عباس دست طلا: امام گفت «جبهه، دانشگاه است»، ما هم کار را خودمان یاد گرفتیم
خبرگزاری تسنیم: عباس علی باقری، ملقب به «عباس دست طلا» به اینکه در پشت جبهه کار میکرده افتخار میکند و میگوید:جنگ را از نزدیک میدیدیم اما باز هم نیروی پشت جبهه بودیم.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، ماجرا از آنجا شروع شد که رهبر معظم انقلاب یکم بهمنماه سال قبل میزبان عدهای از رزمندگان قدیمی جبهههای جنگ بودند. مجلسی که ساعتی قبل از ظهر آغاز شد و تا نماز ظهر و عصر ادامه پیدا کرد. ترکیب افراد حاضر در آن جلسه که عمدتاً مو سفید کرده و عصا بهدست گرفته بودند خیلی جالب بود. آنها کسانی بودند که برای جنگیدن به جبهه نرفته بودند؛ رفته بودند تا در جبهه کار کنند. تفنگ به دست نگرفته بودند؛ آچار و پیچگوشتی و چکش و روغن و گیریس، ابزار دستشان بود. تعمیرکار ماشینهای سنگین، صافکار، نقاش، گلگیرساز، اتاقساز، جوشکار و صاحبان حرفههایی از این دست. افرادی که در آن سالها اسمشان را گذاشته بودند: «اصناف پشتیبان جنگ».
برای اینکه اهمیت موضوع این نشست روشن شود، باید بدانیم که رهبر انقلاب در سخنرانی اولین روز سال جدید در حرم رضوی هم به این نشست دوستانه اشاره فرمودند: «در دوران جنگ تحمیلی، یکی از مشکلات ما، از کار افتادن دستگاههای ما، بمباران شدن مراکز گوناگون ما، تهیدست ماندن نیروهای ما از وسایل لازم ــ مثل وسایل حمل و نقل و این چیزها ــ بود. یک عده افراد صنعتگر، ماهر، مجرّب، راه افتادند از تهران و شهرستانها ــ که بنده در اوایل جنگ خودم شاهد بودم، اینها را میدیدم؛ اخیراً هم بحمدالله توفیق پیدا کردیم، یک جماعتی از اینها آمدند؛ آن روز جوان بودند، حالا سنّی از آنها گذشته، اما همان انگیزه و همان شور در آنها هست ــ رفتند داخل میدانهای جنگ، در صفوف مقدم، بعضیهایشان هم شهید شدند؛ تعمیرات کردند، ساختوساز کردند، ساختوسازهای صنعتی؛ این پلهای عجیب و غریبی که در جنگ به درد نیروهای مسلح ما خورد، امکانات فراوان، خودرو، جاده، امثال اینها، بهوسیله همین نیروهای مجرب و ماهر بهوجود آمد؛ امروز هم هستند، امروز هم در کشور ما الیماشاءالله؛ تحصیلکرده نیستند، اما تجربه و مهارتی دارند که گاهی از تحصیلکردهها هم بسیار بیشتر و بهتر و مفیدتر است؛ این هم یکی از امکانات نیروهای ما است؛ هم در کشاورزی این را داریم، هم در صنعت داریم». (1393/01/01)
یکی از میهمانان رهبر انقلاب اسلامی در آن دیدار، «حاج عباسعلی باقری» مشهور به «حاج عباس فابریک دستطلا» بود.
عباسعلی باقری در مورد دیدار خود با مقام معظم رهبری به تسنیم میگوید: سال گذشته ما دیداری را با مقام معظم رهبری داشتیم، روزی یکی از مسئولان اتحادیه گلگیرسازان به من زنگ زدند و گفتند که روز یکشنبه و دوشنبه هفته آینده را به هیچکس قول ندهم و از این مسئله هم با هیچکس صحبتی نکنم.
