تا جنگ بود در خانه نبودند!
مهم نبود چند نفر باشیم. باید سروقت انجام میشد. فرمانده عباسعلی به من گفت اذان بگویم. دوست داشت صدای اذان آنقدر بلند باشد که تمام دشت عباس را پر کند. میگفت: اذان را بلند بگو تا هر دو طرف خط متوجه شوند. میان گلریزان بعثیها به نماز ایستادیم.
به گزارش گروه رسانههای خبرگزاری تسنیم، تقریباً یک دهه باهم تفاوت سنی داشتند؛ عباسعلی بزرگتر و محمدتقی 10 سالی از برادرش کوچکتر بود، اما راه و رسمشان هیچ فاصله و تفاوتی باهم نداشت. شهید عباسعلی و محمدتقی فیض هر دو اهل دین و در مسیر اسلام و ولایت بودند و همین هم بهانه حضورشان در میان صفوف بسیجیان جانبرکف خطمقدم بود؛ همانها که ندای هل من معین امام زمانشان را به خوبی پاسخ دادند و یاریگر ایشان بودند. آنها در مدت حضورشان در جبهه و در مسئولیتهایی که داشتند، حماسهآفرینی کردند و مزد مجاهدتهایشان را در عملیات غرورآفرین بدر گرفتند. برادران فیض در 25 اسفند ماه سال1363 در عملیات بدر شهید و مفقودالاثر شدند. خبر شهادتشان به خانه رسید، اما از پیکرشان اثری نبود. خانواده 10 سالی چشمانتظار آمدن پیکر این دو برادر بود که نهایتاً سال1373 تفحص شدند و هر دو برادر شهید در یک روز به خانه بازگشتند و بعد از تشییع باشکوه مردمی در شهر سرخه تدفین شدند. آنچه در ادامه میخوانید گفتوگوی روزنامه جوان با خواهر 2 شهید که هر دو در عملیات بدر مفقودالاثر شدند.
شیخ عباس!
تاریخ شهادتشان یکی بود و کوکب فیض خواهرانههایش را همان ابتدا از شهید عباسعلی فیض برادر بزرگتر آغاز کرد: عباسعلی متولد 24 خرداد ماه سال1333 سرخه بود. ما هفت خواهر و برادر هستیم. عباسعلی به خاطر وضعیت مالی و معاش خانواده تا پایان دوران ابتدایی بیشتر درس نخواند، کار کرد و در تأمین مایحتاج خانواده فعال بود. سال 1353-1352 وارد فعالیتهای انقلابی شد؛ همراه با دیگر دوستان انقلابیاش نارنجک دستی میساخت و در تکثیر و پخش اعلامیهها و تشکیل کلاسهای قرآن و احکام در مسجد و آموزش نظامی مخفیانه به مردم فعالیت داشت.
مادرم با نگرانی به عباسعلی تذکر میداد و میگفت: از این زیرزمین به آن زیرزمین، از این مسجد به آن مسجد، آخرش هم معلوم نیست چه میشود، خدا عاقبت تو را ختم به خیر کند. با هر مرتبه رفتنش به میان تظاهرات مردمی دل مادر شور میزد و تا آمدن او به خانه دلواپسش بود. به برادرم داود میگفت: داود! بیا ببین برادرت کجا رفته است، نکند مأمورهای ساواک دوباره گیرش بیاورند. این مرتبه دیگر رهایش نمیکنند.
داود به مادر میگفت: مادرجان، عباسعلی از تهران کتاب خریده و آنها را به مسجد برده تا به مردم نشان بدهد، مادر هم میگفت: چراغی که به خانه رواست، به مسجد حرام است. خودش زن و بچه دارد، در این مغازه به سختی کار میکند، پولهایش را این طوری خرج میکند؟ اما داود میگفت: مادر! به خاطر همین کارهاست که به داداش شیخ عباس میگویند. داداش معتقد است برای دفاع از امام، باید هر کاری میتوانیم انجام بدهیم، از دادن مال گرفته تا اهدای جان، باید این کار را ادامه بدهیم.
