اینجا چراغی روشن است؛ روایتی متفاوت از زندگی یک شیرزن مهاجر افغانستانی در ورامین+ تصاویر
به تاجبخت میگویم بیخیال این غمها خدا برایمان کافیست... میخندد و راننده صدا میزند: دیر شد سرویس دیگری دارم...
خبرنگار حوزه مهاجرین، خبرگزاری تسنیم: داشتم به این فکر میکردم که زندگی ما آدمها خیلی با هم فرقی ندارد، همه زندگیها مثل یک پازل است، یک صفحه ثابت به نام زندگی و قطعاتی که در زندگی هر کداممان جایشان عوض میشود، یک روز شادی سهم من است، یک روز سهم تو، یک روز چشمهای من بارانی میشود، یک روز دیگری، یک روز تو فرصت داری بلند بلند قهقهه بزنی و یک روز من باید صبوری کنم تا روزگار کمی مهربانتر تا کند.
قهرمانیها هم همینطور، یکی قهرمان یک رشته ورزشی میشود، یکی با قلمش قهرمانی میکند، یکی با پول و سرمایه قهرمان اقتصادی میشود و یکی هم قهرمان و رستم شاهنامه زندگیاش میشود و یکتنه هفتخوانها را پشت سر میگذارد....از این جنس قهرمانها زیاد دیدهام، مثل «تاجبخت»...
«تاجبخت» از آن زنهایی است که معتقد است هر چه آمد، آمد دیگر نمیشود که دو دستی بر سر زد و ناله کرد، به قول خودش آدم باید دستش بر زانوانش باشد و یا علی را فراموش نکند.
چرا دروغ بگویم، وقتی برای سیزدهمین شماره پروندهام سراغش رفتم دلم میخواست از غم بنویسم، از بیمهری روزگار، از کودکان معصوم بیگناه تاجبخت، اما آنقدر لبخند و انرژی در سختترین شرایط از این زن را دیدم که گفتم باید فقط از قهرمانیها نوشت، از غیرتی که مرد و زن نمیشناسد و از سرنوشتهایی که فقط با توکل و صبوری گره خوردهاند.
با «صبرا» و «نجمه» میروم «قلعه خواجه»، منطقهای دورافتاده در روستای جوادآباد ورامین، قرار است سر جاده دنبالمان بیایند، از دور پسرکی نوجوان بر روی دوچرخه سمت ما میآید، سر جاده که رسید علامت میدهد پشت سرم بیایید، فاصله زیادی است تا جاده اصلی روستا، راننده مدام نگران نماز ظهر نخواندهاش است.
میرسیم، زمینی خاکی و در بزرگ در مقابل، اینجا همان گاوداری است که «تاجبخت» در آن هم کار میکند و هم در اتاقی گوشه گاوداری با همسر و فرزندانش زندگی میکند.
در ابتدای ورودی، خانهای محقر قرار گرفته و فرش قرمز روی سکوی بیرونی با آفتاب ملایم که جان میدهد برای ساعتها نشستن، راننده وضو میگیرد و میگوید تا بیایید من اینجا نماز میخوانم.
تاج بخت دعوتمان میکند به خانه، اتاقی کوچک با وسایل ساده و اولیه زندگی، میگوید دو پسر 12 ساله و 14 ساله دارد و سه دختر، محدثه آنسوترک به رختخوابهای گذاشته شده روی هم تکیه داده و نمیدانم از خجالت است یا استرس ولی هی گوشه روسری آبیاش را در دستانش مچاله میکند، تاجبخت مادر خانواده است و نرگس و زهرا دخترکان کوچکش که از مادر جدا نمیشوند، گاهی میان صحبتها تاجبخت محکمتر دخترانش را در آغوش میفشرد، انگار قرار است آنها را از حضورش مطمئن کند، از اینکه تنها نخواهند بود و کوهی به نام مادر پشت سرشان ایستاده...
بچههایش اول غریبگی میکنند، نرگس و زهرا در میان حرفهایمان از پشت مادر گاهی تیز نگاه میکنند و تا نگاهم معطوفشان میشود سربرمیگردانند، کمکم با آنها رفیق میشوم، زهرا دوست دارد دست روی موهای براق و لختش بکشم، زیبا میخندد، مادرش میگوید این دو دختر کوچکم صرع دارند و همسرم سالهاست مبتلا به توبرکلوز(سل)...