هفته بعد روز یکشنبه صبح به من تماس گرفتند که ساعت 10 جلسهای را خواهیم داشت. در آنجا خصوصیات دیدار فردای آن روز با مقام معظم رهبری را برای ما شرح دادند. روز بعد جمعی حدوداً 40نفره با مینیبوس بهسمت خیابان فلسطین و بیت مقام معظم رهبری حرکت کردیم. هرچه وسیله بههمراه داشتیم را در داخل مینیبوس گذاشتیم که برای ورود معطل نشویم. از درهای مختلف که عبور کردیم در آخر عصایم را نتوانستم همراه ببرم و با همراهی یک نفر به محل حسینیه رفتم. وقتی رسیدیم اذان شروع شده بود و هنوز اذان تمام نشده بود، گفتند که مقام معظم رهبری دارند وارد میشوند و همین هم شد و قبل از پایان اذان ایشان وارد شدند. تعدادی از دوستانی که جلوتر از ما بودند توانستند خیلی خوب با آقا دیدار و صحبت کنند اما ما که عقب بودیم نتوانستیم و آنجا بود که دل من از اینکه نتوانستم با آقا دیدار کنم بسیار سوخت.
بعد از اذان نماز را با ایشان خواندیم و بعد از نماز صندلیها را گذاشتند و آقا خیلی کوتاه صحبتهایی را برای ما گفتند. و بعد از آن قرار شد که هرکس خود را خیلی کوتاه معرفی کند و اگر صحبتی هم مدنظر او است ارائه کند. آقای بنایی صحبت خود را شروع کردند ولی ایشان بهدلیل اینکه نفسشان گرفت از حضرت آقا طلب آب کردند و گفت: "قدری آب خوردن دارید؟" و آقا هم به مسئولان جلسه اشاره کردند و گفتند: "چرا هست، یک لیوان آب خوردن بیاورید". آقای بنایی بعد از اینکه آب را خوردند حضرت آقا باز هم فرمودند: "باز هم آب میخواهید؟" که آقای بنایی گفت: نه، دیگر لازم نیست. بعد از صحبت آقای بنایی، اعضای حاضر یکی یکی صحبت کردند تا اینکه دوباره نوبت به آقای بنایی رسید و ایشان به فعالیتهای اعضای گروه و اتحادیه در زمان جنگ اشاره کردند و بعد من را معرفی کردند.
من بلند شدم، سلام کردم. خودم را معرفی کردم و گفتم که ما آن روز که فرودگاه را زدند برای حضور در جبههها اسمنویسی کردیم و در جبههها روی ماشینها کار میکردیم تا به اینجا که رسیدیم، حضرت آقا فرمودند: " من شما را میشناسم" در این لحظه من بهشدت تعجب کردم که آقا من را از کجا و به چه علتی میشناسد. همه نفسها در سینه حبس شده بود و کسی حرف نمیزد. چند لحظه که گذشت ایشان دوباره اشاره کرد: "شما عباس دستطلا نیستی؟" باز ما بسیار تعجب کردیم، چرا که ما را با لقبهایی مانند «عباس فابریک» و «عباس آلمانی» در محل کار صدا میکردند اما این لقب را تابهحال برای ما استفاده نکرده بودند. و اصلاً در آن لحظه من متوجه این کتاب نشدم، در آن لحظات حالت بسیار خوبی را داشتم.
حضرت آقا ادامه دادند: «من کتاب شما را خواندهام، این کتاب را دوبار مطالعه کردهام و بسیار کتاب خوبی است.» اینجا بود که من گفتم: خوب شما که کتاب را خواندهاید آنچیزی که باید من میگفتم در کتاب آمده است، و تشکر کردم و نشستم.
