کنگره ۵۴۰۰ شهید کردستان| روایتی تلخ از مادر شهیدی که از همسایهها متوجه شهادت فرزندش شد
«شهید محمد قادری» علاقه زیادی به فراگیری علم در راستای خدمت و اعتلای نظام اسلامی داشت اما در کودکی با همان آرزوهای بزرگ به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از سنندج، شهید محمد قادری در نخستین روزهای نوروز سال 1364 در روستای یعقوبآباد شهرستان بانه دیده به جهان گشود و در یک خانواده مذهبی رشد و نمو یافت. هدیهای از جانب خداوند آنهم در اولین روز از بهار نومید فرزندی را میداد که هر خانوادهای آرزوی داشتنش را داشت.
طلوع دلانگیز او در اول فروردینماه، سال 1364 بود. او در خانوادهای متولد شد که یاد خدا و دین مبین اسلام عطر لحظههای راز و نیازشان بود.
پدرش «صالح قادری» در روستای یعقوبآباد مثل همه روستانشینان به کشاورزی مشغول بود و چون ایران اسلامی از جانب دژخیمان مورد هجوم واقعشده، به دلیل جنگ و ناامنی همچنان مردمان روستاها و مناطق مختلف کشور در محرومیت و فقر به سر میبردند ولی پدران برای اینکه خانوادهشان گرسنه نمانند با هر سختی که بود بر روی زمینهای ناهموار کار میکردند تا شاید فرزندشان در آینده برای خودش و جامعه مفید باشد و پدر شهید قادر هم از این امر مستثنی نبود، البته مادرش هم به کارهای خانه مشغول بود.
«محمد» کودکی شاد و پر جنبوجوش و جسور بود به گفته مادرش، وی از نظر فکری و رفتار از هم سن و سالانش بزرگتر بود و همیشه دوست داشت در بین مردم باشد و عجله زیادی برای باسواد شدن و فراگیری علم و دانش داشت.
مادر شهید میگوید: شهید محمد قادری دوران کودکی را مانند دیگر سایر کودکان در دامان خانواده و با محرومیت و فقر گذراند، وقتی بچهای متولد شده بر گوش وی اذان و قرآن خوانده میشود و محمد از طفولیت با صدای اذان و قرآن آشنا بود و آرام میگرفت و همین سبب شد که وقتی پا گرفت و کمکم داشت راه میرفت با پدرش که برای نماز و دیگر مراسمات به مسجد میرفت، همراه شود و به مسجد برود و این علاقه به قرآن و مسجد در شخصیتش شکلگرفته بود.
وی افزود: در مهرماه 1370 همزمان با بازگشایی مدارس، شهید محمد قادری در سن 6 سالگی بانشاطی کودکانه پا به محیط باصفای مدرسه نهاد و بر اساس گفتههای معلم و همکلاسیهایش محمد از همان روزهای اول مدرسه، دانشآموزی منظم، فهمیده، بااخلاق، بافهم و شعور و پرتلاش برای یادگیری و درنهایت فردی اجتماعی بود که در فکر کودکانهاش برای پیشرفت و آبادانی کشور نقشه ها داشت.
مادر شهید محمد قادری گفت: محمد در کودکی ذکاوت و هوش و علاقه به مسائل دین و مکتب، توجه هرکسی را متوجه خود میکرد. در کودکی نماز را فراگرفت و در 6 سالگی وارد مدرسه شد. از همان موقع منش خوب و حیا و شرم زیاد در وجودش بود. در کلاس اول ابتدایی بود که هرروز توسط معلمش مورد تشویق قرا میگرفت و وقتی مدرسه تمام میشد، در منزل بدون اتلاف وقت درسهایش را مرور میکرد و منتظر میماند که زود روز دیگر فرارسد و دوباره به محیط خوب مدرسه بازگردد.
«گوهر خانم سلیمی» مادر گرامی شهید افزود: پسرم بهگونهای در دل فامیل، مردم و دوستانش جابازکرده بود که هر وقت بهجایی میرفتیم اگر محمد با ما نبود ناراحت میشدند و جویای احوالش بودند و تحت هر شرایطی میخواستند که فرزندم با آن مهمانی یا مراسم بیاید و از شیرینکاریها و خوشزبانیهایش استفاده کرده و دیداری تازه کنند.
این مادر شهید ادامه داد: زندگی در خانواده مذهبی وسنتی و وجود مشکلات اقتصادی، فرهنگی و...که آن روزها اکثر خانوادههای بانهای و ساکن در مناطق محروم مانند روستاها از آن رنج میبردند، مانع نشد تا فرزندی باخدا و خوشگفتار و مفید برای جامعه تربیت نکنیم هرچند تقدیر این بود که بیشتر از این شاهد بزرگ شدنش نباشیم.
وی افزود: پدر شهید قادری آدمی بسیار متدین و معتقد بودند. بهطوریکه تمامی خانواده ازجمله پسر شهیدم همواره به وی به مسجد میرفت و یا وقتی بر روی زمین کشاورزی کار میکرد و صدای اذان را میشنید دست از کار کشیده و به ما میگفت وقت نماز است شکر خدا کردن بالاتر و مهمتر از کار است و لازم است برای شکر گذاری از خداوند نماز را سروقت بهجا بیاوریم.
