سکانسی متفاوت از زندگی یک خانواده مهاجر افغانستانی؛ «خشت میزنیم و شُکر میکنیم»
همه صحنههای قشنگ آن روز به کنار، مدام جلوی چشمم آن لحظهای مجسم میشود که «اکبر» پسر وسطی خانواده کنار بلندیهای کوره جا خوش کرده و به دوردستها خیره شده است، کاش میدانستم آن لحظه در دلش چه میگذرد.
خبرنگار حوزه مهاجرین، خبرگزاری تسنیم: بعضی وقتها فکر میکنم ما انسانهای غافلی هستیم و تقریبا منصف هم نیستیم، مثلا مهربانی و کمک به همنوعها را تیتر یک رسانههایمان میکنیم، در محافل و فضای مجازی مدام از توجه به دیگران، اطلاع از شرایط اطرافیان مینویسیم، متنهایمان بیشترین لایک را هم میخورد و حتی بیشترین بازدید را هم به خود اختصاص میدهد اما واقعا تهِ ماجرا گاهی دستانمان خالی است و البته پُر است از این شعارهای قشنگ، جذاب و برای دو روز حال خوب کن.
این خوب نیست، مخصوصا برای ما آدمهایی که از دوران کودکی مدام از محبت به دیگران خواندهایم و شنیدهایم و و یاد گرفتهایم، حتی فکر میکنم هنوز در میان خاطرات کودکیهای بچههای دهه 60 «داستانِ راستان» که پُر بود از حکایت همدلی با همسایه و اطرافیان، فراموش نشده باشد اما گاهی سر از جاهایی در میآوری که تکانت میدهد، نه از شرایط مثلا بدی که با آن مواجه شدی؟ از تفاوت در ارادهها، تلاشها، امیدها و روحیه جمعی برای آغاز یک تحول... و آنجا با خودت فکر میکنی چرا این آدمها گوشهای خاک خوردهاند؟ کسی نمی شناسدشان و چرا حتی گاهی در مقام همنوع، همشهری، هموطن و همسایه و در مقام یک انسان نمیرویم سراغی بگیریم از مشاغل سخت، مشاغلی که گاهی خانوادهای را حتی با پابرهنه پای کار میآورد تا پای عزت و آبرویشان محکم بایستند، چیزی از جنس تلاش برای تغییر در سایه کسب روزی حلال.
تقریبا از اول تابستان میخواستم بروم سری بزنم به کورههای آجرپزی اطراف مشهد که از بختِ بد مدام سوژههای مختلف پیش پایم قرار گرفت و هی به امروز و فردا واگذار شد، حتی چند باری هم با صاحب کورهها هماهنگ کرده بودم تا اینکه چند روز پیش گوشیام زنگ میخورد، قاسمی است، صاحب کورهای در آخر «پنجتن» (محلهای در حاشیه شهر مشهد)، بعد از سلام و احوالپرسی گفت: چرا نیامدید؟ خواستم خبر بدهم چند روز دیگر هوا سرد و کار و بار کوره و خشتزنی هم تعطیل میشود، نیمی از کارگران میروند الا یک دو تا خانواده که دسته جمعی اینجا کار میکنند و زندگی هم.
فردای همان روز بعد از نماز صبح راهی کورهها میشوم، یادم میآید که قبلا شنیده بودم خشت زنی از دو بامداد شروع میشود، گفتم سریعتر خودم را برسانم، قرار بود پُل دریا را که رد کردم، جاده را به سمت چپ بروم و از دو سه تا کورههایی که در امتداد هم قرار گرفتهاند، گزارش بگیرم.
هنوز روزهای اول پائیز است ولی آفتابِ مستقیم هم هوا را گرم کرده و هم شرایط کار را کمی طاقت فرسا، مخصوصا در کنار کورهها و در دمای بالای 950 درجه.
با ماشین که کمی جلوتر میرویم گردو غبار بلند میشود، یکی از کارگران از دور نشانه میدهد که همانجا ماشین را پارک کنید، آن طرف کوره ماشینی است و کمی دورتر کورهای سنتی با خشت زنی دستی.
صاحب کوره هنوز نرسیده اما سرکارگر میگوید با این شیوه سنتی و دستی خیلی تلاش کنیم روزی 5 هزار تا خشت میزنیم، کورههای ماشینی در روز 200 هزار تا خشت میزنند...
تقریبا به موازات مسیری که طی میکنم مراحل تهیه آجرها مشخص است، اول انبارهایی از خاک مناسب و بدون شن، بعد گودیهای خاکِ پر از آب، میگویند در این مرحله باید گِل درست شود، انقدر خوب که حالت چسبندگی مطلوبی به خود بگیرد و بعد نوبت میرسد به قالب زنیهای دستی، چند نفری پای قالب زنی ایستادهاند، از زنی با چند بچه کوچک و بزرگ در اطرافش تا پیرمردی که میگوید نامم «سید محمد» است.
