شیرین مثل یک قهوه تلخ
اولین روز بازگشایی مدارس، عید بچههای ماست؛ اگر کودک خودمان برای رسیدن آن لحظه شماری میکند کنارش باشیم و شادیاش را ارج نهیم و مهم بپنداریم. اگر کودکی نداریم چه بهتر که برای کودک نیازمند دیگری پدر و مادر مهربان باشیم.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از زنجان، جعفر محمدی فعال رسانهای زنجان به مناسبت بازگشایی مدارس، یادداشتی را با عنوان " شیرین مثل یک قهوه تلخ" نوشت.
آخرین روزی که در دانشگاه بودم، دلتنگی عجیبی گریبانم را گرفته بود؛ تا جایی که آن را بر زبان آوردم، شاید اندکی از اندوهم بکاهد؛ همکلاسیها سکوت غمناکی کردند و استاد با لختی تأمل به فکر فرو رفت و وقتی به خود آمد، دقایقی در این باره صحبت کرد.
نمیدانم برای تسلای خاطر من بود یا چیز دیگر. هر چه بود، فهمید که نیاز به دلداری دارم. اتفاق کمی نبود. دوران تحصیل برای من که خاطرات زیبایی از آن دوران تقریبا طولانی داشتم، داشت تمام میشد. وحشت مواجهه با جهان بی رحم بیرون از درس و دانشگاه، زودتر از آن چه فکر میکردم، خود را نشان داده بود.
از آن روزهای وداع با نیمکتهای چوبی و بوی گچ، خیلی سال است که میگذرد و تنها چیزی که تغییر نکرده، همان دلتنگی مزمن است که هنوز با من است. نشان به آن نشان که هنوز هم به هنگامی که خواب به سراغ چشمانم میآید، کابوسی دهشتناک رهایم نمیکند.
به کرات خواب میبینم که موعد امتحان است و چیزی نخواندهام و یا چیزی به ذهنم نمیرسد. وقتی بیدار می شوم نمیدانم باید از این که خواب بودم، خوشحال باشم یا ناراحت. راستش را بخواهید، خوابهایم هر چند کابوسهایی دلهرهآمیز هستند اما چون به فضای درس و مدرسه و دانشگاه مربوط میشوند، جذابیت خاصی هم دارند؛ مثل یک قهوه تلخ.
همیشه با خود فکر میکردم راز این کابوسهای هولناک چیست؟ تا این که از طرف اداره برای گذراندن دورهای به مرکز مدیریت دولتی استان معرفی شدم. استادی به نام پورین محمد برای تدریس بحثی که در خاطرم نیست، میآمد.
یک بار بدون هیچ مقدمهای از یک تجربه شخصی درباره خوابهایی گفت که با کابوسهای من، مو نمیزد. گفت که یک بار در قطار همسفر مرحوم هشترودی استاد بی بدیل ادبیات و از مفاخر استان زنجان بوده است.
همان معلمی که چند بار توفیق دیدار داشتم. وقتی درباره خوابهای عجیب خود از ایشان سوال کرده بود، جواب این بود که هنوز دل در گرو مدرسه و دانشگاه و درس و بحث داری. و این چنین بود که به جواب سوال چندین ساله خود رسیدم.
در ناخودآگاه من هنوز کودکی هست که به انتظار نشسته تا در اولین روز پاییز و هنگامی که رادیو، آواز «همشاگردی سلام» را پخش میکند، پدرش دستش را گرفته و او را تا مدرسه همراهی کند.
همان پدری که این کار را دوبار انجام داد؛ یک بار در اولین روز مدرسه در سال 1366 و بار دیگر زمانی که دانشگاه قبول شده بود؛ در یک روز بارانی سال 1378. گشایش مدارس و دانشگاهها وقتی با بوی آمدن پائیز ترکیب می شود، حال دل آدم را خوب میکند.
به یک باره محشری برپا میشود. گویی همه خسته از روزهای تکراری و گرم تابستان، منفذی برای تنفس پیدا میکنند. تکاپوی کوچک و بزرگ برای رسیدن به مدرسه، واقعا دیدنی است. جامعه و مردمانش پس از یک وقفه 6 ماهه پس از عید، دوباره رخت نو به تن می کنند.
جنب و جوشی اتفاق میافتد و باز زندگی آن روی خوش خود را نشان میدهد. هم سن و سال های من دیگر به مدرسه نمیروند، اما مگر میشود، ذوق کودکان خود و یا دیگری را دید و دوباره کودک نشد.
اولین روز بازگشایی مدارس، عید بچههای ماست. اگر کودک خودمان برای رسیدن آن لحظه شماری میکند، کنارش باشیم و شادی اش را ارج نهیم و مهم بپنداریم. اگر کودکی نداریم، چه بهتر که برای کودک نیازمند دیگری، پدر و یا مادری مهربان باشیم و نگذاریم در این اوضاع نامناسب اقتصادی، حسرتی بر دلش بماند.
انتهای پیام/