مادر شهید بیان کرد: هرچند در روستای ما شرایط تحصیل بسیار سخت بود اما محمد از همان سن کودکی (پنجسالگی) با رفتن به مسجد از امام جماعت و طلبهها آموختن و یادگیری قرآن را به شکل جدی دنبال میکرد و همواره فرزندم میگفت مادر دوست دارم هرچه سریعتر یاد بگیرم و کارهای شوم تا همه را از این فقر و محرومیت خلاص کنم.
وی تأکید کرد: محمد همیشه از وضعیت تنگدستی ما و دیگر مردم روستا بسیار ناراحت میشد و در بین حرف زدنهایش مشخص بود که برای آینده نقشههای بزرگی دارد هر چند سنش کم بود اما افکار بلند و آیندهنگری داشت.
در ادامه این مادر شهید اذعان کرد: هیچگاه یادم نمیرود وقتی هواپیماهای رژیم خونخوار بعثی بر بالای سرمان در یک آن حاضر میشدند محمد مثل همه ما که سراسیمه میشدیم و به پناهگاه میرفتیم، اینگونه دستپاچه نمیشد و میگفت مادر جان وقتی خدا نخواهد مشکلی پیش نمیآید، این حرفها از پسر 6 ساله کمی برایمان عجیب غافل از اینکه پسرم چند سال از سنش بزرگتر بود و خوب همهچیز را درک میکرد.
گوهرخانم سلیمی از نحوه به شهادت رسیدن فرزندش گفت و ادامه داد: آن روز را خوب به یاد دارم یک روز زیبای بهاری و همهجا سرسبزی و طبعتی ناب دل انسان را شادمان میکرد ولی افسوس که اون بهار برای من و خانوادهام ماتم،عزا و گریه و برای همیشه چراغ زندگیمان خاموش شد.
یک روز تعطیل بود و بچهها به مدرسه نمیرفتند محمد درسهایش را کامل خوانده بود و بعد از اجازه گرفتن از من برای بازی کردن با دوستانش که گلههایشان را برای چرا کردن به اطراف روستا برده بودند رفت، در روستای ما و همه روستاهایی که بهنوعی درگیر با دشمن و ضدانقلاب بود با حمله رزمندگان به آنها و پاکسازی منطقه از لوث این جنایتکاران، گروهکها را بر این داشت که از هر روستا و پایگاهی که رانده میشدند منطقه را مملو از مین ضدنفر میکردند و تا آسیبی به رزمندگان و نیروهای ایرانی وارد کنند و روستای ما هم از این حیث مستثنی نبود.
هرچند پاکسازیهایی در کشور برای مناطق آلوده به مین صورت گرفته بود ولی بودند از این آهنپارهها که زیرزمین میماندند، بلای جان خانوادهها میشدند و از قضای روزگار از بین چندنفری از بچهها که در منطقه بازی میکردند پای محمد بر روی یکی از این مینهای ضدانقلاب میرود و فقط در آن لحظه صدای مهیبی به گوش رسید؛ بهسرعت بهطرف صدا رفتم و تا خودم را به محل حادثه رساندم، یک ماشین با سرعت به طرف شهر راه افتاد، پدر محمد و چند نفر از اهالی هم در ماشین بودند، فوراً احساس بسیار بدی پیدا کردم، از کسانی که جمع شده بودند پرسیدم همه گفتند پسرت با بچهها بازی میکرد که این اتفاق افتاد؛ چون تلفن و ماشین در دسترس نبود با پای پیاده به سمت شهر راه افتادم تا از احوالش جویا شوم اما مردم روستا مانع و گفتند که پدرش همراهش هست؛ با همان حال من را به خانه بردند و با کلی گریه و زاری صبح را به ظهر رساندم و در آن موقع ماشین از شهر برگشت و آن زمان برای من خبر شهادتش را آوردند، انگار دنیا بر سرم ویرانشده، روز بسیار سختی بود هرگز آن روز از خاطرم پاک نخواهد شد و محمد جانم با جثه کوچکش به همه آرزوهایی که داشت نرسید و عاقبت در هشتم اردیبهشتماه سال 1371 به شهادت رسید.
این از خدا بیخبران گروهکهای ضدانقلاب مین را طوری زیرزمین جا ساز کرده بودند که اگر هم تفحص کنند پیدا نشود و این مین بلایی بر سر پسرم آورده بود که پدرش نگذاشت که حتی صورت فرزندم را برای آخرین بار ببینم و برای همیشه با محمد خداحافظی کنم، این حادثه خیلی روی من و خانوادهام تأثیرگذار بود تا مهرومومها با یاد محمد روز را شب و شب را بهروز میرساندیم ولی همیشه یاد خدا و شکرگزاری حقتعالی از یاد و ذهنمان فراموش نمیشد هرچند داغ از دست دادن پسرم سخت بود ولی بعد از مدتی پدر محمد هم تصادف کرد و برای همیشه بهسوی محمد شتافت و ما ماندیم و یک دنیا غم و غصه فقدان پدری مهربان و پسری باخدا که هر دو آسمانی شدند.
در پایان مادر این شهید بیان کرد: دیگر تحمل ماندن در روستای یعقوبآباد را نداشتیم و سال 94 بهسوی شهر رهسپار شدیم اما برای دیدار با پدر خانواده و پسر شهیدم همیشه به روستا میروم و ساعتها کنار مزارشان قرآن خوانده و برایشان دعا میکنم.
منبع: دبیرخانه ستاد کنگره 5400 شهید استان کردستان
انتهای پیام/ن