سرکارگر میگوید من خودم بیش از 12 سال است پای کوره کار میکنم، میگوید بیشتر کسانی که در کورهها کار میکنند یا از مهاجرین افغانستانیاند یا ایرانیان همین اطراف، البته بدلیل تعطیلی چند کوره تعداد کارگران کورهها نسبت به سالهای گذشته خیلی کمتر شده و به نسبت حضور مهاجران افغانستانی نیز هم، اگر هم هستند یا خانوادگی همین جا هم زندگی میکنند و هم کار یا جوانانی که به تنهایی اینجا مشغول هستند.
کمی که دقت میکنم، روابط فامیلیشان را بهتر متوجه میشوم، زن و مردی که دو دختر دارند، یکی کوچک و دیگری نوجوان که پا به پای مادرش قالبها را بعد از خشتزنی میبرد آن طرفتر تا کمی زیر آفتاب خودش را بگیرد و آماده شود برای مرحله خشتپزی.
این خانوده دو پسر نوجوان هم دارند و زنی دیگر به همراه کودکی تقریبا سه ساله از فامیلهای دور این خانواده است که میگویند او هم گهگاهی به اینجا میآید...
مرد خانواده حین کار مدام حواسش به همه چیز هست، از کودکانش گرفته تا همسرش، حتی حواسش هست که کلاه حصیری «خاتون» روی سرش باشد و آفتاب، صورتش را اذیت نکند، حتی حواسش هست که مدام بین کارِ سختِ خشتزنی و خشتپزی دختر کوچکش را با همان دستان زمخت و زحمتکش در آغوش بگیرد و با نثار یک لبخند و یک قربان صدقه رفتن حالیاش کند که چطور محکم پشتش ایستاده، حتی به پسران جوانش هم سر میزند و با آنها شوخی میکند، گاریِ انتقال آجرها به سمت کوره که سنگینتر میشود و حرکت نوجوانِ خانواده کُندتر، پدر میزند پشت شانههای پسر، میگوید، « قوز نکن پسر، محکم برو جلو» و به چشم میبینم قوت گرفتن پسر را که انگار قرار بوده بمب انرژی پدرش به او تزریق شود... اینها صحنههایی واقعی است از حضور خانوادهای مهاجر افغانستانی که تقریبا 16 ساعت پای کورههای آجرپزی دسته جمعی کار میکنند.
پدر خانواده را «آقا» صدا میزنند، خودش میگوید: چشم این بچهها به من است، اگر تلخی کنم خدا از من نمیگذرد، می گویم در این کار سخت، خیلیها سختی کار کلافه شان میکند و حوصله خندیدن حتی با اهل و عیال منزل را هم ندارند، کلاهش را برای چند دقیقهای برمیدارد، عرق صورتش را با همان دستان ضخیم و گلی پاک میکند، خیلی لبخند خوشایندی نمیزند، میگوید آدمها گاهی راههای فرار از شرمندگی پیش خانوادهاش را باید بلد باشد، دستانش را مقابل دختر کوچکش باز میکند و او را در آغوش میگیرد.
میپرسم یعنی چه؟ میگوید البته شوخی بود اما من سه پسر و دو دختر دارم، این آخری دو ساله است تقریبا، بقیه همه جوان هستند، هدف که ناله و گله گذاری نیست اما من هم دلم نمیخواست بچههایم آرزوهایشان را در خشت خشت این قالبها پنهان کنند، البته این شرایط موقتی است، به همه شان قول دادم بهترین روزها در انتظارشان است، من به روشنی آینده مطمئنم چون خاتون مثل همیشه صبور است و زحمتکش و بچههایم هم را که خودتان دیدهاید.
بلند میشود و آجرهای خشک شده در محوطه زیر آفتاب را جمع و جور میکند برای انتقال به انبارها، میگوید در انبارها منظم میچینیم تا کامل خشک شود و برای مرحله آخر که در کوره پخته میشود، آماده شوند.
میگویم کمی بیشتر از خودت حرف بزن، چیشد که به اینجا آمدی؟ بین همه حرفهایش ته لبخندی هست، در حین کار بدلیل انتقال آجرها، نفسش میگیرد و هی میایستد و نفس میگیرد و ادامه میدهد، میگوید، دیگر چه بگویم؟ آن وقتهایی که از افغانستان به اینجا آمدیم کوچک بودم، تقریبا 10 ساله، سالهای 57 بود، هنوز آن روزها در خاطرم مانده، پدر و مادر من هم با وجود اینکه افغانستانی بودند، دستم را میگرفتند و میبردند در تظاهراتها، راستش پدرم میگفت ما به عشق خمینی کبیر به ایران آمدیم، جایی امنتر پیدا نمیکردیم که در میان مهاجرت، ریشههای اعتقاد و تقیدمان کمرنگ نشود، گفتیم میهمان امام شویم و آمدیم.
خلاصه اینکه من اینجا دیپلم گرفتم و بزرگ شدم، ازدواج کردم و بچهدار شدم، کار از همان کودکی در میان گوشت و پوست و استخوان ما ریشه داونید، وقتی کوچک بودیم یاد گرفتیم به اندازه همان دستهای نحیف و کودکانه کاری کنیم که کمتر آب توی دل پدر و مادرانمان تکان بخورد، حالا هم که بزرگ شدیم هی نگرانیم که آینده بچههای خودمان چه میشود؟ جالب اینجاست که بچه هایمان هم مثل خودمان بارآمدهاند، قید همه چیز را زدهاند که آب توی دلمان کمتر تکان بخورد...
