برادر دوقلوی شهیدفردوئی: شهدای اقتدار هنوز در محوطه پادگان مدرس کار میکنند
خبرگزاری تسنیم:سید مصطفی حسینی فردوئی برادر دوقلوی شهیدگفت: سید محمد به پدرم میگفت شما رفتید جبهه و نتوانستید درست وحسابی جانباز شوید ولی حالا من میروم درست وحسابی شهید میشوم.یکی از همکارانش میگوید:قسم میخورم آنها هنوز در این محوطه کار میکنند.
خبرگزاری تسنیم: کلی مستند علمی ساخته شده برای اثبات این موضوع که دوقلوها بیشتر از دیگران با هم در ارتباطند و از حال یکدیگر با خبر. تله پاتی زیادی با هم دارند و بدون اینکه بخواهند از خوشی و ناخوشی یکدیگر آگاه میشوند. حالا اگر یکی از این دوقلوها طی حیاتی دوباره از عالم فانی به عالم باقی رفته و خاطرات و ارتباطات بسیارش را برای دیگری به جای بگذارد، فصلی نو در زندگی دیگری رقم میزند که در دایره مستندات علمی هم نمیگنجد. سید محمد و سید مصطفی در سال 1370 متولد شدند و تا 20 سالگی همه جا با هم بودهاند. هم سر کلاس درس و مدرسه، هم موقع بازی و شیطنت و هم زمان فعالیتهای مختلف بسیج. اما محمد در سال 90 به همراه سردار حسن تهرانی مقدم و دیگر دوستان و همکارانش طی انفجار در پادگان شهید مدرس به شهادت میرسد و حالا مصطفی با دنیایی از خاطرات او زندگی میکند. برادر شهید خود را اینطور معرفی میکند: "من سید مصطفی حسینی فردوئی هستم. بیست دقیقه از برادرم کوچکترم. به همین دلیل سید محمد هرجا میرسید میگفت این سید کوچولوی ماست." و در گفتگو با تسنیم از بود و نبودهای محمد میگوید:
* تسنیم: آقای حسینی! رابطه شما با برادر دوقلویتان چطور بود؟
از دوران کودکی با هم بزرگ شدیم. در کلاس درس همکلاسی شدیم. از مسئله کاری تا دوچرخه خریدن، موتور و ماشین خریدن همهاش با هم بودیم. هم دوست بود هم شریک هم همکلاسی هم هم میزی. بچهتر که بودیم روی ما احاطه زیادتر بود و به ما میگفتند اگر میخواهید کوچه بروید و بازی کنید از ساعت 5 تا 7 غروب میتوانید بازی کنید و ساعت 7 دیگر برنامههای پایگاه شروع میشود و باید آنجا باشید. یک برنامه زمانی خاص داشت، بعد از آن زمان هم خانه بودیم. گاهی مادر بیرون میرفت شروع به شر بازی میکردیم و میرفتیم روزنامه میآوردیم و حصیر بر میداشتیم و در باغچه آتش درست میکردیم.
در زمان کودکی به زبان بچگی به محمد میگفتم یه یه. در مدرسه هم من که میگفتم یه یه و بچههای دیگر مدرسه هم از من یاد میگرفتند و یه یه صدایش میزدند. یک روز آمد خانه گریه کرد و به مادرم گفت که مصطفی به من میگوید یه یه و بقیه هم یاد گرفتهاند. مادر من را گرفت و یادم داد که از آن به بعد بگویم داداش. تا وقتی که بزرگتر شدیم دیگر محمد به من میگفت مُصی و من هم برای تلافی به او میگفتم مملی.
این اواخر که کارش حساس شده بود کم صحبت میکرد اما همان رابطه صمیمی و شوخ طبعانه را داشتیم و یکسره میخندیدیم. برای مثال وقتی خاله یا مادر از کنار ما رد میشدند ما اسمشان را میآوردیم و میخندیدیم و آنها میگفتند چه میگویید؟ الکی برای آنها ایجاد سوال میکردیم که یعنی داریم پشت سر شما صحبت میکنیم. در حالیکه چنین نبود. شوخ طبعی میکردیم. با همه دوستان خود نیز اینگونه بودیم. وقتی پایگاه بسیج برنامه و رزمایشی داشت حتما شرکت میکردیم. بزرگتر که شدیم، مسئولیت گروهانهای کوچک را میگرفتیم.
* تسنیم: از خصوصیات اخلاقی برادرتان بگویید.
