هنر و ادبیات انقلاب ـ ۱۱| تاثیر شگرف ادبیات در نفد دوره رضاخانی
ادبیات رضاخانی، از کودتای رضاخان در سال ۱۲۹۹ تا به حکومت رسیدن او در سال ۱۳۰۵، به تاریخسازی و تاریخنگاری میپردازد. همه سعی میکنند تاریخ ادبیات ایران و تاریخ تحولات ایران را با یک ایدئولوژی و نگاهِ گفتمانی طرح و بست دهند.
خبرگزاری تسنیم؛ سعید تشکری:
هنر و ادبیات انقلاب ـ گفت یازدهم
در یک بررسی و نگاه کلی، عصرِ رضاخان، عصرِ ترور روشنفکران ضد سلطه رضاخانی است و دو رویکرد متضاد در حال وقوع است، یک رویکرد ترورِ هنرمندان و رویکردِ دیگر، ترور ادبیات پارسی و بازگشت به ادبیاتِ ناپخته باستانگرایی است. در این دوران ما با دو گروه از هنرمندانِ تراز اولِ کشور روبرو هستیم. یک گروه، هنرمندان و کسانی هستند که آثاری در حوزه ادبیاتِ باستانگرایی، تولید میکنند و مورد اقبال و تشویق دربار قرار میگیرند و جزئی از شاکله حکومت و قدرت میشوند و گروه دیگر، تعدادی از هنرمندان و نویسندگان هستند که منش آزادیخواه دارند و به نقد این شرایط میپردازند و اینها به مرگهای فجیع دچار میشوند.
در دوره رضاخان ما با ترور وسیع هنرمندان مواجه هستیم، ترور هر نوع هنر و هنرمندِ نو و منتقد. باید از خودمان بپرسیم چرا این ترور صورت میگیرد و از دل این ترور، هیچ ادبیاتی، برای مردم تولید نمیشود، آن هم در دورانی که هنرمندانِ تراز اولی مثل نیما و صادق هدایت و میرزاده عشقی و ملک الشعرای بهار و افراشته و لاهوتی را داریم؟ دلیلش یک جنجال مداوم میان دو گروه از هنرمندان است که پیشتر به آن اشاره کردم. این دو گروه در جایی رو بروی هم میایستند.
گروهی که گرایشهای ملیگرایانه و باستانگرایی دارند، به حکومت تمایل دارند و گروهی که مقابل آنها قرار میگیرند و به نقد حکومت میپردازند، اندیشههای تجزیهطلبانه دارند و به روسیه تزاری و بلشویکی تمایل دارند و راه تهران مسکو را پیش میگیرند، تا جایی که از ادبیات سوسیالیستی تجزیه کشور را نشانه میگیرند! و این بدترین اتفاقی است که رخ میدهد.
واقعیت این است که ما در آن دوران هم، ادبیات سوسیالیستی به مفهوم واقعی سوسیالیسم نداشتیم. مثلاً در آثار میرزاده عشقی بیش از آنکه ظهور مارکسیسم و ماهیت سوسیالیستی را شاهد باشیم، با یک ماهیت ضد دین مواجه میشویم که دست به نقد سنتهای مردمی میزند که ریشه در باورهایی دارد که توسط شبهمذهبیها در اعصار و قرون متمادی مطرح شده است و نه از سوی مذهب، و هنرمندانی که در مقابل حکومت میایستند و با هنرمندانِ حامی حکومت در جدال قرار میگیرند، شروع میکنند به نقدِ اصلِ مذهب، نه شبه مذهب که این جریانِ ریشهدار، به ماجرای کَسروی ختم میشود.
برای همین هم اگر صادق هدایت داستان خوب میگوید و نیما شعر خوب میسراید و شرایط سیاه و سخت دوران حکومت رضاخان را بازگو میکنند، امکان گفتوگو با تودههای مردم را از دست میدهند. مثلاً صادق هدایت در "سگ ولگرد" شرایط خوفانگیز عصر رضاخان را به خوبی ترسیم میکند؛ ولی مخاطب چیزی از آن نمیفهمد؛ زیرا به شدت تحت تأثیر ادبیات آلمان و رمانتیسیسم کافکایی است و جامعه آنقدر سواد ندارد که این مفاهیم را درک کند.
در این دوران ما با سانسور گستردهای روبرو هستیم. صادق هدایت نخستین اثر خود را در سال 1307 به نام "فردا در راه" در پاریس مینویسد و به ایران میفرستد و در اداره سانسورِ ایران، سانسور میشود و برای اولینبار با نظام سانسور مواجه میشود، اما داستانش را برای انتشار به هندوستان میفرستد و آن را چاپ میکند و سرانجام در سال 1313به اداره سانسور ایران تعهد میدهد که دیگر هیچ کتابی در ایران چاپ نکند.
در همین دوران و در حدود سالهای 1312 دانشگاههایی در مشهد و تهران تأسیس میشود که در آن دو نوع نگاه وجود دارد؛ یک نگاه معتقد است باید تاریخ سیاسیِ غرب تدریس شود تا جایی که محمدعلی فروغی، تاریخ رُم را مینویسد. و نگاه دیگر ختم به مدرسینی میشود که ادبیات فارسیِ کهن الگو و شعرهای عروضی را آموزش میدهند و اینها همه در دورانی است که معاصرِ نیما یوشیج است و برایش هیچ جایگاهی در دانشگاه قائل نمیشوند.
