شرایط آخرالزمانی در «اتوبوس پاکستانی»
مهدی زارع در اولین تجربه جدیاش در حوزه رمان، فضایی بینهایت واقعی را به تصویر میکشد. او در «اتوبوس پاکستانی» سعی دارد نشان دهد که انسانها در شرایط آخرالزمانی چه عکسالعملهایی از خود نشان میدهند.
به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، «اتوبوس پاکستانی»، اولین تجربه جدی مهدی زارع، نویسنده و منتقد ادبی، در حوزه رمان است. این اثر در فضایی آخرالزمانی رخ میدهد و نویسنده بدون روتوش و بینهایت واقعی داستانش را در این فضا روایت میکند. سهیلا یاراحمدی، کارشناس، در یادداشتی به این کتاب اشاره کرده و مینویسد:
این داستان مبتنی بر تشریح چند سوال ساده است. همین چند سوال ساده مبنای شکل گیری شخصیتها و ماجراهاست. چگونه گرسنگی انسانیت را از پا در می آورد؟ چه کسی صاحب یک اندیشه، یک شی یا حتی یک شهر است؟ ایرادات ساختاری جامعه در عدم وجود هر نوعی از اقتصاد، چگونه نمایان میشود؟ و شاید سوالاتی دیگر.
شهری متروک و انسانهایی نیرومند اما در کارکرد داستانی، به شدت ویران و اتوبوسی فرسوده. امیدها و تردید ها، ترس ها و دلگرمی ها. اینها فضای داستان را شکل میدهد. حوادثی قبل از شروع داستان رخ داده که "اکنون" متاثر از آن است. 11 نفر شهروند در شهری زندگی میکنند که هیچ راه ارتباطی با دنیا ندارند؛ شرایط آخرالزمان.
نویسنده نمونههایی از آدمهای متفاوتی را گرد هم آورده تا نشان دهد هر کدام از آنها در شرایط قطع ارتباط با دنیا که بزودی غذا، دارو و دیگر مایحتاج به پایان میرسد، چه خصلتهایی را رو میکنند. در این بحبوحه، زارع اول نماد غیرت و شرافت را حذف میکند (پدر)، آن هم توسط کسی که زبان از بدگویی دیگران به دهان نمیگیرد (سرباز) و به دستور شخصی که از لباس مجری قانون بودنش برای لگدمال کردن انسانیت و شرافت و قتل دیگران استفاده میکند (سرهنگ). پدر؛ دوست داشتنی ترین شخصیت، زخم خورده از دوران نوجوانیش، نفع دیگران را بیشتر از خود در نظر میگیرد. قاتلی غیرتمند که به انتظار دادگاه، حکم و اجرای عدالتش ننشسته و بار بیگناهی خواهرش را در کوله باری از گناه پر کرده و گریخته است تا در پس تنهایی، زندگی را از سر بگیرد و زمانی نه چندان دور وقتی مرگی مبهم گلوی آدمهای این شهر را میفشارد آنچنان که رگهای گردن متورم شده و خون از گوشها و گوشه لبها بیرون میزند، همسر پدر هم یکی از آن قربانیان میشود.
مرگ پدر یکی از غم انگیزترین روزها را به تصویر میکشد. وقتی آسمان هم رحمتی میفرستد برای خیرات و همه جا را سفیدپوش می کند که عادی نیست. پدر؛ سمبل وفاداری بی قید و شرط، در دستان مهندس جان میدهد و در قبری آرام میگیرد که مهندس آن را میکند. این پاداش از سوی مهندس دور از ذهن بود. او زیر درختی دفن میشود که سالها خرافات، اجازه استفاده کردن از آن را نمیداد و اکنون برای فاتحه گردو تعارف میشود آن هم با دستان مادر صبحه خانم که با جوشاندههای پدر از مرگ حتمی نجات پیدا کرده بود.