ارشاد معلم مدرسه
عباسعلی معلمها را هم ارشاد میکرد. برادرم داود میگفت: کتابهایی را که عباسعلی به من داد، به معلممان دادم. چند دقیقه به آن زل زد. یکیدو صفحه را ورق زد و جستهگریخته خواند. با دستپاچگی بچهها را از کلاس بیرون فرستاد و در را بست. گفت: به کسی نباید حرف بزنی، هم برای برادرت خطرناک است و هم برای من، قول میدهی؟ قول دادم و به حیاط مدرسه رفتم. چند روز بعد، زنگ تفریح من را به داخل کلاس برد و کتاب را از کیفش درآورد و گفت: این را به برادرت بده، اگر باز هم داره برای من بیار، این کتابهای مذهبی را اگر مأمورها بگیرند به دردسر میافتیم. به هیچ کس حرفی نزن و نشان نده!
چند ماه بعد، آخرین کتاب را به عباسعلی برگرداندم و گفتم: معلم ما دیگر حجابش خوب شده، لباسهای مناسبتری میپوشد و رفتارش هم عوض شده است. عباسعلی گفت: این کار تو هم مزد دنیایی دارد و هم اجر آخرتی، داداش کوچولو!
برادرم در پایگاه مسجد امام حسین (ع) سرخه فعالیت داشت. ایجاد کتابخانه و تشکیل کلاسها و پخش فیلمهای مختلف در مسجد از آن جمله است.
ساخت سلاحهای ابتکاری
در دوران سربازی از هر وسیلهای برای پخش نوارهای سخنرانی امام استفاده میکرد. خواهر شهید میگوید: چندین بار محل خدمت او به علت توهین به رژیم تغییر پیدا کرد. یک بار برای ما تعریف کرد که به خاطر لنگ حمامی که روی عکس شاه انداخته بود، چطور مؤاخذهاش کردند. میگفت: ایستاده بودم به نماز که صدای رئیس پاسگاه همه فضا را پر کرد. فریاد میزد: سرباز فیض کجاست، بگویید بیاید به اتاقم.
بعد از اتمام نماز به اتاقش رفتم. از پشت میزش بلند شد و گفت: چرا این کار را کردی؟ پارچه را میگویم! چرا لنگ حمام را روی عکس شخص اول مملکت انداختی. تو میدانی که اهانت به اعلیحضرت جرم است و بازداشتی دارد؟!
با قاطعیت روبهروی رئیس پاسگاه ایستادم و گفتم: خب میخواستم نماز بخوانم، شما میگویید اهانت است. رئیس پاسگاه دستور بازداشت عباسعلی را داد. مادر میگفت: بازداشت شد، اما یک روز بیشتر طول نکشید. مردم که متوجه وضعیت عباسعلی شده بودند، جلوی در پاسگاه جمع شدند و فردای آن روز دستور آزادیاش صادر شد. با فکر خلاق خودش برای مبارزه با رژیم پهلوی، سلاح ابتکاری و مواد دستساز میساخت. نارنجک دستیهایش معروف بود.
توهین به مقدسات کشور
او در ادامه میگوید: عباسعلی با دخترخالهام ازدواج کرد. برای تأمین رزق خانه جوشکاری میکرد. از همین راه هم نان حلال به خانه میآورد. برادرم داود یک بار تعریف میکرد که در مغازه جوشکاری همراه با عباسعلی مشغول کار بودیم. تکههایی که از دستگاه بیرون میپرید، درست وسط عکس شاه میخورد. من و عباسعلی به هم نگاه میکردیم و هر دو میزدیم زیر خنده. یک دفعه مأمورها را جلوی در مغازه دیدیم. خنده روی لبهایمان خشک شد. مأمورها گفتند: به مقدسات کشور توهین میکنید، باید هم جشن بگیرید!
