ نیز به فرزندانمان بسیار وابسته بود. حتی هنگامی که برای نماز شب برمیخواست به پسرها سر میزد، زیرا آنها بزرگ شده بودند و شبها با هم جلسه میگذاشتند.
در واقع در آن زمان من دائم با خود فکر میکردم که شیخ چه احساسی خواهد داشت و چگونه میتواند با زندگی بدون آنها کنار بیاید. الحمدلله فرزندان از وقتی بزرگ شدند، از همان ابتدا، عضو جنبش ما بودند و در نتیجه در تمام کارهایی که انجام میدادیم مشارکت داشتند و در واقع فعال سیاسی و دینی بودند و به پدرشان در بسیاری از چیزها کمک میکردند. اگر شما به تاریخچه جنبش ما بنگرید میبینید که این احمد و دیگر برادرانش بودند که پویش رسانه اجتماعی ابالفضل العباس را به راه انداختند، یا پویش انتظار را که حالا هزاران دنبال کننده دارد. بچهها بسیار فعال بودند و به پدرشان در فعالیتهایش بسیار کمک میکردند. پس من دائم با خود فکر میکردم که شیخ درباره شهادت فرزندانش چه احساسی خواهد داشت. ولی الحمدلله او نیز توانست با این موقعیت کنار بیاید. پس تنها میتوانیم شکر خدا را به جا بیاوریم.
من نمیتوانم بگویم به خاطر شجاعت من است که توانستهام با این مسئله کنار بیایم. من به آنها وابسته بودم چون مادر آنها بودم و آنها را به دنیا آورده بودم. بارداریهای من همیشه پشت سر هم بود و همانطور که میدانید دوران حاملگی طاقت فرساست و من معمولاً حال خوبی نداشتم. پس در دوران بارداری معمولاً این شیخ بود که از بچهها نگهداری میکرد، مگر اینکه لازم بود حتماً خودم به آنها رسیدگی کنم. برای همین اگر شیخ در کنار ما بود خیلی به ما کمک میکرد. و همین نیز باعث شده بود که بچهها به او بسیار وابسته شوند. ولی پس از این اتفاقات [شهادت فرزندانش] تنها لطف پروردگار بود که توانست به ما کمک کند. انسانهای مؤمن برای ما دعا میکردند و این تأثیر خود را گذاشت و خدا به ما صبر داد. الحمدلله.
و شما در کل با بسیاری از کشمکشها ومشکلات در نیجریه دست و پنجه نرم کرده اید. کلید ادامهی مسیرتان جهت تبلیغ اسلام بدون اینکه نا امید و درمانده شوید چه بوده است؟
الحمدلله شیخ به ما دلگرمی میداد. او همیشه به ما میگفت که مسیر رسیدن به پروردگار چنین است و ما هیچ راه چارهای نداریم جز اینکه صبور باشیم و ادامه دهیم. پیروزی ما در مقاومت است. حتی زمانی که ما را میکشند، میدانند که ما هرگز تسلیم آنها نمیشویم. برای اینکه موفق شویم باید تا آخر مقاومت کنیم. بنابراین ما میدانستیم که این مسیر رسیدن به پروردگار است و در ضمن از سخنان شیخ نیز دلگرم میشدیم و میدانستیم که (این چالشها) در انتظار ماست. حتی پیش از رخ دادن این وقایع میدانستیم که سختیهای زیادی در انتظار ماست، اگرچه نمیدانستیم وسعت و بزرگی این سختیها تا این اندازه است.
برای مثال، همانطور که گفتم، من برای شهادت دعا میکردم، هنوز هم دعا میکنم. حتی دعا میکردم که تعدادی از فرزندانم شهید شوند. ولی هرگز تصور نمیکردم که سه تا از آنها در یک روز به شهادت برسند. پس از شهادت سه فرزندم، بقیه بچههایم دائم از شهادت سخن میگفتند، حتی کوچکترینشان که هنگام شهادت برادرانش تنها 14 سال داشت. همیشه درباره شهادت حرف میزدند. به آنها میگفتم شما باید صبر کنید. یک بار پس از شهادت احمد، حمید و محمود، پسرم علی حیدر به من گفت: مادر، من فکر میکنم تو ما را دوست نداری! پرسیدم چرا؟ گفت چون تو همیشه میگویی که دوست داری شهید شوی. گفتم بله دوست دارم، چون احمد و حمید و محمود رفتهاند و من طاقت ندارم که نظارهگر شهادت بقیه شما باشم مخصوصاً که دائم از شهادت میگویید. من میترسم که شما قبل از من بروید و در نتیجه از خدا میخواهم که من زودتر از شما بروم.
