فنون فرزندپروری؛ پیشفرضهای غلطی که باید اصلاح شود
قدم اول در تربیت اصولی، اصلاح نگرش والدین در فرزندپروری است. بسیاری از رفتارهای غلط والدین به دلیل باورهای نادرستی است که در ذهنشان ته نشست شده است. خانم دکتر مختاری دکترای روانشناسی در گفتگو با خبرنگار تسنیم از این باورهای غلط میگوید.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، طیبه مجردیان: در حالی که شاید فرزندپروری یکی از سختترین کارهاست و آگاهی و ظرافت و توجهات دقیقی را میطلبد، بسیاری از والدین نسبت به اصول فرزندپروری خودآگاه نیستند و همان شیوه تربیتی که نسل به نسل از طریق خانواده به ارث بردند را در ارتباط با فرزند خود نیز به کار میگیرند. این در حالی است که به دلیل پیچیدگی جوامع امروز، انقلاب ارتباطی و ورود قوی رسانه در امر تربیت، تربیت فرزند نسبت به دهههای گذشته امری به مراتب سختتر شده است. امروزه والدین در لحظه نیازمند مدیریت ارتباط خود با فرزند و اتخاذ تصمیمهای منطقی هستند و بدون آگاهی از پیچ و خمهای تربیتی ممکن است به وادی انفعال یا پرخاشگری در مقابل فرزند بلغزند. اهمیت این مسئله آنجا مشخص میشود که گاهی فرزند به دلیل عدم ارتباط صحیح، امن و غنی با والدین خود در مقابل شیوه و سبک زندگی و ارزشهایی که والدین بدان اعتقاد دارند جبهه میگیرد. تراژدی آنجاست که در واقع والدینی که دلسوزترین افراد نسبت به فرزند خود هستند، بزرگترین ضربه را به سلامت روان و تربیت فرزندشان وارد میکنند و باعث ایجاد تلههای شناختی و شخصیتی در فرزند میشوند و این آسیب نسل به نسل انتقال پیدا میکند. این مسئله برای ما که در نظام ارزشی دینی زیست میکنیم به مراتب دردناکتر است چون رفتار اشتباه ما باعث گارد گرفتن فرزند نسبت به ارزشها نیز خواهد شد. در همین راستا خبرگزاری تسنیم موضوع "اصول و فنون فرزندپروری" را دستور کار خود قرار داده و با کارشناسان مختلف در این ارتباط گفتگو خواهد کرد.
قدم اول در تربیت اصولی اصلاح نگرش والدین در فرزندپروری است. بسیاری از رفتارهای غلط والدین به دلیل باورهای نادرستی است که در ذهنشان ته نشست شده است. خانم دکتر مختاری دکترای روانشناسی در گفتگو با خبرنگار تسنیم از این باورهای غلط میگوید و به سوالاتی پیرامون تاثیر ژنتیک یا محیط؟ حد و مرز سختگیری و محبت؟ لجبازی یا اضطراب؟ رابطه کلیگویی و طرحوارههای منفی و نگرانیهای والدین در فرزندپروری پاسخ میدهد. مشروح این گفتگو را در ادامه میخوانید.
سوال: با توجه به فرمایش جنابعالی که معتقد هستید قدم اول در تربیت اصولی، اصلاح نگرش والدین و پیشفرضهای غلط آنها در ارتباط با فرزند و فرزندپروری است؛ درباره این باورهای غلط بفرمایید که کدام موارد هستند و به صورت مصداقی بفرمایید این نگرشهای منفی چگونه میتواند تعامل والدین با فرزندان را تحت تأثیر قرار دهد.
در آموزشهای فرزندپروری، اولین جلسه معمولاً به کار روی نگرشهای منفی والدین اختصاص داده میشود تا تصحیح شود، زیرا این نگرشها میتوانند مانع مهمی در مسیر فرزندپروری مؤثر باشند. به عنوان مثال، اگر والدی این تصور را داشته باشد که "بچهام به عمهاش رفته است" در این شرایط، رفتار والد با کودک دیگر خالص و بیطرفانه نیست و تحت تأثیر پیشینه ذهنی و تجربیات قبلی آن فرد قرار میگیرد. گاهی اوقات حتی احساسات منفی والد نسبت به آن شخص در تعامل او با فرزندش نیز اثر میگذارد. به ویژه اگر کودک رفتاری انجام دهد که برای والد چالشبرانگیز یا آزاردهنده باشد چون این رفتار را به آن داستان و آن فرد ربط داده، و این باعث میشود رفتار نادرستی با بچه داشته باشد. در ادامه به ترتیب به این موارد اشاره میکنم.
تأکید بیش از حد بر ژنتیک، والدین را از کمک به فرزند بازمیدارد
یکی از نگرشهای منفی والدین این است که تأثیر ژنتیک را بیش از حد مطرح میکنند و میگویند: "ژن این بچه اینطوری هست" البته ما روانشناسها هم تأثیر ژنها را قبول داریم، اما اگر والدین هنگام برخورد با رفتارهای مشکلآفرین فرزندشان صرفاً به ژنتیک تکیه کنند، درواقع به نوعی دچار استیصال میشوند و این باور را پیدا میکنند که "نمیشود کاری برای او انجام داد." این نگرش والدین را عملاً از اقدامات مؤثر برای حل مسئله و برقراری ارتباط درست با فرزند باز میدارد.
هرچند تأثیر ژنتیک تا حدی وجود دارد و ممکن است حدود 40 تا 50 درصد نقش داشته باشد، اما اگر منِ والد در ذهنم این باور را داشته باشم که ویژگیهایی که در فرزندم میبینم صرفاً ناشی از ژنتیک است، همانطور که گفته شد این نگرش میتواند منجر به این شود که رفتارهای مناسبی در برابر مشکلات فرزندم نداشته باشم. در این شرایط، تعامل والد با کودک تحت تأثیر همین نگرش قالبی قرار میگیرد و کیفیت لازم را نخواهد داشت.