خیلی آدم دلسوزی بود. تقریبا سال 84 به رزمایشی رفتیم. بچههای کم سن و سال میآمدند و گریه میکردند و میخواستند بروند. برای بچههای کوچکتر محیط رزمایش و دوری از خانواده یک فضای سنگینی بود و نمیتوانستند تحمل کنند. سید محمد برای اینکه آنها را از این فضای دلتنگی دور کند یک جعبه میآورد وسط میگذاشت و یک چوب و یک شیلنگ هم پیدا میکرد و میگفت ما میخواهیم مار در بیاوریم. یکی از دوستان به نام فرهاد را مینشاند و میگفت پهلوان میخواهد مار در بیاورد. بچههای دیگر با این معرکه گیری میآمدند جمع میشدند و نگاه میکردند. بعضیها میگفتند: چه کار میکنید، زشت است! این جا رزمایش و محیط جدی است. اما سید محمد میگفت ما کاری نمیکنیم. شما بگویید "خشم شب" ما میآییم. بگویید فلان برنامه رزمایش است، میآییم. اما موقع بیکاری هم این چنین میکنیم و تفریح دیگری نداریم. با این شوخیها آن افکار دلتنگی و ناراحتی را از بچه ها دور میکرد.
یادم هست یکبار یک اردویی رفتیم و فیلم مستندشان را یکی از بچهها زحمت کشید و و با بچههای پایگاه ساخت به این ترتیب که از هرکسی یک خاطره میگرفت. یکی از شهدا تعریف کرده بود ما رفته بودیم کوه بی بی زبیده که بعد از سد کرج است میگفت من درون آب افتاد و کفشم را آب برد و کل مسیر سنگلاخ را آمدم. چفیه دور پایمان پیچیدم و مقداری راه آمدم اما دیدم نمیشود. این شهید لاغر اندام بود و میگفت کل مسیر سید محمد من را کول کرد تا پایین کوه که فاصله زمانی 45 تا 50 دقیقه میشد. در تمام این مدت من بر کول ایشان بودم.
* تسنیم: دانشجو بودید؟
ما بعد از دیپلممان دانشگاه آزاد ساوه قبول شدیم و یک ترم هم در رشته صنایع فلز درس خواندیم.
* تسنیم: هر دو یک رشته بودید؟
برادر شهید: بله، ما از اول ابتدایی تا دوران دانشگاه هم کلاسی و هم میزی بودیم. فقط سوم راهنمایی که بودیم یک مدیری به اسم آقای صالحی داشتیم که کلاس ما را از هم جدا کرد و مادرم آمد مدرسه واعتراض کرد؟ مدیرمان گفت به نفع خودشان است. اینها شلوغ کرده و سر کلاس صحبت میکنند و یا دیگران را به صحبت میگیرند. مدیر گفت شما به حرف من گوش دهید و چون سوم راهنمایی پایه سختی است، بگذارید از هم جدا باشند. راست هم میگفت ئما شلوغ بودیم، اما همان سال تا زنگ تفریح میخورد دوباره با هم بودیم دوران دبیرستان هم با هم بودیم و دانشگاه را هم که کنکور دادیم، دولتی قبول نشدیم اما سال 86 دانشگاه آزاد با هم قبول شدیم و به علت یکسری مشکلات نرفتیم و انصراف دادیم تا زمانی که مشغول به کار شدیم. محمد میخواست متالوژی و مواد بخواند و آن قسمتش شد و من هم بعداً شروع به خواندن رشته IT کردم. و هنوز هم در دوره کارشناسی دانشجویم.
اگر سر مسئلهای بحث مان میشد، همان جا هم تمام میشد
* تسنیم: چند دقیقه از برادر کوچکتر بودید؟
من بیست دقیقه. جالب بود که هر جا ما می رفتیم و در جمع دوستان بودیم سریع میآمد وسط میگفت من باید وسط راه بروم و شما کنار و به من میگفت تو همیشه باید کنار من باشی چون کوچکتری! سید محمد هرجا میرسید میگفت این سید کوچولوی ماست.
به پدرم میگفت: شما درست و حسابی جانباز نشدید ولی من میروم درست و حسابی شهید میشوم
* تسنیم: دعوا هم میکردید؟
گاهی دعوا هم میکردیم اما از کوچکی نه من به او "تو" گفتم و نه او به من. اگر سر مسئلهای بحث مان میشد، همان جا هم تمام میشد و این گونه نبود که دوباره بر همان بحث من یک چیز بگویم و او چیز دیگری. دعوای خاصی نداشتیم و یادم نمیآید که حتی بعد از یک ثانیه بعد از بحثها با هم قهر کرده باشیم و با همین حالت خو گرفته بودیم. گاهی پیش دوستان حرفی میزدیم و تمام میشد، بچهها تعجب میکردند از اینکه به این زودی تمامش میکردیم. مسئول پایگاهمان میگفت قدر یکدیگر را بدانید. من تا به حال ندیدم که این گونه برادر با برادری یا خواهر با خواهری با هم دعوا کنند و بعد از آن انگار نه انگار که دعوا کردهاند. این هم بر حسب این بود که از بچگی با هم خو گرفته بودیم.
