گفتوگوی خواندنی تسنیم با مادران ۲ شهید / نتوانستیم حریف اشتیاق فرزندانمان برای حضور در جبهه شویم
مادر از قبولی درس زندگی فرزندش میگوید: عبدالحسین با درسهایش کلنجار میرفت هرسال خدا کشام (برایش بمیرم) تجدید میشد نمره قبولی بهسختی کسب میکرد اما در درس زندگی نمره قبولی گرفت این هم از زرنگی خودش بود که در درس زندگی قبول شد و پر کشید.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از دزفول، دفاع مقدس فصل زرینی از تاریخ انقلاب است؛ فصلی که برگ برگش با عشق و حماسه عجین شده و نهتنها مردان که مادران هم عاشقانههایی را سرودند که تاریخ هرگز به خود ندیده است؛ مادرانی که به حضرت امالبنین(س) اقتدا کردند. در این مصاحبه خبرنگار تسنیم در ادامه سبک و سیره شهدای شهرستان شهیدپرور دزفول بهسراغ دو امالبنین انقلاب مادران شهیدان «شهید عبدالحسینگندمچین و شهید هادیگندمچین» رفته و به گفتوگو پرداخته تا بیشتر با حالوهوای معنوی و نیز راه و رسم زندگی شهیدان آشنا بشویم.
روایت اول
استقبال گرم و پر از محبت و مهماننوازی مادر شهید از همان ابتدا آدمی را جذب خود میکند؛ این رسم مهماننوازی مادری است که چنین فرزندی پرورش داده و آن را تقدیم اسلام و انقلاب کرده است گرچه دلش پر میزند برای عبدالحسینش و بغض گاهی مهمان ناخواندهاش میشود؛ اما خدا را شکر میکند که فرزندی خلف پرورش داده بوده که به وجودش میبالد، طاهره شاروانی مادر شهید عبدالحسین گندمچین میگوید: عبدالحسین هم بهمانند شهدای هشت سال دفاع مقدس دزفول است که با دست کشیدن از امیال و خواستههای مادی و دنیای و درهم شکستن منیت خویش به جایگاه، مقام و منزلت شهادت نائل آمد.
مادر ادامه میدهد: عبدالحسین در خانوادهای پرجمعیت «6 برادر و 2 خواهر» در سال 1341 در دزفول متولد شد؛ که در مورخه 61/10/10 عملیات فتح المبین در جبهه کرخه به شهادت رسید و پیکرش در گلزار بهشت علی(ع) به خاک سپرده شده است.
مادر شهید گندمچین از غم و اندوه فراق عبدالحسینش میگوید: خانوادهای هستیم که با واژه شهادت بیگانه نبوده و نیستیم؛ غلامحسین زمانی که پسرخالهاش «هوشنگ آراستهنیا» شهید شد با شوق وصفنشدنی لباسهای پسرخالهاش را بر تن کرد و گفت؛ «هر کی مرد است این لباس را بر تن میکند. ما چگونه میتوانیم ساکت گوشهای نشسته و فقط نظارهکننده جنگ باشیم در حالی که ادعای شرف و غیرت مردانگی داریم».
مادر شهید با بغض نفسگیری که همراهش میشود، از آخرین دیدار با عبدالحسین میگوید: زمانی که عبدالحسین خواست به جبهه برود آنقدر گریه کردم؛ عبدالحسین از لابهلای در نگاه میکرد، گفت «منتظر ماندهام تا گریهات تمام بشود بعد خداحافظی کنم تحمل اشکهایت را ندارم...».
آنها رفتند و غمی بر دل خانواده بهجای گذاشتند؛ غمی بزرگ که نامش دلتنگی است مادری که حالا خمیدهتر و شکنندهتر شده است اما آنها صبوری میکنند آنقدر صبوری که در باور آدمهای عادی نمیگنجد، مادر شهید از شنیدن خبر شهادت شهیدش میگوید: هر مادری هر خانوادهای که عزیز و جگرگوشهاش را از دست میدهد دچار ضربه روحی خیلی شدید میشود ما هم مانند تمام خانوادههای هشت سال دفاع مقدس دیگر این مشکل را داشتیم و داریم.