ضمن اینکه اگر ما قبول داریم که تأثیر ژن وجود دارد، باید بپذیریم که تأثیر محیط نیز مهم است. اولاً، از کجا معلوم که آن ویژگیای که من در کودک تشخیص دادهام، واقعاً درست باشد و ناشی از تأثیر ژنتیک باشد؟ چند درصد از این ویژگی به ژنتیک مربوط است؟ شاید من اشتباه تشخیص دادم و در واقع این ویژگی تحت تأثیر محیط شکل گرفته باشد. شاید کودک این رفتار را از من یاد گرفته باشد.
باید با کودک بهعنوان یک موجود منحصر به فرد رفتار کنیم
در این زمینه تحقیقات و بررسیهای بسیاری انجام شده و چالشهای زیادی وجود داشته تا تازه بتوانند میزان تأثیر ژن و محیط را مشخص کنند. برای مثال، اگر بگوییم تأثیر ژنتیک است و این کودک به پدرش رفته چون پدرش عصبی است، باید توجه کنیم که این کودک در همان محیط با پدر زندگی کرده و رفتارهای عصبی او را دیده است. شاید عصبی بودن و پرخاشگری را از پدرش یاد گرفته باشد. حالا چطور میتوانیم ثابت کنیم که بیشتر تحت تأثیر ژن بوده است یا اینکه در این محیط پرورش یافته و این رفتارها را از محیط یاد گرفته است؟ شاید کودک یاد گرفته که در محیط متشنج داد بزند یا واکنشهای عصبی نشان دهد.
به همین دلیل، این چالشها وجود دارد و نباید بهراحتی بگوییم که یک رفتار صرفاً تحت تأثیر ژنتیک است. باید حواسمان باشد که این نگاه را از ذهن خود دور کنیم و با کودک بهعنوان یک موجود منحصر به فرد رفتار کنیم. موانعی که در مسیر رشدش وجود دارد را شناسایی کنیم و با حمایت و همدلی و توجه مثبت نامشروط به او کمک کنیم تا آن موانع را پشت سر بگذارد.
محیط میتواند ویژگیهای ذاتی کودک را تعدیل کند
تأثیرات ژن نیز تحت تأثیر محیط تعدیل میشوند. بهعنوان مثال، فردی که ذاتاً کمرو است، اگر در محیطی حمایتکننده قرار بگیرد، قطعاً کمرویی او تعدیل خواهد شد. آن کمروییای که با خود به دنیا آورده، قرار نیست تا پایان عمر به همان شدت باقی بماند؛ بلکه تحت تأثیر محیط، دستخوش تغییر و تعدیل میشود.
به همین ترتیب، کودکی که ذاتاً برونگرا و اجتماعی است، اگر در محیطی قرار بگیرد که مدام او را سرکوب کند، تعاملات اجتماعی را برایش محدود کند، و مرتب به او پیامهایی مانند "حواست باشد"، "مودب باش"، "سلام کن"، "وایسا"، "آدم باید خجالت بکشد"، یا "این چه طرز برخوردی است؟" بدهد، این محیط میتواند به تدریج تعاملات قوی او را تضعیف کند. البته شاید این سرکوب به اندازه تأثیری که بر یک کودک کمرو میگذارد، قوی نباشد، اما باز هم اثر خود را خواهد داشت و تواناییهای ذاتی او را محدود خواهد کرد.
این موضوع شبیه به بذری است که در ذات خود قابلیت تبدیل شدن به یک گل، گیاه یا هر چیز دیگری را دارد؛ اما این تبدیل تنها زمانی ممکن است که خاک، نور و آب لازم فراهم باشد. اگر این عوامل نباشند، آن 50 درصد ذاتی هیچ فایدهای نخواهد داشت و کافی نخواهد بود.
ما هرگز نسبت به تأثیر ژنها نا امید نیستیم. محیط میتواند به اندازه کافی قدرتمند باشد و با حمایتگری و ایجاد شرایط مناسب که شامل آیتمهایی است که به مرور درباره آنها صحبت خواهیم کرد، کمک کند تا رشد و شکوفایی کودک اتفاق بیفتد.
کودک دشوار؛ عکس العمل والدین و تشدید ناهنجاریها
سوال: من خیلیها را دیدم که درباره فرزند خودشان میگویند بچه من ذاتاً فلان ویژگی را دارد یا میگویند بچه اول من با بچه دوم زمین تا آسمان، تفاوت شخصیتی دارند.
ما تفاوتهای فردی را میپذیریم، اما با وجود این تفاوتها، محیط میتواند تعدیلکننده این ویژگیهای فردی باشد. مثلاً در تقسیمبندی کودکان میگوییم که یک کودک ممکن است ذاتاً "دشوار" باشد و دیگری "آسان." کودکی که آسان است، میخوابد، بیدار میشود و کاری به کار کسی ندارد. اما کودکی که دشوار است، آنقدر از والدین انرژی میگیرد که خدا میداند!
حالا وقتی یک کودک دشوار انرژی زیادی از من میگیرد، من به اعصابی فولادین نیاز دارم تا بتوانم تعامل درستی با او داشته باشم. باید خیلی روی خودم کار کنم، مراقبت از خود داشته باشم و حواسم باشد که رفتار صحیحی با او داشته باشم. چرا که کودک دشوار میتواند رفتارهای نادرست را در من برانگیزد. وقتی این رفتارهای نادرست در من فعال شوند، دشواری آن کودک را چند برابر و شرایط را بسیار سختتر میکنند.
در این چرخه، وقتی کودک بزرگتر میشود، سختیهای بیشتری نیز ممکن است ایجاد شود، چون این بدهبستانی که بین رفتارهای کودک و والدین شکل گرفته، تأثیر خود را گذاشته است. کودک ذاتاً دشوار بوده، اما من هم به دلیل ناآگاهی، خستگی، بیحوصلگی یا کمبود انرژی نتوانستهام به خوبی با او تعامل کنم. به همین دلیل، تعامل با این کودکان سختتر میشود.
اینجاست که لازم است به نقش خودمان توجه کنیم و ببینیم که من بهعنوان والد، در مقابل این کودک دشوار چه کردهام و چطور میتوانم این چرخه را اصلاح کنم.
