ورود عرفانهای جعلی به ادبیات نیایشی
فرمول ادبیات ماوراءالطبیعه چیست؟ انسانی که بهشدت میترسد و بهجای اینکه به خداوند پناه ببرد و به او توکل کند، به انسان پناه میبرد. به عبارتی درک انسانی جای درک الهی را میگیرد. به این درونیسازیِ ماوراءالطبیعه و ترس در ادبیات میگویند.
خبرگزاری تسنیم،سعید تشکری:
گفت پانزدهم
آنچه در ادبیات نیایشی بهشدت موردظلم واقع شده است، مسئله ترس و هراس از متافیزیک دینی است. بیشتر رمانهای کنونی فیزیکالاند، پر از حرکتاند پر از تحرکاند و در آنها انسانهای ترسو و مأیوس و ازهمهجا واخورده زندگی میکنند که اینها از جریان آینده، از ماوراءالطبیعه و خدامحوری و متافیزیک بهشدت میترسند، از مرگ میترسند و این بستری بسیار مناسب است تا این مفهوم به مخاطب منتقل شود که ترس قدرتمندترین و مهمترین احساس انسانی است.
برای اینکه نترسیم، روشهایی وجود دارد که آن روشها اگر با شناخت همراه شود، وحشت ما را از بین میبرد. در ادبیات شروع میکنند ترسهای موهوم را رشد دادن. شما با ادبیاتی که اصطلاحاً به آن «گروتسک» میگویند، به ادبیات وحشت وارد میشوید. در ادبیات، گروتسکسازی میکنند. قهرمان در قالب انسانی است که رفته و جهان ماورایی را دیده است. در اصل این نوع از ادبیات نیز «کمدی الهی» دانته قرار دارد. در آن، به بهشت الهی، ترسیم انسانیِ زمینی میدهد. هر بار که ما خداوند را زمینی میکنیم، رابطه آن ادبیات با ادبیات نیایشی قطع میشود.
فرمول ادبیات ماوراءالطبیعه چیست؟ انسانی که بهشدت میترسد و بهجای اینکه به خداوند پناه ببرد و به او توکل کند، به انسان پناه میبرد. به عبارتی درک انسانی جای درک الهی را میگیرد. به این درونیسازیِ ماوراءالطبیعه و ترس در ادبیات میگویند.
مابهازای این چیست؟ فانتزی است. فانتزینویسی اولین اشارهای است که علیه ادبیات نیایشی به کار میرود. نمونهاش «شازده کوچولو» اثر آنتوان اگزوپری است. این اثر نمیتواند یک اثر دینی باشد؛ ولی یک اثر بسیار انسانی است و در آن، جهانی که متشکل از کُرات و سرزمینهای دیگر هستند، زمینی میشوند، یک شاهزاده، یک آدم، یک مسافر، میتواند به کُرات مختلف برود و کُرات مختلف را با آیینهای مختلف مورد پرسش قرار دهد تا اینکه به حیوانی به نام روباه میرسد و روباه میگوید: «اگر من را اهلی کنی، دیگر از هیچچیز نمیترسم؛ چون کنار یکدیگریم».
در بحث کنونیِ ما درباره ماجرای شازده کوچولو اصلاً بحث محتوا یا بحث تکنیک و ویژگیهای منحصربهفرد شازدهکوچولو در پدیدآوردن رمان فانتزی مطرح نیست. فانتزینویسی یکی از اصلهایی است که غلبه بر هراس انسانی را ممکن میکند. به همین دلیل، غرایض و احساسات انسانی را در واکنش به محیطی که در آن قرار دارد، مورد پرسش قرار میگیرد. احساساتی مشخص از لذت و درد دربارۀ پدیدههایی که علت و معلول آن را درک میکند؛ برای مثال مغولها به جایی حمله میکنند. مغولها در جهانِ هستی تنها از یک چیز میترسند: رعد و برق. از هیچچیز دیگر نمیترسند. خواجه نصیرالدین طوسی از این عنصر استفاده میکند و هولاکو را زمین میزند. هولاکو باورش این بوده است که اگر خلیفۀ مسلمانان را بکشد، جهان پر از رعد و برق میشود و او به خطر میافتد و اگر خونی از خلیفههای اسلام بریزد، جهان دگرگون میشود. خواجه نصیرالدین طوسی به او میگوید: «خلیفه را بکُش؛ ولی نمدمالش کن.» خلیفۀ عباسی را داخل یک نمد میپیچند و آنقدر لگدش میکنند که خونی از او نمیآید؛ اما میمیرد.