بعد از صحبتهای کوتاه آقا قرار شد که ما کوچه بگیریم که حضرت آقا عبور کنند و بروند. دل من راضی نمیشد که خیلی راحت با آقا خداحافظی کنیم و آقا بروند. کنار من دو نفر از محافظین درشتهیکل آقا ایستاده بودند، زمانی که آقا از نزدیک من عبور میکردند دو دستم را روی سینه آن دو محافظ گذاشتم و آنها را پس زده خود را به حضرت آقا رساندم و دستهای رهبر را گرفتم و دست و صورت ایشان را بوس کردم. آقا بعد از آن با لحنی جالب و قشنگ به من گفتند: «آقای عباس دستطلا، خوب هستید؟ خانواده خوب هستند؟ حاجخانم خوب هستند؟ بچهها خوب هستند؟ از قول ما به آنها سلام برسانید». من نمیدانستم که پاسخ آقا را چه بدهم. وقتی که آقا رفتند به خودم گفتم که کاش یکی از کتابها همراهم بود که ایشان برای من آن کتابها را امضا میکردند تا ما یادگاری از ایشان داشته باشیم.
عباس علی باقری خاطرات شنیدنی بسیاری دارد که برخی از آنها در کتاب روایت شده و شنیدن برخی از این خاطرات از زبان خود شاید از لطفی دیگر داشته باشد. به پای صحبت او نشستیم تا قدری از خاطرات آن دوران را روایت کند.
تسنیم: آقای باقری محتوای این کتاب به جای اینکه مانند بسیاری از کتابها به خط مقدم جبهه اشاره کند، به پشت جبهه اشاره کرده است. یعنی تا الان کتابهایی که بوده است بیشتر در مورد جلوی جبهه بوده و خیلی کمتر در مورد پشت جبهه صحبت شده است. کمی در مورد پشت جبهه برایمان توضیح دهید.
همان روزی که فرودگاه تهران را بمب باران کردند من هم برای جبهه ثبت نام کردم. حاج داوود بقال که همکار خود من است و سرگروه ما بود و به جبهه رفتن وارد بود، در جواب به من که گفته بودم من سربازی هم نرفتهام و نمیدانم آنجا چه کار باید بکنم گفت: همین کار را و ایرادی ندارد و بیا.
خلاصه آنکه ما به کرمانشاه اعزام شدیم و ما را 4 نفر-4نفر تقسیم کردیم، من بودم، مرحوم شوهرخواهرم، حاج مصطفی اشتهاردی و خلیل رادیاتساز. ما چهارتا باهم همگروه شدیم و فردای آنکه رسیدیم به کرمانشاه اعزام شدیم برای پادگان اسلام آباد. در ابتدا آنجا ما را قبول نمیکردند، یک کارگر مکانیک بود که ما را راهنمایی کرد و گفت که قبولتان نمیکنند. و واقعا هم ما را قبول نکردند. یک سری کارگران مونتاژ کار آنجا بودند که دیدیم نمیتواند مثل ما صافکاری و کارهای تعمیرگاهی کنند. آن موقع بود که متوجه شدیم همین کار تعمیرکاری را که تهران میکردیم را اینجا هم میتوانیم انجام بدهیم. حدود 15 روز آنجا بودیم.
بار دوم گفتم این کار را خودم انجام بدهم، چون به ذهنم رسید که کسبه خاوران من را بیشتر قبول دارند. پس شروع کردم به اسم نویسی و گفتم که ما میخواهیم برویم به جبهه و از طرف شهید چمران آمدهام و نیرو میخواهیم. نزدیک به 23 نفر نیرو جمع کردیم و این بار آمادگی داشتیم و میدانستیم که باید چه کنیم، یک سری ابزاری که آنجا نبود و احتیاج داشتیم مثل ماشینهایی که برای صافکاری و رادیاتسازی نیاز بود را از اینجا تهیه کردیم.
میگفتند آنهایی که میخواهند بروند سرپل ذهاب باید از زیر آینه و قرآن ردشان کنیم
دفتر شهید چمران را پیدا کردیم اما نامه نگاریاش ما را اذیت کرد به قدری که از 23 نفر شدیم 9 نفر و بعد زنگ زدیم به دفتر اتحادیه در خیابان قزوین و گفتم که ماجرا از این قرار است و هنوز هیچی نشده از 23 نفر شدیم 9نفر؛ آنها هم به من گفتند که سریع بیا به دفتر اتحادیه. یک نامه برای من نوشتند و رفتم به پادگان ابوذر در جاده مخصوص کرج. از آنجا ما را اعزام کردند به سرپل ذهاب، ناهار و نماز را خواندیم و با یک مینی بوس و یک نیروی مسلح اعزام شدیم.