این به این خاطر نیست که شما را دوست ندارم. هرگز انتظار نداشتم که سه تن دیگر از فرزندانم با هم در یک زمان در مقابل چشمانم، دقیقاً جلوی چشمانم، شهید شوند. این اتفاقی بود که افتاد. ولی خدای رحمان به ما کمک کرد. نمیتوانید تصور کنید. این زمانی اتفاق افتاد که احمد، حمید و محمود به شهادت رسیده بودند. همیشه با خودم فکر میکردم اگر آنجا بودم، اگر میدانستم که نیروهای امنیتی نیجریه آنها را کجا برده بودند، آیا به دنبال آنها میرفتم؟ حتی اگر خودم هم کشته میشدم؟
[هنگام دستگیریشان،] داشتم پرس و جو میکردم که آنها را کجا بردهاند که متوجه شدم محمود در همان لحظه حمله به شهادت رسیده است. به او در وسط خیابان شلیک کردند دقیقاً در شاهرگ، جایی که دکتر گفت نمیتوانستند مانع خونریزی شوند و انقدر خون از او رفت تا کشته شد. آنها حتی آمبولانس را قبل از رسیدن به بیمارستان متوقف کردند. قبل از اینکه به او برسم، شهید شده بود. ولی احمد و حمید را به پادگانهای ارتش برده بودند. در آنجا زیر شکنجه به شهادت رسیدند. هنگامی که پسرانم درحال شکنجه شدن بودند من از آنها بیخبر بودم. از مردم میپرسیدم که پسرانم احمد، حمید و علی حیدر، که دو تا مانده به آخرین فرزندم بود، را کجا بردهاند؟ آنها به من میگفتند که نمیدانند به کدام پایگاه منتقل شدهاند.
میپرسیدم احمد و حمید را کجا بردهاند زیرا در این فکر بودم که به پلیس بروم حتی اگر مرا هم بکشند. با خود میگفتم هر اتفاقی برای آنها بیفتد برای من هم باید بیفتد. ما نمیدانستیم آنها را کجا بردهاند تا زمانی که احمد و سپس حمید را به شهادت رسانده بودند. ما فکر میکردیم که شاید حمید هنوز آنجا است، ولی چیزی از آنها نمیدانستیم تا زمانی که هر دوی آنها را کشته بودند. پس در آن زمان با خود میگفتم که اگر آنجا بودم هرکاری از دستم بر میآمد انجام میدادم ولی در مورد حمد، علی و حُمید نمیتوانم چنین چیزی بگویم زیرا شهادت آنها درست در برابر چشمانم اتفاق افتاد. آن وقت که به ما شلیک کردند و گلوله بارانمان کردند من صدای یکی از فرزندانم، یکی از دخترانم، را شنیدم که میگفت «آنها حمد و حُمید را کشتند.» وقتی نگاه کردم گردن حمد را دیدم که درست جلوی من این چنین شده بود (نشان میدهد) و سپس حُمید را دیدم که جلوی برادرش افتاده بود. حمد مانند حیوانی که سر میبرند نیمی از گردنش بریده بود و حُمید نیز چنین بود. بعد متوجه شدم که مغز حُمید متلاشی شده بود.