مادر شهید از علاقه و اراده شهید میگوید: تحصیلاتش را تا کلاس یازدهم ادامه داد و برای جبهه رفتن مصمم بود، برای همین خود را از بسیج مسجد محلمان معرفی کرد تا بهعنوان بسیجی به جبهه برود.
مادر از قبولی درس زندگی فرزندش میگوید: عبدالحسین با درسهایش کلنجار میرفت خدا کشام (برایش بمیرم) هر سال تجدید میشد نمره قبولی بهسختی کسب میکرد اما در درس زندگی نمره قبولی گرفت این هم از زرنگی خودش بود که در درس زندگی قبول شد و پر کشید.
سمت راست شهید عبدالحسین گندمچین
مادر شهید با صورتی نمناک ولی با لبخند میگوید: شیطنتهای عبدالحسین هیچگاه رنگ مردمآزاری نداشت، نسبت به اصول مذهبی و دینی بسیار متعهد بود و همواره دیگران را به انجام فرایض دینی توصیه میکرد، کمحرف بود و اگر از مسئلهای سر در نمیآورد اظهار نظر نمیکرد، بیشتر اهل عمل بود تا حرف، در کارها به حلال و حرام توجه زیادی داشت.
بیشتر از آنکه حرفها در خاطرمان بماند رفتارها ماندگار میشوند گاهی اوقات تأثیر یک نگاه و یک حرف بیشتر از ساعتها سخنرانی است و گاهی سکوت هزاران بار پرمعناتر از سخن میشود؛ مادر که از سختی و مشقت روزگار برای رفتن به زیارت جگرگوشهاش سکوت میکند به او میگویم؛ «مادر، در منزل هم برای شهید فاتحه بخوانید قبول است دیگر لازم نیست به گلزار بروید»؛ مادر شهید ناگهان با حالت حزن و اندوهگین میگوید: مادر، شما چه میدانید داغ فرزند یعنی چی. داغ نبینید داغ فرزند کمرشکن است.
مادر ادامه میدهد: حالا من از خانهام به شما سلام کنم شما متوجه میشوی؟ تا به مزار عبدالحسینم نروم، سلام نکنم، فاتحه برایش قرائت نکنم و با او درددل نکنم این دل که آرام نمیگیرد.
مادر شهید مکث میکند و آهی برای عبدالحسین میکشد؛ آهی از غیبت طولانی و نبود شیره جانش، میگوید: اسمش را مادربزرگش برایش انتخاب کرد، گفت «اسمش را عبدالحسین انتخاب میکنم تا زمانی که بزرگ شد به کربلا ببردم».
در پایان از مادر شهید گندمچین میخواهم عکسی بهیادگار بگیرد او میگوید: برای عبدالحسینم عروسی نگرفتم و این آرزو در دلم ماند که با او عکس بگیرم، با هیچکس عکس نمیگیرم من خودم دیدم که جانم رفت... عاقبتبهخیری همه جوانان را از درگاه حق خواستارم و انشاءالله که مردم و جوانان رهروی راه شهدا باشند چرا که جگرگوشههایمان برای این انقلاب رفتند.
روایت دوم
تنها بمباران نبود که چند تن از یک خانواده را با خود میبرد و هجران را سهم بازماندگان میکرد بلکه خانوادههایی بسیار بودند که چند پسر خود را راهی جبهه میکردند و برادرها و پسرعموها با هم در جنگ تحمیلی با رشادت میجنگیدند؛ حکایت پیام حاجعظیم (از فعالان فرهنگی شهرستان دزفول) بود که آدرس مادر شهید «هادی گندمچین» را برایم پیام میکند و من سرمست از حضور در خانهای بهشتی دیگر راهی نشانی دادهشده میشوم.
