همچون دو یار دبستانی؛ یادی از زندهیاد مشفق کاشانی در سالروز درگذشتش
رضا اسماعیلی در یادداشتی به خاطرهای جالب از رابطه دوستانه مشفق کاشانی و محمود شاهرخی اشاره کرده است.
به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، رضا اسماعیلی، از شاگردان و همراهان زندهیاد مشفق کاشانی، در آستانه سومین سالروز درگذشت این شاعر توانا، یادداشتی را درباره رابطه او با محمود شاهرخی، از شاعران کشور، پرداخته که به این شرح است:
از زمانی که به یاد دارم، زندهیادان مشفق کاشانی و محمود شاهرخی - همچون دو یار دبستانی - در سفر و حضر همواره کنار هم بودند. رابطه دوستی و پیوندهای عاطفی آنان تا حدی قوی بود که در برنامههای ادبی تصور حضور یکی بدون دیگری غیرممکن مینمود. در واقع نیز چنین بود. من در طول تمام سالهایی که توفیق شاگردی، همنشینی و همنفسی آن دو بزرگوار را داشتم، همیشه آنها را در کنار هم و با هم دیده بودم، در سفرها، شبهای شعر، شورای شعر ارشاد، صدا و سیما، بنیاد پانزده خرداد، ستاد اقامه نماز، و... .
این دو ادیب برجسته از نظر سجایای اخلاقی نیز مشابهتهای فراوانی با یکدیگر داشتند. سخاوت، فروتنی، مهرپروری، مردم نوازی، امید و سرزندگی، خوش مشربی و شوخ طبعی از برجستهترین ویژگیهای اخلاقی این دو عزیز سفر کرده بود. برخورداری از این ویژگیهای انسانی باعث میشد هر آدمی در اولین برخورد مجذوب شخصیت آنان بشود. استاد شاهرخی علاوه بر مشرب عرفانی، به شوخطبعی نیز شهره بود و در هر جمعی که قرار میگرفت با شوخیهای لطیف و حکیمانه خود خنده بر لبها مینشاند.
مراتب ارادت و علاقه قلبی زندهیاد مشفق به شاهرخی در حدی بود که هیچگاه بدون عنوان «استاد» نام ایشان را بر زبان نمیآورد. جالبتر این که در حوزه تحقیق و پژوهش نیز – همچون سایر عرصهها – این دو شاعر نام آور هم قلم و هم قدم بودند. دهها گزیده شعر فاخری که نام این دو ادیب فرزانه را به صورت مشترک بر پیشانی خود دارند، گواه صادقی بر این ادعاست.
من در زمان حیات این دو بزرگوار به علت کثرت حضور در جلسات، به نوعی عضو افتخاری شورای شعر ارشاد بودم و توفیق شاگردی در محضر آنان را داشتم. این حضور مستمر و پیوسته باعث شده بود که اگر به هر علت یک ماه موفق به حضور در جلسات شورا نمیشدم، استاد مشفق با منزلمان تماس میگرفت و با اظهار دلتنگی، علت غیبت مرا جویا میشد. به خاطر محبت پدرانهای که این دو بزرگوار نسبت به این کمترین داشتند، من نیز در آن سالها که مدیریت چند کانون ادبی را به عهده داشتم، به بهانههای مختلف آنان را برای حضور در شبهای شعر دعوت میکردم و آن دو ادیب فرهیخته با کرامت و بزرگواری تمام میپذیرفتند. تا این که زلزله بم اتفاق افتاد و نزدیک به 50 هزار نفر در این حادثه تلخ روی در نقاب خاک کشیدند.
به یاد دارم از وقوع زلزله بم بیش از یکی، دو ماهی نگذشته بود که روزی برای دعوت استاد شاهرخی به یک شب شعر با منزل ایشان تماس گرفتم. استاد با مکث فراوان گوشی را برداشت و با صدایی لرزان و مغموم گفت: بفرمایید؟
من که یکی دو ماهی به علت مشغلههای کاری موفق به حضور در جلسات شورای شعر نشده بودم و از حال و روز استاد کاملاً بیخبر بودم، بعد از سلام و احوالپرسی وقتی استاد را برای شب شعر دعوت کردم، استاد با همان صدای لرزان و مغموم در پاسخم گفت: «از محبت شما ممنونم، ولی خواهش میکنم از این پس دیگر مرا برای شرکت در هیچ شب شعری دعوت نکنید، چون این روزها سخت افسردهام و دل و دماغی برای شرکت در هیچ برنامهای ندارم.»
