خاطرات اسیر فلسطینی؛ «۵ هزار روز در برزخ»|۲۱-ماجرای جالب خواستگاری در زندان
او در نامه گفته بود که تصمیم خودش را برای ازدواج با من گرفته و بسیار فکر کرده و این یک تصمیم احساسی یا شتابزده نیست.
به گزارش گروه بینالملل خبرگزاری تسنیم، «5 هزار روز در برزخ» عنوان کتابی است که «حسن سلامه» اسیر فلسطینی در حدود 200 صفحه آن را تدوین کرده و شامل داستانهایی شنیدنی از شرایط غیرانسانی وی در سلول انفرادی زندانهای رژیم اشغالگر است که آن را شبیه به زندگی در دنیای مردگان توصیف میکند. حسن سلامه در سال 1996 به دنبال فرماندهی یک عملیات استشهادی در واکنش به ترور «یحیی عیاش» فرمانده گردانهای عزالدین القسام (شاخه نظامی جنبش حماس) بازداشت شد.
فصلهای ابتدایی این کتاب شرایط بغرنج و عجیب اسرا در سلولهای انفرادی را وصف میکند؛ سلولهایی با طول 2 متر و عرض یک متر که پر از انواع حشرات و حیوانات موذی و آزاردهنده است و اسرا دائما در معرض حملات شبانه نگهبانان قرار دارند. حسن سلامه که در یک عملیات کماندویی منجر به کشته و زخمی شدن دهها صهیونیست شده بود به خوبی توضیح میدهد که علیرغم همه محدودیتهای وحشتناک در زندان اما هرگز تسلیم نشد و دشمن را مجبور کرد تا به خواستههای او تن بدهد.
«خالد مشعل» رئیس سابق دفتر سیاسی جنبش حماس و رهبر این جنبش در خارج نیز مقدمهای برای این کتاب تدوین کرده است.
ترجمه این کتاب در قالب نقل قول از زبان نویسنده آن به صورت خلاصه در چند فصل ارائه میشود.
نامه غافلگیرکننده از خارج زندان
چند روز بعد از دیدار با خانم شیرین العیساوی، (وکیلی که در بخش قبلی به آن اشاره شد) من را به همراه رفیقم ابوغسان به انفرادی بخش «ایشل» در زندان بئرالسبع منتقل کردند و به مدت دو هفته آنجا بودیم و سپس به انفرادی «هولیکدار» در همین زندان منتقل شدیم. من این قسمت را خیلی خوب میشناختم اما این بار سلولها کمی بزرگتر شده بودند و تغییراتی در آنجا به وجود آمده بود و شرایط کمی بهتر از قبل بود. من و ابوغسان تنها اسرای امنیتی در این بخش بودیم و همانند گذشته زندانیان جنایی در سلولهای کناری ما قرار داشتند. زندگی عادی بود و اتفاق جدیدی رخ نداد و ما با زندانیان جنایی صحبت میکردیم و گاهی نیز میتوانستیم به آنها کمک کنیم.
در این بخش یک زندانی جنایتکار به نام (ف.خ) قرار داشت که بسیار به ما ناسرا میگفت اما ما تا حدود توانستیم او را هدایت و کمک کنیم و از شر فحشهایش در امان بمانیم. این بخش از انفرادی که در آن حبس بودیم قوانین بدی داشت و مدام صدای زندانیان جنایی را میشنیدیم که فریاد میزدند و به در میکوبیدند و سیگار میخواستند. آنها دائما فحاشی میکردند و به ما هم ناسزا میگفتند. البته این مسئله دیگر عادی شده بود و ما به گونهای رفتار میکردیم که انگار صدایشان را نمیشنویم و این برایمان بهتر بود.
مدتی بعد یکی از وکلا به نام «محمد عابدین» به دیدارم آمد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت که خانم احلام التمیمی برایم نامهای فرستاده و زمانی که محتوای نامه را دید لبخند زد. من نامه را گرفتم و شروع به خواندن کردم. چیزی که در این نامه نوشته شده بود یکی از بزرگترین غافلگیریهای زندگیم بود. احلام در این نامه با من از دختری به نام «غفران» حرف زده بود که در آن زمان به چند ماه حبس در زندان صهیونیستها محکوم شده و قرار بود بعد از دو یا سه ماه آزاد گردد.
غفران؛ دختری که قرار بود عشق را به زندگیم بیاورد
این دختر (غفران) به جرم همکاری رسانهای با حماس در کرانه باختری بازداشت شده بود. احلام درباره سن و سال و ویژگیهای غفران در نامه برایم نوشته و گفت که او مدام اخبار من را پیگیری میکند و آماده است تا ارتباطی با من برقرار کند و همچنین از اوضاع و شرایط من به خوبی آگاه است؛ اما با همه این وجود اصرار دارد من را ببیند. احلام گفت که غفران را به عنوان شریک زندگی من انتخاب کرده و از من خواست تا پاسخ نامهاش را بدهم.
