واهمه در بند ... زندان قصر
این روزها چند جوان تجربهگرا با متنی از کهبد تاراج در ساختمان سیاسی زندان قصر نمایشی روی صحنه بردهاند. نمایشی درباره زندان و زندانی و شما میتوانید واهمه یک ساعت در زندان را تجربه کنید.
باشگاه خبرنگاران پویا - احسان زیورعالم
روزی آخر دنیا بود. پشتش هیچ چیز نبود. چارپایه و طنابی ضخیم و یک لگد. لقلق چارپایه و خرخر ترقوه. مرگ. آخر دنیا در خاکستریترین حیاط دنیا. دیوارش به بلندای دماوند، آنقدر که در افقش جز سیاهی برخاسته از غرش این دماوند بتونی چیزی نمیتوانستی ببینی. اینجا آخر دنیا بود.
درهایش را باز کردهاند. هنوز خاکستری است. هنوز پیچاپیچ، هنوز رعبآور. هنوز صدای ضربههایی که به دیوار زده میشد، آن روزگاری که تمامی نداشت، بر سرت تلنبار میشود. تو میمانی و آن شبح دیوگون، آنکه همیشه پشتسرت هست و تعقیبت میکند. چون بازمیگردی، در میان خیال تو غیب میشود.
از پلهها بالا میروی. تق تق. صدای پای تو با صدای شبح یکی میشود. تکردیف پلکان، جای برای دو نفر. یکی که میرود و آن یکی که مشایعت میکند. میپیچی و باز عروج میکنی. عروج به جایی که قراری برای هبوطش نیست. تو میمانی و آن درهای فلزی. قیییییییییییییییییییژ. بسته میشود تا ابد. تا ابد و یک روز.
بچهها روی صندلیهای برزنتی نشسته، خیره به راهراههای فلزی، از پسش سه پسر جوان، به حول یک سفره، خالی همچون ظرفهایش، قرار است بخور بخور آخر سالشان باشد، مردانی از جنس بیملاقاتیها. روی دیوار تصویر ستارههای دیروز است. خوانندههای از آب گذشته. مونثین خوشالحان درگذشته. یک سو، کتابخانهای است. کتابهایش قروقاطی. از فرانسه گرفته تا فارسی فهیمه رحیمی. روشنفکر بند میخواند؛ فهیمه رحیمی را.
کهبد تاراج این روزها سرش شلوغ است. هنوز خاطرات نمایشش در تئاتر شهر از اذهان پاک نشده. قراری هم بود تا «جوادیه»اش تکرار شود، نشده است. رئالیسم اجتماعی باز به تئاتر بازگشته است. «قند خون» هم همین حوالی به پایان رسید. اصلاً از سر «قند خون» بود که پایم به «زنده یاد زندان قصر» باز شد. از باران تا قصر، دربست.
تمرین را میآغازند. تصمیم میگیرم در بند باشم. قهوهای نصیبم میشود. پشت یکی از تختها مأوا میگیرم. در ملجاء خویش فرو میروم. آن سو هم تخت دیگری است. ضبطصوتی بر کنارش، یک بار پخش میکند، صدای آنکه میگفت ... و یا آن ترانه ... . پسرها ساکت، بچههای بیرون بند ساکت. شبح پشت میله ایستاده، به ما خیره میشود. غذا سرو میشود، نمایش صرف میشود، در بحر طویل. سه زندانی هر یک با یک سینه راز. یکی سیاسی است و یکی در بند به سبب در بند زنی بودن و دیگری حکمش ابد و یک روز است. مردی به درون میخزد، کتک میخورد و رازهایشان را میشنود.
ماجراجویی در قصر برای بچهها کمی خوفناک است. شبهای سرد زندان، در آن دالان سیاه و خاکستری، با آن میلهها و بندهای لعنتی، صدای ضجه میدهند. نمایش هم که پر از فریاد است. فریاد میزنند، هوار میکشند، صدایشان را بلند میکنند. تو خواهی لرزید. از ترس صدایی که لرز بر اندامت میاندازد. چیزی شبیه تصورت از زندان، کتک، ضربه، فریاد. میخواهی بگریزی و نمیتوانی. آفتاب ندیدهترین مردمان زمانهات میشوی.
ماجرا ادامه پیدا میکند. نوای تار و سهتار برمیخیزد. سوز دل شخصیتهای بیملاقاتی. من نیز در این جبر شریک میشوم. من نیز ملاقاتی ندارم. اینجا جای تجربه کردن است. جایی مردانی که حقیقت مکان را تداعی میکنند. سفر به گرای صفر است. احمدرضا مقدسی، عرفان پورمحمدی، جواد واحدی، صادق مرادی، علی پناهی مردان تجربهگرای در بند هستند. هومن جواهرکار و علی باقری نیز مردان این آزمایشگاه سرد و مخوف.
تاریک و خاکستری، سلولهایی که در آن جلوس کردهایم، کز کردهایم، سکوت حاکم میشود، بازیگران یک ساعت درگیری را با یک سکوت، با یک غم، بدون دیدار چشمان آفتابدیده، بدون حرفی از داشتن و دوستی، بدون کسی که بگوید تبریک شب عید، همه در سکوت به خفقان میرسند. همانند همانها که در این بندها خفه شدند. تمام.
خیالمان راحت میشود. ترسمان هم پایانی دارد. این ترس واهمه از دست دادن است. واهمه نبودن، فراموش شدن، از دست دادن. چای مینوشم تا سرمای پاییزی از تنم رخت بربندد. برود جایی دیگر. سروکارمان با زندان نیافتاده بود که افتاد. یک ساعت در بند بودن و این فرصتی است برای شما. تجربه بودن در زندان و گوش به کلام زندانی دادن، حیف که تو در بازی نخواهی بود. تو تنها نظارهگری. به همراه 19 نفر دیگر. اجرا محدود و غیرقابلتکثیر. تنها تا 15 آبان، هواخوری ساختمان سیاسی زندان قصر.
انتهای پیام/