آیا محبت زیاد باعث لوس شدن و پررو شدن کودک میشود؟
یکی از نگرشهای منفی که بسیاری از والدین دارند، این است که فکر میکنند اگر بیش از حد محبت کنند، ممکن است فرزندشان پررو شود و اگر سختگیری کنند، ممکن است فرزندشان عقدهای شود. در واقع، این والدین نمیدانند که حد و مرز محبت و سختگیری کجاست. این مسئله بهویژه برای والدینی که در شروع کار و مراحل ابتدایی فرزندپروری هستند، چالشبرانگیز است. آنها نمیدانند که چطور باید بین محبت و انضباط، توازن ایجاد کنند تا فرزندشان هم احساس امنیت و محبت کند و هم بتواند مسئولیتپذیری و انضباط را یاد بگیرد.
اگر ما بدانیم در چه موقعیتهایی محبت کنیم؛ این محبت و حمایت زیاد و درست، بچه را لوس بار نمیآورد. اما اگر پیشنیازهای دیگری رعایت نشود، ممکن است بچه لوس شود.مثلاً اگر من به موقع والد قاطعی نباشم، قوانین من قابل پیشبینی نباشد، ثبات نداشته باشم و در عین حال محبت زیادی بکنم، بله، آن کودک ممکن است به سختی قوانین را رعایت کند و در اصطلاح عامه لوس شود. ولی اگر من قاطع و ثباتقدم داشته باشم و در عین حال محبت زیاد کنم این اتفاق نمیافتد.
سختگیری بچه را عقدهای میکند؟
سوال: بله من خیلی این جمله را از والدین شنیدم که اگر سختگیری کنیم و خواسته بچه را برآورده نکنیم، فرزندمان عقدهای میشود.
بر خلاف تصوری که وجود دارد، سختگیری بچه را عقدهای نمیکند. اما والد قاطع کسی است که به موقع و در جای مناسب سختگیری میکند.
در کل، رفتارهای بچه را میتوان به سه دسته تقسیم کرد: خنثی، مثبت، و منفی. زمانی که رفتار بچه منفی است، والدین باید سختگیر باشند البته باید از قبل قوانین را مشخص کرده باشند بهویژه در دوران کودکی. در چنین شرایطی، والدین دیگر نباید همان والد آسانگیر و پرمحبتی باشند که در سایر مواقع هستند، بلکه باید بر اساس قوانینی که مشخص کردند، رفتار کنند. برای مثال، اگر کودکی در بیرون از خانه مدام گریه کند و خوراکی یا اسباببازی بخواهد؛ والد باید تصمیم بگیرد که در مقابل این رفتار منفی چه واکنشی نشان بدهد و با چه اصولی پیش برود تا پیام روشنی به کودک بدهد.
اما زمانی که رفتار کودک خنثی یا مثبت است، دیگر جای سختگیری نیست؛ در این شرایط، والدین میتوانند بدون محدودیت به کودک محبت کنند. حتی در مواقعی که رفتار کودک خنثی است، مثلاً وقتی کودک نشسته و تلویزیون تماشا میکند یا مشغول بازی است، والدین میتوانند فرصت را غنیمت شمرده و محبت بیحد و مرز خود را به او نشان دهند.
این روش باعث میشود که کودک نه گستاخ شود و نه عقدهای، چون یاد میگیرد که والدینی دارد که در مواقع مناسب سختگیر و در مواقع دیگر مهربان و پرمحبت هستند. این تعادل به رشد سالم شخصیت کودک کمک شایانی میکند.
چطور نگرانیهای والدین از آینده، تربیت کودک را تحت تأثیر قرار میدهد؟
یکی دیگر از نگرشهای منفی والدین این است که وقتی رفتارهای امروز بچهها را میبینند، مدام به آینده فکر میکنند و نگران میشوند که مبادا رفتار امروز آنها باعث ایجاد مشکل در آینده شود. مثلاً فکر میکنند اگر الان به بچه اجازه بدهند که با دوستش بیرون برود، دیگر فردا نمیتوانند او را جمع و جور کنند. در حالی که اگر این اجازه در چارچوب اصول و قوانین مشخص داده شود و من والد قاطعی باشم، مشکلی پیش نخواهد آمد. در این صورت، بچه هم در حال فعلی از والدینش حساب میبرد و هم در آینده از آنها حساب خواهد برد.
اجازه دادن به بچه اگر مبتنی بر اصول درست باشد باعث ایجاد مشکل در آینده نمیشود. مثلاً مادری که میگفت دخترم میخواهد با دوستانش بیرون برود و من اصلاً نمیخواهم؛ نگرش منفی این مادر به خاطر این است که فکر میکند اگر الان اجازه بدهم، بعداً نمیتوانم او را کنترل کنم و مثلاً بعد از آن مدام میخواهد با دوستانش بیرون برود و بعد تا آیندهاش را میخواند. در حالی که این تفکر اشتباه است.
بچهها گاهی اوقات میخواهند کارهایی انجام دهند که ما باید در لحظه و به درستی آنها را مدیریت کنیم. به جای اینکه به آینده نگاه کنیم و از ترس مشکلات آینده، بچه را محدود کنیم، باید در لحظه و طبق اصول درست فرزندپروری تصمیم بگیریم.
منظور من این نیست که آیندهنگری نداشته باشیم ولی نگرشی که توضیح دادم نباید قالب ذهنی ما باشد و نباید به تمام رفتارهای بچه تسری بدهیم.
گاهی والدین به اشتباه تصور میکنند کودک لجبازی میکند
بسیاری از مواقع والدین میگویند که بچه لجبازی میکند. مثلاً میگویند: «این بچه لجبازه، رفتارهایش لجبازانه است»، در حالی که ممکن است او در واقع لجبازی نکند. برای درک درست مسئله، باید به دقت و با تحلیل درست، رفتار بچه را بررسی کنیم. باید بفهمیم که چه چیزی در ذهن بچه اتفاق افتاده که باعث شده این رفتار را از خود بروز دهد. برای مثال، وقتی بچه درس نمیخواند، مادر ممکن است فکر کند که بچه برای لجبازی با او، درسها را تا دیر وقت به تعویق میاندازد یا اصلاً درس نمیخواند. اما باید بررسی کنیم که در واقع چه چیزی در ذهن بچه میگذرد. گاهی اوقات ممکن است سطح اضطراب بچه بالا رفته باشد و او نتواند از پس انجام تکالیف برآید. در این شرایط، اضطراب زیاد مانع از عمل کردن او میشود. یا ممکن است خودباوری بچه آنقدر پایین باشد که به خودش به عنوان فردی ضعیف نگاه کند و همین باعث شود که از انجام تکالیف و تلاش برای پیشرفت اجتناب کند و تمایل و رغبت به درس نشان ندهد.
