برشی از خاطرات مرحوم محمد مهرآیین؛ مبارز خستگی‌ناپذیر انقلاب اسلامی

برشی از خاطرات مرحوم محمد مهرآیین؛ مبارز خستگی ناپذیر انقلاب اسلامی

مهرآیین در سال ۴۴ به یادگیری فنون و ورزشـهای رزمـی روی آورد و در‌ دو‌ رشته کاراته و جودو به مقام‌ استادی‌ رسید و از آن زمان به نام «محمد جودو» نیز معروف شد.

به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، دیروز میان انبوهی از اخبار که در رسانه‌های مجازی منتشر می‌شود خبر درگذشت حاج محمد مهرآیین نیز منتشر  شد. «محمد مهرآیین» رئیس اسبق فدراسیون جودو و پدر شهیدان رضا و ناصر مهرآیین و جوانمرد ورزش و تاریخ انقلاب اسلامی است.

آنچه پیشِ‌روی شماست بخش‌هایی  از خاطرات مرحوم محمد مهرآیین  است که در فصلنامه مطالعات تاریخی (بهار 1383) توسط محسن کاظمی به‌نگارش درآمده است:

 

محمد مهرآیین به‌سال 1318 در شهرستان محلات متولد‌ شد. در کـودکی به‌همراه خانواده به تهران مهاجرت کرد که این مهاجرت‌ سرآغاز زندگی جـدیدی برای‌ او‌ بود و موجب شـد تـا دسترسی نزدیکی به کانون‌های فعال مذهبی ــ سیاسی بیابد؛ سپس به‌فراخور حال و توانایی‌هایش با گروههای مختلف مبارز و سیاسی ارتباط بگیرد و فعالیت‌هایی را صورت دهد. وی به‌دلیل داشتن‌ قدرت بدنی و مهارت در ورزش‌های رزمی چـون جودو و کاراته، کلاس‌های رزمی و آمادگی دفاعی را برای تعدادی از گروه‌ها چون: حزب‌اللّه، مؤتلفه اسلامی و سازمان مجاهدین خلق برگزار کرد. گروگان‌گیری شهرام پسر‌ اشرف‌ پهلوی از جمله عملیات‌هایی است که محمد در آن نقش اصلی و مـحوری بـه‌عهده داشت. او در طول مبارزات خود، سه‌ بار دستگیر، بازجویی و به‌شدت شکنجه شد و تا سال 1356‌ در‌ زندان به‌سر برد.

نام دیگر مهرآیین، داوودآبادی است؛ اما به‌اسامی: داوودی، محمد جودو و محمد مـوتوری نـیز مشهور است. او پس از پیروزی انقلاب اسلامی در عرصه‌های‌ مختلف‌ سیاسی، فرهنگی و ورزشی حضور داشت و مناصب و مسئولیت‌های مختلفی را عهده‌دار بوده است؛ از جمله: مدیرکل خدمات عمومی مجلس شورای اسلامی، مدیریت کل پشتیبانی سپاه پاسداران انـقلاب اسـلامی، مدیرکل تربیت‌بدنی بنیاد جانبازان‌ و... . محمد‌ جودو‌ در پیروزیها و درخشش‌های گوناگون تیم‌های‌ ورزشی‌ معلولین‌ و جانبازان کشور در پیکارهای جهانی و المپیک نقش بسزایی داشته است. محمدرضا و ناصر مهرآیین دو فرزند شهید وی در جبهه‌های جـنگ‌ هـستند‌ کـه‌ وقتی در بازگفت خاطره نام آنـها بـه‌مـیان‌ می‌آید‌ چشم‌های مهرآیین پر از اشک می‌شود:

هفت سالم بود که به‌همراه خانواده به تهران مهاجرت کردیم. پدرم به‌‌عنوان‌ سرایدار‌ دبیرستان مـروی مـشغول بـه کار شد و خانواده‌مان نیز در آنجا‌ ساکن شدند. مـن هـم در دبستان «انتصاریه» واقع در کوچه «حاجی‌ها»ی محله مروی تحصیلات ابتدایی را آغاز کردم‌. در‌ این‌ دبستان بود که با مصطفی چمران و مـکارم اخـلاق وی آشـنا شدم‌. طولی‌ نکشید که پدرم به بستر بیماری افتاد و از آنجا کـه دیگر قادر به کار کردن نبود‌ از‌ کار‌ در دبیرستان اخراج شد و به‌تبع آن خانه‌‌به‌‌دوشی ما آغاز گردید.

فقر‌ و درمـاندگی‌ خـانواده‌ تـشدید شد. در همان سن هشت‌سالگی به‌ناچار وارد کار در بازار شدم‌ و بـا‌ درآمـد‌ کمی که از شاگردی در بلورفروشی به دست می‌آوردم، خانواده را کمک می‌کردم. با‌ فوت‌ پدرم، من که سیزده سـال بـیشتر نـداشتم، مسئولیتم در قبال مادرم، خواهر و برادرم‌ دوچندان‌ شد‌. با این حال کار و درآمـد مـن کـفاف زندگی را نمی‌کرد و همچنان در فقر و تنگدستی‌ به‌‌سر می‌بردیم. دوره تحصیل و درس‌آموزی ما به‌سختی مـی‌گذشت، در آن شـرایط خـردسالی‌، بعضی‌ وقت‌ها‌ برای رفتن به مدرسه کفش نداشتیم، گالش پا می‌کردیم که آن هم بیشتر اوقـات پاره  بود‌. اقوام و بستگان هم سالی یک بار برای تهیه لباس به ما کـمک‌ مـی‌کردند‌... .

* * *

کـودکی‌ محمد در چنین شرایط سخت و اوضاع و احوال بحرانی طی شد. مشاهده نزدیک از بی‌عدالتی‌ها و تبعیض‌های‌ مـوجود‌ جـامعه‌ از او شخصیتی معترض و منتقد ساخت که بر اساس آموزه‌های دینی به‌‌سهم‌ خود در صـدد رفـع آن بـرآمد. تربیت در خانواده‌ای معتقد و متدین و بهره‌مندی از استاد کاردانی چون‌ ابو‌الفضل صنوبری‌ (عارف و معلم اخلاق)(1) و لولاچـیان (بـازاری متخلّق و متدیّن) او را بیشتر‌ و بیشتر‌ به اجتماعات و کانون‌های مذهبی ــ سیاسی هدایت کرد‌ و بپای مـنابر و تریبون‌های سخنرانی در مسجد سید عزیز‌اللّه‌، مدرسه صدر، مسجد حاج ابو‌الفتح و... کشاند.

با بـارز شـدن نـقش امام خمینی‌(ره‌) در تحولات سیاسی چون مخالفت‌ با‌ تصویب‌نامه انجمن‌های‌ ایالتی‌ و ولایـتی‌ و لایـحه کاپیتولاسیون و... مهرآیین نیز به جرگه‌ علاقه‌مندان‌ و مریدان امام خمینی پیوست و به‌همراه استادکار خویش (لولاچیان) مـحل کـار خود‌ را‌ به مرکز پخش اعلامیه‌های امام تبدیل‌ کردند.

یواش‌یواش بعد از‌ جریان‌ 15 خـرداد (1342)، مـا به‌‌همراه‌ تعدادی از دوستان تقریباً هرجمعه مـی‌رفتیم مـنزل حـضرت امام و دست ایشان را می‌بوسیدیم‌. گاهی‌ که ایـشان نـمی‌گذاشتند چنین کنیم‌، من‌ از‌ شدت علاقه دست‌ ایشان‌ را فشار می‌دادم.

محمد‌ که‌ در نوجوانی پس از پایـان سـال دوم دبیرستان از ادامه تحصیل بازمانده بـود، در‌ سـن‌ جوانی تـحصیل در عـلوم دیـنی را‌ در‌ مسجد شیخ‌ علی‌ تهرانی‌ آغاز کـرد. امـا به‌‌خاطر مشغله‌های مختلف کاری، زندگی و مبارزه آن را نیز نیمه‌تمام گذاشت. حضور در ایـن مـسجد‌ مغتنم‌ شد برای آشنایی با چـهره‌های مبارز‌ و انقلابی‌ مانند‌ مـحمد‌ بـخارایی‌، صادق امانی، مرتضی‌ نیک‌نژاد‌ و رضـا صـفار هرندی و... .

او در هجده‌سالگی (1336)با خانم زهرا امیربیگی از اقوام خویش‌ ازدواج‌ کرد‌. مـهرآیین حـضور مستمر خود در جریان مبارزه‌ را‌ بـه‌‌خـاطر‌ هـمراهی‌ همسرش‌ می‌داند:

خـدا رحـمت کند عیال ما را، ایـن خـانم نقش اساسی در تربیت بچه‌های ما داشت، تا پایان عمرش با ما ساخت، پابه‌پای مـا در مـراحل سخت‌ زندگی همراه بود و هیچ‌وقت زبـان بـه گلایه و شـکوایه نـگشود، بـا زندگی مخفی من، بـا زندان من، با محرومیت‌های من و... ساخت، حتی یک بار گلایه نکرد و نگفت که "بس اسـت، بـه‌ بچه‌هایت‌ و به زندگی‌ات برس."، خودش بـچه‌های خـوبی تـربیت کـرد، خـیلی مقید بود و بـدون وضـو به بچه‌ها شیر نداد. اثرش هم شهادت دو تا از آنها بود. او رفیق زندگی و مشوق‌ من‌ در مبارزه بـود... خـدایش رحـمت کند.

مهرآیین در سال 44 به یادگیری فنون و ورزشـهای رزمـی روی آورد و بـه‌حـدی پیـش رفـت که در‌ دو‌ رشته کاراته و جودو به مقام‌ استادی‌ رسید و از آن زمان به نام «محمد جودو» نیز معروف شد.

