از معبر مین تا معراج شهدا؛ روایت طنز و تلخ یک خط‌شکن

در چند عملیات قبلی که شرکت کرده بودم، کوچکترین تیر و ترکشی از کنار من عبور نکرد که بگوییم آقا ما هم ترکش خوردیم! ولی در عملیات کارخانه نمک فاو، در چند ساعت، تیر خوردم، ترکش خوردم، پایم قطع شد، شکمم شکافت، دهان و بینی‌ام پرخون و کلیه‌هایم سوراخ شد...

به گزارش خبرگزاری تسنیم از اصفهان،  اولین اعزام علیرضا کاظمی به جبهه، به سال 1361 برمی‌گردد. می‌گوید: «حساب نکردم حضورم در جبهه چند سال و چند ماه شده است. از اواخر سال 1361، آموزشی را در پادگان منظریه خمینی شهر شروع کردم و تا زمانی که امام (ره) قطعنامه را قبول کردند، در جبهه بودم.»

روایت او پس از گذشت سال‌ها از جنگ، هنوز با چاشنی طنز همراه است، درست مثل روزهای حضورش در جبهه؛ زمانی که در اوج بارش تیر و ترکش‌ها، برای حفظ روحیه دست از شوخی برنمی‌داشت.

متولد 1346 و فرزند اول خانواده است؛ خانواده‌ای در اصفهان که با پنج برادر و سه خواهر به مرور شلوغ می‌شود. می‌گوید: "با برادر کوچکتر و پدر؛ سه نفری در جبهه بودیم و مادرم با بقیه بچه‎ها که خیلی کوچک بودند در منزل؛ اگر آنها هم می‌توانستند بجنگند مادر می‌گفت بروید جبهه" ...

علیرضا کاظمی که امروز افتخار جانبازی 70درصد را بر جبین دارد، با شروع جنگ تحمیلی، تحصیلات خود را در مقطع راهنمایی رها می‌کند و  ادامه آن را به بعد از دفاع مقدس موکول می‌کند؛ پس از جنگ تحمیلی و با وجود درصد بالای جانبازی مدرک کارشناسی خود را در رشته مدیریت برنامه‌ریزی دریافت می‌کند.

او خاطرات حضور 6 ساله‌اش در جبهه را گاهی در راهیان نور برای نسل جوان و نوجوان بازگو می‌کند؛ اما نه با اشک، نه با درد؛ که با خنده؛ با نشاط؛ با روحیه؛ دست آخر هم می‌گوید مگر نه اینکه الگوی ما حضرت زینب (س) است؛ و مگر نه اینکه ایشان در آن بارش درد و مصیبت فرمود:" ما رایت الا جمیلا" ...  

از چه سالی به جبهه اعزام شدید؟

حساب نکردم چند سال و چند ماه شد؛ از اواخر سال 1361، آموزشی را در پادگان منظریه خمینی‌شهر شروع کردم و تا زمانی که امام (ره) قطعنامه را قبول کردند در جبهه بودم؛ تقریبا حدود 6 سال می‌شود.

در کدام مناطق عملیاتی حضور داشتید؟

مناطق جنوب  و غرب.

در چه عملیات‌هایی شرکت کردید؟

اوایل سال 1362 به شهرک دارخوین جبهه جنوب اعزام شدم.پس از شهرک به گردان امیرالمؤمنین رفتم. احمد خسروی مسئول گردان بود. بعد به تبریز و سپسبا اتوبوس به سمت ارومیه و پادگانجلدیان پیرانشهر رفتم و برای عملیات والفجر2 آماده شدم. بعد از آن، با همان گردان در عملیات والفجر چهار شرکت کردم، خسروی در عملیات شهید شد. سپس تحت فرماندهی "عباس قربانی" بودیم. عباس قربانی در طلاییه و عملیات خیبر شهید شد. عملیات خیبر را با آنها بودم.

و پس از خیبر؟

 از آنجا رفتم گردان یازهرا(س)، با فرماندهی حاج امیر سنامهر، عملیات بدر را در گردان یازهرا(س)  بودم و دوباره به گردان امام حسین(ع) به فرماندهی حاج علی باقری برگشتم که ایشان هم در عملیات کربلای چهار شهید شد.

در عملیات والفجر هشت هم حضور داشتید؟

بله. چند روز اول در خانه‌های خسروآباد بودیم.  وقتی عملیات شد آن طرف فاو بودیم.