عباسعلی دستگاه جوشکاری را خاموش کرد و به طرف مأموری که جلوی در ایستاده بود، رفت. مأمور بازویش را گرفت. به سختی خودش را کنترل کرد. گفت: شماها دستور دادید این عکس را به دیوار بزن، من بالای دستگاه پرس روبهروی در گذاشتم، جای به این خوبی مگر عیبی دارد؟
مأمور دستش را کشید و یقه کتش را صاف کرد. افسر ارشد گفت: این کار را کردی تا تکههای جوشکاری به قاب عکس اعلیحضرت بخورد، آن هم وسط پیشانی مبارکشان. بعد هم با کف دست، شانه عباسعلی را گرفت و او را هل داد. برادرم به زحمت خودش را نگه داشت. مأمور رو به افسر ارشد گفت: در جشن سوم آبان که خانم شهردار صحبت میکرد، مغازه را نبست که نیاید. بعد از چند بار تهدید آمد، آن هم با لباس سیاه و کثیف وسط جشن. عباسعلی کلید مغازه را به من داد و به مأمور گفت: اگر به خاطر این است حاضرم بروم و رفت.
غارهای اطراف سرخه
عباسعلی یک نیروی انقلابی هوشیار بود. فکر همه چیز را میکرد. کار هر شبشان شده بود گشتزدن در کوچهپسکوچههای سرخه. همراه با دوستش دور میزدند تا راههای فرار را خوب شناسایی کنند. عباسعلی ششدانگ حواسش جمع بود. نقشه راهها را میسپرد به ذهنش. دوستش میگفت: عباسعلی یک چیزهایی مینوشت. با بیحوصلگی گفتم: 100 بار به این کوچهها آمدیم. همه را میشناسیم دیگر. عباسعلی گفت: نه! باید بدانیم هر کوچه به کجا راه دارد. از آنجا به کجا میرسیم. بعد میرویم سراغ غارهای اطراف سرخه. همان جا نشستم. با خستگی پرسیدم: آنجا دیگر چرا؟ گفت: شاید در درگیری با مأمورهای رژیم شاه آنها تیراندازی کنند یا بمب بریزند سر مردم. آن وقت مردم را میفرستیم سمت غارها تا پناهگاه داشته باشند. در روزهای مبارزه و حضور در جبهه به امر امام توجه داشت و هر چه ایشان میفرمودند، سمعاً و طاعتا انجام میداد!
کتابهای ترکشخورده
او میگوید: ما حصل زندگی برادرم، سه دختر و یک پسر بود. خوب به یاد داریم که در آخرین اعزام او پسرش محمدحسن، 15 روزه بود. همسرش میگفت: مشغول کتابخواندن بود. با یک لیوان چای آمدم و کنارش نشستم. دستهای کتاب جلویش بود. فرهنگ لغت را برداشتم و نگاهی انداختم. تا پنجم ابتدایی درس خوانده بود، اما اگر کلمهای را نمیدانست از فرهنگ لغت استفاده میکرد. چند کتاب با ترکش سوراخشده بود. وقتی دلیلش را پرسیدم، جواب داد: یادگاری است، در عملیات خیبر ترکش خمپارهای که کنار سنگر به زمین خورد، کتابها بینصیب نماندند. من آن طرفتر بودم، اما لیاقت شهادت را نداشتم!
وقتتان را هدر ندهید
خواهر شهید به شاخصههای اخلاقی شهید عباسعلی اشاره میکند و میگوید: قرآن خواندنهای بچهها را که میبینم یاد برادر شهیدم میافتم. به بچههای من قرآن خواندن را میآموخت، بچهها هم با شوق و رغبت خاصی پیگیر یادگیری بودند. گاهی برای اینکه بچهها را تشویق کند، برایشان جایزه هم تهیه میکرد. یک مرتبه برای بچهها کادو تهیه کرده بود، بچهها تا کادو را دیدند با کلی ذوق پریدند به آغوش عباسعلی، گفتم: عباس جان این کارها برای چیست. این همه زحمت میکشی، جایزه خریدنت برای چیست؟ رو به من کرد و گفت: اگر خدا بخواهد، این کار هم از ما به یادگار بماند.