او آموخته‌های خود را در ارتباط با افراد و گروههای مبارز حزب‌اللّه، مؤتلفه‌ اسلامی‌ بـه‌کار بست و برایشان‌ کلاس‌های‌ آموزش رزمی و کسب آمادگی دفاعی برپا کرد. کلاس‌های او یا در کوهستان و یا در زیرزمین منازل برخی مبارزین صبح‌های زود و یا شب‌ها و حتی ظهر برگزار می‌شد. شش ساعت آموزش فنون رزمـی‌ و دفـاعی‌ کاری سخت و دشوار بود که با رعایت کامل پنهان‌کاری و دور از چشم پلیس هرروز تکرار می‌شد.

علی‌اکبر نبوی نوری، محمد مفیدی، باقر عباسی، جواد منصوری، احمد احمد، عزت‌اللّه‌ شـاهی‌، عـلیرضا سپاسی‌ و سعید صفار از جمله شاگردان کلاس‌های وی بودند.

پرداختن به ورزش مانع از کسب و کار و تأمین معاش‌ خانواده نبود. او که در موتورسواری مهارت زیادی داشت، در این‌ روزهـا‌ امـور‌ مربوط به مغازه لولافروشی (آقـای لولاچـیان) را با موتور انجام می‌داد.

دوره‌گردی با موتور امکان پخش اعلامیه ‌‌را‌ آسان کرد و نام دیگری به نام‌های محمد افزوده شد: «محمد موتوری». مهرآیین از‌ طریق‌ عـلی‌‌اکـبر نبوی نوری در سال 1348 بـه سـازمان مجاهدین خلق پیوند خورد و برای آنها نیز‌ در خانه‌ای واقع در خیابان قصرالدشت کلاس‌های رزمی برگزار کرد. در آنجا‌ با وحید افراخته، محسن‌ خاموشی‌، علیرضا زمردیان و... با نام‌های مستعارشان آشنا شد. مـحمد حـنیف‌نژاد(2) رهبر سازمان مجاهدین در یک سرکشی از این خانه آموزشی از محمد جودو (نام مصطلح مهرآئین در سازمان) خواست که رسماً به‌ عضویت سازمان درآید. از آن پس وی به زندگی مخفی روی آورد.

در آستانه برگزاری جشن‌های 2500ساله، ساواک و شـهربانی در یـک اقدام پیـش‌گیرانه پس از یک دوره عملیات شناسایی در‌ اول‌ شهریور 1350 به 9 خانه تیمی و امن سازمان مجاهدین یورش بردند و نزدیک به پنجاه نفر از کـادر مرکزی و اعضای آن را به دام انداختند و دستگیر کردند. تعدادی از این حمله مصون‌ مـانده‌ و بـه مـحل و مکان‌های امنی پناه بردند. مهرآئین نیز چند روزی به شهرستان گریخت تا آب‌ها از آسیاب بیفتد.

بازماندگان سازمان از جـمله ‌ ‌رهـبر آن ــ حنیف‌نژاد ــ برای جبران ضربه ساواک‌ در‌ صدد اجرای برنامه‌هایی برآمدند تا در پرتو آن شرایط رهـایی دوسـتان در بـندشان را نیز فراهم آورند، از آن جمله است برنامه گروگان‌گیری.

طرح گروگان‌گیری از آن رسول مشکین‌فام‌، رهبر‌ عملیات‌ هواپیماربایی دبـی(‌3) در سال پیش‌ بود‌ و تصمیم‌ آن در خانه یکی از اعضای سازمان (محمد طریقت) قطعی و نهایی شـد. برای این منظور نـکاتی مـورد توجه و قابل تأمل بود‌؛

ــ سوژه‌ باید‌ از میان خاندان سلطنتی انتخاب می‌شد.

ــ سوژه باید‌ از‌ توجه و علاقه خاص شاه برخوردار می‌بود.

ــ سوژه باید دارای کمترین حد حفاظت فیزیکی می‌بود.

او کسی نبود جز «شهرام»(4) اولیـن‌ فرزند‌ اشرف پهلوی. او مورد توجه شدید محمدرضا بود و اطلاعات‌ اولیه گواه این امر بود که دسترسی به او آسان‌تر از بقیه خاندان سلطنتی است.

برنامه عملیاتی آن‌ بود‌ که‌ پس از شناسایی کامل و مـحاسبات لازم، عـملیات آغاز شود. در صورت‌ موفقیت‌ می‌بایست تیم عمل‌کننده به فرودگاه مهرآباد می‌رفت و در آن‌جا فهرستی را به دستگاه حاکمه ارائه می‌داد‌ که‌ در‌ آن نام کسانی که باید از زندان آزاد شوند آورده شده بود‌. سپس‌ با‌ گرفتن یـک فـروند هواپیما به‌مقصد الجزایر حرکت می‌کردند، گویا هماهنگی‌هایی هم برای این‌ منظور‌ با‌ سازمان الفتح صورت گرفته بود.

در منزل محمد طریقت (پسرخاله محسن طریقت) واقع در‌ خیابان‌ آبشار، جلسه‌ای تـشکیل شـد که در آن حنیف‌نژاد، بدیع‌زادگان، رسول مشکین‌فام، حسین قاضی‌، حسین‌ آلادپوش‌، علی‌اکبر نبوی نوری، سیدی کاشانی و من در آن حضور داشتیم. در آنجا طرح‌ گروگان‌گیری‌ پسر اشرف مطرح و برنامه‌ریزی و تصمیم‌گیری شد. حنیف‌نژاد گـفت: "ایـن کـار ما خیلی خطرناک‌ است‌، مـا‌ بـه یـک فرد قوی مثل شما در این عملیات نیاز داریم، قصد نداریم به‌هیچ‌وجه‌ به‌ گروگان صدمه‌ای بزنیم، کوچکترین آسیبی نباید به او بـخورد. مـا شـما را‌ برای‌ این‌ کار در نظر گرفته‌ایم. آیا حاضرید بـه مـا در این کار کمک کنید؟"، گفتم: "بله!"، گفت: "این‌ کار‌ را‌ باید به‌تنهایی انجام بدهی و از اسلحه هم استفاده نکنی، با اتکا‌ بـه‌ قـدرت بـدنی‌ات."، وقتی رضایت کامل مرا به دست آوردند، از من خواستند کـه خیلی سریع مرحله‌ شناسایی‌ را شروع کنیم. بچه‌ها گفتند "شهرام چند تا از شرکت‌های شاه را‌ اداره‌ می‌کند و ننه‌اش (اشرف) هـم او را خـیلی‌ دوسـت‌ دارد‌. کار ردخور ندارد. اگر موفق شویم هرچه‌ بخواهیم‌، می‌دهند".

دو سه روزی بـرای شـناسایی شهرام و ارزیابی محل عملیات به محل‌های مختلف‌ که‌ او رفت‌وآمد داشت، رفتیم. بهترین‌ محل‌ برای عملیات‌ فـیشرآباد‌ (تـقاطع‌ خـیابان سپهبد قره‌نی و خیابان آیت‌اللّه‌ طالقانی‌) بود. شهرام در آنجا شرکتی داشت کـه گـاهی بـا محافظ و گاهی بدون‌ او‌ به آنجا می‌آمد.

در یکی از‌ شناسایی‌ها، در سه‌راه طالقانی‌، پاسبانی‌ به من اشـاره کـرد کـه‌ بایستم‌، من هم خیلی عادی ترمز کردم و متوقف شدم. ترک موتور نشست و گفت "مـرا‌ بـه‌ خیابان بهار برسان."، دستش را‌ گذاشت‌ به‌ شانه‌ام و من حرکت‌ کردم‌. دست او یواش‌یواش سـر خورد‌ و آمـد‌ بـه‌روی اسلحه والتری که در جیب بغل داشتم، همان‌جا دستش خشک شد‌، من‌ هم نـفسم بـالا نمی‌آمد، نرسیده به‌ چهارراه‌ گفت: "داداش‌! همین‌جا‌ نگهدار‌ یک چیز جا گذاشتم‌". حـدس زده بـود کـه به‌اصطلاح خودشان من یک عضو خرابکار هستم. ترمز زدم و ایستادم‌، پیاده‌ شد و رفتم. من هـم نـفس راحتی‌ کشیدم‌، از‌ آینه‌بغل‌ نگاه‌ کردم دیدم دارد‌ می‌دود‌! دیگر یکی دو روز آن جاها آفتابی نـشدم.

بـعد از شـناسایی سوژه و محل عملیات، نیروهای عمل‌کننده‌ مشخص‌ و امکانات‌ لازم فراهم شد.

سید محمد سیدی کاشانی‌، محمد‌ مـهرآیین‌، حـسین‌ قـاضی‌، علی‌‌اکبر نبوی نوری به‌عنوان نفرات اصلی تیم عمل‌کننده انتخاب شـدند. ایـشان خود نیز مسئول شناسایی بودند. سیدی کاشانی فرماندهی عملیات را به‌دست گرفت. اول مهر‌ 1350 ساعت ده صبح، افـراد تـیم خود را به فیشرآباد می‌رسانند و در کمین می‌مانند تا شهرام از راه برسد. سیدی کاشانی کـیفی سـیاه‌رنگ را که حاوی یک قبضه مسلسل‌ اسـت‌ در بـغل مـی‌فشارد.

اکبر نوری، حسین قاضی و حسین آلادپوش جزء تـیم بـودند. سیدی کاشانی مسلسل‌چی و فرمانده بود. اکبر نوری یک کلت استار داشت، به مـن هـم هیچی ندادند، گفتند‌ "تو‌ بـاید فـقط او را جمع کـنی و بـگذاری تـو ماشین"، خب من خیلی قوی بـودم و آنـها خیلی انتظار داشتند. گفتم: "این بابایی را که‌ من‌ از دور دیدم، مرد قوی‌ای‌ اسـت‌ مـمکن است مقاومت کند، چوبی یا چـاقویی هم به من بـدهید".

گـفتند: "نه هیچی، نباید آسیبی بـه او بـرسد."، گفتم "اگر آسیب برسد، زودتر‌ معامله‌ می‌کنند". قرار بود که‌ زندانیان‌ خودمان را بـه‌اضـافه تعدادی از بچه‌های مارکسیست و تعدادی از مـؤتلفه را کـه اسـم‌شان را در لیستی نوشته بـودند بـا شهرام معامله کنند.