در این عملیات‌ها مجروح هم شدید؟

 در این چند عملیات،کوچکترین تیر و ترکشی از کنار من عبور نکرد که بگوییم آقا ما هم ترکش خوردیم! ولی در عملیات کارخانه نمک فاو، از ساعت نه و نیم شب تا نیمه شب، فقط تیر و ترکش خوردم.

از  اتفاقات سال 1364 بگویید؛ از عملیات فاو و ...

سال 1364 عملیات فاو اجرا شد، آنجا نزدیک به 50 روز پدافند داشتیم. دشمن با همه تجهیزات خیلی تلاش کرد فاو را از ما پس بگیرد، ولی نتوانست. وقتی منطقه آرام شد و مطمئن شدیم دشمن کاری نمی‌تواند بکند، با گردان‌های دیگر چند روزی مرخصی رفتیم و دوباره به اهواز برگشتیم .گردان امام حسین(ع) به خاطر اینکه در عملیات والفجر هشت شهید و زخمی داده بود، تعدادی نیروی جدید گرفت و برای عملیات کارخانه نمک آماده شدیم.

ماجرای عملیات کارخانه نمک چه بود و به کجا رسید؟

این عملیات به دو دلیل قرار بود انجام بشود؛ اول اینکه شهدای گردان امیرالمؤمنین در کارخانه نمک مانده بودند و این گردان معروف شده بود به گردان فدائیان لشکر.

چرا؟

چون واقعاً فدا شدند تا بتوانیم آن منطقه را تثبیت و حفظ کنیم. قرار بود با عملیات دشمن را به عقب برانیم و بچه‌های تعاون بیایند و شهدا را به عقب برگردانند.

اشاره به دو دلیل کردید؟

دلیل دوم این بود که ما نزدیک دشمن بودیم. هر روز از دشمن تیر می‌خوردیم، تلفات زیادی داشتیم و مجبور بودیم این عملیات را هم انجام بدهیم. ساعت دو بعدازظهر آن روز، گردان را پشت کارخانه نمک آوردند. به آنجا سه‌راه مرگ هم می‌گفتیم؛ نهم اردیبهشت ماه 1365.

خب از عملیات بگویید؛ اینکه چگونه رقم خورد و چه نقشی در آن داشتید؟

در منطقه فاو، دشمن آتش می‌ریخت، بچه‌های گردان امام رضا (ع) آنجا پدافندی بودند، رضا ترک هم بود. با رضا بچه‌‌محل-رهنان- بودیم. وقتی حسین بیدرام گفت هر چهار نفر در یکی از سنگرهای گردان امام رضا(ع) بروید، رضا یک لحظه مرا دید و گفت "بیا در سنگر ما." جای شما خالی یک خواب دوسه ساعته رفتم (می‌خندد) ساعت پنج ونیم یا شش بود از خواب بیدار شدم.

گفتم آقا رضا کتریِ بزرگ داری؟  گفت: " بله. دوتا هم داریم."  گفتم برویم چای آتشی برای بچه‌ها درست کنیم. برای اینکه دشمن از دود متوجه چیزی نشود، دو کیلومتر پایین‌تر از خط رفتیم. یک کتری را از چای و یک کتری را از آب جوش پر کردیم. من هم قمقمه‌ام را به جای آب پر از چای کردم و برگشتیم. حسین، فرمانده گردان و از بچه‌های گرگاب شاهین شهر بود.

بیست دقیقه به اذان باقی مانده بود. حسین گفت "علیرضا برویم شناسایی؟"   قبول کردم و با شهید افضلی و حسین رفتیم.

حسین اول منطقه‌ را با دوربین رصد کرد، بعد دوربین را به من داد گفت "علیرضا شما چی می‌بینی؟"

 دوربین را گرفتم و گفتم آقا یک جاده‌ای می‌بینم که بین آن 10، 12 تا شکاف خورده است. گفت: دیگه چی؟  گفتم: یک گودال با سه تا عراقی که پشت تیربار نشسته‌اند. گفت: معلومه آب هویج بستنی‌های رهنان اثر  گذاشته و چشم‌هات خوب می‌بینه.   گفتم: چطور؟ گفت: مأموریت دسته شما اینه؛ امشب این تیربار را خاموش کنید.