از پل ذهاب واقعاً میترسیدیم. چون بار اول که رفته بودیم کرمانشاه، میگفتند آنهایی که میخواهند بروند سرپل ذهاب باید از زیر آینه و قرآن ردشان کنیم، آنهایی که میخواهند بروند اسلام آباد با سلام و صلوات ردشان کنیم، آنهایی که در پادگان میمانند موردی نداره.
جنگ را از نزدیک میدیدیم اما باز هم نیروی پشت جبهه بودیم
ما آمدیم اهواز و شروع به کار کردیم. پشت جبهه بودیم و توپخانهمان درگیر نبرد اهواز بود، شب که به خیابان میآمدیم، گلولههایی که توپخانه برای عراق میزد را میشمردیم، هواپیماهایی که بمب باران میکردند را میدیدیم، سقف تعمیرگاه را هم زده بودند، راکت آمده بود پایین اما عمل نکرده بود. این چیزها را از نزدیک میدیدیم، اما بازهم نیروی پشت جبهه بودیم.
اصلا علاقه نداشتم که به خط مقدم بروم چون که فقط علاقه به کار کردن داشتم. جمعی را هم که میبردم با اینکه همه مغازهدار بودند و وضعشان از من بهتر بود، طوری بود که انگار من استاد آنها هستم و آنها شاگرد من. بیشتر اینها هم به خاطر رفاقت و محبتی بود که آنها به من داشتند. طوری شده بود که من سرپرست تعمیرگاه بودم و هرکسی را در جای مناسب خودش که با تخصصش همخوانی داشت قرار دادم. خودم هم کار میکردم، اینکه فاکتور بردارم یا اینکه یادداشت کنم جایی که این کار را امروز انجام دادیم و ... اصلا چنین چیزی وجود نداشت. اصلا به ذهنم نمیرسید که به این کتاب و تشکیلات برسیم، از همان روز هرچه بوده به خاطر خدا بوده، الان هم هرچه هست به خاطر خداست.
آن موقع جمعهها میرفتیم خط مقدم سر میزدیم و میدیدیم که پشت جبهه ما کمتر از خط مقدم نیست. چرا؟ چون باید آمبولانس، کامیونی که بار میبرد، ماشین و... باشد که آنجا بتوانند کار کنند و تدارک ببینند، اگر نباشد نمیتوانند کار کنند، این آب خوردن را باید تانک برایشان ببرد، اگر این ماشین آن آب را نبرد، همه از تشنگی هلاک میشوند. چرا که جبهه ما هم در تابستان بوده، هم زمستان. 8 سال جنگ داشتیم و یک روز و دوروز هم نبود.
ما پیش خودمان میگفتیم که کار ما در مقابل خون آن بچهها ارزشی ندارد و همین شد که تا جایی که میتوانستیم کار میکردیم، نه شب برای ما مهم بود، نه روز. فقط کار مهم بود که وقتی کار از در تعمیرگاه داخل میشود باید سریع تأمین شود و بیرون برود.
تسنیم: شما به شکلی نیاز همه رزمندهها را برطرف میکردید؛ آیا شده بود که خودتان این احساس را کنید که همه به کار شما نیاز دارند؟
عباس دست طلا: خب همه ماشینها برای ما از خط مقدم میآمد، ماشینها ترکش خورده بود، چپ کرده بود، شب، چراغ خاموش، شاخ به شاخ شده بودند و در اینها راننده و رزمنده از بین میرفت. اینها همه میآمدند پیش ما، اکثراً جوان بودند، در واقع جبهه بیشتر جوان داشت تا پیرمرد، آن زمان هم من در این حد پیر نبودم، اینها برای ما تعریف میکردند، صحبت میکردند، ما هم میرفتیم میدیدیم، تا بدانند که ما برای آنها داریم کار میکنیم.