بـدیع‌زادگان کـه استاد دانشگاه بود با ارائه‌ کارت‌ شناسایی‌اش یک پیکان قرمز از مؤسسه «ماشین کرایه کـالسکه» در خـیابان ولی‌عهد (ولی‌عصر(عج)) اجاره کرده بـود.

روز اول مـهر بود. سـاعت 11:30 صـبح کـه شهرام بدون راننده از‌ راه رسید، جلوی‌ شرکت توقف کرد. ماشین ما هم که راننده‌اش حسین قاضی بود موازی مـاشین او مـتوقف شد. سیدی‌ کاشانی در قسمت بالای خـیابان مـستقر بـود و اوضـاع را مـراقبت می‌کرد‌ و نوری‌ هـم‌ از روبه‌رو در پیاده‌رو ما را می‌پایید.

وقتی شهرام از ماشینش پیاده شد و در را بست، من ‌‌در‌ ماشین خود را باز کرده و با تـحکم رو بـه او گـفتم: "بفرمایید تو!"، شهرام‌ جا‌ خورد‌، دستپاچه شـد، هـمین طـور مـرا و تـندتند اطـرافش را نگاه می‌کرد.

هوا هنوز گرم بود و او‌ یک پیراهن کشی آستین‌کوتاه به‌تن داشت و عینکی هم به چشمش بود، قد‌بلند بود و نیرومند به‌‌نظر‌ می‌آمد. دست انـداختم و مچش را گرفتم، به خود اجازه ندادم که بپیچانمش.

دوباره گفتم: "بفرمایید تو!"، گفت "شما؟!"، گفتم: "من از دوستانم! بفرمایید تو با هم آشنا می‌شویم". دیدم نه! نمی‌شود! پیراهنش‌ را گرفتم که بکشم بـه داخـل که کش آمد و از تنش بیرون آمد، به‌سرعت او را جمع کردم انداختم داخل، او هم دستش را گرفت به ستون ماشین خودش را‌ بیرون‌ کشید، دوباره گرفتمش و دست انداختم زیر لنگش و با سـر انـداختمش توی ماشین، باز همان کار را کرد؛ دستش را گرفت به ستون و آمد بیرون. دفعه سوم رفتم که بزنمش سیدی‌ کاشانی‌ که فرمانده عملیات بـود اشـاره کرد که "نه! ضربه نـزنید!"، در هـمین حین سیگارفروشی که قبلاً شناسایی‌اش کرده بودیم و می‌دانستیم که ساواکی است و در آن‌جا بساط می‌کرد بین من‌ و شهرام‌ قرار گرفت، اکبر نوری درنگ نکرد بـا کـلتش شلیک کرد به شـکم سـیگارفروش، یک‌دفعه گفت «آخ! ددم یاندی» و افتاد. او را زدم کنار، شهرام را دوباره گرفتم و انداختم تو‌ ماشین‌، می‌خواست‌ خارج شود که دست انداختم‌ و کمربند‌ پهنی‌ را که داشت، گرفتم و کشیدم، یک‌دفعه کمربند پاره شد و او چهاردست‌وپا خـزید بـین مردمی که آنجا جمع شده‌ بودند‌.

در‌ این گیرودار که من با این کل‌کل می‌کردم‌ بچه‌های‌ مدرسه‌ای که تعطیل شده بودند داشتند آنجا جمع می‌شدند، پدر ندیمه اشرف هم که در آن شرکت بـود از‌ بـالا‌ صحنه‌ را کـه دید سراسیمه پایین آمد و فریاد می‌زد: "مردم! می‌خواهند‌ والاگهر را بدزدند". قبل از آن یک افسر موتورسوار از راه رسید، نگاه نـگاه کرد و رفت صدمتر آن‌طرف‌تر‌ ایستاد‌، همین‌طور‌ سوت به دهانش ماسیده بـود، نـمی‌دانست کـه موضوع از چه‌قرار‌ است‌، بعد فکر کرد ما ساواکی هستیم، راهش را کشید و رفت. ساختمان نیمه‌سازی در مجاورت شـرکت ‌شـهرام‌ بود‌ که‌ مصالحش دم‌دست بود، وقتی مردم متوجه قضیه شدند شروع کردند بـه‌ پذیـرایی‌ از‌ مـا با پاره‌آجر. سیدی کاشانی که دید اوضاع خیط است داد زد: "بچه‌ها، تمامش‌ کنید‌". دیگر‌ شهرام بـین جمعیت رفته بود، کاری نمی‌شد کرد. سریع پریدیم داخل ماشین و زدیم به‌ چـاک‌! از خیابان شرقی ــ غربی کـه در کـنار ساختمان بود با سرعت به خیابان‌ پهلوی‌ (ولی‌ عصر(عج)) آمدیم. در یکی از کوچه‌های فرعی نرسیده به چهارراه پهلوی (ولی‌عصر‌) حسین آلادپوش با ماشین دیگری منتظر رسیدن ما بود، به‌محض رسـیدن ما‌، صندوق‌عقب‌ ماشین‌ را باز کرد و ما اسلحه‌هایمان را به درون آن ریختیم و سریع سوار آن شدیم. چند‌ زن‌ که در کوچه و در مقابل منازلشان ما را نگاه می‌کردند، دیدند که‌ چند‌ نفر‌ از این ماشین درآمده و به درون ماشین دیـگر پریـده و رفتند. پیکان قرمزرنگ را آنجا‌ رها‌ کردیم‌، یک ربع نکشید که باخبر شدیم کل آن منطقه را محاصره کرده‌اند‌. ما‌ به میدان شهیاد (آزادی) رفتیم و در آن‌جا از هم جدا شدیم.

بعد از این حادثه اولیـن‌ کـسی‌ که شناسایی و دستگیر می‌شود علی‌اصغر بدیع‌زادگان(5) است. او بعد از عملیات‌ به‌ منزل یکی از اقوامش می‌رود که در‌ همسایگی‌ او‌ افسر ضداطلاعات شهربانی زندگی می‌کرد، لذا‌ اصغر‌ در آن‌جا شناسایی و توسط شهربانی دسـتگیر مـی‌شود. شهربانی که می‌پنداشت به سوژه نابی‌ دست‌ یافته از هیچ شکنجه و اذیت‌ و آزاری‌ در حق‌ او‌ فروگذار‌ نکرد تا آنجا که حتی او‌ را‌ به‌وسیله اتو سوزاندند و با شلاق پوست تن او را کندند. امـا‌ مـقاومت‌ بـدیع‌زادگان مثال‌زدنی است و دم فرومی‌بندد‌ و اطـلاع تـازه و خـبر جدیدی‌ در‌ اختیار آنها نمی‌گذارد. هرچه هست‌ اخباری‌ سوخته و لو رفته است. پس از ضربات واردآمده به سازمان و شکست‌های پی‌درپی‌ آن‌ در اجرای طرح‌هایش، کادر مـرکزی‌ و بـاقی‌‌مـانده‌ سازمان چشم به‌ کمک‌ نیروها و یاران خود در‌ خـارج‌ از کـشور می‌دوزد. بار اصلی این انتظار به دوش سید نصراللّه اسماعیل‌زاده‌ و رسول‌ مشکین‌فام افتاد. سید نصراللّه منزل‌ خود‌ را کانون‌ بـرقراری‌ ارتـباط‌ تـلفنی با پاریس و خاورمیانه‌ قرار داد و رسول تازه‌ترین اطلاعات را از آن‌جا به سـایر رهبران و اعضای سازمان انتقال می‌داد‌.

این‌ دادوستد و مکالمه تلفنی دیری نپایید، نام‌ سید‌ نصر‌اللّه‌ توسط‌ اعضای دسـتگیرشـده‌ سـازمان‌ و نیز چریکهای فدایی خلق در اختیار ساواک قرار می‌گیرد. ساواک با کـنترل مـنزل او رسول مشکین‌فام‌ را‌ نیز‌ به دام انداخت... دستگیری‌های زنجیروار آغاز شد‌.

من‌ روز‌ جمعه‌ بیست‌ و سوم‌ ماه مبارک رمـضان بـا عـلیرضا زمردیان قرار داشتم. اما سحرگاه آن روز در خانه‌مان به‌صدا درآمد. با این پنـدار کـه هـمسایه دیواربه‌دیوارمان برای بیدار کردن ما‌ آمده است در را باز کردم که تشکر کنم و بگویم کـه بـیدار شـده‌ام، که ناگهان با هجوم عده‌ای مسلسل به دست مواجه شدم، مرا محکم به دیـوار چـسباندند و شروع به‌ بازرسی‌ بدنی کردند. من به آنها «محمد جودو» معرفی شده و لو رفـته بـودم و فـکر می‌کردند که با یک آدم نظامی و غول‌پیکری مواجه خواهند شد، لذا ساواک با خود سه تـیم‌ کـماندو‌ را همراه کرده بود. حسابی از نزدیک شدن به من وحشت داشتند. بازرسی بدنی را بـا تـرس و لرز انـجام دادند. فرمانده مأمورین در‌ حالی‌ که مسلسل به دست داشت‌ مرتب‌ فریاد می‌زد: "تکان بخوری آتـش مـی‌کنم!"، دو نفر تلاش کردند و دست‌هایم را به هم رساندند و دستبند زدند. خواستم که بـروم لبـاسم را عـوض کنم‌، نگذاشتند‌ و با همان پاجامه به‌ درون‌ خودروی سواری بنز انداختنم. یکی از مأمورین شیشه اتـومبیل را پایـین کـشید، شیشه اتومبیل بغلی نیز پایین کشیده شد. کسی پرسید: "اکبر، همین است؟"، در درون خـودروی دیـگری علی‌اکبر نبوی نوری‌ بود‌، گفت: "بله! خودش است". در همین فاصله همسرم در حالی که شلوار، کـت و کـفشهایم را در دست داشت آمد و گفت: "اجازه بدهید، اینها را بپوشد، هوا سرد است!"، گـفتند: "نـگران‌ نباش‌! تا یک‌ ساعت دیگر برمی‌گردد و سـحری را در مـنزل مـی‌خورد!"، خیلی نگران کتی بودم که در دست هـمسرم بـود‌، در جیب‌های آن کلی شماره تلفن، آدرس و... بود.