یک مرتبه عباسعلی به خواهرم طیبه گفت: اگر صبح تا حالا دوربینی اینجا بود و کارهای شما را ثبت میکرد و حالا شما میدیدید، آن وقت چه کار میکردید؟ دکمه ضبط را فشار داد. حرفهای ما و سروصدای بچهها در نوار بود. او ادامه داد: خواهرم! نوار داخل ضبط بوده و بچهها دست زدند و دکمه ضبط را فشار دادند. غیبتهای شما همه ضبط شده است. پیش خدا هم ضبط میشود. وقت خودتان را اینطوری هدر ندهید، طوری رفتار کنید که اگر اعمالتان را دوباره دیدید، شرمنده نشوید!
نماز به وقت گلریزان بعثیها
یکی از همرزمانش به نام جعفر سبحانی از توجه عباسعلی به نماز اول وقت، حتی در میان عملیات و حملات دشمن خاطرهای را روایت میکند و میگوید: مهم نبود که چند نفر باشیم. باید سروقت انجام میشد. فرمانده عباسعلی به من گفت: در میان دشت عباس اذان بگویم. دوست داشت صدای اذان آنقدر بلند باشد که تمام دشت عباس را پر کند. میگفت: اذان را بلند بگو تا هر دو طرف خط متوجه شوند. میان گلریزان بعثیها به نماز ایستادیم. عباسعلی جلویمان بود. عراقیها تا رکعت آخر از ما پذیرایی کردند.
بسیجی همیشه آماده
با شروع تجاوز دشمن بعثی، عباسعلی کار و زندگیاش را رها کرد و به جبهه رفت. او در عملیاتهای بیتالمقدس، خیبر، محرم، بدر و عملیاتهای غرب کشور شرکت کرد. عباسعلی بیشتر از شش بار اعزام و به مدت 17 ماه در جبهه حضور داشت. وقت نبودنش در جبهه و عملیات، پایگاه بسیج را رها نمیکرد. برادرم داود میگفت: برای دیدار با عباسعلی رفتم به پایگاه بسیج. در تاریکی و روشنایی هوا به آنجا رسیدم. بعد از بازرسی وارد شدم. بالای سرعباسعلی رفتم. پوتین به پا کرده و لباس هم پوشیده بود. خواستم برگردم، اما با صدای پایم بلند شد و گفت: خیلی وقته آمدی؟ وقتی این حرف را شنیدم، برگشتم و روی زمین نشستم. احوالپرسی کردیم. گفتم: به خانمت که میگویی تا جنگ ادامه دارد خانه نیستم، در پایگاه هم که آماده باشی، پس کی استراحت میکنی؟ گفت: بسیجی همیشه آماده است، چون حرف رهبرش این است!
از بین رفتن کفر جهانی
دوستانش از شجاعت و شهامت برادرم در منطقه بارها برایمان خاطرات زیادی روایت کردهاند. همرزمش میگفت: پرسیدم عباسعلی! کجا میروی؟
گفت: میخواهم از بالای سنگر آرپیجی بزنم، فکر کنم به هدف نزدیکتر میشوم.
گفتم: پسر! مگر آتش دشمن را نمیبینی؟ با اینکه روز سومه که پاتک میزند، اما یک لحظه هم جزیره مجنون ساکت نشده است، گفت: حالا که پاتک به اوج خودش رسیده، باید با آرپیجی جلوی تانکها را بگیرم.
با شلیک آرپی جی به تانکهای دشمن صدای اللهاکبر بچهها بلند شد. نمیتوانست تغییر جا بدهد. لحظهای بعد تکههای کلاهش به اطراف پرت شد. آخر پیامپیهای دشمن او را شناسایی کرده بودند. گلوله در فاصله نیممتریاش به زمین خورد و از کلاهش چیزی باقی نمانده بود. سالم و سرحال به من اشاره کرد: سرم خون آمد، خدا از ما راضی نشد!