در آنجاست که خواجه نصیرالدین طوسی وارد ادبیات نیایشی و اتوپیای جدید میشود. او تئوری اینکه باید به خداوند تکیه کنیم را وارد علم تفسیر میکند، در جهان همه مخلوق هستند، خالق نیستند؛ برخلاف تصور مغولها. همین مغولها بعد از یک دگردیسی تبدیل میشوند به ایلخانیان و بعد تیموریان، بعد بهصورت کاملاً شرقی، ایرانی، اسلامی و دینی میآیند معماری نیایشی را بهدست معماران ایرانی و بر اساس هنر آنان شکل میدهند.
به نظر میرسد که آن بخش ماورا الطبیعه و در فرهنگ مخوف غربی، بدون شک بهعلت وجود یک کیش هولناک و پنهان، همیشه موردسوءظن بوده است؛ آنها پیامبر خودشان را به بدترین شکل ممکن کشتهاند، حضرت عیسی را. همواره کلیسا محکوم به این است که در قتل حضرت عیسی دخیل بوده است. یهودیها نیز جدا از تمام اشکالاتی که به بنیاسرائیل و کتب مقدسشان وارد میشود، حضرت موسی را موردآزار و اذیت قرار دادند، آنها میآیند به یک نوع رفتار به نام «صهیونیسم» و «ارض موعود» یا «سرزمین موعود» میرسند؛ بهعبارتی موسی دروغین خودشان را طرح میکنند. در ادبیاتشان نیز همین وجود دارد. اگر دقت کرده باشید، همیشه در ادبیات آنها یک سرزمین گمشده وجود دارد. در انیمیشنهایی هم که هالیوود یا شرکتهای ادواری آمریکایی ساختهاند، همیشه یک مادر گمشده وجود دارد، یک مادر گمشده که نشان از یک سرزمین گمشده است. در واقع به بچهها این را القا میکنند که شما یک مادرسرزمین گمشده دارید. از هاچ زنبور عسل بگیر تا نیک و نیکو یا جکی و جیل یا بیخانمان یا... در تمام اینها، یک تئوری بیشتر دنبال نمیشود که آن تئوری بهسمتی میرود تا علیه ادبیات نیایشی الهی، یک ادبیات وهمآلود و ترسآلود را تکامل برساند.
ادبیات داستانی در ابتدا بهصورت شعر خودش را بروز داد و در حقیقت در شعر بود که میراث ماندگار شگفت و مخوف خودش را نشان داد. اگر بخواهیم به نمونههای داستانی و باستانی آن در ادبیات نگاه کنیم به واقعۀ انسان گرگینه در پطرونیوس، قطعات هولناک آپولیوس، نامۀ کوتاه اما مشهور پلینی کوچک به سورا و مجموعۀ عجیب دربارۀ اتفاقات شگفت نوشتۀ فلگون، بردۀ آزادشدۀ امپراتور هادریان. اینها همه نمونههایی هستند که در ادبیات غرب، به ستیز با مخوفبودن جهانِ ناشناخته رفتند و مابهازای این، شروع به تولید آثاری در قرن هفدهم و هجدهم کردند که در آن آثار، انسانها دیگر نه با پشتیبانی خداوند، بلکه با تکیه بر قدرت خودشان، به یک نوع ماکیاولیسم ادبی را شکل دادند که جهان توجیهپذیر است برای هر رفتاری توسط قدرتی که ما دربارهاش داریم صحبت میکنیم.
رمان گوتیک به شکل آغازین خودش، توسط مناظر سایهگرفتۀ اُسیان، رؤیاهای هاویهگون ویلیام بلیک، رقص های منجرکنندۀ عجوزهها در تام اُشانتر اثر بورنز شکل گرفت. اینها همه نمونههای مخوف است که بعدها تبدیل میشود به یک نوع ادبیات به نام گوتیک.
روایت کنونی ادبیات غیرنیایشی تحت عنوان ادبیات گوتیک و فانتزی که خیلی رواج دارد، بسیار ساده و عاری از هراس است. کیهان واقعی پایۀ ادبیات هراس مخوف است، با این حال در آنها اصل اشتیاق و اعجاب، اشباح باستانی را تبدیل به دوستان صمیمی میکند، انگار که آدمی از هزارههای قبل میآید، یک اَبَرانسانِ کمککننده مانند هرکول. آنها در بازسازی هرکول، اطلس و... خیلی کوشش میکنند تا قهرمانهای یونانی، قهرمانان قبل میلاد را، علیه قهرمانهای راستین و پیامبرگونۀ امروزی و در حقیقت علیه انسان صالح، بازسازی کنند و در این ادبیات، جهان در حقیقت جهان بیگبنی است، نه جهان الهی.
