زندگی پشت دیوارهای فراموشی؛ این خانه بهشت است اما نه برای او
خبرگزاری تسنیم: خبرنگار تسنیم به بهانه سیزده رجب و روز پدر سری به پدران چشم انتظار در یکی از سرای مهربانان زده است.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از کرمان، حالش ناخوش بود، نمیخواست قبول کند اما باید به زندگی جدیدی که فرزندانش برایش رقم زده اند عادت میکرد.این آخرین واقعیتی بود که او باید میپذیرفت.
مش رحیم عصایش را از روی تخت برداشت و جایی برای نشستنم باز کرد، خاطراتش را با من مرور میکرد، اینکه چهار پسر دارد و به آنها افتخار میکند. همه فرزندانش پیشرفت زیادی کردهاند و به قول خودش آدم حسابی شده اند!! از نوههای دو قلویش میگفت و اینکه چقدر دلش برایشان تنگ شده است.حافظهاش بهتر از من کار میکرد!
خاطراتی از فرزندانش برایم تعریف میکرد و اشک میریخت، در لابهلای صحبت هایش مدام میگفت: کاش امسال همان سال ها بود. توان دیدن اشکهای یک پدر را نداشتم، دیدن گریه او برایم شرم آور بود، از فرط خجالت سرم را پایین انداختم تا شاهد نباشم ریزش غرورش را.
همین طور که به عقب میرفت ناراحتیاش مضاعف میشد. دعا برای عاقبت بخیری فرزندانش از زبانش نمیافتد!با خود فکر میکنم آخر کجای این فرزندان افتخار کردن دارد!
کم کم سکوت مش رحیم آغاز شد، او بودنش در اینجا را جزئی از سرنوشتش میدانست!!
صدای دیگری میآید. در گوشهای از این سرای مهربانان پدری از من گله میکند که چرا به درد و دل او گوش نمیدهم. من اما بسیار ضعیف تر از آنم که این همه درد را به یکباره به دوش کشم. چگونه باید غم چشمهایم را از نگاهشان پنهان کنم!
مدام از من روز هفته را میپرسد! فرزندانش به او قول دادهاند قبل از روز جمعه به دنبالش بیایند و او را با خود ببرند. خدایا مرا ببخش اگر روز شنبه را پنج شنبه اعلام کردم!! حال خوبی نداشت نمیدانم شاید آن لحظه با خود فکر کردم روز دیگری را به عمرش نخواهد دید.
جلوتر میروم،کمی آن طرف تر لبخند یک پدر مرا به سمت خود میکشاند، چقدر دلم این صحنه را میخواست. به سمتش میروم، مدام صدا میزند مریم..، مرا که میبیند لبخندش خیلی سریع به گریه تبدیل میشود.
خدای من چه اشتباهی کردم، مسیر خود را تغییر میدهم اما صدایم میزند. به من میگوید مریم!! مریم بیا. به عقب برمیگردم، خوب میداند من دخترش نیستم، از من به خاطر اینکه چیزی برای پذیرایی ندارد عذرخواهی میکند!! کمی نگاهم میکند،چشم هایش حکایتها در خود داشت، گل سرخی که از حیاط چیده را به من هدیه می دهد.. لب به سخن باز میکند.. این پدر چه کرد با من که اینگونه دلم به رنگ گلش درآمد. امروز تولد تک دخترش هست! با خودم فکر میکنم مریم اکنون چه میکند؟ آیا او روز تولد پدرش را به خاطر دارد؟!
مریم جان، پدرت امروز به جای خودت تنها یک عکس از تو دارد و انبوهی از خاطرات. نمیدانم تو را چه شده که او را به یکباره اینگونه تنها گذاشتهای اما باید بگویم پدرت حال خوبی ندارد. شاید تنها یک بار دیدن تو، حال او را بهتر کند.
گشت و گذارم را به پایان میرسانم، با خود فکرمیکنم این زخمهای سر باز کرده آنها مرهمی میخواهند که به دستان دیگری بند است.
زمان خداحافظی به دنبالم آمدند، یکی از آنها در گوشم زمزمه میکرد: به پسرم بگو بیاید و مرا با خودش ببرد، دیگری میگفت اگر به بهشت زهرا رفتی از طرف من رحمتی برای همسرم بفرست، چقدر سخت بود برایم تا بگویم شما نمیتوانید همراه من بیایید.
خدای من.. فکر نمیکردم برسد روزی که انقدر سریع اشک مردانی از چشمانشان جاری شود و من شاهد آن باشم!! عیان گریستن مردان، محال است و گیرم اگر که محال هم نباشد، جزو نوادر است. با خود فکر میکنم گاهی بعضی ها آنقدر قوی هستند که جرات این کار را دارند!
اینکه یک پدر احساس کند تمام دوندگیها و دلسوزی هایش به هیچ گرفته شده است می تواند او را با تمام محکم بودنش، سخت در هم بکوبد..
روز پدر نزدیک است و من به سرای سالمندان آمده ام، سرای بزرگ مردانی که با تنهایی و غم عمیق ماندن و بیکسی دست و پنجه نرم میکنند.
چهره بعضی از آن ها خشن و عصبانی بود اما خیلی زود متوجه شدم قلبی صاف و دلی دریایی در درون خود نهفته دارند.
چین و چروک های مقدسی روی صورتشان بود،چین و چروک هایی که هر کدام نشان از دنیایی تلاش دارد برای خانواده،تلاش هایی که به هیچ چیز وابسته نیست،نه قدردانی و تشکری و نه جبرانی، پدرها راه خود را می روند..
اما فرزندی راه و رسمی دارد و این همه دوندگی برای او مسئولیت می آورد ، من امروز فهمیدم بعضی ها برکت حضور این دنیای فداکاری را درک نکردند و غریبانه رهایشان کرده اند.
نگاهت را که از چین و چروک ها کمی آنطرفتر بگیری چشمانشان را میبینی! بدون دقیق شدن هم میتوان غم را در آن حس کرد، غم تنهایی در دورانی که فکر نمیکرد تنهایش بگذارند و غم چشم انتظاری برای دیدن عزیزانش در روزی که به نام اوست، به نام او و به نام فداکاری هایش.
چه خوب حساب ایام و مناسبت روز پدر را داشتند و چه خوب تر چشمان معصومشان را خاک پای فرزندانشان کرده بودند و انتطارشان را در این روزها میکشیدند.
درود بر سادگی، صداقت، بزرگی و مهربانیتان!! اگر اجازه بدهید من از طرف همه فرزندانتان با شما سخن میگویم.
پدر جان مرا ببخش اگر نیستم تا روز پدر دستانت را به رسم ادب به دیده بگذارم، مرا ببخش که بزرگ شدنم برای تو دردسر ساز شد، ببخش که با قد کشیدن من کمر تو خم تر شد.
این بار جدایی، این همیشگی ترین سنگینی زندگی به انتخاب فرزندانتان بود! این است که دل آدمی را به شدت غصه دار میکند.
گزارش از فاطمه خواجویی
انتهای پیام/ ی