زهرا نهاوندیزاده مادر شهید هادی گندمچین میگوید: من مادر شهید هادی گندمچین و رزمنده مهدی گندمچین هستم. شهید هادی گندمچین در عملیات کربلای4 در سال 65/10/4 جاویدالاثر شد و بعد از 13 سال در تیرماه 76 پیکرش بازگشت.
مادر ادامه میدهد: اولش رضایت نمیدادم که برود ولی اصرارم برای ماندنش هم بیفایده بود قبول کردم که به جبهه برود؛ اول دبیرستان بود که قصد داشت به جبهه برود؛ شناسنامهاش را دستکاری کرده بود که بتواند به جبهه برود. اوایل جنگ هنوز سنش به رزمندگی نمیخورد شناسنامهاش را چند ماهی بزرگتر گرفته بود که در عملیاتها شرکت کند.
مادر از هیچ طریقی نتوانسته حریف اشتیاق بچهها به جبهه شود چرا که خودش آنها را انقلابی بار آورده بود حالا بچهها از مادر پیشی گرفته بودند و میخواستند تا روز آخر عمرشان دست از مبارزه نکشند، مادر میگوید: به مهدی گفتم «مهدی، من دیگر تحمل ندارم نمیخواهم بروی نمیگذارم بروی»، گفت «اجازه بدید من هم بروم پدر و هادی برای خودشان رفتهاند»، راضی به رفتنش شدم چون دیدم جسمش اینجاست اما روحش انگار جای دیگری است.
مادر شهید از تلاشهایش برای یافتن پسرش میگوید: خدا برای هیچ مادری نیاورد؛ هادی 13 سال مفقودالاثر بود هر شهیدی که میآوردند عکسش را در آغوشم میگرفتم و میرفتم تا ببینم هادی من هم جزء شهدا است؛ آنقدر دعا و نذر و نیاز برای آمدنش کردم؛ بعد از 13 سال استخوانهایش را آوردند در واقع سالها مفقود بود.
مادر ادامه میدهد: فیلمی از اسارت شهدای کربلای4 دیدم بهخیال خودم هادی اسیر شده بهخاطر همین عکسش را زمانی که آزادگان بازگشتند نشان میدادم شاید از حال هادی خبری داشته باشند.
چشم مادر از مرور خاطرات فرزندش روشن و تار میشود اشک اجازه ریختن میخواهد، نمیگذارد دست میبرد به گوشه چشمش؛ اشکی که برای دوری از فرزند شهیدش سُریدن گرفت قیمتی است، مادر میگوید: یکی از دوستان هادی از نحوه شهادتش گفته بود و از تیر مستقیم که به سینه هادی اصابت کرده و از کمرش بیرون زده بود؛ در حال جارو زدن حیاط بودم، هادی با وسایل حمام بهدست از مقابلم رد میشد، نگاهی به من انداخت و با لبخند گفت؛ «مادر! میای کمرم را کیسه بکشی؟!»، به او گفتم؛ «الآن میام!»، کیسه حمام را برداشتم و زیر شیر آب گرفتم و صابون زدم و شروع به کیسه کشیدن کمر هادی کردم، در این میان هادی گفت؛ «دا! بین کمَرُم هیچش نه!، مادر! ببین کمرم سالم است و چیزی نشده!».
حالا همه جمع بارانی شدهاند مادر که باشی معنای این چشمانتظاری آن هم 13 سال را میفهمی، مادر ادامه میدهد: کارم تمام شد. کیسه را روی طاقچه حمام گذاشتم بیرون آمدم. هنوز چند قدمی نرفته بودم که یکباره عین برقگرفتهها خُشکم زد! هادی! این هادی بود؟! هادی که شهید شده است! بلافاصله برگشتم سمت حمام هیچ خبری نبود، حتی کف حمام هم خشک بود نگاهی به دستهایم کردم دستهایی که چند لحظه پیش با آنها داشتم کمر هادی را کیسه میکشیدم خشک است. هنوز صدای هادی در گوششم طنینانداز است؛ «دا! بین کمَرُم هیچش نه!»، حکمتش این بود تا خیال مرا راحت کند که حالم خوب است و از زخم و گلوله و کمر متلاشیشده خبری نیست.
