شهیدی که پدر را در اجر شهادتش شریک کرد
خبرگزاری تسنیم : به عضویت گروه "راویان نور" در آمد و در ایام سفرهای راهیان نور، به عنوان راوی، اعزام میشد. روی حرف پدرش حرف نمیزد، برای کسب رضایت او جهت رفتن به نیروی ویژه سپاه آمد، بابا گفت: امضا نمیکنم.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم ، وقتی سخن از راویان شهید میشود، نام شهید محمد عاشوری هم به میان میآید؛ همان کسی که وقتی شهید شد دوستان راویش برایش پوستر زدند: "شهادت، آخرین روایت محمد شد"
مهندس پاسدار شهید محمد عاشوری متولد 17 اسفند 58 بود. او فارغ التحصیل رشته مهندسی مکانیک دانشگاه آزاد اسلامی واحد علوم و تحقیقات و از فعالان بسیج دانشجویی بود. او از همان دوران دانشجویی به عضویت گروه "راویان نور" درآمد و بعد از فراگرفتن آموزشهای مختلف، در ایام اعزام کاروانهای راهیان نور به مناطق عملیاتی دفاع مقدس، به عنوان راوی، نسل جوان را با رشادتهای رزمندگان اسلام آشنا میکرد.
پس از فراغت از تحصیل به دلیل علاقه وافرش به خدمت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، جذب این نهاد شد و بعد از مدتی در بخش تحقیقات علمی ـ نظامی آغاز به کار کرد. وی در تاریخ 19 اردیبهشت سال 86 در حال مأموریت به شهادت رسید و تنها فرزندش چندماه بعد از شهادتش به دنیا آمد.
آقا گفتهاند که هنوز یک روزنه برای شهادت باز است
مینا عاشوری، خواهر شهید محمد عاشوری از برادرش چنین نقل میکند: محمد همیشه روی جملات آقا تأکید داشت و میگفت: "آقا گفتن هنوز یه روزنهای برای شهادت بازه." حتی علاقهمندیهایش را با آقا تطبیق میداد. اگر در موضوعی دودل بود میرفت ببیند فرمایش آقا چی بوده، همان را انجام میداد.
*****
کتاب شهید آوینی را بلندبلند میخواند: ای شهید! ای آنکه بر کرانه ازلی و ابدی وجود بر نشستهای... فیلمهای روایت فتح و تفحص شهدا را هم زیاد نگاه میکرد. یکی از دوستانش تعریف میکرد، اولین باری که پایش به بسیج دانشکده باز شد، از فیلمی شروع شد که بچههای بسیج با ویدیو پروژکتور در سالن دانشگاه گذاشته بودند. فیلم تفحص بود. تنها کسی که روبروی پرده نشسته و فیلم را میدیده، محمد بود. دوستش میگفت: من دیدم محمد نشسته روبروی پرده، تک و تنها و با دیدن فیلم از شدت گریه شانههایش تکان میخورد... .
بابا گفت: امضا نمیکنم. با این کار شهادتت را امضا کردهام.
احترام به والدین خیلی برایش مهم بود، روی حرف پدرش حرف نمیزد، یادم است، سال 82-81 که برای کسب رضایت پدر جهت رفتن به نیروی ویژه سپاه آمد، بابا گفت: امضا نمیکنم، با این کار شهادتت را امضا کردهام. من یک پسر دارم، نه... . خیلی ناراحت شد، ولی روی حرف پدر حرف نزد. به مادر گفت: میخواهم اگر شهید شدم، با رضایتی که پدر میدهد، او را هم در اجر شهادتم شریک کنم. آخر سر هم رضایت بابا را گرفت... .
*****
از مواظبتش نسبت به اموال بیتالمال همین قدر بگویم که از تلفن سپاه یا بسیج برای تماس شخصی استفاده نمیکرد. حتی دو تا خودکار داشت یکی همیشه برای کارهای شخصی و یکی برای استفاده سپاه. ما چون از حساسیتش مطلع بودیم، حتی یک دست لباس که تازه سپاه به او داده بود را بعد از شهادتش عودت دادیم.
