طرحی از مقتل سهراب
شریعتی در جای جای داستان حضور دارد، مانند روحی است که در متن جریان پیدا کرده است. شریعتی ندایش سامان را بیدار کرده است. اما چه بیدار شدنی.
خبرگزاری تسنیم، محمدامین سرخی، نویسنده، در یادداشتی به برخی از ویژگیهای «سایههای باغ ملی»، اثر محسن هجری اشاره کرده است. رمان «سایههای باغ ملی» را که در ژانر کتابهای تاریخی و سیاسی تعریف میشود، برای گروه سنی بزرگسال نوشته شده است. داستان این اثر مربوط به سالهای 49 تا 52 است. داستان همزمان با تحولات سیاسی در ایران، فعالیتهای حسینیه ارشد و فعالیتهای ملی که علیه رژیم در جریان بود، شکل گرفته است. متن کامل یادداشت را میتوانید در ادامه بخوانید:
رنگ نارنجی مزین به تنه چند درخت به همراه مجسمهای که یادآور مقتل سهراب است، تصویر جلد این کتاب است. غم، غصه، دلهره و اضطراب از جلد کتاب سرازیر است. مانند هر ایرانی که عاشق تراژدی است و عرفانیترین و عاشقانهترین لحظاتش مقاتل است، تصویر جلد خیلی هم بد بهحساب نمیآید. دلم میخواهد جلد را صدها سال نگاه کنم و صدها سال زار بزنم از تراژدیهای سخت و سنگینی که این ملت و این کشور متحمل شده است. اتفاقات ناگواری که ای کاش در حافظه تاریخیاش همواره بماند و تجربهاش و تلخی تکرارش همواره برایش حاضر باشد. اما برای مثل منی که همه امور را به ایمان شخص و آنچه باور دارد ارتباط میدهم، این کتاب با طراحی روی جلدش دقیقاً میخواهد بگوید که آی مردم! ما همانهایی هستیم که اسطوره ذهنیمان، نه فقط شکست فرزند از پدر که قتل توسط اوست. آی مردم بدانید و آگاه باشید که سنت ما همواره پیشروی و تجددمان را به باد تمسخر گرفته است و در آخر آن را از بین برده است (حال یا واقعاً حذف کرده است یا طوری مورد استحاله قرارگرفته است که دیگر آن نیست) آی مردم بدانید که ما ملت گریه و مویه بر سهرابیم. سهرابی که از فرماندهان سپاه توران شده بود، سهرابی که بدنبال پدر بود، سهرابی که جوان بود، سهرابی که ... ای سهراب! کجایی تا ببینی قرنها بعد، باز هم جوانان این مرز و بوم بوسیله پیرانشان محدود شدهاند؛ نه محدود که معدوم شدهاند. از تحرکات مشروطهخواهی و استقلال نفت گرفته تا تصمیم به آزادیهای اجتماعی و فکری. این ملت سنتزده است. این ملت جشن 2500 ساله برگزار میکند اما برای اجرای بهتر آن خون فرزندانش را میریزد. این ملت با پسران قوی و زورمندش مشکل دارد. جوانانی که بهدنبال هویت اصلی خود، سنت دیرینه و زادگاه اندیشه خود، بهدنبال ریشه و اصل خود میگردند اما بهدست همین ریشه خفه میشوند و از بین میروند. شهدای مسیر انقلاب و احیای ارزشهای انسانی در ایران از سربداران سبزوار تا شهدای دهه 50 شاهدان این اتفاقاند.
پرچانگی را کنار بگذارم و به سراغ کتاب بروم. اما چه میشود کرد با این داغ دل؟ شریعتی نهیب میزند که مراقب باشید. نه به اُملیسم دچار شوید و نه به فکلیسم، به دنبال ایده سوم باشید. شاید منظورش ایده اسلامی بوده. کتاب حول شریعتی است، حول ایده سوم است، حول حیات انقلابی از نوع اسلامی آن است. کتاب بهدنبال نشان دادن راه خروج از املیسم و فکلیسم، به کویر میرسد. و این کویر چقدر شبیه به کویر شریعتی است. کتاب نسخه امثال مصدق را پس از کوتای 28 مرداد، تودهایها را هم با خیانت و خالی کردن پشت مصدق در ماجرای ملی کردن صنعت نفت پیچیده بود. مذهبیها مانده بودند و گروههای چریکی. جوان آرمانگرایی که دیپلمش را گرفته و برای رشته دانشگاه جامعهشناسی را انتخاب میکند. عشقش شریعتی است و دقیقههای زندگیاش را با او سپری میکند. پدرش سیاسی زخم خوردهای است که به کناری خزیده است. تنها حرفی که با او دارد این است که مراقب باشد سرخورده نشود و مطمئن شود که آیا برای شریعتی شدن یا به شریعتی شبیه شدن باید رشته جامعهشناسی خواند یا خیر.