 آن موقع چه مسئولیتی داشتید؟ 

من معاون دسته شهید افضلی بودم. با بچه‌ها خیلی شوخی می‌کردم. با شهید افضلی هم رفتیم شناسایی. یک لحظه برای خنده دوربین را گذاشتم روی دپو آمدم پایین گفتم من که رفتم اصفهان، آقا تاکسی 100 تومان دربست اصفهان (می‌خندد).

 حسین خنده‌اش گرفت. گفت: علیرضا اذیت نکن! باید برای عملیات آماده شویم.

به هرحال؛ اگر تیربار خاموش نمی‌شد، گروهان اکبر حفیظی نمی‌توانست وارد عملیات شود و اگر گروهان او وارد عملیات نمی‌شد برای گروهان ما که دو دسته دیگرش به سمت عراق رفته بودند و گردان موسی ابن جعفر هم که قرار بود عملیات کند، مشکل‌ساز می‌شد.

نماز مغرب و عشا را خواندیم، عملیات شروع شد. وقتی آن طرف دپو رفتیم گروهان محسن محمدی یک لحظه زودتر از ما وارد عملیات شد، با دشمن که درگیر شد منور زدند و دسته ما پیدا شد.

چقدر فاصله با دشمن داشتید؟

شاید 500، 600 متر بیشتر نبود، همان تیرباری که قرار بود خاموش کنیم؛ وقتی منور زدند بچه‌های ما را دید و به رگبار بست. یک لحظه پشت سرم را نگاه کردم؛ دیدم یکی تیر خورده تو دستش، یکی خورده تو سرش، هر کسی به نحوی زخمی شده بود. به امدادگر گفتم اینها را ببر عقب، چون تیربار داشت می‌زد.با دو تا از بچه‌های دیگر از سمت چپ شروع کردیم به سینه‌خیز رفتن. وقتی از تیررس تیربار درآمدیم بلند شدیم با سرعت خودمان را برسانیم به جاده، شاید دو- سه بار به زمین خوردم.

از ترس؟!

از گودال‌هایی که بر اثر خمپاره شکل گرفته بود، آب نمک داخل آن جمع شده بود و ما در تاریکی نمی‌دیدیم. با سرعت سمت تیربار رفتیم. حسین، همان طور که به سمت سه راه مرگ می‌رفت با بی‌سیم صحبت می‌کرد، چشمش که به من افتاد، گفت: علیرضا من صبح چای می‌خوام‌ها!  دیده بود قمقمه را پر از چای کردم. گفتم حسین خدا می‌داند یک ذره چای هم بهت نمی‌دهم.  گفت: چرا؟ گفتم می‌خواستی قمقمه خودت را پر کنی.  گفت: تیربار ... گفتم: رفتم طرفش. به سرعت به سمت تیربار رفتم. وقتی رسیدم سر جاده به بچه‌ها گفتم شما پایین جاده بخوابید. بچه‌ها خوابیدند و من رفتم روی سر تیربار.

حدود پنج ثانیه نه تیربار کار می‌کرد نه منور زدند، چشم‌هایم را توی تاریکی خیره کردم ببینم کجای موقعیت جغرافیایی هستم. دیدم با سرباز عراقی سه قدم فاصله داریم. تعجب کردم با خودم گفتم سرباز عراقی که مرا دید چرا آن لحظه من را به رگبار نگرفت؟! گفت:« تعال تعال»؛  گفتم صبر کن حالا می‌آیم. نارنجک را برداشتم. خواستم ضامن را بکشم و به طرف عراقی‌ها بیندازم. پنجه پای چپم به زمین بود، روی پاشنه پا بالا آمدم. خواستم پایم را فشار بدهم روی زمین و نارنجک‌ها را بیندازم پیش عراقی‌ها و خودم را توی جاده. یک مرتبه؛ مین زیر پایم منفجر شد. شدت انفجار، مرا بلند کرد و دوباره زمین زد.

زدم روی پای راستم و گفتم فوتبال ما هم خراب شد (می‌خندد)، -اینها را برای روحیه خودمان گفتم- وقتی افتادم روی زمین، تیربار هم شروع به کارکرد، خدا شاهد است تیرها از روی مژه‌های من رد می‌شد.

و هیچ کدام از آن تیرها با شما برخوردی نکرد؟

هر لحظه منتظر بودم یکی از تیرها گلویم را سوراخ ‌کند. آن موقع لاغراندام بودم مثل حالا تپل نبودم، فرض کنید اگر وضعیت الان را داشتم این تیرها تمام سر لپ‌هایم را برده بود، لاغری باعث شد فقط از جلوی مژه‌هایم رد شود. 