به این ترتیب‌ محمد‌ مهرآیین‌ دستگیر و مستقیم روانـه زنـدان اوین شد. بلافاصله با کـتک و شـلاق از او پذیرایی کـردند. وی در اویـن ‌‌اکـبر‌ نبوی نوری‌(6) را می‌بیند در حالی که پاهـایش در درون تـشت آب‌نمک است‌. اکبر‌ از‌ او می‌خواهد که مقاومت نکند و آدرس علیرضا زمردیان را بدهد، تأکید مـی‌کند کـه این پیغام‌ محمد حنیف‌نژاد است. اکـبر گفت: "تو هرمطلبی داری بـگو، تـو که در تشکیلات‌ کاره‌ای نبودی، حـرف‌هایت را‌ بـگو‌، بی‌خودی برای خودت زحمت ایجاد نکن".

اما محمد جودو در برابر شکنجه و شلاق شـکنجه‌گران تـاب می‌آورد و چیزی بروز نمی‌دهد، تـا آنـکه حـنیف‌نژاد را با او روبه‌رو مـی‌کنند. حـنیف در برابر بازجو‌ به او گـفت: "مـحمد! جای علیرضا زمردیان را بگو"، و هنگامی که بازجو چندقدمی از آنها فاصله گرفت، حنیف خـیلی ریـز و آهسته آن‌طور که بازجو نشنود گـفت: "مـحمد، همه چـیز را‌ بـگو‌ الّا آن مـطلب اصلی را."، منظور وی گروگان‌گیری بـود. از این لحظه به بعد مهرآیین درمی‌یابد که استراتژی تغییر کرده است و اکبر نبوی نوری هـم بـر اساس این استراتژی جدید‌ و شکنجه‌های‌ طـاقت‌فرسا مـحل و مـکان او را لو داده اسـت. مـحمد بعد از ساعتی پرت‌وپلاگـویی و تـحمل ضربات بسیار شلاق، با این تصور که زمردیان متوجه نبود علامت سلامت شده و به‌ سر‌ قـرار نـخواهد رفـت، آدرس علیرضا را به آنها می‌دهد. ساواک با تـوجه بـه وضـعیت بـد و وخـیم جـسمانی و پاهای آش‌ولاش‌شده محمد، او را به سر قرار نمی‌برند و خودشان بدون‌ او‌ در‌ سر قرار زمردیان حاضر می‌شوند‌... زمردیان‌ نیز‌ دستگیر می‌شود.

مرکزیت دستگیر و متلاشی‌شده سازمان در استراتژی جدید خـود از آن‌جا که می‌دانست حنیف‌نژاد، بدیع‌زادگان و مشکین‌فام به‌طور قطع‌ حکم‌ اعدام‌ خواهند گرفت، تصمیم می‌گیرند که خود مسئولیت عملیات‌ گروگان‌گیری‌ و تعدادی دیگر از عملیات‌ها را قبول نموده و با اعتراف به برخی کـرده‌ها و نـاکرده‌ها، دیگران را از مهلکه مرگ رهایی‌ دهند‌.(7)

آقای‌ حنیف‌نژاد چون در صحنه حضور داشت و عملیات را دیده بود‌ خودش را به‌عنوان عمل‌کننده اصلی یعنی من جا زد. یک روز هم او را به یکی‌ از‌ خانه‌های‌ امـن سـاواک بردند. در آنجا شهرام (پسر اشرف) می‌آید و می‌بیند که‌ بله‌ این آدم درشت‌اندام حتی قدبلندتر از من رنگ چهره و مویش هم شبیه من، همان کسی اسـت‌ کـه‌ با‌ او درگیر شده بود(!) لذا ادعـای حـنیف را تأیید می‌کند. از بین‌ تمام‌ کسانی‌ که در آن روز گروگان‌گیری وارد عمل شدیم حسین قاضی و سیدی کاشانی نیز به‌‌عنوان‌ یاری‌دهندگان‌ اجرای طرح معرفی شدند و من، علی‌اکـبر نـبوی نوری و حسین آلادپوش از این قـضیه‌ دور‌ نـگه داشته شدیم، و من همچنان نگران محتویات کتم بودم که نکند کار دستم‌ بدهد‌!

بعد‌ از بازجویی و شکنجه فراوان مهرآیین را به سلولی می‌برند که چند روز بعد یک‌ زندانی‌ نابینای مارکسیست از بقایای گـروه سـیاهکل(8) را به همان سلول می‌برند.

نگهبان در‌ سلول‌ را‌ باز کرد و زندانی دیگری را به داخل هل داد و بعد به چشمهایش اشاره کرد که‌ یعنی‌ نابیناست، هوایش را داشته باشد. از من خواست که کمکش کنم دسـتشویی‌ بـبرمش‌ و اذیتش‌ نـکنم. او بیژن هیرمندپور از تئوریسین‌های گروه سیاهکل بود. او تقریباً مدت زندانش سرآمده بود‌ و این‌ بازجویی‌ آخرش بود. خودش ایـن‌طور گفت و بعد خواست که من هم خودم را‌ معرفی‌ کنم و علت دسـتگیری‌ام را بـگویم. او نـابینا بود و خیلی نامطمئن به من، فکر می‌کرد که من‌ با‌ او در یک سلول هستم تا وی را تخلیه اطلاعاتی کـنم.‌ ‌چـند‌ روز‌ طول کشید تا به من اعتماد کند‌ با‌ این‌که‌ خیلی سعی می‌کردم بـه او کـمک کـنم‌، به‌ حمام، به دستشویی می‌بردم و برمی‌گرداندمش، اما او کم‌لطفی می‌کرد و هروقت من به‌نماز‌ می‌ایستادم‌، شـروع به مسخره کردن می‌کرد‌ و سوره‌هایی‌ را که‌ من‌ می‌خواندم‌، او برعکس می‌خواند، مسخره می‌کرد و بـشکن‌ می‌زد‌، خب نابینا بـود و نـمی‌توانستم بزنمش، حرف هم حالیش نبود. می‌گفتم: "بیژن! این‌ کارها‌ را نکن، تو مارکسیستی و من مسلمان‌، اما این دلیل نمی‌شود‌ که‌ تو به اعتقادات من توهین‌ کنی‌. تو برای من محترمی، اعتقاداتت هـم محترم است و کاری هم ندارم که مارکس‌ و لنین‌ چه گفته‌اند، پس تو هم‌ حریم‌ مرا‌ نگهدار. من نمی‌توانم‌ به‌ تو جسارت کنم، پس‌ خودت‌ را نگهدار"؛ اما او به کارش ادامه می‌داد و من مـجبور بـودم تحمل کنم و بردباری‌ به‌‌خرج دهم.

غذایی که آنجا به‌ ما‌ می‌دادند فاقد‌ گوشت‌ بود‌؛ یا استخوان بود یا‌ آب خالی. می‌ترسیدم که هیرمندپور فکر کند که من گوشت‌ها را سوا کـرده و مـی‌خورم و استخوان‌ها‌ را‌ برای او می‌گذارم؛ لذا یک بار‌ که‌ غذا‌ خورش‌ می‌آوردند‌، بلافاصله دست او‌ را‌ گرفتم و کردم داخل خورش، گفتم "بیژن، ببین این غذا فقط استخوان دارد و از گوشت هیچ خبری‌ نیست‌، مبادا‌ فکر کـنی کـه چون نابینایی من سوء‌ استفاده‌ می‌کنم‌ و گوشت‌ها‌ را‌ می‌خورم‌ و استخوانش را برای تو نگه می‌دارم."، گفت "نه خیالم راحت است". از آن‌جا که این دوره بازجویی آخر او بود خیلی سخت می‌گرفتند و اذیتش مـی‌کردند.

یـک بـار‌ او را بردند و آن‌‌قدر کتکش زده بودند کـه وقـتی آوردنـدش من گریه‌ام گرفت، گفت "چرا گریه می‌کنی اگر دشمن بفهمد خوشحال می‌شود". به او حالی کردم از این‌که یک آدم‌ کوری‌ را که قـدرت دفـاع از خـود ندارد چنین زده‌اند دلم سوخته است. او باورش نمی‌شد و بـه‌فـکر فرو رفت. یکی دو روز بعد خانواده‌اش به ملاقات آمدند و به او‌ یک‌ ملحفه دادند. او آمد و ملحفه را داد به من و گفت: "محمد! ایـن مـلحفه را آوردم بـرای این‌که فقط تو رویش بایستی و نماز بخوانی‌ چون‌ پتوهای ایـن‌جا همه خونی است‌". از‌ آن پس او ساکت، خاموش و با چشم دل به تماشای نماز من می‌ایستاد و من خوشحال بودم که بالاخره صـبر بـر ایـن دشواری، هموار شد‌. وقتی‌ مرا می‌خواستند به قزل‌قلعه‌ منتقل‌ کنند گـریه امـان بیژن را بریده بود، می‌گفت: "مرا آزاد می‌کنند ولی تو بلایی سرم آوردی که هیچ‌وقت فراموشت نمی‌کنم" و سخت در آغوشم مـی‌گریست... .

قـبل از ایـن‌که مهرآیین را به‌ قزل‌قلعه‌ انتقال دهند، او ملاقاتی با همسر و چهار فرزندش (سه پسـر و یـک دخـتر) دارد. او را محدود کردند که از مسائل و مصائبی که بر سرش گذشته چیزی نگوید و او به‌دنبال‌ فـرصتی‌ اسـت تـا‌ از همسرش سرانجام محتویات کت را بپرسد، تا این‌که نگهبان مأمور سیگاری به لب گرفت اما کـبریت‌ نـداشت یا فندکش روشن نشد، از چادر بیرون رفت که آتش‌ سیگار‌ تهیه‌ کند.