پیامد ادبیات گوتیک چیست؟ نویسندگان زیادی، داستانهایی مانند اسرار مرموز اثر مارکی فون گراس، کودکان دِیر اثر خانوم روشه، زُفولیای مغربی اثر خانم داکر و زاستروزی و ایروین مقدس که هر دو کوششهای نوجوانانۀ شاعر مشهور شِلی و تقلیدی از زفولیا بودهاند. به این نامها خوب توجه کنید. در تمام اینها، واژههایی است که در ادیان الهی وجود دارد؛ نامهایی که در حقیقت در پیوست خودشان، رابطهای در درون کلیسا وجود دارد. اما در آثاری که از اینها میخوانیم و در ایران نیز در حال حاضر بسیار این آثار ترجمه میشود و مورد استقبال هم قرار گرفته است، آدمهایی که به مشرقزمین میآیند، تنها میمانند و ارتباطی با خداوند ندارند.
جالب است که در ادبیات گوتیک فعلی، بهعنوان ژانر وحشت، زندگی عمومی اروپاییها و آمریکاییها و حتی ما آسیاییها موردتوجه قرار میگیرد. تنها بحث کلی که در این دوران وجود دارد، این است که رمانها بهشدت عاشقانه است، بهشدت پر از لحظات دراماتیک و رمانتیک است و پر از رمانتیکهای مبتذل، در ازای آن ابَرانسانی که عشقهای باشکوه دارد و دارای یک دژمونی بسیار قدرتمند و تأثیرگذار است.
در این آثار، انسانی که وابسته به خداست، نهی میشود و بیشترِ آدم بدها در کلیسا زندگی میکنند. این از رمانهایشان. در فیلمهایشان نیز همینطور است. هر جا نام کلیسا میآید، تداعیکنندۀ فضای مخوفی است که در آنجا یک جادوگر فضای وحشتناکی را ایجاد کرده است. در نهایت ما در تمام این آثار متوجه میشویم هر انسانی که در حوزۀ مذهب کار میکند، به جادو و امثال آن مرتبط است و هر انسانی که خارج از این فضا است، پاک و پاکیزه و پالوده است و این به نظرم همان نگاه داستایفسکی است در جنایت و مکافات. در جنایت و مکافات هم همین نهیلیسم گسترش پیدا میکند و تبدیل میشود به ژانری که در آن، تصور می کنیم داریم یک رمان دینی میخوانیم دربارۀ یک انسان اسفبارِ پر از شرارتی که پاسخ رفتار شرارتپییشۀ خودش را میبیند. دوربین نگاه داستایفسکی الان دیگر تبدیل شده است به یک شکاکیت بسیار غریب در جهان داستانی ما که علیه ادبیات نیایشی کار میکند.
همین سُنت شگفت و مخوف، در ادبیات آمریکا به یک نوع فحاشی هم میرسد. آنها استعداد و مهارت زیادی دارند در اینکه گنجینۀ معمول داستانهای مردمی را بهشکل تیرهروزانهاش تعریف میکنند. بهطور مثال اگر هانس کریستین اندرسن سمبل ادبیات قابلاعتماد برای کودکان و نوجوانان را تولید میکند، در مقابلش هر بار که میخواهند برای قهرمانهای شر جغرافیا بگذارند، نقش مذهب و وابستهبودن به آن را مثلاً در کنار نمایی از یک ساختمان مخوف تصویر میکنند و فضای رمان هر وقت که از ساختمان مخوف دور میشود، به آرامش میرسد. در حقیقت در تمام این آثار، به جنگ کهنگی میروند و کهنهها همیشه انسان های وابسته به دین هستند.
آدمی هم در همان زمان وجود دارد که به روزنامهنویسها و نویسندگان سادهنویس پیشنهادی میدهد در کتابی به نام «خانۀ ارواح» که در آن به حالت خودمانی واقعنمایی روزنامهنویسان حکایت میشود، اشاره به رازی مخوف میکند: در سال 1958 افراد خانوادهای هفت نفره، در مزرعهای در ایالت کنتاکی، بدون هیچ توجیهی، در منزل خود ناپدید میشوند. این بیس داستان است. در طول این داستان، شما متوجه میشوید که این چند نفر توسط کسانی ربوده شدهاند که آدمهای نفرتانگیزی هستند و این نفرتانگیزها دیگر در دوران گذشته زندگی نمیکنند؛ برعکس جزو تیرهروزانِ روزگار حال هستند. اسم نویسندۀ این داستان، آمبروز بیرس است، شاعر نمایشنامهنویس و منتقد آلمانی که از دوستان نزدیک لاوکرفت است.
ادامه دارد...
انتهای پیام/