تلنگری به مسئولان/ ناگفتههایی از مقاومت در روزهای تلخ اسارت
یکی از اسرا از روزهای تلخ اسارت میگوید: «فهمیده بودم اگر با شجاعت جلویشان نایستم و ضعف نشان بدهم، دست از سرم بر نمی دارند».
به گزارش باشگاه خبرنگاران پویا، حجتالاسلام والمسلمین علی شیرازی نماینده ولی فقیه در نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در یادداشتی اختصاصی با عنوان« تلنگری به مسئولان/ ناگفتههایی از مقاومت در روزهای تلخ اسارت » نوشت:
«....اگر می خواهید دشمن را از تهاجم منصرف کنید، اظهار ضعف نکنید و قوت خود را آشکار کنید.....» این جمله را امام خامنه ای در 16 اسفند 1395 در دیدار با مسئولان راهیان نور متذکر شدند و فرمودند: «جنگ تحمیلی به خاطر این اتفاق افتاد که دشمن در ما احساس ضعف کرد».
بیان مولا و رهبرم مرا به یاد مهدی طحانیان، رزمنده شجاع انداخت که در سن 13 سالگی به اسارت حزب بعث در آمد. درجه دارهای عراقی دورش حلقه زدند. یک مترجم هم همراه آنان بود و مترجم از مهدی پرسید: «چند سال داری؟» طحانیان می گوید: «سیزده سال!» فریاد یک درجه دار بلند می شود: «تو دروغگو هستی! شش سال بیشتر نداری!! سربازهای خمینی می آیند در مهد کودک ها و شماها را به زور به جبهه های جنگ می آروند!!»
مهدی اما با صلابت می گوید: «اصلاً اینطور نیست! من گریه کردم تا به جبهه بیایم. فرمانده ما حاضر نبود مرا با خودش به جبهه بیاورد، چون زیر 18 سال را به جبهه نمی آورند».
درجه دار عراقی با عصبانیت به مهدی فحش می دهد و با پوتین به پهلویش می کوبد. مهدی طحانیان هم جواب دیگران را هم با صلابت و رشادت و مانند جواب اول می دهد. به خبرنگاران هم همان جواب را می دهد. دست و پای مهدی را می بندند و می اندازند کف ماشین! سرگردی او را تهدید می کند و می گوید: «تو حق نداری هرچه دلت می خواهد بگویی! اینجا عراق است و تو اسیر ما هستی. هر وقت بخواهیم می توانیم تو را بکشیم. نباید این را فراموش کنی».
سرگرد به سربازی گفت: «به خاطر حرف های مهدی آب و غذا به او ندهید!!» بعد او را داخل یک کانتینر فلزی انداختند و گفتند تا آدم نشوی! همین جا زندانی خواهی بود و از آب و غذا خبری نیست!
همان روز مهدی را به کنار یک کاتیوشا بردند تا آتش عقبه آن وی را جزغاله کند!! اراده مهدی را، تهدید به مرگ هم تغییر نداد! از مقام وزیر جنگ عراق هم نترسید و جواب او به عدنان خیرالله محکم تر از جواب به دیگران بود.
او می گوید: «تنها چیزی که دغدغه اش را نداشتم جانم بود و همین به من شجاعت و جسارت می داد. دغدغه ام سربلندی اسلام، امام و مردم ایران بود!»
طحانیان با یاد آن روزها و در تبیین علت آن ایستادگی و شجاعت می گوید: «فهمیده بودم اگر با شجاعت جلویشان نایستم و ضعف نشان بدهم، دست از سرم بر نمی دارند».
این حقیقت را مهدی بارها و بارها در اسارت دید. آن روز که خبرنگاران فرانسوی با مترجم هندی به آسایشگاه مهدی آمدند، او با همان شجاعت از انقلاب و امام دفاع کرد و گفت: «هدف، حفظ اسلام بود. برای اینکه اسلام در خطر بود و ما وظیفه خودمان می دانستیم از اسلام دفاع کنیم».
این جواب برای عراقی ها و بعثی های استخباراتی سخت بود. فرمانده اردوگاه، به حدی عصبانی شد که عقلش زایل گشت! به عربی فحش می داد و می رفت تا به استخبارات زنگ بزند و تکلیف مهدی را روشن کند!!
مهدی می گوید: «تصورم این بود که حکم اعدامم را صادر می کنند!»
پس از رفتن خبرنگاران و بعد از ساعتی، در آسایشگاه باز شد. چند سرباز عراقی داخل شدند و به مهدی گفتند: «وسایلش را جمع کند. از استخبارات بغداد گفته اند تو را ببریم!»