سامان یکدندهتر از این حرفهاست و میرود برای جامعه شناسی دانشگاه تهران. حدود سال 46 است و مردم ماجرای 15 خرداد 42 را رقم زدهاند و امام خمینی(ره) نیز تبعید شده است. سامان عشق حسینیه ارشاد دارد، اما حسینیه به عللی نامشخص بسته است. سامان جوان پرشوری است، دور از ذهن نیست که نسبت به آرمانهای چپها گرایش نشان دهد. سامان می رود. به مانند همه زمانها هر رفتنی را بازگشتی است و هر آمدنی را رفتنی. سامان اما به آن مقصدش علاقهمند است. به شریعتی، به آرمان، به انسان علاقهمند است و درد دارد.
مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بیدردی دوایش آتش است
شریعتی در جای جای داستان حضور دارد، مانند روحی است که در متن جریان پیدا کرده است. شریعتی ندایش سامان را بیدار کرده است. اما چه بیدار شدنی! گنگ است اینکه تو آن فرد بیداری هستی که بقیه به خواب دعوتش میکنند یا تو آن خوابی که دیگران به بیداری؟ منگ میشوی. به ناگاه به آخرین نقطه اتکای خودت رجوع میکنی. فارغ از زمان و مکان و معنا میشوی و مییابی تو باید آن بیدار بشوی. نمیدانم با خود چه فکر میکنید اما گاهی احساس میکنم شریعتی "شازده کوچولوی" ایران است. شریعتی ندای بازگشت به خویشتن است. شریعتی همانی است که ممکن است امری را کاملاً به خطا رفته باشد، اما دغدغهاش، میل به اصلاحش، امیدش به آینده انسان را به شوق وا میدارد. سامان نیز از این موضوع مستثنی نیست. ورودش به تهران همراه است با آشنایی با افرادی از طیفهای کاملاً متفاوت اما با یک وجه اشتراک، آینده هرچه هست باید بهتر از امروز باشد.
اتاق خوابگاهش چهار نفره است. یکیشان سامان است که فرایند رشدش را در طول داستان مشاهده میکنید. دومی سعید است از اهواز. خونگرم است و سنگر آخر بچههای اتاق. بیطرف است و به نوعی داور. همواره سوت پایان بحثها را مینوازد و بچهها را به شام یا ناهار یا عصرانه دعوت میکند. سومی محمود است. از اهالی یزد. گرایشهای اسلامی دارد و به نوعی داعی به تغییرات اسلامی است. چهارمی اردشیر است. منظم و دقیق و بسیار اهل مطالعه. چپ است. سبیل بلند کرده است و دغدغه کارگر و مردم دارد.
دانشکده، دانشکده جامعه شناسی دانشگاه تهران است؛ لذا حتی اگر با تعصب و یکدندگی وارد شوی، نمیتوانی بدون شنیدن حرفهای طرف مقابل خارج شوی. سامان در گیرودار صحبتهای طیف های مختلف، همواره منطبق بر مطالب و صحبتهای عزیزش رفتار میکند. او همواره پایبند به شریعتی است و هرکس، حتی ناآشناها به شریعتی، بوی او را از او میشنوند. در مباحثات سعی دارد نقش ایده سوم را بازی کند؛ نه چپ و نه راست. ایده سومی که نه فکلیسم باشد و نه املیسم بنامند. شاید به ایده ایجابی نرسیده باشد اما میداند که "الیمین و الشمال مضله، و الصراط الوسطی هی الجاده". تنهایی مشخصه اوست. نه گروهی دارد و نه جناحی. نه سیستمی دارد نه دار و دستهای. عدهای که خودجوش و با سرمایه خویشتن به کار افتادهاند و فعالیت میکنند. تنها جریانی که بصورت نظاممند در حال فعالیت ذیل شریعتی است، سیستم امنیت ملی یعنی ساواک است.