این عجیبترین چیزی بود که دز زندان تجربه میکردم و امری ناگهانی و غیرقابل پیشبینی برایم بود و حتی به آن فکر هم نکرده بودم. علیرغم تاثیر زیادی که نامه احلام روی من گذاشته بود اما واقعا گیج بودم و در تنگنای بزرگی قرار داشتم. واقعا باید چگونه رفتار میکردم؟ مدتی فکر کردم و سپس سکوتم را شکستم و از وکیلم خواستم تا به احلام بگوید نمیتوانم درخواستش را بپذیرم؛ زیرا شرایط سخت و اوضاع نامناسبی که در زندان دارم اجازه برقراری چنین روابطی را به من نمیدهد.
این را بگویم که من چند هفته قبل از بازداشتم نامزد کرده بودم اما بعد از بازداشت و اتفاقاتی که در پی آن افتاد از نامزدم جدا شدم. بنابراین چگونه میتوانستم برای دومین بار به دختر دیگری فکر کنم؟ احساس میکردم که این امر محال است. بنابراین نامهای برای غفران نوشتم و از فداکاریهای او قدردانی کردم و گفتم که اگر شرایطم طبیعی بود حتما با او ارتباط میگرفتم اما اکنون وضعیتم چنین اجازهای را نمیدهد و از خدا میخواهم همواره در زندگیاش موفق و خوشحال باشد.
این پاسخ من بود و از وکیل خواستم تا آن را به دست احلام برساند. سپس به سلول برگشتم اما ذهنم همچنان مشغول بود. ابوغسان از من پرسید که چه اتفاقی افتاده اما من در این باره چیزی به او نگفتم و درواقع این پرونده را برای خودم بستم؛ انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است. سپس به زندگی معمول و خستهکننده خود در انفرادی برگشتم، تلویزیون نگاه میکردیم و صبح به حیاط میرفتیم و یک ساعت ورزش میکردیم، سپس به سلول برمیگشتیم و 13 ساعت بدون حرکت مینشستیم.
اشتیاق برای دیدن غفران
اما بعد از دو هفته یک وکیل دیگر به سراغم آمد و این امر کمی غیرعادی بود؛ زیرا من هر ماه یا هر دوماه اجازه دیدار با وکیل داشتم اما اکنون همه چیز تغییر کرده بود. این وکیل از قدس بود و من را خیلی خوب میشناخت. او یک نامه طولانی برایم آورده بود که با دیدن آن بسیار غافلگیر شدم. این بار غفران خودش مستقیما برایم نامه نوشته بود و خیلی صریح با من صحبت کرد. او در نامه گفته بود که تصمیم خودش را برای ازدواج با من گرفته و بسیار فکر کرده و این یک تصمیم احساسی یا شتابزده نیست. غفران گفت که این زندگی خودش است و زندگی با من را انتخاب کرده است. من واقعا از اینکه چنین دختری به من توجه دارد بسیار خوشحال شدم و عقلم دیگر کار نمیکرد.
بنابراین در پاسخ، نامهای برای غفران نوشتم و گفتم که منتظر اجرای قرارداد تبادل اسرا هستم و به امید خدا اگر آزاد شوم به دیدار او خواهم رفت و این برایم مایه افتخار است. خدا میداند که نامه غفران چه تاثیر عمیقی در روح و روانم داشت و این بار تصمیم گرفتم با این مسئله به شکل جدی برخورد کنم و شروع به فکر کردن درباره آن نمودم. از همین رو زمانی که نماینده صلیب سرخ به دیدنم آمد نامهای برای خانوادهام در غزه نوشتم و با آنها درباره این دختر که او را ندیده بودم و تنها اطلاعاتم از وی منحصر به چیزهایی بود که احلام برایم تعریف میکرد، صحبت نمودم و به آنها گفتم که اگر آزاد شوم میخواهم با این دختر ازدواج کنم.
در این نامه از مادرم خواستم تا به دیدن غفران برود و با او ارتباط بگیرد. زمانی که نامهام به دست خانواده رسید آنها بسیار عصبانی شده بودند و شاید این امر طبیعی به نظر برسد؛ زیرا به همه چیز شک داشتند و زمانی که مادرم به ملاقاتم آمده درباره غفران باهم صحبت کردیم. مادرم گفت که زندگی در انفرادی روی عقلم اثر گذاشته، این دختر جاسوس یهودیان است! این صحبتهای مادرم واقعا خندهدار بود. من دیگر نتوانستم درباه این موضوع با کسی صحبت کنم و البته کسی را پیدا نکردم که با او حرف بزنم یا نظرش را بشنوم.
ادامه دارد...