* تسنیم: فکر میکردید شهید شود؟
نه فکر نمیکردم. اما به پدرم میگفت شما رفتید جبهه و نتوانستید درست و حسابی جانباز شوید ولی حالا من میروم درست و حسابی شهید میشوم. زمانی که تازه ریشهایمان در میآمد، می رفتیم عکس میگرفتیم بببینیم چه شکلی شدهایم. محمد عکس من را برمیداشت و می رفت به مادرمان میگفت: "مامانی نگاه کن! مُصی 15 دقیقه قبل از شهادت".
محمد جزو شهدایی بود که بعد از انفجار چهرهاش سالم مانده بود
* تسنیم: شما بعد از شهادت محمد به معراج شهدا رفتید؟ پیکر برادرتان را دیدید؟
بله محمد را دیدم. تعداد شهدایی که از چهره سالم بودند، به چند نفری میرسید. شهید سلیمی، حاتمی نسب و محمد ما هم در میان آنها بودند. اینها در سردخانه نگهداری میشدند. من خودم در آن محوطه بودم و پیکرها را میدیدم. مثلا پیکری بود در میان شهدا که کاملاً سوخته بود. چون یک سفر مشهد من با این بچهها رفته بودم، میشناختمشان. آنهایی که میشناختم را همکارهای محمد آدرس میدادند و پیکرش را میدیدم. مثلا از پیکر ستار فقط بدن و کمرش بود و من عیناً ستار را در همان محوطه دیدم. یا مثلاً شهیدی که بنده خدا سوخته بود و پیکرش را سمت راست گذاشته بودند.
از سمت راست: شهید سید محمد حسینی فردوئی و سید مصطفی حسینی فردوئی(برادر شهید)
نحوه شهادتشان را در خواب دیدم
* تسنیم: آقا مصطفی! شما که ارتباط تنگاتنگ با برادر خود داشتید، بعد از شهادت چقدر با او در ارتباط بودید؟
بعد از شهید من تقریباً تا یک سال و نیم مدام خوابش را میدیدم و این به خاطر موضوعی بود که مادرم میگفت. مادرم میگفت اینها لحظه شهادتشان عذاب کشیدند و به خاطر صدای انفجارجگرشان از ترس ترکیده است. بعد از شهادت محمد یک بار مادر و پدرم تهران میرفتند که صدای انفجار آمده بود و حال مادرم بد شده بود.آن پریشانی زمان شهادت محمد بر او مستولی شد و همهاش میگفت این بچهها از ترس انفجار و بلندی صدا جگرشان ترکیده است. این فکر ناراحت و بیمارش هم میکرد. نزدیک به همان زمانها من یک شب خواب محمد را دیدم. گفتم محمد آن جا انفجار شد چه اتفاقی افتاد؟ گفت هیچی مُصی داشتیم کار میکردیم که من دیدم یک چیزی افتاد کنارم. رفتم جلو و دیدم خودم هستم. گفتم نه بابا اینطوری نیست! گفت باور نمیکنی؟ گفتم نه. گفت آن جا را نگاه کن و من از بیرون با محیط پادگان آشنا بودم و محمد محیطی را که انفجار رخ داده بود نشان داد و من دیدم حالت خاکریز دور و برش بود.
حاج حسن در پادگاه مدرس برای کنترل انفجار احتمالی خاکریز درست کرده بود
من هر موقع صحبت میکنم میگویم حاج حسن آنقدر فکر بزرگی داشت که بچهها میگویند در پادگاه شهید مدرس خاکریز حالت جبهه درست کرده بود. حاجی فکرش آنقدر بزرگ بود که این موضوع را در نظر گرفته بود اگر انفجاری بخواهد رخ دهد، آن انفجار از حالت خاکریز گونه اطراف پادگان به بالا برود و به محوطه بیرون پادگان نرسد. انفجاری هم که برای بچهها رخ داد خیلی زیاد بود و اگر آن خاکریز نبود شاید جاده را هم خراب میکرد. من روز انفجار آن جا هشتیهای سوله را دیدم که سه کیلومتر آن طرفتر افتاده بود.