امام گفت: جبهه دانشگاه است؛ ما آنجا خودمان کار را یاد گرفتیم
واقعا افرادی که دنبال کارها بودند به حدی دنبال کار بودند که انگار متخصص آن کار بودند، به فرمایش امام واقعا جبهه دانشگاه بوده، ما آنجا خودمان کار یادگرفتیم، علاوه بر اینکه خودمان کننده کار بودیم سعی میکردیم این کاری که تصادف کرده به یک فرمی سریع بیاوریمش سرجایش که زحمتش کمتر باشد که الحمدلله موفق هم بودیم. مثل ما چندتایی در جاده خاوران بودند، چندتایی هم در جاده ساوه، خود اتحادیهمان این کار را انجام میداد، بعضی از اشخاص بودند که میترسیدند بیایند. برای اینها یک پولی میگرفتیم برای آنهایی که آمادگیاش را داشتند ولی وسعش را نداشتند، حقوقشان را میدادیم و میبردیمشان؛در این مدت 8 سال هم فقط یک نفر با من آمد که نامه برای اتحادیهشان میخواست، بقیه هیچکدام برای نامه و اسم و رسم به جبهه و کمک نمیآمدند.
از چهار نفر من نیرو بردهام تا 53 نفر، یعنی هم با تعداد کم و هم تعداد زیاد؛ مثلا در بین این نیروها یک راننده بود که بسیار علاقه داشت به جبهه بیاید و کمک کند. ما این طور نیروها را هم نیاز داشتیم که کمک کند سرگلگیر را نگه دارد که من صاف کنم یا برود گلگیر را از ماشین بیاورد باز کند، تمیز کند، دیگر من که کننده کار بودم دست به این کار نمیگذاشتم، آن آقا دست به آچار بود و پیچها را باز میکرد و میبست و رنگها را میسوزاند و...
در جبهه زیرماشینها قیر میپاشیدند و وقتی ما میخواستیم آن را صاف کنیم نمیتوانستیم و این کارها را این آقای راننده اتوبوس و امثال ایشان انجام میدادند. همین که قیر پاشیده میشود، زیر گلگیرها را باید تمیز کنیم تا ماشین آتش نگیرد، اینها را باید کامل مراقبت میکردیم.
تسنیم: این کتاب واقعا مدل جدیدی از کتابها بود که نمونهٔ دیگری از کارو تلاش را نشان میدهد به گونهای که من جوان میگویم چرا ما باید این قدر بنشینیم؟! چرا باید این قدر وقتمان را تلف کنیم؟! اغلب اوقات در کتابهای مربوط به دفاع مقدس در مورد رشادت، در مورد خدا و ارتباط با خدا بیشتر صحبت میشود، در حالی که بعضیها هستند که خیلی راحتتر میتوانند با اینچنین موضوعی ارتباط برقرار کنند، ممکن است بعضیها این روحیه را نداشته باشند که در مورد شهادت با آنها صحبت شود، منتها وقتی میآییم در مورد کار و اینطورچیزها با آنها صحبت میکنیم جذابیت بیشتری برایشان دارد و جذب میشوند.
بار اول که به نشرکتاب رفتیم من پای چپم را عمل کرده بودم و جفت زانوهایم پروتز شده بود و به سختی میتوانستم راه بروم. آنجا از من سؤال کردند که حاج آقا چای بیاوریم برایتان یا نسکافه؟ من هم خواستم شوخیای با بچهها کرده باشم و گفتم: نه نسکافه بیاوردید، گفتند: چرا نسکافه؟ گفتم آخر چای همه جا هست ولی نسکافه همه جا نیست. و برایم آوردند.
