«حجمِ غیرت»؛ روایتی خواندنی از زن مهاجر افغانستانی کفاش+ تصاویر
میگوید از دردها ننویس، درد مسری است، دامن مردم را میگیرد، از خوبی بنویس، از امام رضا(ع) که پناه غریبان است، از غیرت مهاجرین بنویس، بگذار توکل و محبت شایع شود نه دردها، با خودم فکر میکنم باید اسم پرونده را میگذاشتم، هر گزارش، یک تلنگر...
خبرنگار حوزه مهاجرین، خبرگزاری تسنیم: در ادامه انتشار پرونده «افغانستانیها و روایت یک لقمه نان حلال» در هجدهمین شماره این پرونده سراغ زن مهاجر افغانستانی رفتیم که با وجود مشکلات بسیار، مردانه به زندگی ادامه داده و امروز بعد از 5 سال به شکل حرفهای کفاشی میکند، این روایت زیبا را در ادامه بخوانید:
صدای تق تق چکش را که میشنوم، مطمئن میشوم اشتباه نیامدم، پلاک بیرنگ و رخ و غبار گرفته سر در منزل کمی یافتن خانه را سخت کرده بود، تمام راه داشتم فکر میکردم قرار است با چه زنی روبرو شوم؟ با چه خصوصیاتی؟ وقتی گفتند کارگاه کفش سازی خانم یوسفی، راستش جا خوردم! صدای تق تق چکشها در کارگاههای کفش سازی از کودکی در ذهنم یادآور شغلی تقریبا سخت و مردانه بود.
رشته افکارم با صدای خانم یوسفی گسست، «کیه»؟ سریع خودم را جمع و جور و راست و ریست کردم، در را باز میکند، گرم میخندد و من کمی مبهوت میمانم از زن ظریفالجثهای که روبرویم ایستاده و سلام میکند و من را دعوت به خانه...
با مقنعه و مانتوی سورمهای سنش هم کمتر دیده میشد، خانهای کوچک و کاملا ساده و معمولی، میگوید ببخشید پشت در معطل ماندی، کفشها را صیقل میدادم، نشنیدم، با نگاهی و لبخندی میفهمانم که این چه حرفیست، پرده سفید پنجره آخر خانه که کنار میرود متوجه سجاد میشوم که ما را تیزبینانه با نگاهش تا پله آخر دنبال میکند که در ادامه از سجاد هم برایتان خواهم گفت.
وارد خانه میشوم، آشپزخانه، یک اتاق و سالنی کوچک که تخت سجاد در گوشه از آن جای گرفته، از خندههای سجاد و استقبالش میفهمم از دیدن یک آدم جدید خوشحال شده، میروم سراغش، تقریبا 10 سال دارد و چند سالی هست که روی ویلچر مینشیند.
مادر سجاد میرود چای بریزد، میپرسم همین یک پسر را داری؟ سرش را به نشانه تایید تکان میدهد، کمی کنجکاوانه اطرافم را نگاه میکنم، هنوز کارگاه کفاشی را پیدا نکردهام، حس میکنم متوجه این علامت سوال در ذهنم میشود، با دست نگاهم را هدایت میکند به همان اتاق کوچک، کفشهای به ردیف را میبینم، و یک چرخ و میزی پر از ابزار کفاشی.
چادرم را روی شانهام میاندازم، سعی میکنم صمیمیتر حرف بزنم و خشکی محیط را بشکنم، دقایق اولیه اینطور سپری شد، تا حرف نمیزدم سکوت در خانه حاکم بود، شاید مادر سجاد نگران انعکاس گزارشش بود، شاید نمیداست چه چیزهایی بگوید، نمیدانم اما چای که خوردیم و کمی از این در آن در گفتیم، فضا بهتر شد، حالا سجاد هم تلویزیون و برنامه کودک را رها کرده و صحبتهای ما را دنبال میکند.
با اینکه خیلی دوست دارم از وضعیت جسمی سجاد بپرسم اما خودم را میزنم به آن در، به خودم میگویم بگذار هر موقع خودش گفت همان بهتر است، با هیجان خاصی از شغلش میپرسم، میزند زیر خنده، دستهایش را نشان میدهد و با انگشت سبابه پینهها را، دستش را میفشرم، میخندد و تعارف میکند که یه چای دیگر بریزم، میگویم نه...