یک لحظه تیربار قفل کرد. همان وقت یکی از بچه‌ها گفت کاظمی خودت را بینداز پایین جاده. من دست چپم را گذاشتم روی زمین که خودم را بیندازم پایین جاده. نصف بدنم رفت و دوباره برگشت. خوردم زمین، تیربار یک نیم دور دیگر کار کرد و یک تیر خورد به شکمم، اما از کمرم در نیامد؛ دوباره افتادم.

در یک عملیات با همه سختی هیچ اتفاقی نمی‌افتد و در عملیات دیگر اینگونه مجروح ‌می‌شوید؟!

تقدیر و سرنوشت بود. خدا شاهد است می‌خواهم موقعیت کار را بگویم، در عملیات خیبر؛ پاسگاه زید،گردان امیرالمؤمنین خط شکن لشکر شد، یک گردان دیگر به اسم موسی ابن جعفر، گردان دیگری به اسم آقاخانی هم یکی دیگر از محورها شد. گروهان ما شد خط شکن‌گردان و دسته ما هم شد خط‌شکن گروهان. در عملیات بعد؛ حاج حسین منصوریان و حاج مهدی اسیر شدند. آن موقع که حاج حسین خرازی رمز عملیات را به حاج حسین منصوریان دادند، عملیات را شروع کردیم. من نفر چهارم بودم که در محور میدان مین پشت سر حاج حسین منصوریان حرکت می‌کردم. میدان مین یک کیلومتر بود، فردای آن روز که در موقعیت ائمه بودیم، یکی از بچه‌ها گفت: «علیرضا می‌دونی ما دیشب روی هزار متر میدان مین دویدیم هیچ کس با مین مواجه نشد!»

باد، ربان‌های سفید را سه متر آن طرف‌تر برده بود. من باید آنجا با میدان مین مواجه می‌شدم. یا لحظه‌ای‌ که کانال اصلی دشمن را پیدا کردیم؛ به فرض مثال عملیات طول ده متر و عرض هفت متر دوتا الوار به هم چسبانده بودند که عراقی‌ها به سمت ما می‌آمدند. در اصل برای ما کمین می‌کردند.  سمت چپ و راست من پیش این الوار، یک تیربار کار گذاشته بودند. باید با سرعت خودم را می‌رساندم آن طرف سمت تیر ولی حین اینکه حرکت می‌کردم می‌دیدم که بچه‌ها تیر می‌خورند و می‌افتند در کانال، ولی یک بار هم تیر به من نخورد.

خب  برگردیم به عملیات کارخانه نمک و بقیه ماجرا ... گفتید که تیر به شکم‌تان خورد و دوباره افتادید...

وقتی که تیر خوردم، بچه‌ها فکر کردند کاظمی "انا لله و انا الیه راجعون" شده است، هر کدام یک نارنجک کشیدند و توی گودال عراقی‌ها انداختند. از عراقی‌ها دست، پا، اسلحه، همه چیز طرف ما آمد.  گفتم" دیگه نبود؟"( می‌خندد)

وقتی تیربار خاموش و منطقه آرام شد؛ گروهان اکبر حفیظی وارد عملیات شد و با گروهان حسین بیدرام و محسن محمدی یکی شد، دو تا دستم را آوردم بالا و خدا را کردم که وظیفه خودمان را تا این جا انجام دادیم.

دو نوبت مجروح شدید آن هم در یک شب پر خاطره و البته پر مخاطره!

یکی از آن دو نفر از بچه‌های ما سر جاده آمد، دستش را گذاشت روی شانه من، برگشتم نگاهش کردم گفتم این جا چه کار می‌کنی؟ گفت: آمدم تو را عقب ببرم.  گفتم: تو برو بیرون، خودم می‌آیم، وقتی خواست برود، رفت روی میدان مین.

از حاج علی باقری پرسیدم؛ حاجی این جاده که قرار است عملیات انجام دهیم کجای آن مین‌گذاری شده؟

حاج علی باقری به من گفت؛ آقای کاظمی چون تو فوتبالیست هستی می‌ترسی یکی از پاهایت قطع شود؟ تو پایت قطع نمی‌شود. این جاده، جاده تدارکات دشمن هست، اصلاً مین‌گذاری نشده. حالا چه شد؟

بعد از مجروحیت، حسین بیدرام و بقیه آمدند دیدنم، از آنها سوال کردم، گفتند عراقی‌ها دورتادور -تقریبا سه متر- خودشان را مین‌گذاری کرده بودند که با ما بجنگند و یک محور خیلی کوچک را برای تعویض نگهبان‌ها گذاشته بودند.