خودش میگوید با خاتون هم حرف بزن، حتما او هم حرفهایی برای گفتن دارد... میروم سراغ همسرش، دختر کوچکشان با چشمان زیبا و گونههای آفتاب سوخته حوالی مادر مثل پروانه میگردد، خاتون میگوید طوری عکس بگیر که صورت نیفتد، میگویم خیالت تخت...
میگوید چند سالی شوهرم تنهایی میآمد کوره، با هم باشیم بهتر است، بچههایم پارسال مدرسه رفتند، بخاطر مشکلی که برایمان پیش آمد گفتیم یکسال را دسته جمعی کار کنیم، از سال بعد پدرش فقط به همراه پسرها بیاید، الان هم همین که کنار هم هستیم کلی دلگرمیست، خسته که میشوم سرم را بالا میگیرم، میبینم دخترم هست، پسرم هست و همسرم و دلم قرص میشود و دوباره شروع میکنم.
میپرسم خاتون قبلا خانه کجا بود؟ اینجا خیلی دور است، شوهرت چطور رفت و آمد میکرد، گفت: نه ما همین آخر پنجتن بودیم، گاهی صاحبکارش تا پل دریا میآوردش، گاهی هم مجبور بود یک موتور دست و پا کند برای این مسیر، چون نه ماشینرو است و نه قابل پیادهروی.
ادامه میدهد، مردها از نیمه شب بلند میشوند برای کار، کورهها را روشن میکنند، البته ما هم نسبت به قبل زودتر شروع میکنیم تا عصر زودتر تمام شود، هر طور شده خودمان را میرسانیم به هیئتی یا یک مجلس عزاداری، این شبها حیف است.
میگوید تنمان خداراشکر سلامت است، هنوز جوانیم(چشمک میزند)، خیلی فرصت داریم، کلی نقشه داریم برای خوشبختی بچهها، کمی برای یک مشکلی قرضدار شدیم، گفتیم بیایم کوره همه با هم، پولمان را آخر سال یکجا بدهند مشکلمان حل شود، بعد از آن ما میرویم خانه، مردها میمانند.
دختر جوانش که تقریبا 11 سال دارداز زیر کلاه حصیری مدام براندازمان میکند، گاهی خندهاش میگیرد و گاهی سریع خودش را به آن در را میزند و با همان دستهای ظریف قالبهای سنگین خشتزنی را بلند میکند و میبرد توی محوطه اصلی زیر آفتاب.
خاتون میگوید فقط ما نیستیم، اینجا کلی کارگر خانم دیگر هم هست، کار که عار نیست، همه تلاش میکنند یک لقمه نان حلال دربیاورند و یکی یکی نشانم میدهد، که فلانی چند ماه است آمده و این دیگری چند روز است... میگوید ما برای خشتزنی روزی 25 هزار تومان میگیریم، ماه به ماه فقط کمی از روی پولمان برای خرج روزانه برمیداریم اما قرار شده همه را یکجا شب عید بگیریم.
از سختیهای مهاجرت که میپرسم صورتش کمی باز میشود و کمی شادی گل میاندازد روی گونههایش، میگوید الحمدالله که هر روز شرایط بهتر میشود، گاهی حتی دلم نمیآید برای بچههایم از آن سالهای دهه 70 بگویم، غیر از آن هم روزهای سخت زیاد دیدهام اما سالهای اخیر اوضاع بهتر شده... دست هر کسی که به فکر ماست درد نکند.
دختر کوچکش بی تاب میشود، بهانه میگیرد، میخواهد مادر بیخیال کار شود و چند لحظه در آغوشش بگیرد، خاتون همانطور که دستکشها را در می آورد با لهجه شیرینیش میگوید: «جانم، صدقهات شوم نازدانه مادر»
زمان استراحت است و نیم ساعتی مانده به ناهار، کارگران هر جا که هستند همان جا چند دقیقهای مینشینند، سمت انبارها و کورهها میرویم، ساختههایی با ورودیهای کوچک و سقفهایی گرد و اریب، انبارهایی تاریک که آجرها مرتب دیوارچینی میشود، خشتها خشک که شد کورهها روشن میشود، سرکارگر صدا میزند آجرها با فاصله از هم چیده شود تا گرما از میان آنها عبور کند و نیمه خام نمانند.
کم کمک باید برویم، همه صحنههای قشنگ امروز به کنار، مدام جلو چشمانم آن لحظهای یادم می آید که «اکبر» پسر وسطیّ خانه جاخوش کرده بود حوالی بلندیهای کوره، نشسته بود و چشمانش پرت شده بود به خیلی دور، کاش میفهمیدم در دلش چه میگذرد؟
گزارش: ف. حمزهای
عکس: مصطفی عباسی
انتهای پیام/.