وقتی محمد به اردوی غرب نرسید.../ برادری برای بچههای راوی
یکی از دوستان راوی شهید عاشوری، از آشناییاش با او در گروه "راویان نور" میگوید و خاطراتش با شهید را اینطور روایت میکند: اولین بار شش سال پیش دیدمش، در دوره راویان نور. بچهها را برده بودند دانشگاه شهید بهشتی برای مقدمات دوره، نزدیک اذان صبح بود، بیدار شدم تا وضو بگیرم، بیدار بود و کنار تانکر آب داشت وضو میگرفت، خیلی خونگرم و صمیمی با من سلام علیک کرد و این شد فتح باب دوستی، دانشجوی دانشگاه علوم و تحقیقات بود، نورانی و بامحبت، عجب نمازی خواند آن شب... .
اسفندماه 84 بود ، چند وقتی که توی راهیان نور مشغول طراحی نقشه راهنمای زائرین و چند برنامه دیگر بودم، حسابی خسته شده بودم. از طرفی هم از آن همه بی مهری و اذیتها کلافه بودم، میخواستم بی خیال ادامه کار بشوم. از در اتاق راویان آمد داخل و نقشه را جلویم روی میز دید، گفت: "شنیدم داری برای راهیان نور یه نقشه طراحی میکنی، همین نقشه است؟" گفتم: "بله ، ولی دیگه خسته شدم، این چند وقته خیلی اذیت شدم، می خواهم بیخیال بشم." گفت: "ببین سیدجان! هر کاری خستگی و زحمت داره ولی در عوض این کار شما، خدمتی بزرگی است به زائرین و مورد رضای خدا، پس یاعلی بگو و دیگر هیچی نگو." آن قدر گفت تا اقناعم کرد، خستگی از تنم بیرون رفته بود، یک پرینت از نقشه برداشت تا ایراداتش را برایم بگیرد و راهنماییام کند. برای همه بچههای راوی مثل برادر بود. دوباره جانی گرفتم و کار به آخر رسید... .
آذر سال 84 بود، برای اردوی مریوان تماس گرفتم تا بیاید، گفت: "به رفقا و همکارانم قول دادم اگر بیام ، ایشان را هم ببرم، امسال بچهها ماموریت دارند، نامردیه تنها بیام، اما قول بده برای سال بعد یه سهمیه ویژه برای ما بگذاری کنار..." من هم قول دادم. فروردین 86 بود، توی میدان انقلاب دیدمش، همراه همسرش بود، از دور سلامی و لبخندی رد و بدل شد و گفت: "سید اردوی غرب چی شد؟" گفتم: "محمدجان! داریم ماه بعد میرویم، خبرت میکنم؛"
رفته بودم نمایشگاه کتاب، سر نماز مغرب محمد شاعری نشست جلوم، بعد از نماز رو به من کرد و گفت: "محمد عاشوری امروز شهید شد؟" آسمان لحظهای در برابر دیدگانم تار شد و اشک مهمان چشمهایم شد و تمامی خاطرات پنجساله از برابر چشمانم عبور کردند. اردوی بعدی مریوان، خودم هم نرفتم، آخر به قولم وفا نکرده بودم... .
ماموریتهای واحد تحقیقات علمی-نظامی بُعد معنوی خاصی داشتند
یکی از همکاران شهید عاشوری از شهید و روحیاتش در محل کار چنین میگوید: وقتی وارد مرکز تحقیقات سپاه شدم، با محمد آشنا شدم. چهرهاش برایم خیلی آشنا بود. به رضا که چند سالی قبلتر از سپاه میشناختمش گفتم: "رضا تو نمیدونی من ایشون و کجا دیدم؟" رضا گفت: "بعید میدونم، محمد بچه کرجه ، شاید تو هیئت دیدیش؟" ولی توی دلم خیلی احساس رفاقت با او داشتم، هر موقع از اتاقم بیرون میآمدم راهم را به سمت اتاقش کج میکردم و از همان دم در، سلام و احوالپرسی میکردم. با هم رفیق شدیم و بیشتر از قبل هم کلام شدیم.