آنها میگفتند یک مرتبه که عباسعلی صدای کمکخواستن بچهها را شنید، فوراً خودش را به محل رساند. دید چالهای که مهمات در آن نگهداری میشد، دچار آتشسوزی شده است. اگر مهمات منفجر میشد، خسارت جبرانناپذیری به دنبال داشت. بچهها نمیتوانستند کاری بکنند. عباسعلی بیل را برداشت و به داخل آن رفت. چند نفر میخواستند کمک کنند، اما او گفت: کار سختی نیست، فقط شما با چند تا بیل خاکها را نزدیکتر بریزید. نفسها در سینهها مانده بود. کوچکترین حرارت مهمات را منفجر میکرد. یک ساعت بعد، خسته از چاله بیرون آمد. صدای صلوات فضا را پر کرد. بچهها او را در آغوش کشیدند. دیگری میگفت: عباسعلی از روی خاکریز دوربین را تنظیم کرد. خودروهای دشمن به خوبی دیده میشد. پرسید: فاصله ما تا دشمن سیصدچهارصدمتری میشود، مگر نه؟ یکی از بچهها مشغول تمیزکردن اسلحه بود. سرش را بلند کرد و جواب داد: آره، عباسعلی میشود، ولی به نظرت فایدهای دارد؟ یکی دیگر از بچهها گفت: به نظر من اثر ندارد. عباسعلی با دوربین بررسی کرد. نظرش این بود که آتش ما به نفرات برخورد میکند. کمی بعد که منطقه آرام شد، اسلحه چند تا از بچهها را تمیز کرد. نمیدانستم او بیسیمچی ماست یا مسئول تدارکات یا اسلحهتمیزکن. با خندهای به ما نگاه کرد و گفت: ما هر کاری از دستمان برمیآید انجام بدهیم. یک ثانیه زودتر این کفر جهانی از بین برود بهتر است.
4 پسر، 4 رزمنده!
پیکرش هنوز به خانه بازنگشته بود. برادرم داود میگفت: دوستش میگفت: کاش عباسعلی برمیگشت، حتی با دو پای قطعشده، چون فکر و عقیدهاش هم به درد مردم و انقلاب میخورد! آخرین حرف دوستش را که شنیدم با خودمان گفتیم: برگرد، چون مزارت هم برای این مردم ارزش دارد. مادر میگفت: من چهار تا بچه دیگه دارم، بعد از این دو پسرم عباسعلی و محمدتقی حاضرم آنها را هم به جبهه بفرستم تا از دین و کشورشان دفاع کنند.
غلامرضا فخرو، همرزم شهید از آخرین دیدارش با برادرم میگوید: روز دوم پاتک، گردان ما وارد میدان شد. نزدیک غروب، عباسعلی را دیدم. وارد سنگر شد و پرسید: بچهها را میتونی جمع کنی؟ همه باید باشند تا بقیه کارها را توضیح بدهم. سرم را به دیوار سنگر تکیه دادم و گفتم: چند نفری بیشتر نماندهاند، تعدادی شهید و مجروح شدهاند! اسلحه را برداشت و با دست به شانهام زد و گفت: آنها رفتند، ما که هستیم باید جایشان را خالی نگذاریم. دنبالش رفتم. برای نگه داشتن منطقه، باید از یک نیزار میگذشتیم. تا زانو در آب فرو رفتیم. چند قدمی نرفته بودیم که سوزش شدیدی را در دستم احساس کردم. عباسعلی رفت و دیگر او را ندیدم. نهایتاً شهید عباسعلی در 25 اسفند سال1363 در جزیره مجنون در عملیات بدر مفقودالجسد شد. جنازه عباسعلی، معاون دسته در عملیات، 10 سال بعد به سرخه بازگشت و در مزار شهدای آن شهر دفن شد.
به وعدهاش وفا میکند
شهید عباسعلی فیض در وصیتنامه خود به چند نکته توصیه میکند: امشب شبی است که خداوند به وعده خودش وفا و سپاهش را یاری میکند. باید خدا را از خود راضی کنیم تا انشاءالله مورد عنایت الهی واقع شویم. باید آنچنان ضربهای به مغز آنان فرود آوریم که دیگر کسی به فکر تجاوز به کشور، اسلام و قرآن نیفتد.ای برادر عزیز! این فضای آزاد اسلامی که من و تو در آن نفس میکشیم، ثمره زحمتهای پیامبران، به ویژه رنجهای پیامبر اکرم (ص) و خون شهیدان و مجروحان است، پس این سرمایه بزرگ را حفظ کنیم و این نعمت بزرگ خدایی را شکرگزار باشیم. به سخنان امام و پیامهای او که تمام نور است، توجه کنید! دژهای نماز جمعه و جماعت را هر چه محکمتر و بهتر از پیش حفظ فرمایید و همیشه پشتیبان روحانیت اصیل باشید!