...تـا رفـت بـیرون از خانمم پرسیدم "آن شب که کت و شلوارم را آوردی انداختی تو ماشین‌، ‌‌وسایلش‌ چه شد؟"، گفت "شـاید بـاور نکنی، داشتم داخل اتاق جیب‌های آن را خالی‌ می‌کردم‌ و به‌ سینه‌ام می‌ریختم که ناگهان مـأموری بـالا آمـد و مرا در این حالت دید، سریع پشتش را‌ به من کرد و گفت: "آبجی، زود باش، معطل نکن!"، بـا شـنیدن این خبر‌ به یک آرامش و طمأنینه‌ خاطری‌ رسیدم و شدیداً تحت تأثیر کـار آن مـأمور بـودم که؛ چطور در دستگاهی مثل ساواک چنین آدم باشرف و باوجدانی پیدا می‌شود؟!

مهرآیین تأکید می‌کند که از او اسـمی نـداشتند و پس از پیـروزی‌ انقلاب با توجه به مشخصات ظاهری‌ای که همسرش از آن مأمور گفته بود، بـه‌دنـبالش می‌گردد تا اگر دردسری یا مشکلی برایش پیش آمده باشد کمکش کند، اما موفق به یـافتنش‌ نـمی‌شود‌.(9)

از خاطرات شنیدنی محمد جودو در اوین برخورد وی با حسینی(‌10) شکنجه‌گر ساواک است:

در سـلول نـشسته بودم که در باز شد و یک نفر شـبیه گـوریل کـه دست‌هایش درازتر‌ از‌ بدنش بود، وارد شد، دیدم مـی‌خندد، مـن هم خندیدم، پرسید: "چرا می‌خندی؟"، گفتم: "شما خندیدید من هم خندیدم" که منظوری نداشتم، فـایده‌ای نـداشت. بعداً فهمیدم که او حسینی جـلاد و شـکنجه‌گر معروف‌ سـاواک‌ اسـت کـه به‌خاطر زخم و جراحتی که در صـورت داشـت به‌شکلی جلوه می‌کرد که گویی همیشه می‌خندد! من به‌خاطر ایـن‌که بـدنم از فرم خارج نشود در همان‌ سلول‌ کـوچک‌ ورزش می‌کردم. یک روز که‌ بـرای‌ هـمین‌ منظور چهاردست‌وپا از دیوار سـلول بـالا رفته بودم و نزدیک سقف شده بودم، حسینی آمد، دریچه در سلول را بالا‌ زد‌، از‌ نگهبان پرسـید: "ایـن کجاست؟"، نگهبان گفت: "مثل ایـن‌که‌ دسـتشویی‌ رفـته است". دریچه کـه پایـین آمد من یواش‌یواش سـرخوردم و آمـدم پایین. حسینی رفت و دوری زد و آمد و دوباره دریچه سلول‌ را‌ بالا‌ زد و پرسید: "تو کجا بودی؟"، گفتم: "دستشویی!"، کمی نـگاه نـگاه کرد و رفت‌.

در قزل‌قلعه مقدمات تشکیل دادگـاه مـحاکمه مهرآیین فـراهم آمـد. دادگـاه به‌مانند بسیاری از دادگـاههای سیاسی آن روزگار‌ فرمایشی‌ بود‌ و ازآن‌رو تشکیل می‌شد که فرم و شکل قانون حفظ شده باشد‌. پس از طـی مراحل پرونده‌خوانی و بازپرسی و تعیین وکیل، دادگـاه بـدوی تـشکیل شـد...

دادسـتان پاشد ادعانامه‌اش را خـواند‌ و بـعد‌ درخواست‌ اشدّ مجازات برای ما کرد. وکیل ما هم بعد بلند شد و دفاع‌ کرد‌: "ریاست‌ مـحترم دادگـاه! ایـشان جوان بوده، جوانی کرده، کارش از نادانی بـوده، مـعیل اسـت آگـاهی‌ بـه‌ کـارش‌ نداشته است، حالا در پرونده‌اش ذکر شده که مسلسلی هم داشته است..."، که من‌ یک‌دفعه‌ جا خوردم، رنگم پرید و گفتم "این حرف دیگر از کجا آمد؟!"، رئیس دادگاه‌ داشـت‌ چرت‌ می‌زد و حواسش نبود، اما دادستان با شنیدن این جمله گویا دلش به حال من‌ سوخت‌، بلند شد و پس از کسب اجازه گفت: "من نظر مقام ریاست محترم دادگاه‌ را‌ به‌ محتوای این پرونـده جـلب می‌کنم. گویا وکیل محترم، این پرونده را دقیق نخوانده است، در‌ پرونده‌ ایشان هیچ اشاره‌ای به مسلسل و یا هراسلحه دیگری نشده است. دفاع ادعایی‌ غلط‌ است‌"، که دیگر حاضرین زدند زیـر خـنده. وکیل شرمنده شد و برای توجیه گفت "من عذر می‌خواهم‌، از‌ تذکر‌ بجای دادستان محترم تشکر می‌کنم بله ایشان درست می‌فرمایند من پرونده‌ ایـن‌ مـتهم را با پرونده یکی دیگر از مـتهمین اشـتباه گرفته‌ام".

محمد مهرآیین در این دادگاه به‌ سه‌ سال زندان محکوم شد اما پس از اعتراض، محکومیت او در دادگاه‌ تجدیدنظر‌ به یک سال و نیم کاهش یافت و در‌ اردیبهشت‌ 1352‌ پس از سـرآمدن دوره مـحکومیت آزاد شد‌. اما‌ این آزادی خـیلی کـوتاه بود. بعد از حدود شش ماه دوباره محمد را‌ دستگیر‌ می‌کنند و این‌بار وی را به‌ زندان‌ کمیته مشترک‌ ضد‌خرابکاری‌ می‌برند. در این زندان با او‌ برخورد‌ بسیار وحشتناکی می‌شود و تحت شکنجه‌های شدیدی قرار می‌گیرد. دسـتگیری دوم مـحمد مربوط‌ بود‌ به پرونده عظیمی کتاب‌فروش که قبلا‌ً مهرآیین در زیرزمین یا‌ انبار‌ کتاب‌فروشی وی کلاس آموزش‌ جودو‌ و دفاع شخصی برگزار کرده بود.

بازجویان معتقد بودند که مهرآیین در بازداشت پیشین‌، صـداقت‌ بـه‌خرج نـداده است و تمام‌ مطالب‌ و حرف‌هایش‌ را نگفته است‌. در‌ این مرحله از آزار‌ و شکنجه‌، ساواک به‌منظور از پا درآوردن این مرد تنومند و قدرتمند در صـدد برآمد تا‌ آسیبی‌ جدی به کمر او وارد کند‌ تا‌ برای همیشه‌ از‌ خـطر‌ چـنین فـردی دور بماند‌.

اسماعیلی یکی از بازجوها و شکنجه‌گران سفاک و فحاش کمیته بود، که کار مرا به او داده‌ بودند‌... کشیده‌ای مـحکم ‌ ‌گـذاشت توی گوشم و گفت‌ "ببریدش‌ اتاق‌ تمشیت‌". مرا‌ بردند پایین و شروع‌ کردند‌ به زدن. اسـماعیلی گـفت: "ایـن‌بار می‌خواهیم از مردی بیندازیمت که خیالت راحت شود که دیگر بچه‌دار‌ نشوی‌". مرا‌ دمر خواباندند، دو سـرباز با پا محکم‌ به‌‌روی‌ ران‌‌هایم‌ ایستادند‌. اسماعیلی که خود آدم باقدرتی بـود زانویش را گذاشت روی کمرم و بـعد بـا دست به شانه‌هایم قلاب کرد و بعد یک‌دفعه با تمام قدرت مرا بالا کشید‌، از شدت درد بی‌هوش شدم، وقتی به‌هوش آمدم دیگر نمی‌دانستم که چه‌ساعتی از شب است.

مهرآیین از کمر آسیبی جـدی دید. در فرصت‌های گوناگون چه در داخل و چه‌ در‌ خارج از کشور در صدد معالجه این آسیب برآمد. اما تمامی پزشکان متخصص و جراح بر این نظر بودند که جراحی سودی ندارد و او باید با این درد مدارا کـند‌. تـمرین‌های‌ فیزیوتراپی از شدت درد او کاسته است، اما کاملاً رهایش نکرده است.

مهرآیین بعد از یک ماه بازداشت و شکنجه، غافلگیرانه آزاد می‌شود. نقشه‌ ساواک‌ آن بود که از طریق‌ وی‌ به سایر افراد برسد. محمد از این فـرصت بـرای مداوای درد کمرش به بیمارستان بازرگانان و پزشکان دیگر رفت اما سودی نبخشید و بنا بر همان مدارا‌ شد‌.

دو سه ماه بعد‌ وقتی‌ ساواک در انجام نقشه‌اش ناکام ماند، دوباره او را دستگیر کرد و به کـمیته مـشترک برد. دوباره روز از نو روزی از نو؛ کتک، شلاق و شکنجه...

افسر نگهبان در کمیته ما‌ را‌ تحویل نگهبان داد و گفت "این را ببر طبقه سوم ببین کدام اتاق خالی است جایش بده". او هم ما را برد بـه اتـاقی در بـند عمومی، در را که باز‌ کرد‌، نـگاه کـردم‌ دیـدم چند تا از بچه‌ها آشنا هستند، به‌روی خود نیاوردم. نگهبان به بچه‌ها گفت: "این را‌ می‌شناسید؟" (خب از سادگی‌اش بود)، بچه‌ها گفتند: "نه!"، خلاصه مـرا انـداختند پیـش‌ افرادی‌ که‌ برایم آشنا بودند!

ساواک در این نـوبت از دسـتگیری به‌دنبال سرمنزل و مقصد پولی است که به ‌‌مهرآیین‌ رسیده بود. در این ارتباط سه نفر مرتضی نبوی، یارمحمدی و محمد صـحراکار بـه‌‌غـیر‌ از‌ محمد دستگیر شده بودند. سید مرتضی نبوی بعد از یک مـاه شکنجه و اذیت پذیرفته بود‌ که پول را جمع‌آوری کرده و در اختیار یارمحمدی قرار داده بود. یارمحمدی هم از‌ واسطه دیگری به‌نام‌ صحراکار‌ اسـم بـرده بـود. صحراکار هم پول را به مهرآیین داده بود و از طریق او پول به سازمان مجاهدین رسیده بـود. سـاواک می‌خواست بداند که مهرآیین در سازمان پول را به چه‌‌کسی داده است.