مهدی را از آسایشگاه بیرون آوردند و رفتند! مهدی با وسایلش تنها ماند. سوت آزاد باش را زدند و باز مهدی منتظر بود. شب شد، باز کسی نیامد. چند روز به همین منوال گذشت!!
عجیب تر از آن غیبت فرمانده اردوگاه بود. یک ماه گذشت، باز هم نیامد و حتی یک تار مو هم از سر مهدی در این ماجرا کم نشد!!
برای مهدی، مهم حفظ عزت ایران و ایرانی و دفاع از آرمان های انقلاب اسلامی و اسلام ناب محمدی (ص) بود. همه سختی ها و شکنجه ها را می پذیرفت و از مرگ هراسی نداشت. همان شجاعت نیز مهدی را بارها از دست بعثیون عراقی نجات داد.
آن روز هم که عراقی ها به حسن اصغری نژاد می گویند اگر به امام اهانت نکند، وی را به داخل حوض آب می اندازند، خم به ابرو نمی آورد و تسلیم عراقی ها نمی شود!
حسن را لب حوض می آورند تا سطح یخ زده آب را ببیند، سرما را حس کند و به امام توهین نماید! حسن همچنان ساکت ایستاده است. یکی از عراقی ها می گوید: «برای بار آخر می گویم، اگر گوش به حرف ندهی، می اندازمت وسط این حوض یخ!»
اصغری نژاد زهر خندی زد، بعد هم بسم الله گفت و مثل شیرجه زنی حرفه ای پرید توی حوض آب یخ زده! با ابتکار عمل حسن، عراقی ها دو قدم عقب رفتند. یکی از آنان به عربی فریاد زد: «کسی حق ندارد حسن را از حوض بیرون بیاورد!»
اصغری نژاد نیم ساعت در آب یخ می ماند و عراقی ها دست از پا درازتر بر می گردند به ساختمان حمایه! یک بار دیگر هم حسن را می برند در یک اتاق و آن قدر او را با کابل می زنند تا به امام فحش بدهد! هیچ فایده ای نداشت. کتک ها را خورد و حرفی نزد؛ تا او را زندانی کردند!
بعدها اصغری نژاد روی برزنت کفش چپش با نخ دوخته بود: «این نیز بگذرد!»
یکی از نگهبان ها به او می گوید: «اگر فرمانده اردوگاه بفهمد، به میخت می کشد!» فردا روی کفش پای راست نیز با همان خط و در همان اندازه نوشت: «آن نیز بگذرد!»
حالا مولایمان دارد فریاد می زند: «اظهار ضعف نکنید!» مهدی و حسن برای ایران و ایرانی، برای ارزش ها و حفظ نظام کتک خوردند و آخ نگفتند!!
پاهای علی قزوینی را فلک کرده بودند. سیم های مسی کابل رفته بود توی پوست که خون پاشیده می شود بیرون. شکنجه گر چند ضربه می زند به کشاله های ران و شکم علی که صدای درد از گلوی او بشنود؛ اما قزوینی مثل کسی نگاه می کند که منظره ای دلفریب را می بیند و گاه، پشه ای سمج از جلویش رد می شود!! هرچه علی را زدند، فایده نداشت! انگار به کیسه بوکس می زدند! با دو دست به صورتش می زدند! با پا توی شکمش می زدند و علی قزوینی کفرشان را در آورده بود.
سارویی و قلی زاده و خواجویی و علی حسینی و باباخانی و زادخوش و ضیغمی و محمودآبادی و تقی زاده و محمدی و کسایی و مستشرق و قاضی زاده و دادی نسب و سعادت و مستقیمی و پورخسروانی و شیخ حسن و بهزادی و نورالدینی و صالحی و یوسف زاده و رعیت نژاد نیز مثل علی و مهدی و حسن، اظهار ضعف نکردند و مقاوم ایستادند.
ابو وقاص به آنان گفت: «صالح، حالی شون کن! من می روم نیم ساعت دیگر برگردم! اگر اعتصاب غذا را نشکنند، به شرفم قسم دستور می دهم آن ها را زیر آب جوش ببرند!»
ده ها سرباز کابل به دست هجوم بردند به سمت بچه ها و با کابل آن ها را زدند. شکنجه گر از آنان می پرسید:
«حالا غذا می خورید یا نه؟« همه پاسخ دادند: «اگر بقیه بخورند، من هم می خورم!»