«چهار پنج سالی هست کفاشی میکنم، در خانوادهای بزرگ شدیم که از همان سالهای جوانی مسئولیت تامین معیشت و اقتصاد خانه بر دوشمان بودم، همین کار را راحتتر میکند، اوایل سجاد خوب بود، فکر کنم تا سه چهار سالگی، کم کم ناهنجاریهایی در سیستم جسمیاش به وجود آمد، نگران شدیم، از این دکتر به آن دکتر، از این شهر به آن شهر، هر روز وضعیتش بدتر میشد، گفتارش، جسمش... دکترها میگفتند ازدواج شما فامیلی بوده و همین سجاد را به این وضعیت دچار کرده، همسرم طاقت نیاورد، شاید حق داشت، شاید هم نه، نمیدانم، اما به خودم که آمدم من و ماندم و سجاد.»
از دست روی دست گذاشتن کاری درست نمیشد، الان هم همینطور، کمر همت را باید میبستم، خیلی ناامید نبودم، با خودم میگفتم جوانم، انرژی دارم، زندگی را دوست دارم، اولین بارم نیست که قرار است خرجی زندگی در بیاورم، راستش به خودم اطمینان داشتم که از عهده این مسئولیت برخواهم آمد.
نه دنبال خیریه بودم، نه کمک هزینه، یک روز از خیابان آخوند خراسانی رد میشدم، کاغذی روی دیوار زده بود کارگاه کفاشی، اول آموزش پسی سازی و بعد کار با حقوق مکفی، با خودم گفتم چون یک حرفه و تخصص است حتما درآمد بهتری هم خواهد داشت، حضوری مراجعه کردم، چند خانم دیگر هم در کارگاه مشغول به کار بودند، زیره کفش را جای دیگر میزدند، در آنجا ما فقط رویه کفش کار میکردیم، خلاصه اینکه یاد گرفتم اما شرایط سجاد طوری بود که گفتم باید در خانه کار کنم، امکان حضور 12 یا 13 ساعت در کارگاه را ندارم.
بچههای کارگاه از وضعیت سلامتی سجاد باخبر بودند، با همکاری صاحب کارگاه چرخی برایم در خانه آورند و کمی تجهیزات، از خودم تعریف نمیکنم اما خیلی برایم مهم است که کاری که انجام میدهم، تمیز باشد و دعای خیر پشت سرم، این پولی که دستمان میآید ذره ای از این دنیا و آن دنیا را نمیسازد، نه اینکه بخواهم شعار بدهم، از کودکی یادمان دادند و هر چه بزرگتر شدیم دیدیم عین واقعیت است.
شاید همین حساسیتم در کار باعث شد صاحب کارگاه اعتماد کرده و چرخ را در خانه مستقر کند، نمیگویم درآمدش بد بود، اما هزینههای درمانی سجاد خیلی بالا بود و هر روز هم بیشتر میشود، از یک طرف بعد از جدایی از همسر بازگشت به خانه پدرم جالب نبود، شرایط مالی آنها معمولی بود و به صلاح نمیدانستم، اجاره خانهای که کارگاه هم باشد، خودتان بهتر میدانید هزینه بیشتری میطلبد.
رویه هر کفشی را تقریبا هزار تومان میزدم، در کارم استاد شدم، کفشهایی که یک لایه بود و سادهتر، کمتر و کفشهای پر زرق و برق و سگگدار قیمتش بیشتر بود، باز هم اکتفا به این کار نکردم، گفتم حداقل یک تخصص دیگر هم یاد بگیرم.
مدتی کار گلدوزی نیمه وقت هم کنار کفاشی انجام میدادم اما بعد مدتی رها کردم، هم خستگیام به حد میرسید و هم باید مراقبت بیشتری از سجاد میکردم، راستش خیلی هم پول نداشت.