محمد صحراکار از دوستان بازاری من و ساعت‌فروش اسـت. ایـن بـنده خدا را از توی حجله برداشته و به کمیته مشترک آورده بودند. خب تلاش من ایـن بـود کـه نگویم‌ پول‌ را به چه‌کسی داده‌ام، ما چهار نفر (نبوی، یارمحمدی، صحراکار و من) وادار کردند کـه هـمدیگر را بـزنیم، شلاق را دادند دست من گفتند به یکی بزنم، نزدم، به‌ دیگری‌ گفتند "بزن تـو گـوش صحراکار"، نزد، "تو گوش یارمحمدی"، نزد. هیچ‌یک از ما حاضر نشد که زیر گـوش دیـگری بـزند. آقا مرتضی نبوی ضعیف الجثه و نحیف بود، خیلی هم‌ اذیتش‌ کرده بودند، استخوانی اسـتخوانی شـده بود. واقعاً چطور می‌شد او را زد؟! یک لحظه یادم آمد که صحراکار تازه‌داماد است. حـرف رکـیکی بـه او زدم و گفتم "مردیکه، پول را چه‌‌کار‌ کردی؟ گرفتی بردی‌ عروسی کردی، ماشین خریدی، خب‌ بگو‌ چه‌‌کار کردی؟ چه‌غلطی کردی؟"، او هـم خـیلی سریع گرفت که منظور من چیست، گفت: "اگر بگویم شما عصبانی می‌شوید، همین اسـت کـه مـی‌گویی، پول را خرج‌ عروسی‌ و خرید‌ ماشین ژیان کردم، هیچی هم از آن نماند‌ و تمام‌ شد"...

به این ترتیب ایـن قـصه خـاتمه یافت و آن‌ها را به داخل سلول فرستادند. اما برخوردهای غیرانسانی با‌ مـتهمین‌ ادامـه‌ می‌یابد، و به‌بهانه‌های مختلف آنها مورد اذیت و آزار قرار می‌گیرند‌. برای حمام ده دقیقه وقت می‌دادند. دو نفر را بـه زیـر یک دوش می‌فرستادند، روشنایی هم نبود و ما‌ کورمال‌کورمال‌ پشت‌ هم را صابون می‌زدیم، و هـمیشه بـدنمان را تا آخرین دقایق صابونی‌ نگه‌ می‌داشتیم، چـون اگـر مـی‌دیدند که بدنمان تمیز است فوری ما را بـیرون مـی‌کشیدند. خود حمام رفتن‌ یک‌ شکنجه‌ بود. جمعه‌ها و هرپانزده روز یک بار تکرار می‌شد. یـک بـار وقتی به‌ حمام‌ می‌رفتیم‌ مـن از دوسـتم پرسیدم "حـوله آوردی؟"، مأمور هـمراه فـکر کرد که ما درباره مطالب خـاصی صـحبت‌ می‌کنیم‌، لذا‌ ما را به کناری کشید و پرسید "چه گفتید؟"، منتظر جواب نماند با پوتینی کـه بـه پا‌ داشت‌ زد به ساق پایم، گفتم "چـرا می‌زنی؟!"، لگد دوم را که آمد بـزند در‌ هـوا‌ پایش‌ را گرفتم و کشیدم بالا، کـه بـا پشت خورد به زمین، ریختند سر ما و د بزن، این‌ در‌ حالی بود که من هـمچنان از درد کـمر عاصی بودم. بعد از این‌که‌ خـونین‌ومالین‌ شـدیم‌ مـا را بردند به داخـل سـلول انداختند، آن مأمور ساواکی و مـضروب فـردای آن روز (شنبه‌)با‌ دو نگهبان دوباره آمد و باز دق‌دلی‌اش را خالی کرد، بهانه می‌گرفت که‌ چرا‌ مـن‌ در ایـن سلول هستم. بچه‌ها گفتند که مـن بـرای همین اتـاق هـستم. نـگهبان موضوع را‌ پرسید‌، گفتم‌ "بـابا، موضوع این بود که من از این همراهم پرسیدم «حوله را‌ آوردی؟»، بعد بی‌خودی‌ کتک خوردیم". دیگر رهایمان کـردند.

آشـنایی مهرآیین با یکی از معروفترین چهره‌های سـاواک بـه‌نـام «تـهرانی»(11) ‌نـیز نمی‌تواند از آلام و دردهای او بـکاهد و یـا مفری برای او از‌ حبس‌ها‌ و شکنجه‌های پی‌درپی باشد.

یک روز من در‌ این‌ فکر‌ بودم که؛ چه شد که کـار مـا‌ بـه‌ این‌جا کشید؟ آخر این قضایا به کجا ختم می‌شود؟ بعد از ایـن چـه اتـفاقی می‌افتاد؟ که در سـلول بـاز‌ شـد‌ و آقای بلندقد و سیه‌چرده وارد شد‌ و سلام‌ کرد. خواستم‌ بلند‌ شوم‌ که گفت: "نه! بنشین!"، پرسید: "مرا‌ می‌شناسی‌، محمد؟!"، گفتم: "نه!"، گفت: "خوب نگاه کن". نگاهش کردم و گفتم: "نه!"، گـفت "خوب‌ دقت‌ کن مرا جایی ندیده‌ای مثلاً در‌ خیابان آیزنهاور (آزادی)، کلاس‌ جودو‌؟! مستر جان فرانسوی!؟"، گفتم: "خب، ولی به‌‌یاد‌ نمی‌آورمتان."، گفت: "سال 45‌ــ‌44 را یادت نمی‌آید، من هم در کلاس مستر‌ جان‌ آموزش می‌دیدم، تو ارشـد کـلاس‌ بودی‌، اولین‌ کسی که طرز‌ لباس‌ پوشیدن و کمربند بستن را‌ یاد‌ من داد". گفتم: "خب، خیلی‌ها آن‌جا می‌آمدند و می‌رفتند همه‌شان را به‌خاطر ندارم."، گفت‌ "ولی‌ من تو را خوب به‌یاد‌ مـی‌آوردم‌ بـه همان‌ اندازه‌ای‌ که‌ تو در آن‌جا به‌ من آموزش دادی و کار کردی، به گردنم حق داری."، بعد یک مقدار نصیحتم کرد که‌ "چرا‌ وارد گروههای خرابکار شـده‌ای، بـهتر است‌ که‌ بیایی‌ حرفهایت‌ را‌ بـزنی" و...

مـهرآیین در‌ یادمان‌های‌ خود بیشتر آزردگی‌ها را ناشی از تحقیرهای روحی و روانی می‌داند، این‌که به شخصیت افراد توسط آدم‌هایی‌ بی‌شخصیت‌ توهین‌ می‌شد و این‌که دید انسانی در میان ایشان‌ وجـود‌ نـداشت‌ و...

نمی‌شود‌ گفت‌ که‌ هـمه بـازجوها و مأمورین و نگهبان‌ها آدم‌های بدی بودند، ولی خب در بین ایشان انسان‌های کثیف و خبیثی بودند. معمولاً نگهبان در اتاق را باز می‌کرد و می‌گفت "بروید از پایین‌ کتری یا مثلاً ظرف غذا را بیاورید". از کسانی که بدو بـرای ایـن کار می‌رفت من بودم و یکی از دوستان. پیراهن‌مان را به سرمان می‌کشیدیم طوری که فقط جلوی پای‌مان‌ را‌ ببینیم، از پله‌ها پایین رفته و کتری و قابلمه غذا را به بالا می‌آوردیم.

یک بار وقتی کتری را آورده و جـلوی نـگهبان گذاشتم، گـفتم: "دو دقیقه بروم دستشویی؟"، گفت: "برو!"، رفتم‌؛ وقتی‌ بازگشتم از صحنه‌ای که دیدم تعجب کرده و عصبانی شدم. نگهبان داشـت با یک لنگه دمپایی زندانیان که با آن به دستشویی می‌رفتند شـکری‌ را‌ کـه درون کـتری چای ریخته‌ بود‌ هم می‌زد. با خشم و تندی به او نگاهی کردم، گفتم: "چرا این‌جوری می‌کنی؟!!"، گفت: "خـفه،‌ ‌بـرو تو!"، رفتم داخل بلند بلند به بچه‌ها گفتم‌ که‌ چه دیدم و خواستم کـه‌ از‌ آن چـای نـخورند، سلول‌های مجاور هم صدایم را شنیدند و آن‌ها نیز صدای اعتراض‌شان بلند شد، آمدند و سلول مرا جـدا کردند، یک هفته بعد هم به زندان قصر انتقالم دادند.

در‌ زندان‌ قصر، مـهرآیین ابتدا به قرنطینه فـرستاده مـی‌شود. به‌دلیل نبود بهداشت و تغذیه کافی و دور بودن از تابش نور خورشید در زندان کمیته مشترک ــ که خود نوعی شکنجه بود ــ بیشتر زندانیان‌ به‌ بیماری‌های مختلف‌ پوستی و گوارشی مبتلا می‌شدند که لازم بود در این نـقل و انتقال‌ها مدتی در قرنطینه به‌سر برند‌. مهرآیین در زندان قصر فرصتی می‌یابد تا در بندهای مختلف زندان‌ قصر‌؛ 1، 2، 3 و 4 تعدادی‌ از دوستان و آشنایان خود را ببیند و با چهره‌های جدیدی نیز آشنا شود. او رفتار و برخورد پاسبان‌ها و نـگهبان‌های ‌‌زنـدان‌ قصر را انسانی‌تر و بهتر از مأمورین زندان کمیته مشترک ارزیابی می‌کند.

وی یکی‌ از‌ توفیقات‌ خود را در این زندان آشنایی با آیت‌اللّه غفاری می‌داند.