حاج حسن اول دسته بود و همه شهدا پشت حاجی جمع شدند و رفتند
در خواب محمد به من محل انفجار را نشان داد و گفت نگاه کن و همان موقع انفجار خیلی مهیبی رخ داد. من دویدم و از خاکریز رفتم بالا و روی خاکریز ایستادم و آن بدنهایی که در معراج دیده بودم آن جا دیدم روی زمین افتادهاند و دیدم هرکسی آمد بالا سر بدن خودش و داشت به آن نگاه میکرد. همه جمع شدند و دستهای تشکیل دادند. اول دستهشان حاج حسن بود و همه پشت حاجی جمع شدند و رفتند. من دیگر محمد را نمیدیدم اما در خواب صدا میشنیدم که دیدی راست گفتم؟
به مادرم میگفتم که یک بنده خدایی خواب حاج احمد کاظمی را دیده بود و گفته بود حاج آقا شهادت چگونه بود؟ حاج احمد هم گفت: "آقا امام رضا(ع) آمد و نفری یک گل به ما داد. ما بو کردیم و از شهادت فقط بو کردن گل را فهمیدیم." شهادت همین گونه است.
من خوابهای زیادی راجع به محمد میدیدم. به غیر از آن من تا چهلم محمد، عیناً محمد را در خانهمان دیدم. حالا شاید دیگران بگویند توهم. اما یادم هست که موقع زمستان در خواب محمد زیاد وول میخورد و پتویش که کنار میرفت، دیگر دستش را پشتش نمیانداخت که پتویش را بردارد و پتوی من را میکشید روی خودش. من خودم سردم که میشد میفهمیدم. چند بار بهش تذکر داده بودم که بلند میشوم لگد میزنم و محمد میگفت نه تو هیچ کار نمیکنی. یک شب هم در خواب دعوایمان شد و بابام آمد گفت شما چرا نمیگذارید ما بخوابیم. بعد از شهادتش من در خواب که دنده به دنده میشدم به عینه میدیدم که محمد کنارم خوابیده است. گاهی اوقات برای نماز صبح که بلند میشدم، به عینه میدیدم که از کنارم رد میشود و این هوشیاری را نداشتم که محمد کنار ما نیست.
مکالمه تلفنی محمد بعد از شهادت
یک دختر خاله کوچکی به اسم هلیا دارم که محمد خیلی دوستش داشت. تازه به حرف آمده بود که محمد شهید شد. 12 روز بعد از شهادت که در دهه محرم بود. اتفاقی افتاد. هلیا با گوشی مادرم بازی میکرد که گوشی زنگ خورده بوده از خانه ما در حالیکه هیچ کداممان در خانه نبودیم. هلیا گوشی را برداشته بود و صحبت کرده بود. گوشی را که مادرم گرفته بود زمان مکالمه مشخص بوده است و زمانش را دیده بودند که این وصل شده است و وسط هیئت قطع شده بود. این جریان را مادرم برای من گفت و گفتم اگر حقیقت داشته باشد و محمد پشت خط بوده وقتی برویم خانه یک نشانی باید وجود داشته باشد که محمد حضورش را نشان دهد. برایم مثل روز روشن بود که نشانی از او هست. ما خانهمان را تازه گچ بری کرده بودیم و یک نور مخفی از آن رد میشد و هالوژن هفت رنگ میشد. محمد میگفت این هالوژنها حال میدهد روشن کنی و زیرش بخوابی. اصلاً آدم به رویا میرود و عین خرس مهربان که روی رنگین کمان لیز میخورد. صبح همان روز هیأت که ما داشتیم میآمدیم بیرون همه برقها را خاموش کردم و آن هالوژن چیزی نبود که ما همینطوری روشنش کنیم. ما برگشتیم خانه و همینطور من سراسیمه در را باز کردم و دیدم هالوژن روشن است.
مزار شهید سید محمد حسینی فردوئی
برای توسل به شهدا به پادگان شهید مدرس رفتم
یکبار من به یک مشکل بزرگی برخوده بودم و سوار ماشینم شدم و رفتم پادگان مدرس و از دور ایستادم و نگاه کردم. داد و بیداد کردم و رو به شهدا گفتم اگه شما راستی میگویید وقتی من برگشتم خانه باید زنگ بزنند و من این مشکلم حل شود. وگرنه من با همه شما قهرم و دیگر میروم. خدا شاهد است وقتی رسیدم دم در، مشکلم حل شده بود، در صورتی که یک مشکل حل نشدنی بود و واقعاً بعد از آن روز حل شد.
شهدای اقتدار هنوز در محوطه پادگان شهید مدرس کار میکنند
یکی از همکاران محمد میگوید: "من قسم میخورم آنها هنوز در این محوطه کار میکنند." من عیناً این خواب را دیدم که محمد با حاج حسن آمد و رو به حاجی گفت: داداشم هستا! حاجی گفت: میشناسمش. داشتیم به یک محوطهای میرفتیم که توپ و تانک میرفت و میآمد و محمد و حاج حسن گفتند کار ما هنوز تمام نشده است و ما اینجا هم داریم کار میکنیم.
---------------------------
گفتوگو از: نجمه السادات مولایی
---------------------------
انتهای پیام/