کم کم با موسسه معلولین باور سبز آشنا شدم و به واسطه آن کمیساریا هم آمد به سراغمان، کمی بهتر شد، کنار کفاشی در موسسه باور سبز دورههای رایگان چرم دوزی را دیدم، خیلی خوب بود، حالا گاهی در خانه بیکار که باشم یا آخر شب به جای تق تق چکش و صیقل پاشنه کفشها، چرم دوزی میکنم.
میزند زیر خنده، یک چشمش به سجاد است که با لباس زرد و روشنش از روی تخت عاقلانه و آگاه صحبتهایمان را میشنود و یک چشمش میان دستانش که مدام در حین صحبت ها به هم میفشرد و سعی میکند مسلط تر صحبت کند.
از سختیهای کارش که میپرسم، میگوید از چیزهای خوب حرف بزنیم، ببین روزی که من و سجاد فقط برای هم ماندیم با وجود همه امیدها و توکلها، این سوال در ذهنم بود که واقعا چکار کنم؟ شرایط ما یک شرایط معمولی نبود، اما تقریبا شش سالی از آن موضوع میگذرد، من خودم را میشناسم، با چنگ و دندان همه چیز را نگه میدارم اما کاش پسرم اینطور نبود... کمی خودش را ملامت می کند و دیگران را که چرا مسبب ازدواج فامیلی شدند.
میرویم داخل کارگاه کوچکش، میگوید بیا برویم آنجا حرف بزنیم، من هم کمی کارها را جلو ببرم، قرار است عصر کفشهای جدید بیاورند و اینها را تحویل بدهم، دو مدل کفش کار میکند، یکی کفشهای ورنی سفیدی است که میگوید برخی این کفشها را برای عروس میبرند، و مدلش دیگر کفشهای مشکی راحتی است.
از کارش برایم توضیح بیشتری میدهد، از اینکه رویهها و پسی سازی را چطور انجام میدهد، گاهی مینشیند پای چرخ و گاهی با چکش پشت کفش را صاف میکند و صیقل میدهد، میگوید این کار را هر چه بیشتر و بهتر انجام دهی، زدگی کفش کمتر میشود.
میگوید برنامههای بزرگتری برای کار دارم که امیدوارم خدا کمک کند، میخواستم برگردم مزار شریف، شرایط مناسب نبود،گفتم همینجا کنار امام رضا(ع) بمانم،امام رضا(ع) بیشتر نگاهم میکند، آرامتر زندگی میکنم کنارش.
من در این جا به دنیا آمدم، زود ازدواج کردم و مشغول زندگی شدم، هنوز افغانستان را ندیدم اما همیشه در ذهنم این سوال هست که باید برگردم، وقتی برگشتم چکار کنم؟ کاش بشود آنقدر سرمایه داشته باشم که همین کفاشی را راه بیندازم، حتما کارم میگیرد، با وجدان که کار کنی همه جا هم خدا با توست هم اعتماد مردم.
مادرش یا همان مادربزرگ سجاد میآید، تقریبا سرظهر شده، اصرارم میکنند که ناهار بمانم، میگویم دوست دارم ولی چند جای دیگر هم قرار مصاحبه دارم.
مادر سجاد میگوید از دردها ننویس، نوشتن درد مسری است، هر چه بیشتر بنویسی بیشتر دامن مردم را میگیرد، از توکل بنویس، از نگاه خدا، از این امام رضا(ع) که پناه ما غریبان شده، از خانههای ساده و معمولی مهاجرین، از غیرت مردان و زنان این خانهها، از خوبیها بنویس که همه عادت کنیم به خوبی کردن، خو بگیریم به محبت، به توکل، به اینکه اگر بیکار شدیم فحش به زمین و زمان ندهیم، یادمان از آن بالایی نرود که همیشه پشتیبانمان است،پسرم مریض است با هزار و یک مشکل اما خدا میداند چقدر دلم به محبتش گرم است.
این خانه ساده و صمیمی در کوچههای باریک پشت شلوغ بازار گلشهر را ترک میکنم، کاش اسم این پرونده را میگذاشتم، هر گزارش یک تلنگر....
گزارش: ف. حمزهای
عکس: رضا حیدری شاهبیدک
انتهای پیام/.
ما را در تلگرام، فیسبوک و توئیتر دنبال کنید.