برای سعید تشکری: «دیگر مرا به خود نخوانید»
خبرگزاری تسنیم: تشکری، هنرمند متعهدی است، هرچند که این روزها دل از تئاتر بریده است و سعی میکند وقتش را بیشتر در کافه کتاب آفتاب مشهد بگذراند.
«همه میدانستند که سعید تشکری، نویسنده و کارگردان تئاتر و رماننویس در چه وضعیتی است. با خوشخیالی گمان میکردم، چو عضوی به درد آورد روزگار، دگر عضوها را نماند قرار. چه خیال خوشی! از تبار تئاتر و مسؤولان و مدیران فرهنگی، بیقراری سر نگرفت، شاید گفتند تنهاییاش را نباید بر هم زد، از ما که کاری بر نمیآید. خدا شفایش دهد! ففط همدلی چند رفیق عیاق و یک سید بزرگوار بود، که همیشه و تا نفس دارم مدیونشان هستم. انگار آنها خوب میدانستند آنکه از دیار حبیب است، غریب نمیماند. انزوا، تنهایی، جدال برای ماندن در حوزهای که حالا احساس تلخ بیزبانی، بیماری، ترحم و عدم همکاری و همدلی تو را اذیت میکند. اما این پرسش با من همراه است. من در همه این سالها، حتی با این آخرین اجرای نمایش «وقتی زمین دروغ میگوید» در جایگاه کارگردان، برای چه کسی کار تئاتر کردهام؟!»
سعید تشکری
***
تشکری، هنرمند متعهدی است، هرچند که این روزها دل از تئاتر بریده است و سعی میکند وقتش را بیشتر در کافه کتاب آفتاب مشهد بگذراند. تشکری همین چند وقت پیش با رمان «مفتون و فیروزه» بار دیگر یادآوری کرد که او نه تفکرش، نه اعتقادتش و نه شیوه کاریاش تفاوت نکرده بلکه به اوج رسیده است. او همان تشکری، با همان قلم خاص و شیوایش است، او همچنان مینویسد، اما گویا دیگر صحنه را دوست ندارد. به قول خودش حوزه ادبیات یگانه هستیاش است. او مینویسد و مخاطبانش نیز آثارش را میخوانند، او مینویسد و درباره نوشتههایش با مردم صحبت میکند.
تشکری را نه تنها به خاطر اینکه سالهای سال برای تئاتر دینی و پیشبرد آن تلاش کرد، بلکه برای اینکه او بخشی از تاریخ و شاکله تئاتر ماست باید تکریم کرد. تکریمی نه از جنس مراسمهای بیمعنی پر طمطراق، بلکه تکریمی از جنس توجه و درک. شاید الان که چند وقت از خداحافظی تلخ او از تئاتر میگذرد بد نیست از تشکری بخواهیم که یک بار دیگر در قامت کارگردان ظاهر شود، هرچند که کار او نیازمند حمایت است و دیگر نباید دید که او با دلی پر درد بنویسد: «واقعیت تئاتر ما دیگر به من پاسخ نمیدهد. فکر و عقیده و تصور را در صحنه و در همهی این سالها جُستم. اکنون میخواهم بقیه عمرم را در حوزه ادبیات نفس بکشم و بنویسم. خسته شدهام از تحمیل خود به تئاتر و از تحمل آنچه میخواهم بگویم که جز همدردانی چون من، توریستیاش را دیگران، آسانِ آسان، در اختیار مدیریت تئاتری قرار میدهند که تماشاگر ندارد. تئاتر یعنی تماشاگر نه تولید برای فضای خالی. دوستان هم تبار تئاتری، صمیمانه بدرود. دیگر مرا به خود نخوانید. حتی سالیانی که من بودم و شما نبودید. من از جهان نوشتن که به دور از افکار و توقعات پوپولیستی و عوامگرایی و اپورتونیستی، همواره ذات مقدسی برایم داشته و دارد، حرف نمیزنم. سالهاست مینویسم. گواهش 42 نمایشنامه منتشر شدهام، است. گواهش سالها نوشتن برای رادیو و تلویزیون است. گواهش رمانهایی است که نوشتهام و منتشر شده است. اما حالا فقط نویسندهام.»
حقیقت این است که تشکری همیشه بخشی از تاریخ تئاتر دینی و مقاومت ما بوده و هست. او یکباره نیامد که یکباره برود، او حتی این یادداشت و خداحافظی را که سال گذشته در همین ایام منتشر کرد را ننوشته تا بخواهد مسئولان را به منت کشی دعوت کند. نوشدارو پس از مرگ سهراب کاربردی ندارد. البته شاید دیر نباشد، که دوباره سایه پر علم هنرمند متعهدی که هربار دست به قلم شده است تا اثری برای امام رضا(ع) بنویسد، اثری شاهکار و قابل توجه نگاشته دوباره بر سر تئاتر بیافتد. به امید آن روز، همان طور که تشکری خود میگوید:«همه ی شکر من این است که جز نوشتن کاری بلد نیستم. همه ی شوق من این است که جز نوشتن، هیچ شوقی مرا کامل نمی کند. نویسنده ام آقا! باکی نداشته و ندارم که در این تابوی جاری، همه ی عمر بمانم و مثل همواره و همیشه از این خانه و صاحب خانه حرف بزنم. نفسِ خراسانی ام را پاس داشته ام و در قصه هایم به تمامی جاری ساخته ام.»
***
سعید تشکری انتشار بریدههای کتابش را دوست دارد، این را می توان از صفحه اجتماعی او فهمید، به پاس احترام به دوستداشتنهای او بخشی کوتاه از رمان «مفتون و فیروزه» تازهترین اثر منتشر شده سعید تشکری را در پایان این یادداشت میآورم:
«کنار بخاری. تو گریه میکردی. زیور کنار آذر بود و آذر بیطفل کنار زیور و طفل، ناخوش، خوابیده بود. من نامهی زیور را که خوندم، فهمیدم اون شب در چهارمَهَن، چی گذشته و من چه مکتوبِ دروغی را به عنوان قاضی شاهد، به سرهنگ سالمی سپردم...! من چهارمَهَنیها را تموم کردم!] من که اسمم اسد قوچانیه، من که قاضی قوچانی هستم، من که برای همهی مردم، به نیکنامی معروفم، من که از برادرم اَصلان بهترم، من که کشتی چوخه بلدم، من، اسدِ قوچانی که تا حالا پدر مفتون بودم و دیگر نیستم... من را به خاطر ترسم ببخش، مفتون جان! حالا همه چیز را گفتم... چرا امشب گفتم؟ چون زیور خانم میخواست. چون دیگه داری از قوچان میری. برای همیشه. چون بزرگ شدی مفتون جان... به بزرگیت، منِ ترسو را ببخش، ببخش بابا جان!»
فصل هشتاد و سوم از جلد اول رمان مفتون و فیروزه / انتشارات نیستان / 1393/ سعید تشکری
انتهای پیام/