شاید اگر من هم جای شما بودم فکر میکردم تاجبخت در آن لحظه یا ناامید بوده و یا اشک میریخته اما نه این و نه آن، این پرونده از زنی حکایت میکند که مصمم به مشکلاتش لبخند میزند و میگوید کار اگر سخت باشد، خدارا شکر که همین هست، یک وقتهایی همسرم کار میکرد و حالا من، زندگی همین است دیگر، وقتی بچهدار میشوی مرد و زن فرقی ندارد باید برای آینده بچهها تلاش کرد...
نمیدانم چرا هی ناخواسته در میان صحبتها میخواهم متقاعدش کنم که شرایط سختی دارد اما زیاد روی خوش نشان نمیدهد، خیلی دوست ندارد حرفهایمان به این سمت برود، میگوید 15 سال پیش از افغانستان به ایران آمدند، همه این سالها را غیر از دو سال اول در همین گاوداری هم کار میکردند و هم زندگی.
شوهرش چند سالی هست بخاطر بیماری نمیتواند در فضای گاوداری کار کند اما تاجبخت مدام تاکید میکند شوهرش چه کار کند و چه خانهنشین باشد، مرد خانه است.
میرویم سمت گاوداری، محیط وسیع گاوداری را نشانم میدهد، توضیح میدهد سه بخش دارد، گوسالهها و گاوهای خشک و قسمت سوم گاوهای شیرده، گوسالهها در محیط بیرونی که برایشان اتاقکهای تعبیه شده و در پشت آن زمین بزرگی که دور تا دورش حصار شده و گاوهای خشک آنجا مستقر هستند و در انتها سالنی دو بخشی است، یک بخش گاوهای شیردهی که شیردوشی میشوند و بخش کوچک دیگر که شیر آنها نگهداری و به کارخانههای لبنیاتی ارسال میشود.
بعد از بازدید کلی میرویم بخش گاوهای شیرده، قبل از اینکه وارد شویم مرا گوشهای میبرد و توضیح میدهد که بهروی همسرش نیاورم که بیمار است و رنجور.
میرویم داخل، در دو ردیف مقابلِ هم گاوهای شیرده بزرگی جای گرفتهاند که به موازات آنها دستگاههای شیردوشی فعال است، یکی با مایع ضدعفونی گاوها را تمیز میکند و دیگری دستگاههای شیردوشی را وصل میکند، صورتشان را تقریبا پوشاندهاند، محیطی تقریبا آلوده... .
از پلهها میروم پایین برای عکاسی و کمی با شوهرش حرف میزنم، میگوید تاجبخت گفت مهمان دارد من هم گفتم یکیمان اینجا باشد. رفاقت این زن و شوهر ستودنی بود وقتی تاجبخت با نگرانی شوهرش را برای استراحت راهی خانه کرد.
چند دقیقهای عکاسی میکنم اما حتم دارم با این عکسها نمیشود عمق این زحمتکشی را منتقل کرد، باید دید و پای حرف این شیرزن نشست که بفهمی روزها و شبها را چطور میگذراند اما غیرتی که دارد نمیگذارد آب در دل شوهر و فرزندانش تکان بخورد، به قول خودش «آنقدر کار میکنم تا شوهرم خوب شود، نرگس و زهرا بزرگ شوند و خدا کند بهتر شوند» میگوید «هر چند پولم کم است اما چون مال زحمتکشی است برکت دارد.»
محیط گاوداری را که عکاسی کردم، میرویم بیرون و کمی حرف میزنیم، میگوید /نماهی 800 هزار تومان میگیرم، تقریبا تمام طول روز و شب درگیر کارم، غیر از طول روز که کامل اینجا هستم، شبها هم سه چهار ساعتی تا صبح باید بیایم و حواسم باشد به شیردوشی یا اینکه گاوی اگر بخواهد بزاید و یا مریض شده باشد، کلا نمیشود رها کرد مدام باید حواسم باشد.»
به تاجبخت میگویم بیخیال این غمها خدا برایمان کافیست... میخندد و راننده صدا میزند: دیر شد سروریس دیگری دارم.
عکس و گزارش: ف. حمزهای
انتهای پیام/.
ما را در تلگرام، فیسبوک و توئیتر دنبال کنید