...شهید آیت‌اللّه غفاری‌ یک انسان به تمام معنا و والا بود. در بندهای مـختلف زنـدان قصر مرسوم‌ بود که هرروز دو‌ ــ سه‌ نفر برای کارگری انتخاب می‌شدند تا نظافت اتاق‌ها و شست‌وشوی ظرف و ظروف، گستردن و جمع کردن سفره و... را انجام دهند. وقتی نوبت آیت‌اللّه غفاری می‌شد بـا ایـنکه ایشان کسالتی داشت، نمی‌پذیرفت کس‌ دیگری از علاقه‌مندانش این کار را بکند، خودش بلند می‌شد و در حالی که قبای عربی به‌تن داشت مانند یک جوان برومند کارهای برعهده‌اش را انجام مـی‌داد، جـالب ایـن‌که کار‌ بقیه‌ همیشه یک اشـکالی داشـت ولی کـار شهید غفاری بی‌کم‌وکاست بود.

مهرآیین در قصر علیرضا زمردیان(‌12) را می‌بیند و توضیح می‌دهد که به‌درخواست رهبری سازمان (حنیف‌نژاد) محل قرار با وی را‌ بـه سـاواک گفته است و این‌که مطمئن بوده، نبود علامت سـلامت عـلیرضا را متوجه خطر می‌کرده است. زندان قصر فرصتی است که او تجدید دیداری با آقایان عسکراولادی، حیدری‌، (هاشم‌) امانی، شهید عـراقی، جـواد مـنصوری و... داشته باشد، اما شنیدن نام مجید تماشا از دهان نگهبان زنـدان، برای او غریب است.

در زندان قصر بچه‌ها با اجازه افسر نگهبان برای‌ خود‌ سرگرمی‌هایی‌ روبه‌راه می‌کردند، همچنین کلاس‌های مـختلف‌ زبـان‌، تـفسیر‌ قرآن و... داشتند. گاهی وقت‌ها روزنامه و مجله تاریخ‌گذشته و سانسورشده‌ای هم به بـند مـی‌آمد. استوار آذری‌زبانی در آن‌جا بود به‌نام «استوار مختاری‌» که‌ رابطه‌ خوبی هم با بچه‌ها داشت. روزی مـا مـشغول‌ کـار‌ و سرگرمی بودیم که دیدیم استوار مختاری دارد داد می‌زند: "مجید تماشا!مجید تماشا!"، بـچه‌ها فـکر کـردند حتماً زندانی جدیدی‌ آمده‌ است‌. او به چند اتاق سرزد و پرسید "چنین کسی دارید؟"، گفتند: "نه!"، بـعدا‌ً فـهمیدیم کـه موضوع از چه‌قرار است. در حقیقت افسر نگهبان که کار سانسور مجله‌ها را انجام می‌داد‌، اسـتوار‌ مـختاری‌ را به داخل بند می‌فرستد تا «مجله تماشا» را بیاورد و او‌ آن‌ را با «مجید تماشا» اشـتباه گـرفته بـود. وقتی استوار مختاری به‌نزد افسر نگهبان برمی‌گردد و می‌گوید‌ که‌ چنین‌ کسی در بند نـبود، افـسر می‌پرسد "چه‌کسی؟"، که مختاری می‌گوید: "خب مجید تماشا‌!"، که‌ افسر‌ کلی می‌خندد و برای مـا هـم ایـن موضوع مدت‌ها موجب انبساط خاطر و شوخی شده بود‌.

محمد‌ داوودآبادی‌ را پس از دو سال از زندان قصر به زنـدان اویـن منتقل می‌کنند و در‌ سال‌ 56 پس از پشت سر گذاشتن روزهای خوش و ناخوش اوین مدت محکومیت وی سـرآمده‌ و آزاد‌ مـی‌شود‌. امـا قبل از آزادی او با یک واقعیت مهمی روبه‌رو می‌شود:

مرا که آزاد‌ می‌کردند‌، منوچهری و تهرانی صدایم کردند و گـفتند: "مـحمد، داری مـی‌روی اما بدان که ما همه‌ قضایا‌ و اصل‌ وقایع را می‌دانیم."، گفتم: "اصل چـه قـضیه‌ای را؟!"، گفتند: "ما می‌دانیم که تو در جریان گروگانگیری‌ والاگهر‌ شهرام نقش اساسی داشتی."، گفتم: "اگر می‌دانستید، قـاعدتاً مـن باید اعدام می‌شدم‌."، گفتند‌ "زمانی‌ ما این مطلب را فهمیدیم که کار از کـار گـذشته بود. خیلی دیر شده بود‌ و کسانی‌ مـثل‌ مـشکین‌فام، بـدیع‌زادگان و حنیف‌نژاد به‌خاطر آن اعدام شده بودند، و اگـر مـا این‌ قضیه‌ را رو می‌کردیم، آن وقت خودمان زیر سؤال می‌رفتیم و ساواک در چشم شاه ضعیف جـلوه مـی‌کرد‌ و ما‌ خود به‌خاطر سـهل‌انگاری مـجازات می‌شدیم. بـرو کـه شـانس آوردی و ما تمام‌ ردپاها‌ را در پرونده پاک کردیم."، پرسـیدم: "چـطور‌ شما‌ این‌ قضیه را فهمیدید؟"، گفتند: "وقتی وحید افراخته‌(‌13) ‌در سال 54 دستگیر شد نـه ایـن موضوع بلکه قضایای زیادی را مثل‌ قـتل‌ مجید شریف واقفی را بـرای‌ مـا‌ روشن کرد‌ و خیلی‌ها‌ را‌ هم لو داد".

مـحمد مـهرآیین در‌ حالی‌ پا از زندان بیرون می‌گذارد که لحظه‌ای تصویر محمد حنیف‌نژاد از ذهنش‌ محو‌ نمی‌شود و مـدام صـدای او را می‌شنود‌ که می‌گوید: "محمد! هـمه‌ چـیز‌ را بـگو الّا آن مطلب‌ اصلی‌ را".

*پانـوشت‌ها:

(1) ــ ابـوالفضل صنوبری، بلورفروش از شـاگردان اسـتاد بزرگ عرفان مرحوم شیخ‌ رجبعلی‌ نکوگویان ــ خیاط ــ بود که خود‌ نیز‌ از‌ معلمان و عارفان مـعاصر‌ بـه‌‌حساب می‌آید. محمد باقر‌ صنوبری‌ از اعـضای حـزب ملل اسـلامی و یـکی از مـبارزین سیاسی حکومت پهلوی فـرزند وی است‌.

(2) ــ محمد‌ حنیف‌نژاد به سال 1317 در شهر‌ تبریز‌ متولد شد‌ و در‌ خانواده‌ای‌ فقیر اما مذهبی تربیت‌ یـافت. او بـا ورود به دانشکده کشاورزی دانشگاه تهران بـه عـضویت شـاخه دانـشجویی جـبهه ملی‌ در‌ دانشگاه تـهران درآمـد. در سال 1340‌ با‌ تأسیس‌ نهضت‌ آزادی‌، به آن پیوست‌. او‌ برای اولین بار در اول بهمن 1341 به‌خاطر اعتراض به رفـراندوم انـقلاب سـفید دستگیر شد‌ و به‌ زندان‌ قزل‌قلعه برده شـد. او بـه‌هـمراه چـند‌ تـن‌ از‌ دوسـتانش‌ پس‌ از‌ سرکوب قیام خونین 15 خرداد 1342 بر آن شد تا تغییری در ساختار مبارزه بدهد، لذا پس از دو سال جلسه و بحث در شهریور 1344 سازمان مجاهدین‌ خلق ایران را با مشی مسلحانه و استراتژی قهرآمیز بنا نـهاد. این سازمان بعد از نفوذ یک عنصر ساواکی به‌نام شاه‌مراد دلفانی، در اول شهریور 1350 مورد حمله مأمورین‌ ساواک‌ قرار گرفت و بسیاری از رهبران و اعضای آن دستگیر شدند. الباقی رهبران و اعضای سازمان نیز پس از عـملیات گـروگان‌گیری دستگیر شدند. محمد حنیف‌نژاد رهبر و ایدئولوگ سازمان در چهارم خرداد 1351‌ تیرباران‌ شد.

(3) ــ در مرداد 1349 شش نفر از اعضای سازمان مجاهدین؛ حسین خوشرو، کاظم شفیعی‌ها، محمود شافعی، محسن نجات‌حسینی، موسی خیابانی و سـیدجـلیل‌ سید‌احمدیان که در دبی منتظر‌ عزیمت‌ به لبنان و رفتن به پایگاه الفتح برای طی دوره‌های چریکی و آموزش‌های نظامی بودند، به‌دست پلیس دبـی دسـتگیر شدند. مقاومت این شش تـن در‌ عـدم‌ ارائه اطلاعات موجب سردرگمی‌ پلیس‌ دبی شد، در نتیجه از ساواک ایران امداد جستند. ساواک دریافت که وضعیت این گروه کاملاً مشکوک و خطرناک است؛ از دستگاه پلیس دبـی خـواست که آنها را به ایـران انـتقال‌ دهند‌. سازمان مجاهدین که خود را در برابر خطر بزرگ می‌دید، در صدد برآمد تا به‌هرنحوی شده از رسیدن این شش تن به ایران جلوگیری کند، در نتیجه سه تن‌ به‌‌نام‌های عبد‌الرسـول مـشکین‌فام (رهبر عملیات)، حسین احمدی روحانی و محمد سادات دربندی را عازم ابوظبی کرد. در 18 آبان‌ 1349 این سه تن موفق شدند به‌طرز زیرکانه‌ای خود را‌ به‌‌همراه‌ تجهیزات و سلاح لازم به پرواز اختصاصی دبی ــ بندرعباس بـرسانند و بـا موفقیت هـواپیمای مزبور را ربوده و در فرودگاه ‌‌بغداد‌ فرود بیایند. پس از رفع سوءظن مقامات بعثی و امنیتی رژیم عراق این افراد‌ (ربایندگان‌ و زنـدانیان‌ آزادشده) با هماهنگی سازمان الفتح عازم سوریه و لبنان شدند.