سپس شروع کردیم به صحبت و از من خواستند که از بچگیام تعریف کنم و بعد وارد جبهه شویم، من از بچگیام تعریف کردم و بعد وارد جبهه شدم و کمی صحبت کردم که نماز شد، رفتیم نماز خواندیم و گفتند که ناهار بخوریم و بعد از آن دوباره شروع کنیم به صحبت که گفتم: نه، من خسته شدم و پایم درد گرفت. من میروم و یک روز دیگر میآیم. حدود آبان ماه بود که من به آنجا رفتم، که یکی از پاهایم را عمل کرده بودم و سی آذر پای دیگرم را وقت عمل داشتم. دراین مدت من یکبار دیگر به نشرکتاب رفتم و بعد دونفر را معرفی کردند و گفتند که این دونفر میآیند به خانهتان، دومرتبه گفتند که این دونفر نمیآیند و به جای آنها یک نفر دیگر میآید. گفتم احتیاج به معرفی ندارد، من در خانه هستم، هرساعتی که خواستند بیایند با تلفن منزل ما تماس بگیرند، آدرس خانهمان را هم دادم و واحد آپارتمانمان را هم گفتم. که پای دومم را عمل کردم و بعد از آن تماس گرفتند و گفتند که بیا نشر کتاب برای صحبت، که من گفتم دیگر نمیتوانم بیایم و تا سه ماه نمیتوانم راه بروم.
به همین سبب خانم معراجیپور را فرستادند و من ایشان را که دیدم پیش خودم گفتم که اولین بارشان است که این کار را انجام میدهند و کتاب مینویسند، بعد آن یکشنبه که به نشریه رفتیم و از ایشان پرسیدم، گفتند چهاردهمین کتابی است که مینویسند.
من خیلی ایشان را اذیت کردم، در کار حتی کارگر دم دست من نمیایستد از بس که ایراد میگیرم. ولی ایشان خیلی تحمل کردند و چند دفعه هم متأثر شد و گریهشان گرفت. از من سؤال کرد که پایتان خوب شود چه کار میکنید؟ گفتم: به سراغ کارم میروم. گفتند: شما هنوز هم به فکر کار هستید؟ گفتم ما از روزی که به دنیا آمدیم به فکر کار بودیم.
خدا بیامرزد یک حاج فتح اللهی بود که استاد کار ما بود، از او میپرسیدم که ما کی از این چکش زدن راحت میشویم؟ گفت: ناراحت نباش وقتی گذاشتنت در تابوت چکش را دستت میدهند و میگویند اول میخهایش را سفت کن بعد بخواب.
واقعا خانم معراجپور زحمت کشید، سه بار این برگههای تایپ شده را برای من آورد و من و دختر وسطیام مینشستیم بررسی میکردیم و ایرادهایش را میگرفتیم و از آنجایی که گفته بودند خط نکشیم شماره میزدیم برای جاهایی که ایراد دارد. از بس که غلط گیری کرده بودیم خسته شده بود، گفتم اگر خسته بشوید همه این کاغذها را آتش میزنم، که ایشان به دخترم گفته بود پدرت خیلی حساس است، من هم گفتم: آخر تمام خاوران مرا میشناسند من اگر یک دروغی در این کتاب بیاورم میگویند حاج عباس چرا این دروغ را گفته است؟!
ما هم به جبهه رفتهایم و هم تعریف کردهایم برای همه که عاشق جبهه شدند، خصوصیات جبهه را برایشان تعریف کردهام که با من راهی شدهاند و 20 روز آنجا کمک کردند، هرکسی هم که برای 20روز خواسته بیاید بالای یک ماه وقت گذاشته است. پنج، شش روز جلوتر وقت گذاشته کارهای خانهاش را انجام داده، بعداً که بازگشته پنج، شش روز خانواده نگهش داشتهاند و دلتنگی کردهاند، این فرد یک ماه تمام از کارش افتاده بدون توقع هیچ پولی. فقط ناهار و شام و صبحانهشان تأمین بود و یک وقتهایی هم برای تعویض روحیه میبردیمشان در شهر اهواز و ناهار یا شامی مهمانشان میکردیم اینطوری با هم کنار میآمدیم و واقعا هم همیشه با روحیه کار میکردیم.