لجبازی یا اضطراب؟ چرا کودک تکالیفش را انجام نمیدهد؟
من دقت کردم وقتی که والدین با بچه سر مشقش بحث و کلنجار میروند، ممکن است بچه روز بعد اصلاً نخواهد مشق بنویسد. این اتفاق نه به خاطر لجبازی است و نه به دلیل بینظمی، بلکه چون تجربه دیروز برای او یک تجربه شکست بوده؛ این احساس شکست و نتوانستن باعث شده رغبت و تمایلش برای مشق نوشتن را از دست بدهد. در واقع اعتماد به نفس او پایین آمده و احساس میکند توانایی انجام تکالیف را ندارد.
بچه ها قصد آزار و اذیت ما را ندارند؛ پشت هر رفتار بد یک دلیل نهفته است
نباید رفتارهای بچهها را سادهانگارانه و بهطور سطحی تفسیر کنیم. نباید بگوییم که بچه قصد دارد ما را اذیت کند. هیچ کدام از رفتارهای بچهها به این منظور نیست که ما را اذیت کنند. باید خیلی دقیق و ریشهای رفتار بچه را ببینیم و تحلیل کنیم. باید بتوانیم در گفتگو با خود او ذهنش را ادراک کنیم. باید پیشینه او را بررسی کنیم تا بفهمیم چه عواملی باعث شدهاند که بچه به این شکل رفتار کند.
سوال: یکی از دوستانم میگفت: "پسرم خیلی ساده و مهربان است؛ وقتی که من ناراحت میشوم، او هم ناراحت میشود اما برعکس دخترم از قصد کارهایی میکند تا من عصبانی شوم بعد نگاه میکند تا ببیند واکنش من چگونه است و از این که من حرص میخورم، لذت میبرد" چنین فردی دچار تصورات قالبی اشتباه شده است؟
حتی اگر بپذیریم که او عمداً این کار را میکند، باید توجه کنیم که این رفتار از حال بد او ناشی میشود. من پشت این رفتار یک حال بد میبینم؛ باید به او کمک کنیم تا بفهمد چه چیزی باعث شده که حالش بد باشد و چه چیزی او را در این وضعیت قرار داده است.
چرا نباید به فرزندمان ویژگیهای کلی نسبت بدهیم؟
یکی از نگرشهای منفی دیگر این است که والدین برخی ویژگیها را به فرزندشان نسبت میدهند. مثلاً میگویند: «این بچه بیخیال است» یا «تنبل است» یا «کمرو است» و یا کلاً فلان ویژگی را دارد و بچه را در قالب همان صفت میبینند. وقتی چنین برچسبهایی میزنیم، حتی اگر کودک رفتاری انجام دهد که بههیچوجه تنبلی نباشد، باز هم تصور ما این است که او تنبل است. مثلاً اگر فرزندمان بیشتر از معمول خوابیده یا هنوز سراغ درسش نرفته، ذهن ما فوراً این رفتار را به تنبلی او نسبت میدهد و بر اساس نسبتی که دادم، تفکرات بعدی من شکل میگیرد و بر همان اساس هم رفتار صادر میکنم. یعنی این تفکر در لحن و رفتار ما هم اثر میگذارد. ممکن است با لحنی تند بگوییم: «چرا نمیروی درس بخوانی؟» درحالیکه کودک ممکن است یک مشکل واقعی داشته باشد، مثلاً ممکن است بگوید: «مریض شدم، توان ندارم که از جایم بلند شوم.» و اینجاست که احتمالاً متوجه میشویم اشتباه کردهایم.
البته گاهی این شانس را نداریم که متوجه اشتباهمان بشویم؛ در بسیاری از مواقع، بهقدری عصبانی میشویم و داد میزنیم که کودک هم متقابلاً داد میزند و نتیجهای جز تخریب رابطه به دست نمیآید. در این شرایط، فرزندم در ذهن خود فکر میکند که "من درک نمیشوم" و احساس بدی پیدا میکند. در ذهن خودش میگوید: «حالم اینقدر بد است، اما مادرم من را درک نمیکند و فقط حرص میدهد!».
این سوءتفاهمها اغلب ناشی از تصورات اشتباه ما درباره کودک است. در واقع، هرکسی در ذهن خود تصورات مختلفی راجع به دیگران میسازد، و اگر این تصورات به درستی بررسی نشود، ممکن است به بدفهمیها و مشکلات در ارتباط منجر شود.
چگونه کلیگویی والدین، طرحوارههای منفی در کودک ایجاد میکند؟
اینکه ویژگیهای کلی را به بچهها نسبت بدهیم، چه در ذهن خودمان و چه در برخورد با آنها، بسیار آسیبزننده است و یکی از علتهای به وجود آمدن طرحوارههای منفی در کودکان است که تا بزرگسالی و تا پایان عمر همراه آنها میماند. اینکه در رویکرد طرحوارهدرمانی، گفته میشود تلههای شناختی و طرحوارههای منفی به وجود میآیند؛ یکی از عواملی که میتواند آنها را به وجود بیاورد و تقویت کند، کلیگویی والدین است که صفات کلی را به بچه نسبت میدهند، مثلاً میگویند "تو کلاً اینجوری هستی". این نوع نگاه به بچه، باعث میشود تصویری منفی از خودش در ذهنش شکل بگیرد. از طرفی، وقتی ذهنیت والدین اینطور باشد که "کلاً بچه ساده است"، دیگر تلاش زیادی برای کمک به رشد و شکوفایی آن بچه نمیکنند تا ضعفهای بچه برطرف شود.