محمدعلی جمالزاده به عنوان نویسندهای که یکی از سنگ بناهای داستاننویسی ما است، در سال 1300 مجموعه داستان کوتاه "یکی بود یکی نبود" را مینویسد و با نوشتنِ «فارسی شکر است»، در همین مجموعه داستان کوتاه، به اوج نبوغ خود میرسد. اما تا سال 1319 دیگر هیچ داستانی نمینویسد و او هم دچار سانسور میشود.
در این دوران نیما یک تقطیع بین شعر نو و شعر کلاسیک اعلام میکند. همچنین چند داستان کوتاه هم مینویسد، مثل آهو و پرندهها، غولزن و ارابهاش، توکایی در قفس، کندوهای شکسته که مخاطبش عمدتاً کودکان است و اثبات میکند داستانهای حیوانات بهترین ظرفیت موجودِ شاعرانه را برای تعلیم و تربیت کودکان و توضیح شرایط قلدری رضاخانی است و بسیار موفق میشود. به نظر میرسد این همان چیزی است که ما هنوز که هنوز است درباره ویژگیهای داستانی و داستاننویسی نیما از آن غافلیم و آگاهی کافی نسبت به این کار بزرگ او نداریم.
در همین زمان که بخشی از ادبیات، علیه حکومت رضاخان راهش را طی میکند، بخشی از روشنفکران، ایدئولوگِ حکومتِ کودتاییِ رضاخان میشوند و زیر بنای فکری رضاخان را فراهم میکنند و بین سالهای 1304 تا1320 با فعالیتهایی مثل شرکت در هزاره فردوسی به تحکیم حکومت پهلوی کمک میکنند.
نقش این بخش از روشنفکران در پاگرفتن حکومت کودتایی رضاخان چیست؟ پیش از به قدرت رسیدن رضاخان، اوباش در تهران سر برمیدارند و خانهای مختلف در روستاها طغیان میکنند. انگار که جنبشِ اعتراضیِ مشروطه که پیش از آن فقط در کلان شهرها مطرح بود، در روستاها و شهرها و همه محلهها خودش را پیدا میکند. در این بلبشو، اندیشمندان احساس میکنند که نیازمند یک حکومت مقتدرِ مرکزی هستند تا این فضای بی در و پیکر سامان پیدا کند؛ به همین دلیل حامی حکومت رضاخان میشوند.
با قدرت گرفتن رضاخان، عدهای از نویسندگان و هنرمندان را داریم، مثل مُشفق کاظمی، دهخدا، جمالزاده و حسن مقدم که به وسیله ادبیاتِ منثور، خبر از یک گُسست میدهند، خبر از گُسستی میان ادبیاتِ رضاخانی و غیر رضاخانی.
ادبیات رضاخانی از کودتای رضاخان در سال 1299 تا به حکومت رسیدن رضاخان در سال 1305، به تاریخسازی و تاریخنگاری میپردازد؛ مثلاً مشیرالدوله پیرنیا و پورداوود و آخوندزاده و پیش از آنها آقاخان کرمانی، فرهنگِ ایرانِ باستان و تاریخ ایران باستان را مینویسند و به نوعی میکوشند تودههای مردم متوجه دلایل شرایط اجتماعی خودشان شوند و همه به دنبال یک میهنپرست باشند. میهن پرستی که روشنفکر باشد.
روشنفکران در ایران شش نسل دارند، نسل اول (1285-1182ه.ش)، نسل دوم (1285- 1305 ه.ش)، روشنفکران نسل سوم که در شکل گیری سلطنت رضاخان تأثیرگذار بودند(1305- 1320 ه.ش)، روشنفکران نسل چهارم (1320- 1332 ه.ش) که این نسل تأثیر شگرفی در نقدِ حکومت رضاخان دارد، و به نقد می پردازد، و همه رخدادهای دوره رضاخان، در این دوره تبعید رضاخانی، در تاریخ نگاری و در شفاهینویسی و در قصهنویسی، بلوغهای تازه رسش را می بینیم. روشنفکران نسل پنجم (1332- 1357) و روشنفکران نسل ششم (1357- 1385) که به هریک درجای خود می پردازم.
این دوران تاریخی، آنقدر پُر از نکبت است که برای رسیدن به آن، امکان جستوجو در آثار هنری تولید شده در عصرِ رضاخان وجود ندارد و باید به دوران پس از تبعیدِ رضاخان رجوع کنیم تا به رخدادهای عصر رضاخان پی ببریم. با تبعید رضاخان به جزیره موریس در سال 1320، ما از زیر یک سلطه انگلیسی به طور کامل خارج میشویم. رویدادهای سیاسی بعد از رضاخان، ما را به این نتیجه رساند که انگلیسیها رضاخان را سرکار آوردهاند، به قدرت رساندهاند و سلطنتش را هم تقویت کردند و موانعش را هم از میان بردند و هرکس را که مانع حکومتش بود، از میان برداشتند. رضاخان در حقیقت یک ماهیت انگلیسیتبار دارد و همه روشنفکران در این مورد توافق دارند که ادبیات علیه انگلستان راهبردی میشود که در گفت بعدی بیشتر به آن میپردازم.
ادامه دارد...
انتهای پیام/