اگر اکنون هم مشکلی برای کشور پیش بیاید باز هم برای کمک میرویم
من صحبت کردنم حالت گاراژی را دارد، با سواد نیستم، جزئی میتوانم بخوانم، قرآن خواندن را بلد نبودم که به مدد پیش نماز مسجد یادگرفتم. سواد ندارم اما در کارم همیشه با روحیه بودم، هیچوقت ناراحت یا پشیمان نبودم. پیش از اینکه این برنامه کتاب پیش بیاید هرکدام از بچهها میگفتند، میگفتم برای من فرقی نمیکند. ان شاء الله که هیچوقت برای این کشور موردی پیش نیاید. اما اگر الان هم جنگ شود و موردی مشابه آن دوره پیش بیاید برای من فرقی نمیکند، باز هم میرویم و اگر نتوانم خودم به شخصه کار کنم سرپرستی میتوانم داشته باشم. با ذوق بودیم خداروشکر.
5-6 سالم بوده که سرکار رفتم و هنوز که هنوز است دارم کار میکنم. الان یه کم کارها کمتر شده و پسر بزرگم نمیگذارد کار کنم، همه چیز هم فراهم است اما نمیگذارد دیگر کارکنم. یک وقتهایی میرویم دور میزنیم در سالن و با دستگاهها صحبت میکنیم، برمیگردم پیش خود ایشان که فروشگاه دارد، کناردستش مینشینم میگوییم و میخندیم و روز را شب میکنیم. خداروشکر که دستمان به دهانمان میرسد و محتاج کسی نیستیم. بچههایم کنارم هستند و من هم دور برشان هستم و هوایشان را دارم و با هم خوش هستیم.
تسنیم: حول و حوش سالهای 63 اینطورها یک گروهی از مکانیکها و تراشکارها همراه با شهید تهرانی مقدم و شهید حسن شفیعزاده میرفتند که توپهایی را که میگرفتیم اصلاح کنند، شما در آن جمعها نبودید؟
نه، ما برای تعمیرات ماشین بودیم. اسلام آباد که رفته بودیم باک یک نفربر باکش سوراخ شده بود. اما ما تابحال با نفربر برخورد نکرده بودیم. برای اینکه ببینیم چطوری است گفتیم بیاورید ما درستش میکنیم. نفربر را از جلوی جبهه آوردند پیش ما، باکش سوراخ شده بود، گازوئیل میآمد داخل محوطه و کثیف میکرد. ما رفتیم داخل نفر بر دیدیم عین هواپیما میماند. رنگ سفید، تمیز، خیلی زیبا و یه کم پشتش نشستیم و یه کم نگاه کردیم این طرف و آن طرف و از دوربینهایش بیرون را نگاه کردیم و پرسیدیم که چه ایرادی دارد؟ گفتند: از پایین نشت میکند، نگاه کردیم دیدیم باکهایش آلمینیومی است و از زیر ترکیده. گفتیم که این جوش آلمینیومی میخواهد و بازکردنش را ما وارد نیستیم اگر کسی را دارید باز کند، من باید بگویم از تهران دستگاه جوش را با الکترود آلمینیومی بیاورند تا درسستش کنیم. گفتند که نه اینقدرها هم طول نمیکشد. گفتم: نکند فردا صدام میخواهد این را بزند که میگویید این قدرها هم طول نمیکشد؟ گفت: واقعا همین است. گفتم: پس یکی از این نفربرهایی که از کار افتاده را بیاورید باکش را بازکنیم به این ببندیم.