من دیروز یک مراجعهکننده بهصورت آنلاین داشتم که پیشرفت خوبی هم داشتیم. اولین سوال من این بود که "حالت چطور است؟" و او پاسخ داد "85 درصد خوبم." اما وقتی کمی بیشتر صحبت کردیم، گفت که "امروز کمی گریه کردم چون گهگاه به ذهنم میرسد که نکنه من در واقع تظاهر به خوب بودن میکنم و قرار است دوباره به حال بد خودم برگردم." به او گفتم "کی گفته که حال بد تو متعلق به خودته که به خودت بچسبونی؟ از کجا معلوم که حال خوبِ الان مال خودت نیست؟" این بحث بهطور کلی توضیحات زیادی دارد، اما نکته این است که آن شخص یک ویژگی را به خودش نسبت داده، در حالی که ما در روانشناسی میگوییم «خود» بهعنوان زمینه، شبیه به یک صفحه شطرنج ثابت است که مهرهها در آن متغیرند؛ بنابراین ویژگیهای ما نیز متغیر هستند؛ اگر من شجاعتم پایین است، با تمرین میتوانم شجاعتم را افزایش دهم یا اگر خودم را آدم شادی نمیبینم، این بدین معنی نیست که من ذاتاً آدم ناشادی هستم، بلکه فقط سطح شادی من پایین است و برای افزایش آن نیاز به تلاش بیشتری دارم.
تأثیر تلاش و حمایت والدین در تحول شخصیت کودک
به او گفتم وقتی فعالیتی میکنی تا شاد شوی، هورمونهای شادی در ذهنت ترشح میشوند؛ آیا این ترشح هورمونها تظاهر است؟ خب، این تظاهر نیست و نمیتوانی آن را انکار کنی و بگویی که تظاهر کردهای. پس تلاش برای تغییر نتیجه میدهد؛ چه خود فرد تلاش کند و چه در دوران کودکی کسانی باشند که آن بچه را حمایت کنند تا ویژگیهایی و مهارتهایی که هنوز ندارد، تقویت شود و رشد کند و به خود شکوفایی برسد. از نظر راجرز، همه میتوانند به مرحله خودشکوفایی برسند، حتی اگر نقص یا معلولیتی داشته باشند. شرط خودشکوفایی از نظر "راجرز" همدلی و توجه مثبت نامشروط و حمایت از بچه است. بنابراین در قدم اول ما باید قالبهای ذهنی نادرستی که داریم را اصلاح کنیم و اینطور نبینیم که یک فرد نمیتواند تغییر کند.
هر ویژگیای با تلاش و ممارست قابل دستیابی است
اینکه ویژگیهایمان را مانند مهرههای شطرنج ببینیم، این دیدگاه امید و پویایی به ما میدهد. اگر والدین از کودک حمایت کنند، میتوانند امیدوار باشند که قطعاً تغییرات مثبتی به وجود خواهد آمد. همچنین اگر خود فرد بخواهد تغییر کند، با ممارست روی یک ویژگی خاص، میتواند آن ویژگی را مال خودش کند. هیچ ویژگی متعلق به یک نفر نیست و نمیتوان گفت که فلانی شجاع است و خوش به حالش. بله، خوش به حالش که شجاع است، اما تو هم میتوانی با تمرین به آن ویژگی برسی. باید ببینی امروز برای شجاعت خود چه قدمی میتوانی برداری؟ امروز برای آرامش خود چه قدمی میتوانی برداری؟ امروز برای شاد بودن خود چه کاری میتوانی انجام بدهی؟
گاهی والدین فکر میکنند چون بچه صلاح خودش را نمیداند، باید دائم به او تجویز کنند
یکی دیگر از نگرشهای قالبی در مورد بچهها این است که والدین ته ذهن خود احساس میکنند که کودک صلاح خودش را نمیداند. به همین دلیل مدام باید به او تزریق کنند، تجویز نمایند و مرتباً تذکر بدهند. اینکه چه چیزی برایش خوب است؛ کی باید بخوابد، کی باید بیدار شود، چه بخورد و یا نخورد. در حالی که بچه در محیط در حال یادگیری است و این تذکرها و تجویزهای مکرر و کنترل کردنهای پیوسته فقط باعث میشود که کودک ناپخته بار بیاید. درست است که کودک در مسیر رشد است و همهچیز را نمیداند، اما مستعد یاد گرفتن است و در واقع دارد یاد میگیرد. اتفاقاً بیشتر مواقع ما روی اصولی پافشاری میکنیم که چندین بار توضیح دادیم و بچه آنها را میداند و دیگر نیازی به توضیحات و پیگیریهای مکرر نیست. بچه میداند که سر وقت خوابیدن خوب است، مسواک زدن خوب است، غذای سالم خوب است و غذاهای ناسالم مثل چیپس و پفک خوب نیست. اما هنوز مهارت این را ندارد که اینها را در رفتار خود اعمال کند و باید مسیر خاصی را طی کند تا این رفتارهای پخته در او ایجاد شود. بنابراین ما فقط با پیگیریهای درست و مناسب باید کمک کنم تا این رفتارها در او ایجاد شود.
حواسمان باشد که بچه صلاح خودش را میداند اما از پس خودش برنمیآید
مثلاً یک دختر نوجوان ممکن است در ارتباط با پسری قرار بگیرد. والدین به شدت نگرانند و فکر میکنند که بچه دارد خود را به خطر میاندازد و به آیندهاش آسیب میزند. اما وقتی با خود بچه صحبت میکنیم، میبینیم که او به خوبی میداند که رفتارهایش اشتباه است. او میداند که هیچ پسری قابل اعتماد نیست و آگاه است که ممکن است این پسر هم او را ترک کند یا حتی ممکن است همزمان که با او دوست است با کسی دیگر هم در ارتباط باشد. بچه به تمام اینها فکر میکند. از طرف دیگر، به این هم فکر میکند که چرا من به این آدم وابسته شدم و کاش اصلاً وارد چنین رابطهای نمیشدم. ولی در عین حال، نمیتواند از پس خودش بربیاید و از این رابطه خارج شود.