سامان در این آمدوشدها با خانمی آشنا میشود. دختری چریک از خانوادهای که نظام فکریشان تماماً چپ است. شریعتی را تهی میداند. بدون راه حل میداند. دارای دعاوی پوچ. بحثشان بالا میگیرد. مهری اولینبار سامان را به حسینیه ارشاد میبرد. در اتوبوسی دوطبقه با منظرهای هیجانانگیز از شهر. دوتایی پای سخنرانی دکتر مینشینند. مهری سامان را به خانهشان دعوت میکند. مهندس عالیخانی، پدر مهری، به گونهای با سامان گرم میگیرد و خوش و بش میکند که سامان با او احساس راحتی میکند. سامان حرفها را شنیده است، جوابهایش را داده است، مهندس عالیخانی مانند پدری مهربان با او صحبت کرده است. همه با او گرم گرفتهاند. اما سامان همچنان ناراحت است و احساس درماندگی میکند. چرا؟ چون در بحثها کم آورده باشد یا شریعتی را عقیم یافته باشد، نه. سامان منتظر نامهای است از حضرت دوست. منتظر پاسخی است از محل تجمیع هم و غماش. از کانون محبتش. از گرمابخش قلبش. امید زندگیاش و آن کسی که غم تهران رفتنش برای دوری از اوست و شادی نیشابور آمدنش برای اوست. او منتظر پاسخ نامهاش از طرف نسرین است.
نسرین این دختر ساده شهرستانی که محدودیتهای زندگی در محیط مذهبی او را از رفتن به دانشگاه و محیطهای بیرون منع کرده است، شده است معشوقه سامان دانشگاه رفته جامعهشناسی خوانده طرفدار شریعتی. روابط بین این دو از نقاط جذاب و پراحساس کتاب است، تعریف کردن ماجرای عشق و عاشقی پسر خانواده و میانجیگیریهای همیشگی خواهرها همراه با مشاورههای مادرانهشان، تاب و تب پیغام و پسغامها و ... حتماً باید از کتاب خواند و خود را در آن شرایط فرض کرد تا هیجان آن لحظات برای انسان تداعی شود.
لحن کتاب در توصیف ضعیف است اما وقایع را خوب بازگو کرده است. جملات خبری است و آکنده از کدوارههایی که ذهن خواننده باید کنار هم بچسباند. متن به مراتب میتوانست احساسیتر و داغتر باشد. شاید اگر لحن کتاب تند میشد و آرامش همیشگیاش را مثل تعقیب و گریز محمود میداشت متن بهتری میشد. بله، تعقیب و گریز از دست ساواک که از حسینیه ارشاد شروع شد و تا لواسان کشید. سامان فقط برای شنیدن سخنرانی شریعتی رفته بود، اما دوست قدیمی یزدی خودش محمود را دید. کمی که باهم قدم زدند متوجه شدند که در حال تعقیب هستند و شروع به فرار کردند. این اتفاق آیا ارزش بدنام شدن و رفتن در لیست ساواک را داشت؟ قیمت و ارزش نسرین و مهری چطور؟ به پای این رفاقت و مرام خرج کردن میرسید؟ اگر بهخاطر همین سلام و علیک با عنوان همدستی با آشوبگران دستگیر میشد، چه باید میکرد؟ ارزش و معنی حیات در این شرایط چگونه میشود؟ آیا مرگ برای حقیقت و در راستای آرمان بهحساب میآید یا از بین رفتنی ناچیز؟ سامان چه میکند؟ فرار میکند یا خداحافظی؟ نسرین را تنها میگذارد و به امور به اصطلاح انقلابی میرسد؟ با مهری هم پیمان میشود یا نه؟
همه تنهاییها و سختیهای مسیر را کنار بگذاریم زیرا برای آرمان و هدف هستند و آدمی به آرمانش زنده است. اگر دستگیر شود و شریعتی آزاد باشد، با چالش آزاد بودن شریعتی چه کند؟ او بود که این افکار را در ذهن او بیدار کرد و آرامش و بیخیالی را از او گرفت. او که خود عامل و زنده کننده این امور بود چرا همانند دیگر انقلابیون و معترضان در بند ساواک یا تحت شکنجه او نیست؟ سامان این شک و دودلی را چگونه حل کند؟ شاید باید سر به کویر نهد ... .
انتهای پیام/