دیگر بار درخت گردو به ثمر نشسته است. نه برای این که به خرافات دامن زند و با شکستن هر میوهاش آدمها را به شعاع یک شهر با مرکزیت خود به سرنوشتی شوم دچار کند. این گردوها قرار است در تعیین رفتار و سرنوشت آدمهای شهری گیر افتاده در شرایط آخرالزمانی سهیم باشند.
داستان در جاهایی اطناب دارد اما در قسمتهایی هم نویسنده از توضیحات اضافی دوری کرده است. مثلاً وقتی پسر بالای جسد پدرش میرسد، روح او را میبیند با پالتوی بلندی که دنباله آن را بر زمین میکشد. توصیفات میتوانند در مورد یک روح صدق کنند اما در ادامه با جمله "بعد از چهل سال اولین جملههای یک مرد همین قدر ساده می توانست باشد" به سادگی تصور اشتباه پسر و شخصیت فرد پالتوپوش را بازگو می کند.
در ذهن زارعی دنیای این شهر جور دیگری تعبیر میشود. مثلا چراغها در نگاهش چشمک می زنند، جاده از زیر اتوبوس رد میشود، ساعت از نفس میافتد و زمان مفهوم خاص و همیشگی خود را ندارد؛ مثل عقربههای ساعت پسر ایستاده و حرکت آخرین بازماندگان یک شهر را مینگرد. اما زیباترین توصیف زارع درباره زمان است که سوهانی میشود، کشیده شده روی تن زندگی تا برادههایی را بیافریند که حاصل عمرمان شود. (ص 141)
در "اتوبوس پاکستانی" نام هیچکدام از شخصیتها آورده نشده است و همه با عناوینی چون مهندس، پدر، سرباز و... خوانده میشوند بجز دو شخصیت سارا و صبحه خانم تا جایی که افرادی هم نام خود را از آنها وام میگیرند؛ پدر سارا، مادر صبحه خانم.
سارا به خواسته پدرش تمام خاطرات دوست داشتنهایش را گذاشته و میرود تا شاید به گمان پدر؛ آدمهای زیادی بتوانند دوروبرش را بگیرند. گرچه عشق آنچنان قوی در وجود سارا جلوهگری نمیکند اما آنقدر توان داشت که او را پایبند شهرکی هر چند ویران کند. اکنون او رفته و در ذهن مشوش پسر ردپایی پررنگ بجای گذاشته است. رفتن سارا برای راوی داستان آنقدر غیرقابل تصور است که هنوز وحشت چگونه از پس کارها برآمدن بعد از غرق شدن کشتی و نجات دو نفره وجودش را فرامیگیرد. گویا پسر قصد دارد ادامه زندگیش را به انتظار عبور یک اتوبوس بگذراند و نمی داند اگر هم زمانی یک اتوبوس پاکستانی از این راه بگذرد، شهروند جدیدی را تحمیل می کند که فقط درد و محنت خود را برای آنها به سوغات می آورد.
شاید نویسنده خواسته از صبحه خانم اسطورهای بسازد که بزرگوارانه آخرین مانده گردوها را می برد تا سرهنگ و دارودستهاش گرسنگی نکشند، اما نمیداند که سرهنگ گرسنه شهوت است و در ذهن بیمارش چه می گذرد. دیگر دیر شده است برای از پیله درآمدن مهندس، برای بازگشت سارا، برای بارش برفی که سالهاست همه انتظارش را می کشیدند تا بمانند مردم یک دیار و نمیرد شهری به انتظار باران. دیگر دیر شده است برای یک حرکت درست پسر حتی روشن کردن لامپی که خودی نشان می داد تا اینچنین شاهد پایان غم انگیز این رمان نباشیم.
به اعتقاد نویسنده، نسبت به مرگ نمیتوان بی تفاوت بود. وقتی با مرگ زندگی کنی دیگر از او نمی ترسی تا مجبور باشی خود را بی اعتنا جلوه دهی. دیر یا زود بالاخره با آن مواجه می شویم. مرگ بیش از آنکه تراژدی یک پایان باشد، رهایی از یک زندگی تحمیل شده است با چاشنی "گاهی قدرت انتخاب".
انتهای پیام/