سوال: چقدر جالب پس مسئله اینجاست که بچهها نمیتوانند از پس خودشان بربیایند.
بله، گاهی اوقات حتی خود ما هم نمیتوانیم از پس خود بربیاییم. مثلاً بارها به خودمان قول میدهیم که از امروز روزانه 5 صفحه کتاب مطالعه کنیم و کلی برنامه برای خودمان مینویسیم اما در نهایت به آنها عمل نمیکنیم. در وجود ما کودک درون، بالغ درون و والد درون، دائماً با هم کلنجار میروند و ما باید رفتارهای خود را مدیریت کنیم. این یک فرآیند پیوسته است و ما باید مدام در مسیر پختگی قرار بگیریم. ما تا همیشه در این مسیر در حال حرکت هستیم و هیچ وقت این فرآیند به طور کامل تمام نمیشود.
دانستن کافی نیست؛ چگونه به کودکان کمک کنیم تا دانستههایشان را در عمل به کار بگیرند؟
سوال: بنابراین بچهها خودشان میدانند چه کاری خوب و چه کاری بد است. مهمترین کاری که ما میتوانمیم انجام بدهیم این است که کمک کنیم بچهها بتوانند خودشان را مدیریت کنند.
بله دقیقا همینطور هست. کنار اینکه این نگرش منفی وجود دارد که بچه صلاح خودش را نمیداند؛ گاهی اوقات والدین اینگونه فکر میکنند که این بچه اندازه پدربزرگ من میداند ولی ببین چطور رفتار میکند! این یکی از اشتباهات رایج والدین است که فراموش میکنند حتی اگر بچهها چیزی را بدانند، هنوز مهارت لازم برای اعمال آن دانش را ندارند. در واقع، گاهی ممکن است کودک آگاه باشد که خوردن یک نوع غذا برای سلامتیاش مضر است یا میداند که بهتر است تکالیفش را سر وقت انجام دهد، ولی هنوز مهارت کافی را ندارد؛ ترسهایش زیاد است؛ اضطرابهایش بزرگ است و قادر به اجرای دانستههای خود نیست و اساسا این ویژگی دوران کودکی است. حالا وقتی سطح اضطراب بالا برود چه اتفاقی میافتد؟ کودک یکجا بند نمیشود و ما نمیتوانیم او را سر تکالیفش بنشانیم؛
کودکان و چالش تأخیر لذتها: به تعویق انداختن لذات برای کودکان بسیار سخت است
بنابراین کودک میداند کار درست این است که به حرف مادرش گوش کند؛ اگر سر موقع مشقش بنویسد نتیجه خیلی خوبی دارد؛ ولی خیلی موانع درون این بچه وجود دارد؛ مثلاً "به تأخیر انداختن لذات" در بچگی سختتر است؛ اینکه کودک تماشای کارتون را تا بعد از نوشتن مشق به تأخیر بیاندازد. در اصل والدین باید در این مواقع به کودکان کمک کنند تا مهارتهای لازم برای مدیریت احساسات و انجام کارها را یاد بگیرند و این فرآیند نیازمند صبر، درک و حمایت مستمر است.
آیا میتوانم فرزندم را وادار کنم برخلاف میلش کاری انجام بدهد؟
یکی دیگر از نگرشهای قالبی والدین و اشتباهات شایع در فرزندپروری این است که والدین تصور میکنند میتوانند بچه را وادار کنند علیرغم میلش کاری انجام بدهد. به عنوان مثال، اگر فرزندشان تمایلی به درس خواندن نداشته باشد، والدین فکر میکنند میتوانند با روشهای مختلف او را مجبور کنند در بلندمدت درس بخواند یا رفتار خاصی داشته باشد، چرا؟ چون این تصور که من مالک این بچه هستم و میتوانم برایش تصمیم بگیرم که فلان رفتارها را داشته باشد ته ذهن والدین وجود دارد؛ به خاطر همین تلاش میکنند بچه را وادار کنند تا آن رفتارها را نشان بدهد؛
چرا خواسته والدین بدون مشارکت کودک به نتیجه نمیرسد؟
اگر دو کفه ترازو را در نظر بگیرید؛ یک کفه ترازو خواسته و یه کفه ترازو داشته است؛ اگر خواسته برای والد باشد، بچه برای آن خواسته، داشته نمیگذارد یعنی لزوماً برای برآورده کردن آن خواسته تلاش نخواهد کرد. برای مثال، شاید خواسته یک فرد داشتن ماشینی با مدل خاص یا خانهای با ویژگیهای خاص باشد و انتظار داشته باشد همسرش برای این خواسته هزینه کند. اما این اتفاق لزوماً نمیافتد، زیرا آن خواسته متعلق به خود فرد است، نه همسرش. البته ممکن است این خواسته آنقدر برای همسر نیز پررنگ شود که او نیز برای تحقق آن تلاش کند، اما مسئله این است که انگیزه فرد برای انجام یک کار لزوماً در ذهن دیگری وجود ندارد.
در مورد بچهها هم همین اصل صادق است. اگر والدین خواستهای را در ذهن خود پررنگ داشته باشند، تا زمانی که آن خواسته متعلق به خود کودک نباشد، انگیزه یا تلاشی از جانب او نخواهند دید. والدین نمیتوانند کودک را وادار کنند که برای خواسته آنها قدم بردارد یا حرکتی انجام دهد.
بهعنوان مثال، ممکن است والدین بخواهند فرزندشان با خواهرش درست رفتار کند، مؤدب باشد یا اهل مطالعه و درسخواندن شود. بهویژه در موضوع درس، بسیاری از والدین خواستهشان این است که فرزندشان دانشآموزی کوشا باشد. اما این خواستهها متعلق به والدین است و تا زمانی که این اهداف به خواستههای درونی خود کودک تبدیل نشود، تمایل یا تلاش چشمگیری از سوی او دیده نمیشود و رفتارهای بچه هم در این جهت نخواهد بود زیرا انگیزه درونی برای حرکت در این مسیر ندارد.
