توصیف شهید آقاخانی از زبان حاج حسین خرازی/ ماجرای رزمنده ای که یقین داشت به شهادت میرسد
در بخشی از کتاب چلچراغ ماجرای یقین شهید غلامرضا آقاخانی و توصیف حاج حسن خرازی در مورد آن شهید بیان شده است.
به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، همواره انقلاب اسلامی، دفاع مقدس و همچنین دفاع از حریم اهلبیت (ع) شاهد انسانهایی بوده است که با سرلوحه قرار دادن منش و رفتار اهلبیت (ع) و الگو گرفتن از آنها قدم در راه اسلام برداشته و خالصانه از جان خود گذشتهاند.
شهید غلامرضا آقاخانی یکی از هزاران لالههایی است در یازدهم مهرماه سال 1337، در شهررضا اصفهان به دنیا آمد. تا نوجوانی در کنار درس خواندن کار میکرد. در سال 1356 به عنوان سپاه دانش برای سربازی به روستای چمکاکا از توابع چهارمحال و بختیاری اعزام شد. این دوران مقارن با روزهایی بود که جرقه انقلاب زده شده بود و غلامرضا با استفاده از این فرصت علمی، به روشنگری افکار مردم درباره مسائل انقلاب پرداخت.
دانشجوی معماری بود که تصمیم گرفت دانشگاه را رها کند و به جبهه برود. اطرافیان به شدت با تصمیم او مخالفت میکردند، اما او بر سر تصمیمش مصمم بود.
در آستانه عملیات فتحالمبین، برای اولین بار راهی جبهههای جنوب شد. در عملیاتهای فتحالمبین، بیتالمقدس، رمضان، محرم، والفجر1، 4 و خیبر با پذیرش مسئولیتهای متفاوت شرکت کرد.
در بخشی از کتاب چلچراغ آمده است که عملیات بدر، آخرین عملیات شهید غلامرضا آقاخانی بود. حاج حسین خرازی شب قبل از عملیات در جمع رزمندگان گردان موسی بن جعفر (ع) میگوید: شما فرمانده بصیری دارید که نیاز نیست ما او را به منطقه ببریم و توجیهاش کنیم، یا اینکه شب عملیات بخواهیم کمکش بدهیم، یا پیشنهادی برای روش عملیات او داشته باشیم.
عملیات بدر در منطقه هورالهویزه انجام میشد. دو گردان موسی بن جعفر (ع) و حضرت امیرالمومنین (ع) از لشکر امام حسین (ع) خط شکن بودند. بچهها با شجاعت تمام مسافت حدود 30 کیلومتر از هور را با بلم پیمودند و به خط پدافندی دشمن یورش بردند و آن را در هم شکستند. آقاخانی فرمانده دلاور گردان، از ناحیه دست و پا مورد اصابت ترکش قرار گرفته و به شدت مجروح بود و با اصرار زیاد او را به پشت خط منتقل میکنند. پیش از بهبودی کامل، قصد بازگشت به خط را میکند که یکی از دوستانش میگوید: همین جا بمان، فکر کنم اگر وارد منطقه شوی، شهید میشوی. غلامرضا هم با آرامش همیشگیاش جواب میدهد: اگر تو فکر میکنی، من مطمئن هستم.
لبخند همیشگی روی لبانش نقش میبندد و از اورژانس خارج میشود.
در خط، دستور عقب نشینی صادر شد. غلامرضا نگران و ناراحت بود که چرا باید منطقه را به دشمن واگذار کنند و به عقب بروند.
خورشید در حال طلوع بود و باید نماز صبحش را میخواند. دو زانو بر روی خاکریز نشست و کف دستانش را برای تیمم بر خاک زد. دستانش را که به پیشانی کشیده بود، وقتی پهنای صورتش را پایین آمد، گلولهای بر روی پیشانی خاکیاش نشست و آن را شکافت و در همان لحظه بود که شهید آقاخانی راهی آسمان شد.
انتهای پیام/