ارتش یک برنامهٔ خاصی دارد که طی آن ماشینهایی که کارش تمام میشود و نمیتوانند ازآن کار بکشند، میگذارند کنار، هیچکس هم حق ندارد یک پیچ از آن باز کند. من این را میدانستم و در تهران هم که بودیم، در زمان شاه، ماشینهایی که برای ارتش بود برایمان میآوردند درست نمیکردم. پدر من هم سن وسال دار بود که خدا من را به او داده بود و تک پسر هم بودم، نمیگذاشت بروم سربازی، به شاه ناسزا میگفت و نمیگذاشت به سربازی بروم. من هم چون سربازی نرفته بودم و وارد نبودم، فقط از دور اینها را دیده بودم، موقعی که رفتیم اسلامآباد یک جیپ اهدایی نو از مشهد آمده بود که در راه تصادف کرده بود. لنگه همین ماشین هم کاپوتش سالم بود، هم گلگیر و هم رادیات اما نگذاشتند ما یک پیچش را باز کنیم. ما را راه ندادند آنجا کار کنیم با عز و التماس گفتیم ما میخواهیم جارو کشی کنیم، دستشویی بشوریم و... تا ما را راه دادند.
اولین ماشینی هم که به ما معرفی کردند همین جیپ بود، به ما گفتند طی سه روز باید تحویل بدهیم و ما هم سر یک روز تحویل دادیم. من رفتم یک شیلنگ ترمز برای یک ماشین دیگر از زیر جیپ باز کنم، یکدفعه صدایی را شنیدم که چیزی با تلق و تلوق به ماشین میخورد، نگاه کردم دیدم انگار دارند با تیر من را میزنند. آنها تصور کرده بودند کسی از بیرون به داخل آمده بود. من هم شروع کردم به داد زدن که نزن نزن، من خودی هستم و از کارگرهای پادگانم. با ماشین آمدند و گفتند که چه کسی به تو گفته بیایی اینجا و به ماشین دست بزنی؟ گفتم: خودم! مگر کسی باید به من بگوید که بیایم یک شیلنگ را از ماشین باز کنم؟ شیلنگ ترمز آن ماشین پاره شده و میخواهم این را جایگزینش کنم.
اما سپاه مثل خود ما بود. دفعه بعدی که با سپاه بودیم و تشخیص دادند که ما در کار وارد هستیم، کار را به خودمان سپردند و اختیار دستمان دادند. ماشین میآمد گیربکسش خراب بود و ممکن بود که یک ماه طول بکشد تا گیربکس بیاید اما گاردونش سالم بود و ماشینی میآمد که گاردونش سالم بود، ما گاردون اینکه گیربکسش خراب بود و ممکن بود یک ماه بخوابد را در میآوردیم و به آن ماشینی که گاردونش خراب بود میبستیم و آن را سریع راهی میکردیم برود. و این ماشین هم که خوابیده بود میگفتیم یک گاردون هم برایش بیاورند. شماره ماشین و گردان و... را در کارتش وارد میکردیم.
تسنیم: شما انگار خاطرات خیلی زیادی از آن دوران دارید. همه آنها را در کتاب روایت کردهاید؟
هرچه بگوییم یک خاطره دیگر جلو میآید. اتفاقاً ما به انتشارات که رفته بودیم. داستان کوچکی از جزیره را گفتیم.یک دفعه حاج آقایی که حواسش خیلی جمع بود و اتفاقاً شیمیایی هم بود گفت که فلان روایت و داستان را در کتابت نیاوردهای؟ گفتم نه. خانم معراجیپور هم گفت که به ما هم نگفتند که بنویسم. گفتم خانم معراجیپور یادت است که به من گفتی آلبوم عکسهایت را بیاور؟ همان شد که آلبوم عکس را آوردیم و تازه دوباره از نو شروع کردیم و همه را یکسره بازگو کردم.
تسنیم: انگشتتان را در جنگ از دست دادید؟
نه همین تهران زیر پرس رفته است، ما یک کارگاه تولیدی کوچیک داریم. یک فردی از من سؤال کرد، چند درصد داری؟ گفتم احتیاج ندارد، این (انگشت) درصدش رویش است، شصت درصد است دیگر!
انتهای پیام/