چگونه خواستههای والدین را به انگیزه درونی فرزند تبدیل کنیم؟
هنر والدین در این است که بتوانند فرزندشان را به سمتی هدایت کنند که خواستههای آنان به خواستههای درونی خود بچه تبدیل شود. ممکن است در ابتدا کودک این بینش یا درک را نداشته باشد، اما والدین میتوانند با بهکارگیری روشهای مناسب و گامبهگام، به او کمک کنند تا به تدریج این خواستهها را بپذیرد و به اهداف خودش تبدیل کند که این فرایند نیازمند صبوری، شناخت درست علایق و نیازهای کودک و استفاده از روشهای انگیزشی و همدلانه است.
بچهها ماشین نیستند؛ نیاز به زمان و آزادی برای یادگیری دارند
سوال: مطالبی که میفرمایید خیلی برای من جالب هست چون ما تقریباً همیشه از همین روشها استفاده میکنیم تا به زور بچهها را به درس خواندن و رفتارهای دیگر وادار کنیم.
در حالی که بچه ماشین نیست یا من مالک بچه نیستم که بتوانم برایش تصمیم بگیرم که حتماً فلان طور رفتار کند. او یک فرد دارای اراده و اختیار است و به مرور زمان خودش تشخیص میدهد که آیا میخواهد آن کار را انجام بدهد یا خیر.
کلنجار یا هدایت؟
آموزش مهارت مدیریت زمان به کودکان، نیازمند صبر و همدلی است
یک مثال میزنم؛ بچه من کلاس اول ابتدایی است و خواسته من این هست که سر وقت مشقش رو بنویسد، اما فعلاً این موضوع خواسته خودش نیست. ما فعلا داریم سر این قضیه کلنجار میریم و من دارم از روشهای مختلف استفاده میکنم که این کار به خواسته خودش تبدیل شود. مثلاً دیروز بهش گفتم که خودت تصمیم بگیر چه ساعتی میخواهی مشق بنویسی. گفتم: «هر وقت خواستی، بهم بگو که آن زمان را برای مشق نوشتنت در نظر بگیریم.» چند بار هم ازش پرسیدم: «هنوز وقتش نشده مامان؟» گفت: «نه، فعلاً میخوام بازی کنم.» گفتم: «باشه، بازی کن.»
تا اینکه ساعت شش و هفت شد و خودش آمد و گفت: «خب حالا دیگه میخوام بنویسم.» شروع کرد به نوشتن. همون موقع بهش گفتم: «مامان، من از امشب تصمیم گرفتم که ساعت 8 شب به بعد برای خودم باشه و دیگه نمیخواهم در این ساعتها برای تو وقت بگذارم. امشب چون از قبل به تو نگفته بودم، کمک میکنم، ولی از فردا واقعاً نمیخواهم 8 شب به بعد درگیر کارهای تو باشم. میخواهم به کارهای خودم برسم، چون اگر این کار را نکنم، کلی از برنامههایم عقب میافتم.» منطقش را توضیح دادم و دخترم هم گفت: «باشه مامان، قول میدم دیگه از فردا تا 8 شب طول نکشه.»
ولی اینکه من موفق شدم قطعا موفق نشدم؛ ما همچنان داریم روی این موضوع کار میکنیم که کمکم یاد بگیرد چطور زمانش را مدیریت کند، بدون اینکه مدام باهاش کلنجار بروم. البته گاهی پیش میآید که من هم با او کلنجار بروم که: «مامان، کی میای؟ پس چرا نمیای؟ دیر شد دیگه!» ولی سعی میکنم این اتفاق فقط 30 درصد مواقع باشد و 70 درصد مواقع به این فکر کنم که چطور کمک کنم این مهارت در او شکل بگیرد.
چرا نباید از کودک انتظار پختگی داشت؟
الآن که کودک ما اول ابتدایی هست، این طبیعی است که مدیریت زمان نداشته باشد. اصلاً مفهوم زمان را کامل نمیفهمد. ترجیح میدهد بازی کند؛ لذت بازی را بیشتر ترجیح میدهد تا اینکه خودش را در سختی بیندازد. ولی از آن طرف، والدین معمولاً فکر میکنند که بچه وقتکشی میکند و نمیخواهد مشق بنویسد. اینجاست که شروع میکنند به اصرار و کلنجار رفتن و نتیجهاش این میشود که به تعداد کلنجار رفتن والدین با بچه، درس نوشتن برای او معضل میشود. به او احساس بدی میدهد چون به موضوع دعوا بین او و والدینش تبدیل شده است.
اگر بخواهیم این خواسته خودمان را به خواسته بچه تبدیل کنیم، باید با صبر و روش درست پیش برویم. شاید این فرایند دو سال طول بکشد، ولی در نهایت بچه به آن پختگی میرسد که سر وقت مشقهایش را بنویسد. این مسیر خیلی بهتر و کمدردسرتر از این است که از همان اول فقط اصرار کنیم و بخواهیم با فشار، بچه را مجبور به مشق نوشتن کنیم.
سوال: چقدر جالب پس باید به این مسئله نگاه تدریجی و طولانی مدت داشته باشیم حتی شاید چند سال طول بکشد تا بچه مدیریت زمان به دست بیاورد.
بله چون بچه هست؛ مگر ما الآن نسبت به خودمان مدیریت قوی داریم؟ بارها تصمیم میگیریم و بارها زیر تصمیمهایمان میزنیم و دوباره برنامه ریزی و تلاش کنیم.
وقتی از فرزندمان چیزی میخواهیم که خودمان انجام نمیدهیم!
سوال: اتفاقا گاهی وقتی من از دست پسرم عصبانی میشوم و شروع میکنم به تذکر دادن و نصیحت کردن که چرا کارهایت را به موقع انجام نمیدهی؛ همسرم درگوشی میگه مثل خودت هست؛ استاد به تاخیر انداختن کارهای اصلی و انجام دادن کارهای حاشیهای.
دقیقاً همینطور است؛ ما هر روز با خودمان درباره برنامههای عقبافتادهمان کلنجار میرویم و میدانیم که اگر در برخی موارد مدیریت داشته باشیم، میتوانیم آن کارها را انجام دهیم. اما عملاً و گاهی عمداً کارهایی انجام میدهیم که حتی برای خواستههای خودمان هم قدمی برنمیداریم. با این حال، از فرزندمان انتظار داریم که خیلی سریع آن مهارت را یاد بگیرد و در رفتارهایش بهطور کامل نشان دهد.