علی هنوز آنجا بود و اتفاقی برایش نیفتاده بود. او مرا صدا زد و گفت امی آنها یایا حمد (یایا واژهی احترام به برادر بزرگتر است) و حُمید را شهید کردهاند و به تو نیز شلیک کردهاند. لطفاً اجازه بده من هم بیرون بروم تا به من نیز شلیک کنند. شیخ سکوت کرد. او ملتمسانه به ما نگاه میکرد. «اجازه دهید من هم بیرون بروم. اجازه بده امی تا مرا هم بکشند.» من سکوت کردم و دیدم شیخ نیز سکوت کرده. وقتی پس از بار دوم دیگر از ما تقاضای بیرون رفتن نکرد من خود به او گفتم که بیرون برود چون میدانستم به هر حال او را میکشند چه بیرون برود چه نرود. آنها دنبال همین بودند. در آن لحظه با خود میگفتم این پسر چگونه میخواهد به زندگی ادامه دهد؟
چون وقتی احمد را زیر شکنجه کشتند حیدر علی هم کنار او بود. پای خود او را هم خرد کرده بودند. حالا هم که به ما شلیک کرده بودند. شکم من پر از ترکش بود. فکر میکردم حتماً رفتنی هستم. نمیدانستم که زنده میمانم. شیخ نیز غرق خون بود. با خود میگفتم این پسر 16 ساله، که اولین بار در 14 سالگی هم به او شلیک شده بود، چگونه میتواند با این ماجراها کنار بیاید؟ ممکن است در آینده ما را شماتت کند که چرا نگذاشتیم برود. بنابراین به او گفتم برو، خداوند به همراهت.
تا پایش را بیرون گذاشت او را گلوله باران کردند و کشتند. میبینید! آن سه تا که در هنگام مرگ در کنارشان نبودم آرزو میکردم ای کاش بودم تا میتوانستم کمکشان میکردم، ولی برای این سه که جلوی چشمان من بودند هیچ کاری از من بر نیامد زیرا خودم هم زخمی شده بودم و نمیتوانستم بلند شوم و نتوانستم کمکشان کنم. و اینگونه بود نحوه شهادتشان. ولی الحمدلله! این راه رسیدن به خداوند است و این بالاترین چیزی است که میتواند آرامش دهد. این که این راه رسیدن به الله است و ما باید انتظار آن را داشته باشیم. خدا به همه ما کمک کند. تنها همین.
این ماجرا باورنکردنی است و برای من افتخار است که در حضور شما باشم. آیا سخن پایانی دارید که به مخاطبین ما بگویید؟
بله، دوست دارم مطلبی را به خصوص به برادران و خواهران ایرانی خود یادآور شوم. اینکه باید قدر بدانند. میبینید که ما برای آن چیزی که شما از آن بهرهمند هستید به مشقت افتادهایم. ولی شما هم اکنون از آن بهرهمند هستید و این به خاطر فداکاریهای افرادی مانند امام خمینی(ره)، و شاگردان شایسته آنها مانند سید علی خامنهای، شهید علی رجائی، شهید بهشتی و تمام این افراد بزرگ، و تمام کسانی که ما نام آنها را نمیدانیم، است. آنها فداکاریهای بسیار کردهاند و رنجهای بسیار بردهاند. تمام این وقایعی که ما با آنها در کشور خود روبرو هستیم به خاطر به دست آوردن چیزی است که شما هم اکنون از آن بهرهمند هستید. پس نباید به درگاه الهی قدرنشناس باشید.
قدرنشناسی به درگاه الهی یعنی عدم محافظت از انقلاب. چراکه این انقلاب اکنون تنها بهشت مجاهدین است، تنها بهشت. این جمهوری اسلامی بدون تحمل رنج بسیار و تقدیم خیل شهدا به دست نیامده، پس مردم نباید اجازه دهند شکست بخورد. آنها نباید به – نمیدانم چه بنامم آن را – دروغهای غربیها که به آنها گفته شده است که «نگاه کنید، ما (غربیها) در بهشت زندگی میکنیم،» اعتنا کنند.