 به هر حال رفت روی میدان مین و خورد زمین، شوک شدیدی به او وارد شد. داشت جیغ و داد می‌کرد.

 گفتم "چی شده؟ من یک تیر هم اضافه‌تر خوردم انگار دو- یک؛ بازی سپاهان و پرسپولیسه (می خندد) "

گفتم" برو بیرون من می‌آیم. درد خودم به یک طرف، ناله او هم یک طرف. صدای خمپاره و تیر هم می‌آمد. آنجا یک برانکارد هم بیشتر نبود همه به هم می‌گفتند برادر کاظمی را ببرید.

گفتند: برانکارد هست و آن رفیق‌مان را هم بردند.

سید حسن حجازی - شهید شد- بالای سر من ایستاده بود. یکی از بچه‌های دیگر هم رسید، گفت" سید حسن این جا چه کار می کنی؟" گفت: کاظمی رفته روی میدان مین. تیر هم به شکمش خورده .

گفت: باشه می‌بریمش عقب.

مرا از پشت سوار کردند، سید حسن دست‌هایم را گرفته بود و چند متری از جاده دور شد. وقتی خسته شد من را داد به نفر دوم، نفر دوم شروع کرد به دویدن. آن پایم که قطع شده بود هنوز به غوزک وصل بود و کامل جدا نشده بود.

خرد و لِه بود ولی از پوست جدا نشده بود. وقتی نفر دوم من را سوار کرد چند متری از جاده دور شد همین که داشت می‌دوید تیر به پایش خورد.

یعنی حمل کننده شما هم تیر خورد؟

بله. خورد زمین و دست‌های من که در دست ایشان بود، رها شد، زیر بدنم خالی شد و من با صورت و همه جای بدن آمدم روی زمین. وقتی خوردم زمین، از  بینی و دهانم و ... خون آمد. با دستانم بینی را گرفته بودم، خون از لای انگشت‌هایم بیرون می‌زد، حالا آن بنده خدا هم که تیر خورده بود انگار دچار شوک عصبی شده بود، کتفم را گرفته بود و می گفت: من چه کار کنم من چه کار کنم؟

 به اشاره انگشت گفتم تو برو! ولی من افتادم و شروع کردم به دست و پا زدن به زمین. شروع کردم به جان کندن. خیلی خون رفته بود، روده‌هایم بیرون آمده و نمک‌ها توی شکم، بازی‌شان گرفته بود. صورتم را برگرداندم تا روحیه‌ام را از دست ندهم. بعد توی ذهن به خودم می‌گفتم: ای بابا علیرضا! مگر چه شده؟ حالا دوتا تیر خوردی، کمی هم روده‌هایت بیرون آمده. تو که نمی‌خواهی دشمن شاد باشد! بلند شو خودت را جمع و جور کن چیزی نشده!

نمی‌توانستم حرف بزنم. سید حسن حجازی چفیه‌اش را خیس آب کرد و دست کرد لای نمک‌ها و روده‌هایم را داخل شکم فرستاد. من با دست روده‌ها را نگه داشته بودم تا دوباره بیرون نریزد، چفیه را بست، حتی قدرت بیرون کشیدن دست‌هایم را نداشتم.

یادم نمی‌رود نشسته بود بالای سر من و مثل باران گریه می‌کرد. مانده بود که اگر برود برانکارد بیاورد من " تمام "می‌شوم چه کار کند؟

می‌دید جان می‌کَنم، درد می‌کشم. می‌دید پای راستم عقب و جلو می‌رود. در آن لحظه نمی‌دانستیم چه باید بکنیم. نمی‌توانم به دروغ بگویم که ذکر خدا می‌گفتم. نه! زبانم کار نمی‌کرد ولی روحم با خدا بود. یک لحظه نمی‌دانم چه شد؛ یک فاصله دومتری بین من و سید حسن افتاد و خمپاره آمد. مرا پرت کرد. دوباره یک ترکش به دستم خورد،  یکی به زانوی راست، سه تا به کمر و یکی هم به سینه.