باید بدانیم این دقیقاً یک منحنی با افتوخیز است. در طول مسیر تحصیل فرزندمان تا پایان مدرسه، قطعاً این چالشها وجود خواهند داشت، هرچند شدت و ضعف آن متفاوت است. حالا این موضوع بستگی به ما دارد که چه واکنشی نشان دهیم. آیا او را از درس خواندن زده میکنیم؟ یا حتی باعث میشویم از آن فراری شود؟ یا برعکس، او را مشتاق میکنیم و کاری میکنیم که از انجام آن خوشش بیاید.
نگرانیهای ما چگونه انگیزههای درونی کودک را خاموش میکند؟
سوال: به نظر من، یکی از کارهای مهمی که باید انجام دهیم این است که فرزندانمان را از درس و مطالعه زده نکنیم. چند وقت پیش برنامهای به نام نُقل و نَقل را میدیدم. مهمانهای برنامه همگی نویسنده، صاحبفکر و کتابخوان بودند و درباره این صحبت میکردند که چطور به کتاب خواندن علاقهمند شدهاند. جالب این بود که برای بعضی از آنها این علاقه از دوران نوجوانی شکل گرفته بود، مثلاً با خواندن یک کتاب خاص؛ اما ما والدین اغلب فکر میکنیم که اگر فرزندمان از همان دوران ابتدایی، مثلاً در کلاس اول، اهل کتاب خواندن نباشد، دیگر هیچوقت کتابخوان نخواهد شد و آیندهاش تباه میشود. همین نگرانی و استرس باعث میشود حال خودمان بد شود و ناخودآگاه این استرس را به فرزندمان هم منتقل کنیم. مدام به او فشار میآوریم و میگوییم: «چرا کتاب نمیخوانی؟ اگر نخوانی، بدبخت میشوی!» در حالی که چنین رویکردی بیشتر باعث دور شدن او از مطالعه میشود.
بله یکی از نگرشهایی که به آن اشاره کردیم این هست که چون ما نگران آینده فرزندمان هستیم، وقتی رفتار فعلی او را میبینیم، به طور ناخودآگاه آیندهاش را پیشبینی میکنیم و فکر میکنیم که اگر الان مثلاً مشقش را نمینویسد، در آینده علاقهای به درس نخواهد داشت و به سمت اموری خواهد رفت که برخلاف درس است. این پیشبینیها میتواند باعث ایجاد احساس نگرانی و ناراحتی در ما شود. وقتی این احساسات منفی به وجود میآید، در رفتارمان با بچه نیز تأثیر میگذارد و ممکن است از روی عصبانیت و استرس به او تذکر زیاد بدهیم، سرزنش کنیم یا حتی سرش داد بزنیم.
چگونه تاکید بر کنترل بیرونی باعث نپختگی کودک میشود؟
برای مثال، اگر در ذهنم اینطور فکر کنم که فرزندم فقط میخواهد بازی کند و تمایلی به نوشتن مشقهایش ندارد، این نگرش بهطور ناخودآگاه باعث عصبانیت من میشود. وقتی عصبانی میشوم، به جای برخورد آرام و منطقی، با تندی از او میخواهم که فوراً مشقهایش را بنویسد یا او را تهدید میکنم که اگر این کار را نکند، موضوع را به معلمش خواهم گفت. چنین روشهایی منجر به ایجاد کنترل بیرونی میشود؛ یعنی کودک بهجای اینکه با انگیزه درونی کارهایش را انجام دهد، صرفاً از ترس واکنشهای من به وظایفش عمل میکند.
تاکید بر کنترل بیرونی در بلندمدت پیامدهای منفی دارد؛ کودک بهجای اینکه احساس استقلال و پختگی کند، وابسته به عوامل و فشارهای بیرونی میشود و ناپخته بار میآید. او یاد نمیگیرد که از درون برای کارهایش انگیزه پیدا کند و منتظر میماند که یک منبع خارجی رفتارهایش را هدایت کند. این مسئله فقط محدود به درس و مشق نیست، بلکه در سایر جنبههای زندگی، مثل رفت و آمد، مراقبت از رفتارهایش یا انتخاب دوستان نیز ممکن است همین الگو تکرار شود.
کنترل بیش از حد، مانع رشد کودک میشود
سوال: پس نتیجه این برخورد غلط این میشود که کودک ناپخته بار میآید یعنی فلسفه رفتار را درک نمیکند و فقط کنترل بیرونی باعث میشود کار مدنظر را انجام بدهد.
بله وقتی با کودکان مانند بچههای کوچک رفتار میشود، طبیعی است که رفتارهای بچهگانه بیشتری از آنها سر بزند. اگر مدام با آنها مثل یک کودک نابالغ برخورد کنیم، انتظار رفتارهای پخته از آنها واقعبینانه نیست. اینجاست که یک منبع مهم تفاوت در پختگی بچهها نمایان میشود. البته قصد ندارم همه مسئولیت را بر دوش والدین بیندازم، اما یکی از عوامل کلیدی «نحوه تعامل والدین» است.
کاری که میتوانیم انجام دهیم، این است که با بچه درست تعامل کنیم. اگر رفتار نادرستی از فرزندمان میبینیم، به جای عصبانی شدن یا واکنشهای احساسی، بهتر است مسئله را بهعنوان یک چالش در نظر بگیریم و به دنبال راهحل باشیم. به این فکر کنیم که چه عاملی در رفتارهای ما باعث شده کودک چنین واکنشهایی نشان دهد و چگونه میتوانیم رفتار خودمان را اصلاح کنیم تا رفتارهای نامطلوب در فرزندمان کمتر دیده شود. بهتر است روی کنترل واکنشهای خودمان تمرکز کنیم. با این کار میتوانیم رفتارهای نامطلوب را در فرزندمان کاهش دهیم و مسیر رشد و پختگی او را هموارتر کنیم.
بخش دوم این مصاحبه به زودی منتشر میشود....