آنها اتفاقاً در شرایط اسفناکی زندگی میکنند. این اما برای شما محقق شده است که در مکانی زندگی کنید که اسلام حاکم بر جامعه است. این دست آورد بزرگی است، زیرا اکنون شما تنها باید به اصلاح رابطه خود با پروردگار از طریق عبادت، عمل صالح، دستگیری از افراد و این مسائل، بپردازید. این درحالی است که ما هنوز نمیتوانیم فقط به عبادت بپردازیم، و باید برای برقراری [حکومت] اسلام مبارزه کنیم. پس پروردگار به شما عنایت کرده است. اگر اجداد ما و پدرهای ما مانند گذشتگان شما در ایران مبارزه و مجاهدت کرده بودند ما الان در رنج نبودیم.
ولی حالا این ما هستیم که در عذاب هستیم و هنوز هم رنج میبریم. پس [مردم ایران] نباید [ناسپاس] باشند. میدانید خداوند سبحان در قرآن (سوره رعد آیه 11) میفرماید که: «خداوند سرنوشت هیچ قوم (و ملّتی) را تغییر نمیدهد مگر آنکه آنان آنچه را در خودشان است تغییر دهند! و هنگامی که خدا اراده سوئی به قومی (بخاطر اعمالشان) کند، هیچ چیز مانع آن نخواهد شد؛ و جز خدا، سرپرستی نخواهند داشت!» پس اگر آنها خود را تغییر دهند و به خداوند نشان دهند، خداوند نیز آنها را غرق رحمت میکند. خداوند به امام توفیق داد زیرا او قلبش را به او تقدیم کرده بود و سپس او شاگردانی تربیت کرد که آنها نیز قلب خود را به خدا سپردند. و برای همین خداوند پیروزی را نصیب آنها نمود. پس شما (مردم ایران) نباید ناسپاس باشید و در مقابل پروردگارعصیان کنید.
عصیان در برابر پروردگار چیست؟ سرپیچی از قوانین اسلام و سعی در وارد کردن مسائل غیر اسلامی در جامعه. و وقتی این اتفاق رخ میدهد، آنها میگویند ما چنین نکردیم. یک نکته دیگر که میخواهم بگویم و من دائم بر وجود این نعمت در ایران تأکید دارم این است که پس از رحلت امام خمینی (قدس سره)، الحمدلله خداوند کسی را بر کشور شما حاکم نمود که در مسیر امام حرکت میکند و او سید علی خامنهای است و این نعمت بزرگی برای شما است. شما باید قدردان این نعمت بزرگ باشید. حتی پس از رحلت پیغمبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم از چنین نعمتی بی بهره بودند. زیرا بلافاصله پس از رحلت پیغمبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم آنها به وصیت رسول الله صلیاللهعلیهوآلهوسلم (پذیرفتن ولایت امیرالمؤمنین (ع)) عمل نکردند.
در زمان شیخ عثمان فودیو هم، پس از اینکه او به دیار باقی شتافت، باید برادرش، شیخ عبدالله گواندو، که فردی تحصیل کرده و یاور او در مبارزات بود به رهبری نیجریه برگزیده میشد. ولی همان اتفاقی که در زمان پیغمبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم افتاد برای او هم رقم خورد.
آنها حتی اجازه ندادند او در مراسم تشییع برادرش شرکت کند، زیرا نقشه کشیده بودند. ولی اینجا خداوند به شما نعمتی داده که فکر نمیکنم به هیچ ملت دیگری داده باشد. اینکه بلافاصله پس از رحلت امام، امامی که ده سال بعد از انقلاب رهبری کرد، خداوند فرد دیگری مانند امام و در خط امام به شما تقدیم کرد که سالهاست بر این کشور حکومت میکند و هنوز هم در میان ماست. این نعمت بزرگی است. مردم ایران باید قدردان این نعمت باشند و نگذارند این نعمت از آنها گرفته شود.
امیدوارم که خداوند همچنان رحمتش را شامل حال این انقلاب نماید و آنهایی که ناسپاس هستند را نادیده بگیرد. همچنین امیدوارم که خداوند آنهایی که قدردان این نعمت نیستند را به خود بیاورد تا زمان ظهور امام مهدی (عج) فرا برسد، زیرا نمیدانم اگر این انقلاب شکست بخورد دنیا چه میشود. مطمئناً وحشتناک میشود. این سخن آخر من است.
منبع: KHAMENEI.IR
انتهای پیام/