طبیعی است من که استاد شاهرخی را به شوخ طبعی و خوش مشربی میشناختم و او را همواره انسانی با نشاط و امیدوار دیده بودم، بعد از شنیدن این جملات سخت جا خوردم و با نگرانی پرسیدم: «استاد! چرا اینقدر افسردهاید، مگر اتفاقی افتاده؟» و استاد با بغض سنگینی که در گلو داشت پاسخ داد: «آقای اسماعیلی! من در زلزله بم همه عزیزانم را از دست دادم و داغدارم... البته نمیخواهم ناشکری کنم، ولی زندگی بدون خویشان و عزیزان برایم هیچ لطفی ندارد، ای کاش من نیز رفته بودم...»(استاد شاهرخی در بم کرمان دیده به جهان گشوده بود و بسیاری از اعضای خانواده و اقوام و خویشان شان در زمان وقوع زلزله در بم زندگی میکردند.)
بعد از شنیدن این جملات با شرمندگی تمام از استاد پوزش خواستم، و ضمن عرض تسلیت به ایشان گوشی را گذاشتم. بعد از این اتفاق تلخ نیز تا زمانی که استاد شاهرخی زنده بود دیگر هیچگاه او را شاد و خنده بر لب ندیدم تا این که به رحمت خدا رفت.
بعد از درگذشت زندهیاد شاهرخی، استاد مشفق نیز دیگر آن آدم سابق نبود و در جلسات شورا دل و دماغی برای شوخ طبعی نداشت. کاملاً محسوس بود که داغ شاهرخی که برای او حُکم استادی حکیم، رفیقی شفیق و برادری دلسوز را داشت، جانش را به آتش کشیده و کمرش را شکسته است. از ماجرای درگذشت استاد شاهرخی حدود دو ماهی گذشته بود که یک شب استاد مشفق با منزل مان تماس گرفت و اصرار کرد که در جلسه بعدی شورا حتماً حضور پیدا کنم. من نیز به رسم ادب درخواست استاد را بر چشم گذاشتم و جلسه بعد به شورای شعر رفتم. با ورود به جلسه، استاد بلافاصله مرا به نزد خود فراخواند و غزل جدید تایپ شدهای را که در رثای رفیق شفیقش شاهرخی سروده بود به دستم داد و گفت: «این غزل را در اولین فرصت بده روزنامه اطلاعات چاپ کند.»
من هم غزل را گرفتم و با توجه به این که اربعین زنده یاد شاهرخی گذشته بود، منتظر فرصت مناسبی ماندم تا به مناسبتی غزل را بدهم روزنامه اطلاعات چاپ کند. ولی نمیدانم چه حکمتی در کار بود که چاپ این غزل به تعویق افتاد تا این که چند روز پیش لابلای پوشههای قدیمی آن را پیدا کردم و به یاد درخواست استاد مشفق افتادم. از آنجا که در فضای مجازی هم هر چه جست و جو کردم این غزل را نیافتم، به یقین دریافتم که این غزل تا به امروز چاپ و منتشر نشده است. برای ادای دین به استاد عزیزم مشفق کاشانی و با آرزوی آمرزش و آرامش برای آن دو عزیز سفر کرده، اینک در سالروز سفر استاد مشفق کاشانی به ملکوت؛ این غزل را تقدیم خانواده ارجمند استاد شاهرخی و همه ادب دوستان میکنم:
جذبه عشق
وای ما، کان سفری رند خطرخواه گذشت
سالکی دل شده از قافله آه گذشت
در طربخانه اشراق چو زد جامی چند
مست مستانه ازین برشده خرگاه گذشت
مرگ در جاذبه هیبت چشمش لرزید
پا به پا کرد به درگاه و به بی گاه گذشت
جان علوی به سراپرده میعاد نهاد
تکیه بر ذکر «توکلت علی الله» گذشت
یوسف مصر ملاحت به بُن چاه چه دید؟
که به بال طلب از پنجره ماه گذشت
تا به سرمنزل عنقا رسد از «جذبه» عشق
آفتابی شد و از بام سحرگاه گذشت
کاروان سخن پارسی از دشت جنون
دستش از دامن او گشت چو کوتاه، گذشت
اشک حسرت ز فراقش به دل و دیده من
شعله ای بود که از خاطر جانکاه گذشت
***
قصه عشق و جوانمردی و ایثار و صفاست
آنچه از نام بلند تو در افواه گذشت
(مشفق کاشانی)
انتهای پیام/