امدادهای غیبی جبهه
شهید عباسعلی فیض در بخشهایی از مصاحبه خود با خبرنگاران در جبهه به امدادهای غیبی در عملیاتها اشاره میکند و میگوید: در جبهه، امدادهای غیبی زیادی دیدم. بچهها در گردان موسیبنجعفر (ع) در عملیات خیبر، با آن همه قدرت و تانک دشمن، مقاومت میکردند، این مقاومت فقط با یک نیروی الهی ممکن بود. در عملیات محرم، تیرباری از سمت نیروهای عراقی کار میکرد. دهبیستنفری خواستیم آن را خاموش کنیم. وقتی رفتیم، متوجه شدیم آنها 70 نفر بودند که از ترس میلرزیدند. اللهاکبر و یاحسین میگفتند. ما 20 نفر در مقر فرماندهی آنها را با نیروهای غیبی شکستشان دادیم.
راه و رسم کسب رزق حلال
حرفهایش را میگوید تا میرسد به شهید دیگر عملیات بدر، برادرشهیدش محمدتقی فیض: برادرم محمدتقی فرزند پنجم خانواده بود و در 25 دیماه 1344 متولد شد. او 10 سالی از عباسعلی کوچکتر بود. دیپلمش را در رشته تجربی گرفت. اهل فعالیتهای انقلابی بود و با حزب جمهوری اسلامی در حوزه دانشآموزی همکاری میکرد. در راهاندازی گروه مقاومت سرخه نقش ویژهای داشت. برادرهایم خیلی هوای پدر را داشتند و در تأمین هزینههای خانه و زندگی همراهیاش میکردند. پدرم هم از این فرصت به دست آمده استفاده میکرد و راه و رسم درست نان درآوردن و رزق حلال را به ایشان آموزش میداد. برادرم محمدتقی برای دستفروشی با پدر و برادر دیگرم به روستاهای اطراف میرفت. اعتقادات مذهبی بالایی داشت و بسیار هم اهل مطالعه بود، با مطالعه کتابهای مذهبی به سمت نماز شب رفت.
دو شهید، دو مفقودالاثر «بدر»
خانم فیض در ادامه میگوید: جنگ که شروع شد، او هم با الگوگیری از برادرش عباسعلی راهی جبهه شد. بارها باهم همرزم و همراه بودند. محمدتقی یک ماه در پادگان امام حسین تهران آموزش دید و به جبهه رفت. اولین اعزامش از طرف بسیج بود. مسئولیتهای زیادی را در جبهه بر عهده داشت. او در مدت 9 بار که حدود 30 ماه حضور در جبهه میشد، به عنوان معاون دسته، فرمانده دسته، مسئول اطلاعات و عملیات گردان در عملیات بدر خدمت کرد. در جبهه به دوستانش علاقه زیادی داشت و از آنها طلب شفاعت میکرد. او همچون عباسعلی وقتی پیش خانواده میآمد، به دیدار مجروحان شهر و خانواده شهدا میرفت. محمدتقی در عملیات فتحالمبین، رمضان، محرم، والفجر مقدماتی، والفجر 3 و 4، خیبر و عملیات بدر حضور داشت و به همین خاطر به مرد جبهه معروف شد. قبل از هر عملیات، مراسم سینهزنی و نوحهخوانی به پا میکرد. نهایتاً هر دو برادرم عباسعلی و محمدتقی در عملیات بدر در جزیره مجنون، شرق دجله در 25 اسفند ماه سال1363 مفقودالاثر شدند و پیکرشان پس از 10 سال در سال1373 تشییع و در شهر سرخه دفن شد.
منبع: جوان
انتهای پیام/