نگاهی به "مردن در آب مطهر"|فلاکت، سیه روزی، آوارگی و مرگ؛ این سرنوشت محتوم افغانیهای مهاجر در ایران است!
فیلم روایت خود را بر گزاره پراکنیهای تفرقه انگیز میان دو ملت شریف ایران و افغانستان و تاباندن نور به زوایای تاریک مسئله بنا مینهد؛ گزاره هایی از جنس تحقیر ملت افغانستان که با تأکید بر پررنگ نشان دادن سهم ایران در رقم خوردن چنین وضعیتی همراه است!
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، فیلم سینمایی «مردن در آب مطهر» ساخته نوید محمودی آخرین فیلمی بود که شب گذشته در پردیس سینمایی ملت برای اهالی رسانه به نمایش درآمد.
«مردن در آب مطهر» ماجرای مهاجرت تعدادی جوان افغانی را روایت میکند؛ تنی چند از دختران و پسران افغانی که قصد مهاجرت به آلمان را دارند و برای این امر، باید چند صباحی در ایران بمانند تا کارهای مهاجرتشان انجام شود. اما توقف کوتاه آنها در ایران آبستن مصائب و نگونبختیهای عدیدهای برایشان میشود؛ مصائبی که در نهایت به قیمت از دست دادن جانشان تمام میشود!
فیلم از همان آغاز، روایت خود را مبتنی بر گزاره پراکنیهای تفرقه انگیز میان دو ملت شریف ایران و افغانستان و تاباندن نور به زوایای تاریک این مسئله بنا مینهد؛ گزارههایی از جنس تحقیر ملت افغانستان که با تأکید بر پررنگ نشان دادن سهم ایران و ایرانی در بروز چنین وضعیتی تحقیرآمیزی همراه است؛ این روند، در سراسر فیلم همچون شبهی شوم بر روایت پردازیهای آتی فیلمنامه سایه میافکند و تا پایان نیز ادامه پیدا میکند.
در طول فیلم، دیالوگهای متعددی با مضمون استخفاف شأن ملت افغانستان و کم و کیف تحقیر آنها در ایران توسط کاراکترهای مختلف بیان میشود که جملگی کارکردی جز تشدید وضعیت تفرقه برانگیز مذکور و تخفیف شأن و منزلت افغانیها ندارند؛ به این نمونهها که در فواصل مختلف فیلم توسط برخی کاراکترهای افغانستانی ابراز میشود، توجه کنید:
"مادرم ایرانی و پدرم افغانی است؛ اما نه ایران به عنوان ایرانی قبولم دارد و نه افغانستان به عنوان افغانی."
"نمیخواهم در ایران بمانم؛ در اینجا به دنیا آمدم اما هیچ وقت اجازه ندادند حس کنم ایران وطنم است."
"حامد تو خودت قاچاقی اینجایی بعد میخوای بری پیش پلیس؟ اول خودتو میگیرند."
فیلمساز در ادامه به سراغ تصویر شرایط زیستی افغانیهای ساکن ایران میرود و بار دیگر نور پرژکتور خود را به زوایای تاریک مسئله میتاباند؛ سهراب و ستاره که با یکدیگر خواهر و برادرند، از جملهی این افغانیهای ساکن در ایران هستند که در وضعیتی رقت آمیز زندگی میکنند؛ آنها در بیغولهای حوالی یکی از حلبی آبادهای تهران خانه دارند؛ سهراب به دست فروشی مشغول است؛ او عطرهای دست ساز را در شیشههایی فاخر میریزد و به اسم ادکلنهای اصل به مشتریان قالب میکند؛ بماند که وجود همین ویژگی در شخصیت پردازی سهراب نیز توهین به شأن، شخصیت و فرهنگ مردمان شریف افغانستان است. در ادامه نیز عده دیگری از افغانیهای مقیم ایران در کنج حلبی آبادها در حال جمع آوری آشغال و زباله میبینیم. وجود چنین میزانسنها و موقعیتهایی در فیلم که از قضا همگی از فلاکت و سیه روزی افغانیهای ساکن در ایران حکایت دارند ، چه پیامی جز این میتواند داشته باشد که ایران جغرافیای مناسبی برای سکنا گزینی افغانیها نیست؟