یکسالی بود که از رفاقتمان میگذشت، محمد برای کاری با واحد تحقیقات علمی _ نظامی به ماموریت رفت. بعد از برگشت از آن سفر بود که از هر فرصتی استفاده میکرد تا خودش را به آن واحد منتقل کند. ماموریتهای آن واحد بُعد معنوی خاصی داشتند و بهانهای بودند تا هنرمندان خدا از این دنیا فاصله بگیرند. در واقع محمد با همان یک سفر، راهی که از سال 79 دنبالش بود را پیدا کرد.
چند بار حضوری و کتبی با مسئولین در اینباره صحبت کرده بود، اما همچنان پرنده خوش سیما در قفس دنیا اسیر بود، با عشق و اراده بالاخره توانست موافقت مسئولین را بگیرد و هنرمندانه درب بسته شهادت را بگشاید. حقیقتاً به گفته خودش آرزوی شهادت در قلبش موج میزد، این را میتوان از تاریخ نگارش وصیت نامهاش فهمید.
دقیقاً همان روزها بود. یعنی آذرماه 85 که به این واحد منتقل شد. نوزدهم اردیبهشتماه 86، روز چهارشنبهای بود، مشغول کار بودم که دیدم با آن لباس سفید بچه بسیجیها و شلوار مشکی زیبا و اتو کشیدهاش با یک لبخندی آمد طرفم و گفت: "حاجی ما دیگه داریم میریم، ما رو حلال کن." به همه اتاقها سر میزند و خداحافظی میکرد. این آخرین دیدارمان بود و او پر کشید...
وصیتنامه شهید عاشوری
متن وصیتنامه شهید عاشوری به شرح ذیل است:
بسم رب الاسراء و المفقودین
الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة علی ابن ابیطالب
اللهم الرزقنا توفیق شهادت فی سبیلک
با سلام ودرود بر شهدای صدر اسلام، امام راحل عظیم الشأن، رهبر انقلاب، شهدا، اسرا و مفقودین هشت سال دفاع مقدس.
وصیت خود را با درود و سلام به پاکان و مخلصین در درگاه خداوند شروع میکنم تا شاید این بنده حقیر خدا را در تاریکی قبر و در محشر و در سختی آن زمان شفاعت کنند.
خداوندا! تو میدانی که همواره آرزوی شهادت در قلبم موج میزد ولی چه کنم که این نفس گنه کار، لذات کوتاه دنیوی را به لقاء و دیدار تو ترجیح داد و اکنون با شرمندگی معبود خود را دیدار میکند و جز امید به بخشش تو ندارد یا غفار.
و اما خانوادهام، البته کوچکتر از آن هستم که نصیحتی داشته باشم ولی چند خواهش دارم که امیدوارم بعد از من به آن عمل نمایید.
ابتدا از پدر و مادرم، پدر و مادری که بسیار برایم زحمت کشیدهاند و همیشه و همه جا در راه رشد من سختی فراوان متحمل شده است.
مادرم! از شما میخواهم که به خاطر ظلمهایی که در حق شما داشتهام مرا ببخشید و در درگاه خدا نیز برایم طلب بخشش نمایید. مادرم از شما میخواهم بعد از من گریه نکنید و همیشه به یادحضرت رباب(س) باشید سعی کنید همواره برایم دعا کنید و برایم قرآن بخوانید و هرگز رهبرمان را تنها نگذارید. مواظب خواهران و همسرم باشید.
از پدر مهربانم نیز میخواهم مراحلال کنید و اگر در کارها کمکتان نکردم مرا ببخشید و پدرم! از شما میخواهم شرایط را برای انجام شئونات اسلامی برای مادر، خواهران و همسرم فراهم نمایید و برایم گریه نکنید. زیرا میگویند اگر پدر برای پسرش گریه نکند، جایگاه فرزند بالاتر میرود و فقط برای عزای مولایمان ابا عبدالله الحسین(ع) و در رثای حضرت علی اکبر(ع) گریه کنید از شما می خواهم که در کسب روزی حلال مانند گذشته برای خانواده تلاش نمایید که مانند جهاد در راه خداست.
از خواهرانم نیز میخواهم همواره حجاب و ایمان خود را حفظ کنند، سعی کنید که معارف دین را بیشتر فراگیرید، همیشه حضرت زینب(س) را سرمشق خود قرار دهید و با همسرانتان رفتاری مانند رفتار حضرت زهرا(س) با امیر المومنین(ع) داشته باشید.