بعد از چند دقیقه خودم را کشیدم بالای سر سید حسن. ترکش نصف صورتش را زده بود. وقتی با این وضع دیدمش گفتم تو بخواب من می‌روم کمک بیاورم که تو را به عقب ببرد.

با آن وضعیت چطور به عقب برگشتید؟

تصور کنید باید چه کار می‌کردم؟ وقتی فکرش را می‌کنم چطور آن لحظه عقب ‌آمدم، هنوز به نتیجه نمی‌رسم سانت به سانت بگویم، وجب به وجب بگویم؛ نمی‌دانم. به هر حال تلاش کردم خودم را به آمبولانس‌ها برسانم. صدای آنها را می‌شنیدم، می‌دانستم خیلی نزدیک من هستند. رسیدم به دو نفر. حرف که نمی‌توانستم بزنم. با ایما و اشاره و صدایی که از ته حلق داشتم، گفتم اینجا چه کار می‌کنید؟ یکی‌شان کسی را نشان داد و گفت: " ترکش خورده به پایش و می‌خواهم او را به عقب ببرم."

 گفتم منور که زدن یک نگاهی به من بکن.

 وقتی منور زدند دید از موی سر من تا نوک پاهایم با خون و نمک یکی شده. گریه افتاد. گفت: چه کار کنم؟

 گفتم برو برانکارد بیاور، خون و نمک، چشم‌هایم را گرفته بود. کنار چشمم که می‌سوخت کنار زدم ببینم کجا هستم؟ دیدم کنارم سه یا چهار گودال هست. یکباره خمپاره کنارم خورد و من را توی گودال آب نمک انداخت.

شما، کمی نمک روی زخم بگذارید ببیند چه قدر می‌سوزد، داد زدم! ولی چه دادی؟ صدا از ته گودال بالا نمی‌آمد!

 به هرحال من را بالا کشیدند. یک خمپاره دوباره خورد کنارم و ترکش آن مثل موتور گازی‌هایی که اگزوز ندارد، کلیه‌هایم را زد. حساب کنید پا قطع شده، روده‌ها آمده بیرون، از بینی و دهان خون می‌آید، تیر به شکم خورده حالا کلیه را هم زده‌اند!

نگاهی به آسمان کردم و به خدا گفتم؛ اگر قرار بود من این همه تیر و ترکش بخورم خوب می‌گذاشتی در عملیات والفجر، خیبر، فاو که نزدیک به دو ماه آنجا بودیم. می‌گذاشتی وقتی بچه‌های غواص رفتند آن طرف اروند یکی از گردان‌ها که رفت با دشمن مواجه شد، گردان امام حسین و موسی ابن جعفر بود خوب ما هم بودیم . اینجا « انا لله و انا الیه راجعون» را گفتم برانکارد آمد، مرا برداشت و به طرف آمبولانس برد.

بالاخره به آمبولانس رسیدید؟

دو سری آمبولانس داشتیم. یک سری فقط شهدا و یک مدل آمبولانس هم بچه‌های مجروح را منتقل می‌کرد. مسیر هر دو آمبولانس هم متفاوت بود. از شانس، آمبولانسی که فقط شهدا را می‌برد، آمد. فقط می‌شنیدم که حامل برانکارد با راننده آمبولانس دعوایش شده؛ می‌گفت: این بابا همه جای بدنش تیر و ترکش خورده. داره می‌میره. باید به اولین چادر بهداری برسونیمش.

راننده می‌گفت: من باید شهدا را ببرم و مسیرم فرق داره!

اگر جان داشتم می‌گفتم من خودم پیاده می‌روم شما می‌خواهید بیایید، می‌خواهید نیایید!( می‌خندد)

یک، دو سه را گفتند و مرا داخل آمبولانس شهدا گذاشتند. با سرعت می‌رفت توی گودال‌ها و ما می‌خوردیم به سقف آمبولانس و پایین می‌آمدیم. به هر حال رساندند به اورژانس. یکی از بچه‌ها به نام "اخوت" را آنجا دیدم. بعدها شنیدم گفته بود؛ وقتی کاظمی را آوردند گفتم بگذاریدش کنار. می‌گفت یک لحظه شور به دلم افتاد. دیدم انگشتهایت دارد تکان می‌خورد گفتم بیاوریدش این قسمتی که مجروح‌های دیگر هستند.