حالا قریب به گذشت چهار دهه مادر از درد شهادت و فراق فرزندش چنین تعبیر میکند و میگوید: شما وقتی زخمی روی دستتان باشد مدام روی آن زخم نمک بزنید چطور میشود؟ جگر مادر هم همان است آتش دل مادر خاموششدنی نیست، پس از شکست عملیات کربلای4 مدتی از او خبری نشده بود ما فکر میکردیم اسیر شده است کسی نمیدانست چه اتفاقی برای هادی افتاده است، آخر یک شب یکی از دوستان فیلم بهاسارتبردن شهدای کربلای4 را برایم گذاشت که هادی هم جزء شهدا بود... .
دستهای نوجوان به قد تفنگ نمیرسید اما چگونه میتوانست طاقت بیاورد وقتی گلوله خاک را نشانه گرفته؛ پی رفت قد کشید آن اندازه که در 65/10/4 در کربلای4 به شهادت رسید و پیکرش در منطقه ماند در شمار شهدای مفقودالاثر قرار گرفت گمنام رفت کنار نام او وصله به سالها فراق به اشکهای پنهانی مادر و بغضهای رسوبشده در گلوی برادر؛ مهدی گندمچین برادر شهید نشسته کنار مادر دل میسپارد به روزگاران گذشته به برادرانههایش با هادی به آخرین دیدار میگوید: برادرم نوجوان بود عضو فعال بسیج بود علاقه خاصی به جبهه داشت هادی و "شهید گرفته" در پوتینهایشان پارچه گذاشتند تا قدشان بلند بشود و اعزام بشوند.
برادر شهید ادامه میدهد: زمانی که پسرعمویم «شهید عبدالحسین گندمچین» شهید شد پدرم من و هادی را همراه خود به بسیج برد و به آنها گفت؛ «پسر برادرم شهید شده دوست دارم دو پسرم در راه انقلاب باشند».
مهدی برادر شهید میگوید: پدرم مسئول تدارکات گردان بود حاج آقا گفت؛ «هادی هر زمان که برای نماز میخواهد برود هیچ وقت از جلوی چادر تدارکات رد نمیشود، و نیز سمتم هم نمیآید همیشه از پشت سر چادر تدارکات میرود». این کار هادی چندین بار تکرار میشود تا زمانی که حاج آقا به هادی میگوید؛ «چرا هیچ وقت از جلوی چادر رد نمیشوی تا همدیگر را ببینیم؟»، هادی میگوید؛ «شما مسئول تدارکات هستید دوست ندارم خودم را نشان بدهم و کسی فکر کند بهخاطر رابطه پدر و پسری کنسرو اضافه یا چیزی دیگر به من میدهید»، آنقدر هادی حساس بود.
مادر شهید در مورد نحوه تربیت فرزندش میگوید: هرچند تربیت در اینگونه بچهها چشمگیر است اما پسر من ذات خودش هم خوب بود. من الآن خیلیها را میبینم بهخاطر کارهای فرزندانشان اذیت میشوند و نمیتوانند کاری کنند. اما آن کسی که ذاتش خوب باشد، دیگر نیازی به کار ویژه و خاص نیست، صراط مستقیمش را میرود.
دوباره اشکهای مادر روانه میشود و یادآوری خاطرات پسرش را این گونه به پایان میرساند و میگوید: فرزندانم برایم کم نگذاشتند اما سایه یک گل از زندگیام کم بود؛ راضیام به رضای حق، خدا منت بر سرم گذاشت که سهمی در انقلاب داشته باشم.
و داستان شهدای شهرستان مقاومت و مردانگی شهرستان شهیدپرور دزفول و خانوادههای آنها در جغرافیای اسلام و گفتمان پایمردی تمامشدنی نیست... .
انتهای پیام/ش*