در راه تربیت فرزندان صالح بکوشید و از همه مهمتر مرا حلال کنید زیرا در سالهای گذشته رفتارم با شما مانند یک برادر خوب نبود و نتوانستم حق برادری را به جا آورم. مخصوصاً خواهر بزرگترم که زحمت بسیاری برایم کشیده است و همیشه مانند یک دوست پشتیبان من بوده است. دوست دارم که بعد از من گریه نکنید و همیشه به یاد حضرت زینب(س) باشید و صبر پیشه گیرید و برای همسرم که بسیار دوستش داشتهام مانند خواهر باشید و او را تنها نگذارید و به او تسلی دهید و سعی کنید که جای خالی مرا احساس نکند.
قبرم به قبر شهدا نزدیک باشد
اما همسر مهربانم، همسری که با وی و با کمک او توانستم به مشکلات فائق آیم، همسری که صحبت کردن با او سختیهای زندگی را تحمل شدنی میساخت. همسری که با تمام کمبودها ساخت و هرگز دم بر نیاورد. همسری که پشتیبان شوهرش بود. ابتدا از شما طلب حلالیت دارم. میخواهم که همواره برایم قرآن بخوانید. شما برایم در حکم استاد بودید بیشتر فراگیرید و به دیگران نیز بیاموزید. سعی کنید که نسبت به جامعه و اوضاع اطراف خود بی تفاوت نباشید. همواره امر به معروف و نهی از منکر را سرلوحه خود قرار دهید. پشتیبان مقام معظم رهبری باشید. باشهدا مانوس شوید. در مشکلات به یاد همسران شهدا و سختیهای آنها بیفتید چون میدانم با آنها آشنا هستید، به خانوادهام سر بزنید. بعد از من شما مختار هستید که برای آینده خود تصمیم بگیرید و...
اگر فرزندی نیز داشتیم (چون در زمان نوشتن این متن خداوند من را لایق ندانسته است) آن را پیرو ائمه معصومین علیهم السلام تربیت کنید. او را حسینی، زینبی تربیت کنید تا بعد از ما چراغ قبر ما شود. در پایان از خانواده میخواهم اگر قصد گرفتن ختم برایم دارید بهتر است هزینه آن را به مستمندان بدهید.
کتابهایم را مطالعه کنید و به دیگران نیز برای مطالعه بدهید. اگر مبلغی یا مالی برایم باقی مانده آن را به همسرم بدهید. قبر مرا هر کجا خواستید انتخاب کنید، ولی سعی کنید به شهدا نزدیکتر باشد، ولی هرگز خودتان را به زحمت نیندازید.
احتمالاً چند روز نماز قضا و چند روز نیز روزه قضا دارم که برایم به جا آورید. از دوستان ، فامیل و آشنایان برایم حلالیت بخواهید.
من بسیار به سپاه بدهکارم. هرچه دارم از بسیج و سپاه است. همواره در تبلیغ برای این دو نهاد بکوشید. از دوستان و همکارانم در سپاه برایم حلالیت بطلبید. به خصوص از مسئولین، قبل از اینکه مرا دفن کنید کسی در قبر برود و برایم عاشورا بخواند، تلقین را حاج آقا دلاوری، حاج آقا ماندگار ،آقای جریانپور، سردار جهروتی زاده، آقای بستاک یا مهدی امیریان بخواند.
مقداری خاک طلائیه، فکه به همراه مهرهای نماز و یک شال مشکی دارم آن را به همراه اولین پیراهن سبز سپاه که در کمد سرکار است با من دفن کنید. خواهش میکنم شب اول قبر مرا تنها نگذارید. برایم زیارت عاشورا و قرآن بخوانید.
تعدادی کتاب، جزوه، سیدی است که به صاحبانشان برگردانید. حتما چندهزار تومان برای اینکه احیاناً از اموال بیتالمال استفاده شخصی کردهام به سپاه بدهید.
بنده گنهکار خداوند
"محمد عاشوری" 5/8/85
انتهای پیام/