آن موقع هشت شبانه روز بیمارستان گلستان اهواز و شریعتی تهران بستری بودم. در واقع بیهوش بودم. بعد از هشت روز، وقتی به هوش آمدم؛ انگار از خواب بیدار شدم؛ خمار دو قوری چای بودم.

پرستار بیمارستان شریعتی تا دید چشمانم باز شد گفت: عه! بچه اصفهانی انگار چشمهات باز شد؟!

گفتم: خانم اینجا کجا هست؟

گفت: بیمارستان شریعتی تهران . هشت شبانه روز بیهوش بودید." گفتم: به خانواده‌ام خبر دادند؟

دوباره بعد از نماز مغرب و عشا یک لحظه دچار تشنج شدم. شنیدم؛ گفتند دیگر کاری از دست ما برنمی‌آید. ساعت سه و چهار صبح بود چشمهایم را که باز کردم دیدم یک ملافه سفید روی من کشیده‌اند. گفتم: حتما خوابم برده این را روی من انداختند. بعد دیدم نه! انگار بدجوری پیچاندند. شکمم بخیه داشت من با زحمت ملافه سفید را برداشتم. یک لحظه این طرف و آن طرفم را نگاه کردم، دیدم همه اطرافم شهید است و داخل یک اتاق سردم. یک مهتابی کوچک بود که خاموش و روشن می‌شد؛ سختی شب اول قبر را آن آنجا درک کردم (می‌خندد).

بعدها فهمیدم هر کسی بعد از نماز مغرب و عشا به رحمت خدا برود، در این اتاق نیمه‌سرد نگهش می‌دارند تا فردا صبح  ساعت پنج و شش با آمبولانس به معراج شهدا ببرند. 

حالا از یک طرف هم به پدرم زنگ زدند که من در آن بیمارستان هستم، از طرفی مرا بردند سردخانه.

شما در آن اتاق کامل کفن شده بودید؟

یک پارچه سفید روی من انداخته بودند که تا این صحنه را دیدم شوک بهم وارد شد، ترس همه وجودم را گرفت، داد می‌زدم مادر، پدر، یا ابوالفضل، پرستار...

اما صدایم از ته چاه بالا می‌آمد؛ خدایا چه کار کنم؟

یک لحظه یکی در را باز کرد تا دید من زنده هستم در را بست و فرار کرد. به پرستار گفته بود یکی اینجا زنده است، آنها آمدند و من را بردند.

مگر علائم حیاتی نداشتید که شما را در اتاق شهدا قرار داده بودند؟

توی اهواز فکر ‌کردند من شکمم بر اثر موج انفجار پاره شده، تیر را در نیاورده بودند و آن تیر باعث شد ضربان نبضم آنقدر ضعیف شود که بی‌هوش شوم.

من را که بیرون آوردند نگهبان نمی‌دانست زنده هستم. عمویم همان‌موقع آمده بود بیمارستان؛ از نگهبان سراغ مرا گرفته بود، گفت بروید او را ببینید، می‌برندش معراج.

 عمو، چشم‌هایش نمی‌دید. با پسر همسایه‌مان آمده بود. گفته بود می‌خواهیم علیرضا کاظمی را ببینیم؛ کادر بیمارستان هم اسم جنازه و اینها نیاورده بودند، فقط گفته بودند سریع بروید ببینیدش.

 وقتی آمدند صورتم رو به پنجره و تب‌گیر هم در دهانم بود. پرستار مشغول وصل سرم بود. وقتی صورتم را برگرداندم؛ چشم‌های آقا رسول پسر همسایه، به من افتاد یک لحظه حالش بد شد. دستش تو دست عمو، شل شد و غش کرد. عمو گفت "چی شده رسول؟ چی دیدی؟"

پرستار گفت: دنبال کی اومدید؟ عمو گفت: آمدم جنازه بچه برادرم را ببینم.  پرستار دوباره پرسید: بچه داداشت کیه؟ و عمو دوباره جواب داد: علیرضا کاظمی.

با همان حال خراب و بی‌زبانی به پرستار اشاره کردم که حرفی نزن. تب‌گیر را در آوردم و گفتم عمو احمد سلام.

صدایم را که شنید؛ چنان جیغ و شیوَنی راه انداخت که هیچ‌کس نمی‌توانست او را بیرون ببرد.