دیوانه وار کتک می زدند و بچه ها راضی بودند از وضعی که برایشان پیش آمده بود و از کابل هایی که خورده بودند!
بازهم سر و کله ابو وقاص پیدا شد. ایستاد روی پتوی وسط سلول و گفت: «حالا غذا می خورید یا نمی خورید؟» کتک ها جسارت آن 23 نفر را بیشتر کرده بود. محکم تر از قبل یک صدا گفتند: «نمی خوریم!!»
همه آن 23 نفر راضی به مرگ هم شده بودند! مرگ را می پذیریم و تسلیم عراقی ها نمی شویم. نمی گذاریم از ما استفاده تبلیغاتی بشود.
ایستادگی بچه ها، ابو وقاص و قدوری را تسلیم آن ها کرد. حرفشان به کرسی نشست و همه آن 23 نفر پیروز شدند.
یاد آن روزها بخیر! یاد همه شجاعت های مهدی و حسن و علی و همه آن 23 نفر! یاد همه آن هایی که اظهار ضعف نکردند و تا آخر پای حرف امام و انقلاب ایستادند.
یاد آن روزها بخیر که کسی دنبال تسلیم دشمن شدن نبود. کسی از صدام و صدامیان و آمریکا و آمریکایی نمی ترسید. کسی از دشمن نمی ترسید. کسی از کابل و کتک نمی ترسید. کسی از آب جوش و مرگ نمی ترسید. کسی دنبال سازش نبود. کسی دنبال رفاه و دنیا و هوای نفس نبود. علی چیت سازیان هم که آلبوم را باز کرد و ورق می زد، وقت دیدن عکس دوستان شهیدش آه می کشید و می گفت: «کو شهید نظری؟ شهید تکرلی؟ شهید شاه حسینی؟»
صورت علی سرخ شده بود و اشک توی چشم هایش برق می زد و می گفت: «این آلبوم تمام زندگی منه! انگیزه ماندن و جنگیدن منه!»
راستی آلبوم شهدا و کتاب های زندگی آزادگان و رزمندگان و شهیدان، انگیزه ماندن و جنگیدن ما در میدان های فرهنگی و اقتصادی هست یا نیست؟!
چیت سازیان می گفت: «به این عکس ها نگاه می کنم تا اگر خسته شدم، یادم نرود که شهید قراگوزلو شب ها به جای خواب و استراحت، نماز شب و زیارت عاشورا می خواند و های های گریه می کرد!»
اگر من و ما هم مثل شهید چیت سازیان، وقتی به آالبوم عکس نگاه می کردیم، به یاد نماز شب و زیارت عاشورای شهدا می افتادیم، هرگز در برابر دشمن اظهار ضعف نمی کردیم.
علی چیت سازیان می گفت: «به عکس شهدا نگاه می کنم تا اگر یک وقت آرزو کردم کاش منم خانه و زندگی داشتم، یادم بیاید که مصیب می گفت: زیاد آرزو نکنید، چون مرگ به آرزوهای شما می خندد!!»
همه اظهار ضعف های امروز به علت فاصله گرفتن ما از زندگی امام و شهداست. علی آقا کم خوراک و لاغر شده بود. شب هایش به نماز و دعا و گریه می گذشت. روز به روز کم خواب تر می شد. هدفش فقط خدا بود. از هیچ کس جز خدا نمی ترسید. خودش پشت آمبولانس می نشست و می رفت توی خاک دشمن و از زیر پای عراقی ها، مجروح را بر می داشت و می آورد.
اگر مسئول منتخب من و ما نیز یک ذره غیرت علی و مهدی و حسن و چیت سازیان و یوسف زاده را داشته باشد و مثل حسام و ضرابی زاده و طیبی و جعفریان، دردآشنا باشد و به وظیفه بیندیشد، دیگر نیازی نداریم تا مولایمان فریاد بر آورد: اگر می خواهید دشمن را از تهاجم منصرف کنید، اظهار ضعف نکنید!
آن روز دیگر همه مسئولان به جای اظهار ضعف، قوت خود را آشکار می کنند و اشک دشمن را در می آورند.
گلستان یازدهم، پایی که جا ماند، من زنده ام و تمامی کتاب های دفاع مقدس را بخوانیم تا بهتر بدانیم برای ماندن من و ما و برای استقلال کشورمان ایران چه هزینه ای پرداخت شده است.
تلاش کنیم تا این انقلاب بزرگ اسلامی را حفظ کنیم و خون شهدایمان و نتیجه هزینه کرد مجاهدانمان را پاسداری نمائیم.
انتهای پیام/