(4) ــ شهرام پهـلوی‌نیا (قـوام) مـتولد 18‌ فروردین 1317، لیسانس علوم سیاسی بود که بازرگان و حق‌العمل‌کار تمام‌عیاری‌ از آب درآمد و ثروت‌ هنگفتی‌ اندوخت. او شـهرت ‌ ‌خـوبی نداشت و در بیست شرکت از جمله حمل‌ونقل، کلوپ‌های شبانه، ساختمانی، تبلیغاتی و توزیع، سهام داشت.

(5) ــ عـلی‌اصـغر بـدیع‌زادگان، در سال 1319 در شهر اصفهان و در خانواده‌ای متوسط الحال‌ و مذهبی متولد شد. دوره دبیرستان را در اصفهان گذراند. در سال 1339 با اخـذ بورسیه تحصیلی وارد دانشکده فنی دانشگاه تهران شد و در این دوره به فعالیت در جبهه ملی و نـهضت‌ آزادی‌ و انجمن اسلامی دانـشجویان پرداخـت. در سال 1342 به سربازی رفت و در کارخانه اسلحه‌سازی تهران مشغول به کار شد، ضمن این‌که ارتباط خود را با دوستان مبارز و سیاسی‌اش (حنیف‌نژاد و سعید محسن‌) حفظ‌ کرد. پس از پایان سربازی به‌عنوان مدرس شیمی در دانـشگاه تهران به‌کار گرفته شد. بدیع‌زادگان از جمله دستگیرشدگان پس از عملیات گروگان‌گیری است که به‌سختی شکنجه‌ شد‌ و سرانجام به‌همراه حنیف‌نژاد، سعید محسن، عبدالرسول مشکین‌فام و محمود عسگری‌زاده در بامداد چهارم خـرداد 1351 اعـدام شدند.

(6) ــ علی‌اکبر نبوی نوری از اعضای رده‌بالای سازمان مجاهدین‌ خلق‌ بود‌ که بعد از عملیات ناموفق‌ گروگان‌گیری‌ پسر‌ اشرف دستگیر و روانه زندان شد. او پس از آزادی با اشرف ربیعی ازدواج کرد. وی در پی اعلام تغییر ایدئولوژی و گـرایش‌ بـه‌ مارکسیست‌ در سازمان از آن جدا شد و گروه مستقلی‌ را‌ به‌نام فریاد خلق خاموش‌نشدنی است، ایجاد کرد و به مبارزات خود تداوم بخشید. این گروه توانست چندین عملیات از‌ قبیل‌ انفجار‌ مقر حزب رسـتاخیز تـبریز در سال 54 و انفجار مقر حزب‌ رستاخیز قزوین در اردیبهشت 1355 را ترتیب دهد. نبوی نوری در اواخر سال 1354 نشریه‌ای تحت عنوان «وقایع‌ سال‌ گذشته‌» را منتشر و در بهار سال 55 در دانشگاه صنعتی شریف توزیع‌ کرد‌. سرانجام وی در اسـفند 1355 در درگـیری بـا ساواک به‌ضرب گلوله بـه شـهادت رسـید.

(7) ــ سازمان‌ مجاهدین‌ خلق‌ با چنین رهبرانی پا به عرصه سیاسی گذاشت و بسیاری از رهبران و اعضای‌ خود‌ را‌ در راه مبارزه با رژیم پهلوی از دست داد. اما مـتأسفانه ایـن سـازمان به‌‌لحاظ‌ ضعف‌ در بینش و ایده و عقیده با اصـالت دادن بـه مبارزه به دامن مکتب‌های الحادی درغلتید‌ و در‌ سال 1354 به‌صورت رسمی و به‌رهبری محمد تقی شهرام اعلام نمود که‌ ایـدئولوژی‌ مـارکسیست‌ را پذیـرفته است. این سازمان پس از پیروزی انقلاب اسلامی وقتی نتوانست خود را‌ هـمپای‌ مردم انقلابی نماید و رهبری حضرت امام خمینی(ره) را بپذیرد رویاروی نظام جمهوری‌ اسلامی‌ ایستاد‌ و دست به سلاح برد و بـا انـفجارات و عـملیات مسلحانه علیه دولتمردان و مردان انقلابی ایران اسلامی دشمنی‌ خود‌ را عمق بـخشید و مـاهیت نفاق‌آلود خود را عیان ساخت. عداوت و ماهیت منافقانه‌ این‌ سازمان‌ با جمهوری اسلامی ایران همچنان ادامه دارد.

(8) ــ گـروه سـیاهکل، آن بـخش از سازمان چریکهای فدائی‌ خلق‌ است‌ که در نوزده بهمن 1349 به پاسگاه ژاندارمری در روسـتایی واقـع در‌ جـنگل‌های‌ سیاهکل (در گیلان) حمله کرده آن‌جا را به‌اشغال خود درآوردند و پس از مصادره سلاح‌های پاسگاه‌ و تهیه‌ آذوقـه بـه دل جـنگل رفتند. در پی آن دستگاه پلیسی و نظامی رژیم‌ شاه‌ سریع وارد عمل شد و طی یک عملیات‌ گسترده‌ تـعدادی‌ از ایـن گروه را کشته، زخمی و دستگیر‌ کردند‌. پس از آن این گروه معروف به گروه جنگل یا گـروه سـیاهکل شـدند‌.

(9) ــ بدیهی‌ است در هرسیستمی انسان‌های خوب‌ و بد‌ (مثبت و منفی‌) با‌ نسبت‌های‌ متفاوت وجود دارند. در سـیستم پلیـسی‌ ساواک‌ و یا هرتشکیلات امنیتی ــ نظامی رژیم شاه گرچه افراد و رهبران و مسئولین آن برای‌ تـقویت‌ رژیـم گـردآمده بودند و برای رسیدن به‌ مقاصد خود دست به‌ هرجنایتی‌ می‌زدند اما در همین سیستم‌ هم‌ مـی‌توان بـه‌طور استثنا انسان‌های آگاه و خداترس را یافت که از بدحادثه یا‌ به‌‌تقدیری نـامعلوم بـه آن گـرداب‌ افتاده‌ بودند‌.

(10) ــ حسین شعبانی‌ معروف‌ به «حسینی» بازجو و شکنجه‌گر‌ ساواک‌ در کمیته مشترک و زندان اوین بـود. او در سـال 1332 کـه گروهبان رکن2 ارتش‌ بود‌ مسئولیت شکنجه‌های آن سال سیاه را‌ در‌ قزل‌قلعه و دیگر‌ مخفی‌‌گـاههای‌ مـخوف رژیم به‌عهده‌ داشت. او به‌لحاظ ظاهر خیلی درشت و با سری کوچک بود. دندانهای درازش با پریـدن‌ مـدام‌ گونه‌اش بیرون می‌زد گویی که مدام‌ می‌خندد‌. حسینی‌ شکنجه‌گر‌ پس‌ از پیروزی انـقلاب‌ اسـلامی‌ در 1357.12.26 به محاصره نیروهای انقلابی درآمد و با سـلاح کـمری خـود، دست به خودکشی‌ زد‌ و زنده‌ نماند تا بـه جـنایتهای بی‌شمار خود در‌ ساواک‌ و کمیته‌ مشترک‌ پاسخ‌ بگوید‌ و محاکمه شود.

(11) ــ بهمن نادری‌پور معروف بـه «تـهرانی» از بازجویان حرفه‌ای و شکنجه‌گران ساواک و کـمیته مـشترک بود کـه پس از پیـروزی انـقلاب اسلامی دستگیر، محاکمه و اعدام شد. او‌ در سـال 1324 در تـهران متولد شد و در 1346 به ساواک پیوست.

(12) ــ علیرضا زمردیان، فردی بسیار منظم و از شاگردان دبـیرستان عـلوی بود. خانواده وی بسیار مذهبی و متدین بـودند. او‌ به‌‌هنگام تحصیل در دانـشگاه بـه‌عضویت سازمان مجاهدین خلق درآمـد. او نـیز از جمله کسانی است که پس از تغییر ایدئولوژی و گرایش به مارکسیست سازمان در سال 1354، تغییر‌ ایـدئولوژی‌ داد. لیـلا زمردیان خواهر وی و همسر مجید شـریف واقـفی بـود.

(13) ــ وحید افراخته مـعروف بـه «حیدر» از عناصر عملیاتی سـازمان مـجاهدین خلق که‌ از‌ ضربه ساواک در شهریور 1350‌ مصون‌ ماند و در شاخه مجید شریف واقفی فعالیت نمود. در سـال 53 کـه شاخه تقی شهرام، سازمان را به‌لحـاظ ایـدئولوژیک به‌سـوی انـحراف و مـارکسیست‌ می‌برد‌ وی از شاخه شریف‌ واقـفی‌ (شاخه مذهبی سازمان) جدا شد و به شاخه بهرام آرام (شاخه به‌اصطلاح معتدل) پیوست تا پروسه تـغییر بـه‌روی او به‌آرامی صورت پذیرد. او چنان دچـار تـغییر شـد کـه دسـتش‌ را‌ به خون مـجید شـریف واقفی آلوده نمود. وی در ترور دو مستشار نظامی سرهنگ «شفر جویز» و سرهنگ‌دوم «جک ترنروبل» انفجار هتل شاه‌عباسی اصفهان و چـند انـفجار دیـگر در تهران شرکت‌ داشت‌. وی در‌ نیمه دوم سال 54 دستگیر شد و هـرآن‌چه را کـه دربـاره سـازمان و اعـضا و رهـبرانش می‌دانست در اختیار ساواک قرار‌ داد تا شاید از حکم اعدام رهایی یابد، اما با تمام‌ این‌ خوش‌خدمتی‌ها‌ به جوخه اعدام سپرده شد.

انتهای پیام/*

پربیننده‌ترین اخبار فرهنگی
اخبار روز فرهنگی
آخرین خبرهای روز
مدیران
تبلیغات
رازی
مادیران
شهر خبر
فونیکس
او پارک
پاکسان
رایتل
میهن
triboon
گوشتیران