چه مدت در بیمارستان بودید و چه زمانی مرخص شدید؟

چهار ماه در این بیمارستان بستری بودم، خیلی زجر کشیدم. هر روز دم غروب که می‌شد یک ساعت گریه می‌کردم. می‌دانستم فردا می‌آیند، در اتاق را می‌بندند، استریل در دهانم می‌گذارند تا سروصدا نکنم که مجروحان دیگر اذیت نشوند. نزدیک به چهار ماه هر روز پانسمان را عوض می‌کردند تا عفونت بدن کم شود. مرخص که شدم پای مصنوعی گذاشتم و رفتم منطقه فاو کارخانه نمک.

 در منطقه فاو شهید صابری وقتی مرا دید از دور طرف من آمد. گفتم رضا اسلحه را بینداز، تا آن را انداخت طرفم، برداشتم و رفتم بالا و به طرف عراقی‌ها تیراندازی کردم که علیرضا کاظمی آمد؛ اگر فکرمی‌کنید من و امثال من یعنی بچه‌های کربلای چهار و پنج شهید شدند؛ اگر فکر می‌کنید که امام خود را تنها می‌گذاریم؛ اشتباه می‌کنید؛ ما اهل قرآن و اهل ولایت هستیم.

با توجه به وضعیت جسمی، باز هم برای جنگ و خدمت در جبهه ماندید؟

ماندم و رفتم همان گردان امام حسین(ع). مدتی فاو بودیم، بعد رفتیم کردستان و با تشویق سید اصغر اعتصامی؛ فرمانده توپخانه برای آموزش دوره دیده‌بانی رفتم پادگان غدیر اصفهان و دیده‌بان توپخانه لشکر شدم تا وقتی که امام (ره) قطعنامه را قبول کردند.

از ازدواج‌تان برای‌مان بگویید؛ ظاهرا پس از جنگ ازدواج کردید؟

پنجم خرداد 1370 همزمان با تولد امام رضا(ع) با همسر شهید آقامحمدی که دو فرزند از شهید داشت، ازدواج کردم.  علی آقا و آقا عبدالله؛ یکی 5 ساله و دیگری 3ساله، فرزندان شهید آقامحمدی بودند که الان علی آقا ازدواج کرده و حاصل زندگی او تا الان یک دختر است که خیلی به او علاقه دارم.

با این همه اتفاقات، روحیه شوخ‌طبعی شما قابل تقدیر است.

 وقتی برای سخنرانی در یادواره شهدا یا مجلسی می‌روم سعی می‌کنم خاطراتی که تعریف می‌کنم را به صورت شوخی و خنده بگویم. با حاج حسین لادانی رفته بودیم نهر خَیّن (قتلگاه شهدای کربلای 4). خاطرات مجروحیت را در حد بیست دقیقه تعریف کردم؛ از اول تا آخر جلسه همه می‌خندیدند. آخرش گفتم: مردم فکرمی‌کنید من موجی هستم؟ نه این حرفها نیست! من درک می‌کنم آن شب چه اتفاقاتی برایم افتاد. سخت‌ترین شبها را گذراندم. آن نمک، تیر، ترکش و بیمارستان چقدر سخت بود.

آن روز در نهر خَیّن گفتم خدا و شهدا را شاهد می‌گیرم که چرا سخت‌ترین شب را با خنده تعریف می‌کنم. علت آن یک چیز هست! من ادعایم این است؛  الگوی من حضرت زینب(س) است. مگر غیر از این است؛ حضرت با آن همه مصائبی که در شام دیده بود، به شامیان گفت من غیر از زیبایی هیچ چیز ندیدم! اگر الگوی من حضرت زینب (س) است؟ چه دلیلی دارد که با گریه بگویم پایم قطع شد؟ با گریه بگویم تیر به شکمم خورد؟ با گریه بگویم روده‌هایم بیرون آمد؟ نه! هیچ دلیلی ندارد. ما اهل قرآن و ولایت هستیم؛ خدا آن روز را نیاورد که مثل مردم کوفه بشویم؛ بخواهیم بگوییم امروز هوا سرد است و فردا گرم، چرا جنگ کنیم؟ این حرف‌ها نیست. ما اهل قرآن و پیروی ولایت هستیم؛ پیروی سخنان رهبر مقتدرمان هستیم ... و با این جمله صحبتم را پایان بدهم که: هرچه پیش آید خوش آید ما که خندان می‌رویم ...

انتهای پیام/163