فیلمساز در ادامه به سراغ طرح تقابل آمیز دوگانه «مذهب-انسانیت» میرود؛ حامد که یکی از مهاجران افغانی متقاضی مهاجرت و از قضا مسلمانی مقید نیز هست، متوجه میشود که برای تسهیل پذیرش و اخذ اقامت آلمان دو راهکار پیش رو دارد؛ یا باید دین خود را تغییر داده و به آئین مسیحیت روی آورد و ادعا کند در کشور خود جانش در خطر است و یا اینکه وانمود کند همجنس گرا است. حامد که برای انتخاب در دو راهی سختی قرار گرفته است، تصمیم میگیرد با همراهی سهراب نزد یکی از علمای افغانی برود و نظر او را در این باره جویا شود؛ وقتی آنها مسئله را برای مُلای افغانی شرح میدهند، مُلا(به عنوان نماد و نماینده ای از دین) به تندی و خشونت با آنها برخورد میکند و فرد خاطی را کافر و ملحد مینامد؛ همین برخورد تند، موجب میشود تصویری سخت و خشن از ماهیت و احکام دینی در ذهن مخاطب شکل بگیرد؛ اینجاست که در تقابل دوگانه «مذهب-انسانیت» که توسط فیلمساز در فیلم مطرح شده، مذهب به مسلخ میرود؛ چرا که مخاطب شرایط زیستی رقت انگیز حاکم بر زندگی حامد را میبیند و تنها راه برون رفت از این شرایط را تغییر مذهب یا تخطی از احکام دین مییابد؛ اما در ادامه برخورد سخت و قهری مُلای افغانی را مشاهده میکند؛ پس نتیجه میگیرد که مذهب عنصری مخل، مزاحم و انقیادآمیز است و اساسا یکی از فاکتورهای اصلی تیره بختیهای انسانهایی چون حامد، تقید و متشرع بودنشان است.
کارگردان در ادامه همچنان بر طرح گزارههای اختلاف افکنانه میان دو ملت ایران و افغانستان خود اصرار میورزد؛ این اتفاق هنگامی بار دیگر در فیلم رخ میدهد که متوجه میشویم سهراب به عنوان یک جوان افغانی عاشق دختری ایرانی شده است اما پدر دختر صرفا به خاطر ملیت افغانی سهراب، از شوهر دادن دخترش به او امتناع کرده است. در نهایت ضربه نهایی بر پیکره روابط برادرانه و قرین مودت دو ملت ایران و افغانستان زمانی بر پیکر مخاطب فرو میآید که از سرنوشت تلخ رونا که یکی دیگر از جوانان مهاجر افغانستانی بوده و در آغاز فیلم همراه با جوانان افغانی به ایران آمده، مطلع میشود؛ ماجرا اینگونه روایت میشود که روزی حامد (او در ابتدای سفر دلباخته رونا شده است) با همراهی سهراب برای کاری نزد یکی از آدمپرانهای ایرانی میرود؛ حامد که مدتی است از رونا بی خبر است، ناگهان در آنجا رونا را می بیند که به زور توسط دو مرد سوار ماشین شده و در قالب یک عملیات آدم ربایی ربوده میشود؛ حامد که فکر و ذکرش معطوف به یافتن رونا و نجات او شده، برای یافتن سرنخی از رونا تلاش میکند؛ او در نهایت به فیلمی میرسد که توسط یکی از دوستان رونا در لحظه آدم ربایی گرفته شده است؛ فیلمی تلخ و منزجرکننده که نشان میدهد دو مرد ایرانی رونا را به زور و با بدترین شرایط سوار ماشین کرده و از مهلکه میگریزند.
تلاش های حامد و سهراب برای یافتن رونا ادامه پیدا میکند تا اینکه پلیس جنازه رونا در حالیکه چهره ای خونین و دلخراش یافته است، در کنار کانال آب پیدا میکند.
فلاکت، سیه روزی، آوارگی و مرگ؛ به باور فیلمساز سرنوشت محتوم افغانی های مهاجر در ایران، در این چهار کلیدواژه قابل توصیف است.
در بخش پایانی فیلم، وقتی پلیس محتویات کیف رونا را برای رسیدن به سرنخ بررسی میکند، ناگهان چشم حامد به یک انجیل که در میان وسایل رونا وجود داشته می افتد؛ حامد برای ثانیه هایی به انجیل خیره شده و به فکر فرو میرود؛ اما به راستی او در آن لحظه به چه فکر میکند؟ احتمالا به اینکه اگر هما ابتدا پیشنهاد تغییر دین و مسیحی شدن را پذیرفته بود، اکنون در چنین منجلابی از بلا و مصیبت گرفتار نمی آمد و این همه مکافات را به چشم نمیدید. شاید آخرین فکری که به ذهن او خطور میکند این باشد؛ "واقعا ارزشش را داشت؟!"
انتهای پیام/